نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان مقهور

رمان مقهور پارت ۲

4.6
(54)

حتی رو بر نمی گردانم … متنفرم از او … متنفرم از چشمان سبز تیره اش … متنفرم از آن نگاه ترسناکش … حتی متنفرم از ولوم صدای زیادی مردانه اش … متنفرم … متنفر!
کنار خیابان می رسم و از شدت درد پهلو که ناشی از دویدن است،خم می شوم
سرم درد می کند … یک دردِ عمیق … انگار که درون آن،من را به میله بسته اند و شلاق می زنند … خدا لعنت کند ساره را … گفته بود امروز این دیو دو سر نمی آید این طرف ها
دست به کمر و نفس نفس زنان،صاف می شوم … اولین تاکسی را سوار می شوم … تکیه می دهم به شیشه … می خواهم فراموش کنم آن رویاروییِ مزخرف را … اما مگر می شود؟ … حرف هایش همه و همه در سرم می چرخند … حتی آن جمله ی آخرش:《می تونم همینجا چالت کنم دختر کوچولو … پس از کنار بابات جم نخور!》
نمی خواهم دیگر ببینم آن مردک عوضی را … نمی خواهم

***

راوی:
کرکره ی مکانیکی را بالا می کشد … نون بازو خوردن آنقدر ها هم آسان نبود … آن هم میان این جماعت
– به به … الوند کبیر … دیر اومدی پسر … دیررر
لباس روغنی مکانیکی را تن می کند و حواسش را به سیامکی که تسبیح در دست می چرخاند،می دهد
– کبکت خروس می خونه … نکنه هنو نئشه ای سیا؟
سیامک هراسان نگاهی به اطراف می اندازد مبادا کسی صدایش را شنیده باشد
– یواش صحبت کن ناکِس … خبر دارم برات چه خبری
آچار به دست کنار موتور سنگینِ درون گاراژ می نشیند
– رسولی ریق رحمتو سر کشیده؟
تکان دادن تسبیح متوقف می شود … سیامک از آن مارمولک های روزگار بود … به عنوانِ یک خبرچینِ یقه بسته ی تسبیح به دستِ مفنگی می توانست رویش حساب کند
سیامک صدایش را آهسته می کند
– بزرگ آقا زده به سیم آخر … امروز شیشه ی حجره ی رسولی رو آوردن پایین … باید بودی می‌دیدی
تنها واکنشش پوزخند است … آچار را با فشار می چرخاند … او حتی قبل از بزرگ آقا از کارهایی که قرار است انجام دهد، خبردار می شد
– برو تریاکتو بکش سیا ..
سیامک هیکل مردنی و لاغرش را جلو می کشد … خبرچینی برای نوه ی بزرگ آقا می توانست پیامد های درخشانی به دنبال داشته باشد
– همه‌ش این نبود … دختر رسولی اومده بود … اوضاع خیلی خیطه مثل اینکه
چرخش آچار متوقف می شود … مردمک های مرد تنگ و تنگ تر … با مکث سر می چرخاند
– دختر کی؟
سیامک لاقید دوباره تسبیحِ سبز یشمی و دانه درشتش را تکان می دهد
– رسولی
دخترک رسولی … همان کوچکِ ترسو؟ … طلا!
– حیف شد … گفتیم دختر رسولی بیاد مشتی دیدش بزنیم … زنیکه انقدر چادر چاقچور کرده بود قیافه‌شم به زور دیدیم
– زر نزن … گورتو بکن … سریع
قهقهه ی مسخره ی سیامک بلند می شود … فکر ناقصش می گفت مرد مانند همیشه است … این پسر حتی از پدر بزرگش هم خطرناک تر بود
– خیلی خب … ولی الوند … دوتا طایفه بد زدن به تیپ و تاپ هم … این قائله دیگه به همین راحتیا ختم نمی شه … این تو بمیری از اون تو بمیریا نیست
بیرون می زند و چشمان مرد روی اگزوز موتور،اما فکرش جای دیگری است … این بازار یا‌ برای رسولی میشد یا بزرگ آقا … نمی توانستند شراکت کنند
میشد هردویشان را دور انداخت … این بازار … مطعلق به او بود … کافی است فرصت پیش بیاید … یک فرصت کوچک … نقره داغشان می کرد … نقره داغ!
****

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا : 54

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Sahel Mehrad

پریشان در پریشان در پریشان ...
اشتراک در
اطلاع از
guest
16 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
بانو
بانو
پاسخ به  Sahel Mehrad
2 روز قبل

ساحل جان میشه طولانی یا بیشتر پارت بدی🥺

من تل ندارم ..بدجور رمانت خوبه😍👏

sahar
sahar
2 روز قبل

حاجی الوند عجب جنتلمنیه😂😂😍

خواننده رمان
خواننده رمان
2 روز قبل

رسولی بابایی طلا بود؟الوند چه خوابی براش دیده ممنون از لطفت ساحلی

خواننده رمان
خواننده رمان
پاسخ به  Sahel Mehrad
2 روز قبل

الوند نوه بزرگ آقا بود یا سریال شهرزاد افتادم😅

Sana
Sana
1 روز قبل

سلام ساحل جان
خسته نباشی عزیزم💛
یه سوال
ینی الان دختر چادریه؟
یا بخاطر حفظ آبروی پدرش چادر گذاشته؟

Sana
Sana
پاسخ به  Sahel Mehrad
23 ساعت قبل

پس منو طلا یه ویژگی مشترک داریم 😂😉

لیلا مرادی
لیلا مرادی
1 روز قبل

زیبا و متفاوت
مشتاق ادامه‌اش شدم

ak fard portlash
1 روز قبل

عالیه گلم

دکمه بازگشت به بالا
16
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x