نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان موعد هچل

رمان «موعد هچل» پارت 2

4.6
(28)

و قطع کرد. بی‌خیال گوشی را روی پای رویا انداخته و دنده را سبک کردم. با این‌که خیلی وقت‌ها اعصابم آن‌قدر خرد میشد که دل دیگران را می‌شکاندم و از بیماری لاعلاجم گلایه می‌کردم، رویا و عیسی هیچ نمی‌گفتند و صبورانه کنارم بودند. حتی رویایی که دیگر از بس به گذشته‌ی فراموش شده‌ام اهمیت می‌دادم، جانش به لب رسیده بود، با مشکلاتم کنار می‌آمد و همه جوره کنارم بود. شاید اگر خیلی جاها رویایم را نداشتم، جانم به لب رسیده و حتی دست به خودکشی زده بودم! عیسی هم دیگر با کارهایش حرفی برای گفتن نذاشته؛ به معنی واقعی کلمه «داداشم» بود!
چند کوچه پس کوچه را که رد کردم، جلوی آپارتمان عیسی ترمز زدم. می‌دانستم رویا فضولی‌اش گل کرده و دنبال پرس و جوی این است که چرا ساعت نه شب به خانه عیسی آماده‌ایم اما از فرط عصبانیت و دلخوری بود که هیچ نمی‌گفت. می‌دانستم آنقدر دلش پاک است که نیم ساعت دیگر انگار نه انگار اما خودمانیم، حتی دیدن دل‌خوری‌اش برای چند لحظه نیز قلبم را مچاله می‌کرد.
پارک کرده، پیاده شدم و به سمت آیفون تصویری رفتم. نگاهی سرسری به بیست دکمه انداختم و دکمه‌ی واحد هجده را فشردم. چند ثانیه بعد صدای سرخوش مردانه‌ای عربده زد:
ـ زشتو رو نگاه!
و در نرده‌ای مشکی رنگ با صدای «تیک» باز شد. زیر لب «خیلی خری»‌ای زمزمه کرده و با ملایمت خود را به سمت در ماشین چرخاندم. در را گشوده و سعی کردم لحنم مهربان باشد:
ـ پیاده شو عزیزم… بریم بالا.
با اخم دست به سینه به رو‌به‌رو زل زده و انگار نه انگار. لج کرده بود دیگر؛ کار همیشگی‌اش بود! لبخندم را پررنگ‌تر کرده و دستی روی موهای بلوند مصری‌اش کشیدم. زمزمه‌وار گفتم:
ـ باز قهر کردی که!
باز هم هیچ نگفت. اندازم لاغرش را در خود جمع کرده بود و اخمی نمکین میان ابروانش دوخته. دستم را پشت کمرش برده و فشاری نرم وارد کردم:
ـ بیا بریم بالا؛ قول میدم آشتیت بدم.
این‌که این‌قدر در ابراز محبت و ناز کشیدن ضعیف بودم، سخت مرا می‌رنجاند. آخر سر دیدم که نه، این کارها جوابگو نیست! خود را به داخل ماشین برده و دست راستم را زیر پاهای کشیده‌اش جا داده با دست چپ کمرش را گرفته و با نیم‌چه زوری از صندلی ماشین بلندش کردم.
ـ عه! من رو بذار زمین ببینم! چی کار می‌کنی پاشا؟!
بی‌توجه به جیغ‌جیغ کردن‌هایش، لبخندی شیطانی بر لب نشانده و در ماشین را با پا بستم.
ـ خیلی کثافتی پاشا! خودم راه میام! اه!
ـ نوچ!
بی‌خیال از پا تکان دادن‌هایش، در را هل داده و وارد آپارتمان شدم. چشمم به سرازیری چپم خورد که پارکینگ بود؛ چشم گرفته و به رو‌به‌رو زل زدم. چندی روی سرامیک‌های شیشه‌ای محوطه راه رفته و کمی بعد، رو‌به‌روی آسانسور متوقف شدم.
ـ زشته پاشا! یهو یکی میاد می‌بینتمون خوبیت نداره.
داشت آرام میشد و همین لبخند رضایت روی ل*م کاشت. با شیطنت خاصی گفتم:
ـ نه که شما هم خیلی بدت اومده.
ـ پس چی؟!
هرازگاهی پرخاشگری می‌کرد و وول می‌خورد اما من تسلیم بشو نبودم. آسانسور که از طبقه‌ی پنجم به همکف رسید، نفسم را بیرون داده و منتظر ماندم تا در باز شود؛ اما ناگهان با دیدن فرد داخل آسانسور، من و رویا در کسری از ثانیه نگاه‌هایمان به هم گره خورد و جوری خودش را از بغلم به بیرون پرتاب کرد که نزدیک بود از پشت پهن زمین شوم! خجالت زده به صورت شیطانی آقای «اخلاق عالی» زل زده و لبخند دندون‌نمایی زدم:
ـ شبتون به‌خیر باشه!
سری تکان داد و با سرخوشی جواب داد:
ـ می‌بینم که نامزد بازی رو شروع کردید و… .
سرم را پایین انداخته و از خجالت چشم بستم. آخر کسی نیست بگوید مرتیکه اجباریست که این صحنه را به رویم بیاوری؟! انگار قصد خارج شدن از آسانسور را هم نداشت. یک دستش شیشه‌پاک‌کن و دست دیگرش کهنه‌ای جای گرفته بود. یک تای ابروی خاکستری رنگ پهنش را بالا داد و گفت:
ـ بیاید داخل بابا جان.
مارمولک! رویا نگاه منظورداری به سرایدار انداخت و گفت:
ـ شما مگه همکف رو نزده بودید؟
چپ‌چپ نگاهی به رویا انداخت و گفت:
ـ داشتم دکمه‌ها رو تمیز می‌کردم دستم خورد. شما اگه راحت نیستین می‌خواید برید بالا من بعدا تمیز کنم.
آنقدر سر تا پایمان را بد نگاه کرد که من خود جلو رفته و تسلیم‌وار گفتم:
ـ نه آقای اخلاق این چه حرفیه؟ شما بفرمایید.
سپس به رویا که به من چشم‌غره می‌رفت نگاهی انداختم و اشاره کردم تا وارد شود. خدا می‌داند رویا چه‌قدر از این پیرمرد فضول بدش می‌آمد! بیچاره هم امشب مرا تحمل کرده بود هم فضولی‌های این پیرمرد خرفت را. درب آسانسور که بسته شد، دکمه‌ی چهار را فشرده و عصبی از سوالی که سرایدار پرسید، نگاهم را به درب دوختم.
ـ حالا چند وقته نامزد کردین؟
رویا در حالی که سعی می‌کرد خودش را کنترل کند، با حرص جواب داد:
ـ هنوز نامزد نکردیم آقای اخلاق عالی!
سرایدار با شنیدن این حرف دست از سابیدن آینه‌ی بزرگ آسانسور برداشته و با تعجب، صدای کلفتش را کلفت‌تر کرده و گفت:
ـ راست میگی دخترم؟ یعنی… .
با بهت نگاهی به من انداخت و مننتظر جوابی از سوی من ماند؛ نمی‌دانم چه‌طور شد که در کسری از ثانیه زمان را غنیمت شمرده و دکمه‌ی طبقه‌ی دو را فشردم. رویا و سرایدار با بهت به من خیره شده بودند که با چشم و ابرو آمدن خطاب به هر دو گفتم:
ـ یادم نبود طبقه‌ی دو قراره یکی از دوست‌هام رو ببینم!
خوش‌بختانه همان لحظه آسانسور در طبقه‌ی دو ایستاد و من بدون توجه به سوال بعدی سرایدار، مچ ظریف رویا را چنگ زده و خود را از آن قوطی جان‌فرسا نجات دادم.
ـ دوستت کدوم واحد زندگی می‌کنه آقا پاشا؟!
دیگر کارد می‌زدی خونم در نمی‌آمد! آخر به تو چه مرتیکه؟ تو سر پیازی یا ته پیاز؟ نگاهی به سر و ته سالن که با هر حرکتمان چراغی بالای سرمان روشن میشد انداختم و با دیدن پلکان که در انتهای چپ ساختمان قرار داشت، دست رویا را کشیده و گفتم:
ـ بدو رویا!
سپس من و او نفس‌زنان بدون توجه به تعداد زیاد پله‌ها، روی سرامیک‌های سر سالن می‌دویدیم تا خود را از این مخمصه نجات دهیم. چشمم که به پلکان و نرده‌ی باریک سفیدش خورد، پرواز کرده و پله‌ها را دو تا یکی طی می‌کردم؛ لعنتی کم هم نبود! به طبقه‌ی سوم که رسیدم، روی زانو خم شده و رو به رویا که تلاش می‌کرد طبقه را فتح کند گفتم:
ـ بدو بیا! چیزی نمونده.
نگاهم که به قیافه‌ی خسته و تن ناتوانش افتاد، اخم کرده و به سمتش رفتم. با یک حرکت او را مثل چند دقیقه‌ی پیش بغل کرده و بی‌توجه به غرغرهایش، به سمت پلکان رفتم تا طبقه‌ی چهارم را فتح کنم. با این‌که از نا و نفس افتاده بودیم، هیچ چیز برایم مهم نبود. آن شب تولد رویا بود و هرطور که شده باید حالش را خوب می‌کردم؛ شاید دلیلی میشد تا چند ماه دیگر یادمان به امروز بیوفتد و لبخند بزنیم. به چند پله‌ی آخر که رسیدم، دیگر نای ادامه دادن برایم نمانده بودم. خسته به نرده تیکه داده و به رویایی نگاه کردم که خود را به زور از بغلم بیرون کشید و انگشت اشاره‌اش را تهدیدوار به سمتم نشانه رفت:
ـ یعنی فقط یه بار دیگه این حرکت رو… .
با شنیدن صدای دست و جیغ از سالن، حرفش را قطع کرده و هر دو با بهت چند پله بالا رفته تا دلیل همهمه را جویا شویم؛ با دیدن صحنه‌ی رو‌به‌رویم، با تاسف دستی به پیشانی زده و یک «وای» زمزمه کردم. عیسی واقعا مخش تاب داشت! در آسانسور که باز شده بود، تعدادی از مهمان‌ها با رهبری عیسی جلوی آسانسور صف کشیده و به نیت اینکه در باز شود و ما از آسانسور خارج شویم، به اشتباه آقای اخلاق عالی را سوپرایز کرده بودند! واقعا که نوبر بودند!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا : 28

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر
اشتراک در
اطلاع از
guest
16 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
لیلا ✍️
10 ماه قبل

خیلی قشنگ و شیرین می‌نویسی، یه جوری زنده و واقعی توصیف می‌کنی که انگار جلوی چشم آدم این صحنه‌ها رخ میده👌🏻👏🏻 آخرش خیلی باحال بود🤣

لیلا ✍️
پاسخ به  لیلا ✍️
10 ماه قبل

از لحاظ نگارشی هم همه چیز خوبه، فقط کنار دیالوگ خط‌تیره کوتاه بذار نه بزرگ “-“

𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
10 ماه قبل

بدبخت آقای اخلاق عالی چه زجری میکشه از دست اینا😂😂😂

لیلا ✍️
پاسخ به  𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
10 ماه قبل

نرگس چرا یهو غیب میشی؟

𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
پاسخ به  لیلا ✍️
10 ماه قبل

روحم گستردس همه جا هستم👻🤣

𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
پاسخ به  ویدا .
10 ماه قبل

جمله همه جا هست و هی جا نیست در وصف منه🤣🤣🤣

Eda
Eda
10 ماه قبل

وای بیچاره سوپرایزشون داغون شد با این اقای اخلاق😂😂
خسته نباشیی❤

ALA
ALA
10 ماه قبل

ادمین عزیز لطفا رمان من رو قرار بدید 🙏
من واقعا نمیدونم چند ساعت دیگه باید بگذره که شما رمان رو بزارید ؟

لیلا ✍️
پاسخ به  ALA
10 ماه قبل

امشب نذارند بهتره، قادر می‌گفت سایت مشکل داره برای همون عکس‌ها باز نمیشه، الان من اگه بخوام پارتت رو تایید کنم بدون جلده😖

ALA
ALA
10 ماه قبل

خسته نباشیی عزیزم خیلی عالی بود😘

لیلا ✍️
10 ماه قبل

چرا خبری از بچه‌ها نیست؟ ستی، تارا، نازی، مائده کجایی بیا رمانت رو بذار😞

دکمه بازگشت به بالا
16
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x