نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان هرج و مرج

رمان هرج و مرج‌ پارت 11

4.3
(72)

با کوبش شدید و پی در پی در حیاط بهت زده از خواب بیدار میشوم… گیج به ساعت نگاهی میکنم و با دیدن ساعت ۶ صبح چشمانش گرد میشود.. کدام مردم ازاری است این وقت صبح؟

اهورا در جا نیم خیز میشود‌…. دستی بر صورتش میکشد و کلافه میگوید
– این دیگه کدوم خریه..

لب میگزم.. از جا بلند میشوم و به سمت در اتاق می‌روم.

-کجا؟ وایسا خودم میرم..

به او که برخاسته خیره میشوم و شانه بالا می اندازم..
دوباره در جا دراز میکشم و او بیرون می‌رود

چند دقیقه میگذرد و خبری از اهورا نمی‌‌شود.. کلافه و نگران از جا بلند میشوم.. چرا نیامد؟

بعد از نیم نگاهی به سایمان به سمت در اتاق حرکت میکنم اما با شنیدن صدای عربده ای جلوی در خشکم میزند..

صدای زدو‌خورد که می‌آید شتاب زده به سمت حیاط می‌دوم

– زن و بچم تو این خونن اونوقت تویه بچه ریقو داری جلومو میگیری؟ بکش کنار نمیخوام صورتتو بیارم پایین اهورا

-غلط میکنی اسمشونو بیاری.!!!!!!بی کس گیرش اوردی پفیوز؟ اینجا چه گوهی میخوری؟؟؟

-چخبره اینجا؟

با شنیدن صدایم هردو نگاهشان را به این سمت میدوزند

اهورا در حالی که یقه ی ارسلان را چسبیده می‌غرد:
– مرتیکه اومده اینجا داد و قال راه انداخته..

ارسلان با یک دست محکم یقه اش را ازاد میکند و هلی به اهورا میدهد .‌ به سمتم پاتند میکند که اهورا پشت سرش حرکت میکند…

دستم را بالا می اورم و روبه اهورا میگویم:
-تو واستا اینجا ببینم حرف حسابش چیه!

نگاهم را به ارسلان میدوزم که خیره نگاهم میکند..

دروغ است که بگویم از او متنفرم! من هنوز همان نورای‌عاشق‌و احمقم و فقط حفظ ظاهر میکنم.. حفظ ظاهر میکنم برای آینده فرزندم ‌… پا روی قلبم میگذارم و له اش میکنم فقط و فقط بخاطر سایمان!

لبم را تر میکنم و میگویم
– بیا داخل…

و سپس به سمت خانه حرکت میکنم.. شوکه شده .. شاید انتظار دیگری از من داشته .. اهورا حرصی دستی میان موهایش میکشد و در را محکم به هم میبندد

وارد اتاق میشوم و روی تخت منتظر مینشینم.. بعد از چند دقیقه وارد اتاق میشود و در را پشت سرش میبندد..

به سمت سایمان حرکت میکند .. بالای سرش می‌ایستد و لبخند میزند… پوزخند صداداری میزنم‌.. میبینم که مهر پدریش گل کرده!!!

بیتوجه به پوزخندم کنارم مینشیند .. خونسرد است و خونسردیش مرا میترساند!

-جمع کن بریم..

به گوش هایم شک میکنم! چه میگوید؟
-چی میگی؟

– واضح گفتم! وسایلتو جمع کن که بریم! میریم تهران.. خونمون

-و من چرا باید به حرفت گوش کنم!؟

سر تکان میدهد و میگوید:
-سوال خوبیه!

از کنارم بلند میشود و برگه ای را که با خود اورده نشانم میدهد

– به این دلیل!

برگه را از دستش میکشم و با خواندن آن هر لحظه حالم بدتر می‌شود..
حکم گرفته! حکم حضانت فرزند!

خیره به کاغذی که حکم مرگم را دارد لبخند میزنم.. میدانستم که زهرش را میریزد.. از اول بی‌عقلی کردم پا به شمال گذاشتم.. پا به شرکتش!

برگه را با نیم نگاهی کوتاه به دستش میدهم..

تای ابرویش بالا میرود
– خب؟

توان حرف زدن ندارم..‌ چه میگفتم؟ میگفتم نه؟ در‌هرصورت سایمان را از من میگرفت.. حقیقتا از اینکه سایمان را بدنیا اورده بودم از خود متنفر بودم.. این بچه هم پاسوز شد
پاسوز ارسلان.. و من!

-باشه……… تو بردی!

پوزخند میزند.. نمی‌ماند حال خرابم را ببیند سمت سایمان میرود و او را در اغوش می‌گیرد همانطور که به سمت در میرود لب‌میزند:
– وسایلتونو جمع کن بیرون منتظرم..

چیزی‌نمیگویم.. اهورا با توپی پر وارد اتاق میشود.. غر میزند به جانم..نعره میزند و میسوزد برای خواهر بی عقلش….. چیزی‌نمیگویم.. ارام ارام وسایل را جمع میکنم و بیرون میروم..

اهورا سکوت میکند .. ظاهرا از بی عقلیم به ستوه آمده..

ارسلان را میبینم که سایمان را در اغوشش نوازش میکندو با او حرف میزند..

سایمان هم میخندد! در اغوشش خوشحال است! ای آدم فروش

نمیدانم.‌ انگار دیوانه شده باشم .. حسود میشوم‌ و سایمان را از دستش میکشم.. سایمان نباید برای او بخندد نباید مرا فراموش کند نباید!

ترسیده ام.. بی شک‌از اینکه سایمان را از دست دهم ترسیده ‌ام

ارسلان چیزی نمیگوید و با حرکت دست هدایتم میکند

اخرین نگاه را به‌اهورا میدوزم که پر از غضب به ارسلان نگاه میکند..

-اهورا !

سری تکان میدهد و دستش را به نشانه ی سکوت بالا میاورد..

-هیش! برو! فک نکن ولت میکنم! پشت سرتون میام..

با همین جمله طرح لبخندی روی لبم نقش میبندد.. پسرک کله شق

ارسلان کلافه دستم را میکشد.. و به سمت ماشین میبرد..

روی صندلی عقب میخواهم جا بگیرم که به سمت در جلو هلم میدهم..

لبم را میگزم تا حرکت ناشایستی نکنم..
سوار ماشین میشوم و او هم کنارم جا میگیرد..

در سکوت استارت میزند و حرکت میکند..

خدای من! همه چیز برایم غیرقابل باور است! چقدر سریع خامش شدم.. از خودم حالم به هم میخورد

قطره اشکی از گوشه چشمم سر میخورد و روی لبم میریزد.. طعم شور اشک را میچشم.. قطرات بعدی اشک روی صورتم میریزد..

سایمان با دیدن اشک هایم بغض میکند .. دستش را روی صورتم میکشد… بزور لبخند میزنم و دستش را به لبم نزدیک میکنم و میبوسم. خدایا مادر شدن چقدر سخت است!

-گریه نکن !.. یه ساله دارم سگ دو میزنم پیدات کنم! ازم انتظار نداشته باش خوشحال نباشم..

– چرا دنبالم میگشتی؟ آدم دنبال زن خیانتکار نمیره

فکش منقبض میشود و دستش را روی فرمان مشت میکند

– د لعنتی اونموقع من یه گوهی خوردم.. چرا از ذهنت نمیره بیرون؟ چرا بذر کینه کاشتی تو قلبت؟ چرااااا

چرای آخر را عربده میزند.. سایمان بغ کرده در اغوشم خودش را پنهان میکند…

-ببین منو نورا! ازت دست نمیکشم! راحت بدستت نیاوردم که بزارم همه چی طبق میل تو پیش بره.. سه سال تموم دهنم سرویس شد تا بله رو ازت گرفتم‌.. دیگه ظرفیتم تکمیله .. حوصله نازکشی ندارم..

-مگه من بهت گفتم نازمو بکشی؟ غلطات یکی دوتا نیست ارسلان که از یادم بره! با مانا ریختی روهم و یه دختره ج*نده رو کردی منشی شرکتت! از اینا هم فاکتور بگیریم ذاتت نجسه ارسلان.. دست خودت نیست

چشمانش به ثانیه ای سرخ می‌شود… نفس های کشدار و عصبی اش حسابی ترس به جانم میریزد..

-اون دختره چی خونده تو گوشت که اینطور جلوم گارد گرفتی؟ بهت گفته خودش بود که دنبالم موس موس میکرد؟ یا بهت گفته همه این اتفاقا وقتی افتاد که تو ، توی زندگیم بودی؟! چرا نمیفهمی که به جز توی لامصب چشام کس دیگه ای رو نمیبنه؟ قلب لعنتیم حتی بعد شک کردنم‌ بهت اروم نمیگرفت..

سرم را تکان میدهم و میگویم:
– دیگه برام مهم نیست! دور همه رو یه خط قرمز پررنگ کشیدم!! فکر نکن بازی رو بردی.. تو دیگه هیچوقت نمیتونی نورای عاشقو داشته باشی! خوشبختانه قلبم دیگه واست نمی‌تپه ارسلان..

کلافه شده و عصبی دستش را به سمت داشبورد دراز میکند و جعبه ای سیگار بیرون میاورد.. نخی از ان را روشن میکند.. اما با دیدن سایمان که با تعجب به او زل زده… با عصبانیت جعبه سیگار را از پنجره به بیرون پرتاب می‌کند

-توله سگ با اون چشای گاویت نگام میکنی که چی؟

طرف صحبتش با سایمان است.. سایمان هم طبق معمول به حرف هایش میخندد و دستش را به سمت او دراز میکند

-الان نه توله ی بابا! ماشین چپ میشه هممون میپوکیم..

حرص ‌زده نگاهم را از انها میگیرم و همانطور که سایمان در اغوشم وول میخورد سرم را به پشت صندلی تکیه میدهم و سعی میکنم کمی بخوابم!
……………………
*سایمان آدم فروش است؟ مسئله این است!😀*

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا : 72

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Fat M

حتی‌اگه‌بمیرمم‌فکرت‌نمیره‌از‌سرم! یه آدم مودی.. INTJ
اشتراک در
اطلاع از
guest
15 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
9 ماه قبل

اینهمه درد بکشی سختی بکشی که خنده هاش از باباش بشه اینهمه به این در اون در وااااااای😂😂😂

فاطیما احمدی فرد
9 ماه قبل

خیلی خوببب بودددد
خسته نباشی عزیزم😍

لیلا ✍️
9 ماه قبل

ولی واقعاً انتظار نداشتم نورا این‌قدر سریع کوتاه بیاد! پسربچه تا هفت سالگی حق حضانتش با مادره، ارسلان حکم رو از کجا آورده؟ اما خب حدسم اینه نورا یه خواب‌هایی واسش دیده، باید صبر کرد. عالی بود عزیزم😍👌🏻 پشت سر سایمان هم حرف نزن جینگیل باباشه😂🤒

آخرین ویرایش 9 ماه قبل توسط لیلا ✍️
ALA
ALA
9 ماه قبل

میگم کسی رمان منو تایید نمیکنه؟🤣🤣🤣🤣🤣
اقا خودتون زود بزارید تا من هی بهتون غر نزنم😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂

ALA
ALA
پاسخ به  آماریس ..
9 ماه قبل

اره دایه🤣
آخه به کدامین گناه دایه😭😥

ALA
ALA
پاسخ به  آماریس ..
9 ماه قبل

اره دایه یه روز انتقام میگیرم و همه رو نابود میکنم😏🫡🙃

𝐸 𝒹𝒶
پاسخ به  ALA
9 ماه قبل

چشم تایید میکنم الا😂

𝐸 𝒹𝒶
9 ماه قبل

حقا ک همه بچها ادم فروش و پدرپرستن😂
ارسلان خیلی پروعه ولی گوگولیه🥺😂
خسته نباشیی❤

𝐸 𝒹𝒶
پاسخ به  آماریس ..
9 ماه قبل

اره🥺😂
نرگس بفهمه منو میکشه😂
🎊

دکمه بازگشت به بالا
15
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x