رمان موعد هچل پارت 1
مقدمه:
دستانش میلرزید و درحالی که صورتش از ترس عرق کرده بود، لب زد: «نباید اعتماد میکردم…نباید…»شوری عرق را مزهمزه کرده و نفسنفس میزد. چشم چرخاند تا حال «او» را جویا شود اما وحشت زده از صحنهی روبهرو، با صدای لرزانش میگفت: «نه…نباید بخوابی…چشمهات رو باز کن لعنتی!» دستان سردش زیر سرش را گرفته و بلند کرد. اشک بود که راه خود را به گونهاش پیدا کرده و جریان گرفته بود. هیچ چیز از اوضاع دور و برش نمیفهمید. زمان از دستش در رفته و با وحشت زمزمه کرد: «بلند شو باید فرار کنیم! اونها هنوز دنبالمونن!»
***
چشمانش بهتزده چشمان دختر روبهرویش را میپایید. آب دهانش را فرو برد و میخکوب به پشت مبل راحتیاش تکیه داد. خدمتکار با لباسهای نه چندان پوشیده کمی عشوه آمده و پیک را پر کرد؛ سپس فاصله گرفت و سرسرا را ترک گفت. دخترک سراسیمه هیچ نمیگفت و سرد و خشک در حالی که جلوی پاهای مرد زانو زده بود، منتظر فرمان بود.
ـ گزارش امروز؟
دخترک با تسلطی که روی کلمات خود داشت، چشمانش را به سرامیکهای مرمری سرسرا دوخت و ل*ب زد:
ـ همه چیز در حالت عادی قرار داره. «شمشاد» بی سر و صدا داره زندگیش رو میکنه و… .
ـ و «کاج»؟
ـ تازه یه کار نیمه وقت پیدا کرده و مشغوله. میخواد بدهیهاش رو پرداخت کنه. هر از گاهی سرش این طرف و اون طرف میجنبه ولی خب تحت کنترله.
مرد ابرویی بالا انداخت و دو تا پاهایش را به حالت ضربدری روی هم گذاشت و روی میز شیشهای قرار داد. قلپی از و*د*کا را سر داد و با لبخند گفت:
ـ تنها مهرهی باقیمونده کاج هست. وقتش که برسه باید اون رو هم از ریشه بیرون کشید. فقط حواست جمع باشه که…؟
منتظر ماند تا دخترک کلام او را کامل کند. دخترک پوزخندی به ل*ب نشاند و در حالی که به چشمان مرد خیره شده بود، ل*ب زد:
ـ شمشاد و کاج هیچوقت نباید از وجود هم مطلع بشن.
مرد لبخندی پررنگ به روی ل*ب نشاند و کمی به سوی دخترک خم شد:
ـ امروز خیلی خوشگلتر از روزهای پیش شدی.
دخترک لبخندی کج به روی لبانش نشاند و گفت:
ـ خوشت اومده؟
مرد انگشتان ضمختش را دور چانهی باریک دختر کشید و گفت:
ـ از این به بعد همیشه با همین رژ بیا پیشم.
دخترک دست مرد را با عشوه پس زد و فهمید موعد خوشگذرانی آغاز شده. پشت چشمی نازک کرد و از جا برخاست؛ روی زانوان مرد لم داد و با خنده گفت:
ـ اگه این رژ رو نزنم چی میشه اونوقت؟!
مرد پوزخندی پرقدرت زد و دستش را درون موهای دخترک فرو کرد. ناگهان چنگی زد و با غرور گفت:
ـ اونوقت مثل کاج ریشهت رو از جا در میارم کوچولو!
***
با اخم به روبهرو زل زده و منتظر ماندم. عصبی پای چپم را تکان میدادم و هر از گاهی فشاری به فرمان ماشین وارد میکردم. خودم را برای یک دعوای درست و حسابی آماده کرده بودم؛ دعوایی که همیشه از یک بحث سادهی مسخره شروع میشد. روبهرویم، تیرچراغبرق نیز هر ازگاهی چشمک میزد و روی مخم راه میرفت. صدای باز و بسته شدن در که آمد، اخمم شدت گرفت و عصبی از داشبورد فندک سادهی آبی را بیرون کشیدم. در ماشین که باز شد، نگاهم را به پنجرهی کنارم دوختم و عصبی به صدای بلند بسته شدن در گوش سپردم. یک نخ وینستون از جیبم بیرون کشیده و روشن کردم. صدای فینفینش که آمد، کامی عمیق از سیگار گرفتم و با حرص دودش را بیرون دادم.
ـ صد بار گفتم جلوم سیگار نکش! به این لعنتی حساسیت دارم!
ـ به درک.
صدایش رنگ بغض به خود گرفته بود و ناراحت بود. نمیدانستم پای غرورم را وسط بکشم یا عشقی که خیلی وقت بود گوشهی دلم کز کرده بود. آن لحظه نه دلم غرور میخواست، نه عشق و نه هیچ چیز دیگر. تنها چیزی که میخواستم، تنهایی بود! دلم میخواست در اوج تنهایی سیگار دود کنم، پاد بکشم و بخوابم؛ همین! بلکه همینها حالم را خوب میکردند.
کامی دیگر گرفته و کلافه از دقایقی که در سکوت تلف میشدند، زمزمه کردم:
ـ چته باز؟
به ثانیه نکشید که به سمتم چرخید و با صدای بلند گفت:
ـ من کسی هستم که باید بپرسم چته! میفهمی؟!
نگاهی به صورت قرمز و خیس از اشکش انداختم. چشمان کشیدهاش با غم به من نگاه میکردند و لبانش لرزان انگار میخواستند چیزی بگویند. نمیدانم چرا اما خیلی وقتها که چشمم به چشمانش میافتاد، از ته دل با خود میگفتم که او لیاقتش کسی خیلی بهتر از من است.
وقتی سکوت مرا دید، مشتی حوالهی بازویم کرد و گفت:
ـ ببین اگه من تا الآن پات موندم، فکر نکن از سر تنهایی بوده یا دلم به حالت سوخته یا کس دیگهای نبوده برم باهاش! نه آقا! چیزی که فک و فراوونه، چیزی که چپ و راست تو کوچه و خیایون ریخته پسره! مشکل دل مسخرهی منه که پیش تو یکی گیره!
پوزخندی زدم و گفتم:
ـ الآن مشکل جنابعالی چیه؟
خندید و سرش را برگرداند. با حرص دستی به موهای بلوندش کشید و به پشتی صندلی تکیه کرد؛ فینفین میکرد و سعی میکرد آرام باشد. کمی سکوت کرد و بعد زمزمه کرد:
ـ باید جدا شیم.
انگار یک ثانیه نفس کشیدن از یادم رفت. چه میگفت این دختر دیوانه؟! باز هم از نقطه ضعف من استفاده کرده بود؟! باز هم حرف از جدا شدن میزد؟ شیشه را به سرعت پایین کشیده و سیگار را پرت کردم. دستی به ریشم کشیده و سرم را به سمتش برگرداندم. چشم ریز کرده و گفتم:
ـ نشنیدم چی گفتی؟
با ناراحتی سر بلند کرده و دلخور گفت:
ـ ببین پاشا من کامل درکت میکنم…تو حق داری افسرده بشی، ناراحتی بشی و هرچیز دیگه. بالآخره تو گذشتهت رو فراموش کردی و… .
خندیدم و به صندلی تکیه کردم:
ـ پس بگو دردت چیه! دردت تحمل کردن یه آدم مریض و روانیه که پنج سال پیش فراموشی گرفت و گذشتهی مسخرهش رو فراموش کرد؛ نه؟!
با حرص، کلافه گفت:
ـ چرا آخه حرف میذاری تو دهن من؟! خودت میفهمی چی میگی؟! من دوستت دارم و فراموشیت برام مهم نیست!
ـ پس چته؟ د بگو چته دیگه؟! تنها دردت اینه من گذشتهم رو یادم نمیاد و حــــق دارم پیگیرش باشم! حق دارم بدونم پنچ سال پیش چه کوفتی بودم، چه غلطی میکردم؛ نه؟!
هقهق کرد و گفت:
ـ مشکل من اینها نیست… .
ضربهای محکم روی فرمان ماشین کوبیدم و داد زدم:
ـ پس چه مرگته؟! چته که هربار سر این موضوع باهام دعوا میکنی و هی میگی میخوای جدا شی؟!
دستش را لرزان روی دستم گذاشت و ترسیده گفت:
ـ تو رو خدا داد نزن…آروم باش حرف میزنم.
پر حرص نفسم را بیرون دادم.
ـ پاشا تو بیش از حد داری به گذشتهای که یادت نمیاد اهمیت میدی. حتی دیگه من رو هم یادت رفته. اصلا…میدونی دیروز تولد من بود؟
چشمهایم را با بیچارگی بستم. با بغض ادامه داد:
ـ تو دیروز به من گفتی شب میای پیشم باهم تولدم رو جشن بگیریم ولی…دریغ از یه زنگ، یه پیام…اصلا من وجود داشتم برات؟
به آرامی گفتم:
ـ رویا مامان و بابای من کیان؟
این را که گفتم، به آرامی دستش را کشید و گوشهای هقهقش را کرد. با لبخندی کج گوشه چشمی به صورت مظلوم و سر پایینش انداختم:
ـ دیشب یه بنده خدایی بهم زنگ زد و گفت یه اطلاعاتی از آدمهایی که پنج سال پیش حافظهشون رو از دست دادن و توی بیمارستان چمران بستری شدن داره. اونقدر خوشحال بودم که قراره یه چیزهایی درمورد خودم بدونم که همون شب باهاش قرار گذاشتم و گفتم یه شب دیگه بیام تولدت رو بگیریم؛ ولی میدونی چی شد؟
با تک خندهای ادامه دادم:
ـ اون هم مثل سه تا سرنخ قبلی پودر شد! یارو سر قرار نیومد، بعد هم کلا هرچی زنگ میزدم بوق نمیخورد! و من توی همهی این اعصاب خوردیهام و ناراحتیهام، با کادو اومدم پیشت تا جبران کنم…این بود جوابم؟ از هم جدا شیم؟!
دیگر هیچ نگفت. من نیز مجال را غنیمت شمرده و ماشین را روشن کردم. بیحرف حرکت کرده و به سمت مقصدی که برنامهاش را داشتم میراندم. بعد از سه چهار ساعت برنامه چیدن و فکر کردن به این موضوع، برای اولین بار دو به شک شده بودم؛ اصلا برنامه مناسب آن شب بود؟! آن هم با حال مزخرف من و چشمان اشکبار رویا؟ نفس عمیقی کشیدم و آرام پشت چراغ قرمز چهارراه ترمز زدم.
ـ لااقل گوشیت رو جواب بده.
متعجب به چهرهی اخمالوی رویا نگاه کردم. اصلا حواسم به زنگ گوشی نبود! غرق فکر و رانندگی بودم و موزیک زنگ گوشی را به هیچوجه نشنیده بودم! بدون اتلاف وقت گوشی را از جیب چپم بیرون کشیده و با دیدن اسم مخاطب، تماس را وصل کردم:
ـ کجایی داداش؟ همه چی رو به راهه؟
ـ اوفـــــ ! اصلا نگم برات پسر! یه جشنی برات گرفتم اصلا زیدت ببینه خودش میاد خواستگاریت.
لبخندی روانه حرفش کردم و گفتم:
ـ دمت گرم…میبینمت پس.
ـ وایسا ببینم!
چراغ که سبز شد، گ*از دادم و منتظر کلامش ماندم.
ـ همه چی رو به راهه دیگه؟
نیمنگاهی به صورت بیحال رویا انداخته و به دروغ گفتم:
ـ آره…خوبه .
ـ جون عیسی؟
عصبی گفتم:
ـ د چند بار بگم جون خودت رو قسم نده اه!
ـ حالا بگیر بزن ما رو! آدم که نیستیم وحشی! بیا برو اصلا لب لب بوس بوس.
قلمت واقعاً بیاغراق زیبا و قویه، پیرنگ رمان هم کلیشهای نیست و مقدمه هم ابهامات لازم رو داشت، اندازهاش هم مناسب بود، موفق باشی دختر
مرسی عزیزم🤍
خیلی زیبا بود خسته نباشی🎊❤
حمایتت🎊
خیلی ممنون گلی🤍
نایس !
قلمت از همین پارت اول مشخصه که خیلی خوبه..
پرقدرت ادامه بده 🙂
شکر که مورد پسند واقع شده🤍
واو از پارت اول مشخصه کع رمان قشنگیه عزیزم خسته نباشی
خیلی ممنونم🤍
قلم زیبایی داری منتظر پارتای دیگم هستممم😁❤
🤍🤍
عزیزم چرا رمان شقیقه های خونین رو ادامه ندادی؟منتظر این رمان بودم خیلی وقته
توی سایت نمیذارم عزیزم
نویسنده عزیز
شروع زیبایی داشتی.
خدا قوت.
هر زمان که برسم شروع به خواندن پارت های جدیدت میکنم موفق باشی