رمان مروارید فیروزهای پارت ۲۱
« مروارید فیـروزه ای »
#پارت_بیست_و_یک
– آره میدونم اینجا راه درمانی نیست! من … من .. افسرده … نیستم!
صدایم میلرزید و توان ادامه دادن حرفم را نداشتم! هر لحظه بغض در گلویم بیشتر میشد!
– تو چی؟ یه بار دیگه بگو؟
این بار عصبی نگاهش کردم!
– گفتم من افسردگی ندارم؛ دیگه ام دوست ندارم بیام پیش شما اینو به پدرم ام بگین درضمن بگین که من دیگه هیچ علاقهای به اون پسر ندارم و نخواهم داشت ، خیالش راحت باشه!
دروغ گفتن در این وضعیتی که قرار داشتم!
کنترل اشک هایی که به پهنای صورت میریخت و حرف زدن در مورد مهراد حالم را بدتر کرده بود! با شنیدن نامش ذهنم در خاطرات گذشته غرق میشد . .
با دست صورت از اشک خیس شده ام را پاک کردم و از جا بلند شدم ، بدون حرفی از مطب خارج شدم . . ” برای همیشه! ”
خسته بودم از هرچیزی که مرا افسرده نشان میداد! خسته از هرچیزی که رابطهی عاشقانهی من و مهراد را به هم زد! و بیشتر از همه از پدر و غرور همیشگی اش که آرامشم را بر هم زد!
* * * * *
روی مبل نشسته بودم و غرق در سریال مورد علاقهی خانم جون!
چیزی از سریال متوجه نمیشدم و فقط در حال فکر بودم که پدر کنارم نشست و لبخند کوچکی زد: خوبی دخترم؟
– ممنون خوبم!
میدانستم دکتر شمس مو به موی حرف هایمان را به پدر گفته و جای انکاری نیست!
– جلسات روانشناسیت چطوری پیش میره؟
عصبی چشم بر هم گذاشتم و نفس عمیقی کشیدم تا با عصبانیت حرفی نزنم و از گفتنش پشیمان نشوم هرچند که نشد!
– خودتون که بهتر میدونین!
نگاهش را از من گرفت و خواست از جا برخیزد که بازو اش را در دستانم گرفتم و ملتمس به او چشم دوختم:
– بابا خواهش میکنم دیگه بسه!
من … من دیگه نمیخوام برم مطب دکتر شمس!
من افسرده نیستم باور کنین! از همین فردا میرم دانشگاه ترم جدید ثبت نام میکنم، میرم پیش دوستام، هفتهی دیگه تولد یاسمن میرم ، میرم خرید و مثه قدیما کلی خرج میکنم و لباسای رنگارنگ میخرم!
از حرفهای رنگارنگی که کمی با چاشنی هیجان و انگیزه آمیخته شده بود لبخند زد و اشک در چشمانش حلقه بست!
– خیلی وقت بود دوست داشتم این پریزادو ببینم! همش خودمو مقصر این حال بدت میدونستم! من اگه حرفی زدم فقط به خاطر خودت بود . . .