نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان مقهور

رمان مقهور پارت ۴

4.3
(49)

نگاه مرد تغییر می کند … خون بس … یک دختر؟
– ادعای ناموس پرستیِ رسولی ک.ون آسمونو پاره کرده … حالا می خواد دختر بده واسه خون بس؟ … یه پفیوزیه که دومی نداره
بزرگ آقا پا روی پا می اندازد … خواب ها دیده بود برای آن بازار … الوند هم … ژن یکدیگر بودند دیگر
الوند با پوزخند سر کج می کند … چشمان سبزش از همیشه پر نفوذ تر نگاه می کنند … شاخک هایش تیز شده
– خب؟ … می خوای چیکار کنی؟ … نکنه می خوای واسه خودت بگیری؟ … تجدید فراش و داستان؟
اخم های بزرگ آقا در هم می روند … از این سرِ نترسش هم خوشش می آمد هم نه … نوه ای که عجیب شبیه خودش بود!
– مواظب حرفات باش الوند …
مرد بیشتر روی مبل پهن می شود … جدی نگاه می دوزد به بزرگ آقا … خودش گفته بود الوات شده … از یک لات بی سر و پا چه انتظاری داشت؟
– خیلی خب بابابزرگ … ترش نکن … توضیح میدی یا برم پیِ الواتیم؟
بزرگ آقا جدی بدنش را جلوتر می کشد … کراوات انگلیسی اش او را یک پیرمردِ جنتلمن نشان می داد
– این دفعه نقش اصلی رو تو باید بازی کنی … این یه پیشنهاد نیست الوند … یه دستوره
چشم های سبز مرد تیره و تیره تر می شوند … تاریک نگاه می کند … در فکر مسمومش چیزهای مختلفی چرخ می خورد و بزرگ آقا ادامه می دهد
– به خاطر تسلط روی رسولی … تو بهترین انتخابی … نمی تونم روی اون بی عرضه ها حساب باز کنم … و نمی خوام یه دخترِ پاپتی ای که دست به هیچ جا بند نیست رو به عنوان نون خور اضافه،بیارم تو طایفه … واسه ی دختر رسولی … تو بهترین گزینه ای!
لب بالای الوند کج می شود … درباره ی دختر رسولی صحبت می کند؟ … و خودش؟ … آن دخترک لاجان؟
– واستا واستا … الان من … باید چه گ.وهی بخورم دقیقا؟
بزرگ آقا تکیه می دهد به صندلی گهواره ایِ همیشگی اش و عادی می گوید
– باید با دختر رسولی وصلت کنی … تو الوند … فقط خودت
الوند لحظه ای می ایستد … سکوت می کند تا فکرش کار کند
آن دختر بی دست و پا تر از آن بود که خون بس شود … ترسو تر … و حتی کوچک تر
بزرگ آقا اما سعی می کند او را فریفته کند
– نگران نباش … فقط یه اسم توی شناسنامه‌س … تعهدِ زوجین وجود نداره
خنده ی الوند بلند می شود … او در چه فکری است و این پیرمرد چه فکری می کند
– بسوزه پدرِ زیر شکم که توی پیری هم دست از سرت ور نداشته … تهش چی شد؟ … باید بزنم تو کارِ دختر حاجی؟
سینوس های مغز مرد نوید چیزهای خوبی می دهد … وصلت با آن دخترکِ خنگِ ترسو می توانست سکوی پرتاب باشد … به دست گرفتن آن بازار با سفیر خیر شدن برای دو طایفه می توانست امکان پذیر شود!
بزرگ آقا چشم روی هم می نهد … فعلا نیاز به این نوه ی تلخ زبان داشت
– برای خواستگاری می ریم … همه چیز باید طبق رسوم اجرا بشه … ظاهرتو درست می کنی … یقه ی اون پیرهنو که تا روی شکمت باز کردی،می بندی … خط و نقشای بدنتم می پوشونی
الوند از جا بلند می شود … می شناخت آن جماعتِ رسولیِ ظاهر بین را
– می ترسن یه موقع دختره رو ببرم زیر تیغ خالکوبی؟ … خیلی خب بزرگ آقااا… همه چی حله … قرار مدار هرچی که شد خبر بده … ما الواتا مثل شما حجره دارا بیکار نیستیم
بزرگ آقا سری برایش تکان می دهد،به علامت قبول کردن … راه می افتد سمت درب … او متعلق به این خانه نبود … بالاخره این پادشاهی را پس می گرفت
فکرش می رود پی آن دختر … طلا رسولی … تک دختر حاج رسولی … خوب می شناختش … خیلی خوب آن دخترک ناجذابِ پر از کک و مک را می شناخت
***

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا : 49

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Sahel Mehrad

پریشان در پریشان در پریشان ...
اشتراک در
اطلاع از
guest
5 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
بانو
بانو
22 ساعت قبل

داستان داره جذاب میشه😎😎😎😎

لیلا ✍️
22 ساعت قبل

اوه اوه چه شود😎

دکمه بازگشت به بالا
5
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x