نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان هرج و مرج

رمان هرج و مرج پارت 16

4.3
(78)

– ارسلان! من ..من .. باور‌کن اون چیزی که تو سرته نیست

در حالی که اشک هایم صورتم را خیس کرده بودند ، پشت سر هم با خود تکرار کردم

– نباید به حرف اونا گوش کنی.. همینا بودن که باعث شدن بهم شک کنی ، یادت نیست ارسلان؟

سپس با امیدواری روبه او میگویم:

– حرفاشونو باور نکردی مگه نه ارسلان؟ مگه نه؟

لبخند دردناکش خار میشودو در جگرم فرو میرود ، صدای خش دارش بلند میشود

– چه کردی با من؟ عجیبه که هنوزم عاشقتم ،نه؟

صدای هق هق ام پاسخش میشود که سر تکان میدهد و چشمانش را میبندد

– تورج ناراحت نمیشه که پیشم اومدی؟

سوالش درد دارد.. حس میکنم قلبم را ذره ذره خرد میکند

– نگو لعنتی ، نگو اینجوری!!!

از سردی نگاهش یخ میزنم…. بی انعطاف سرش را میان دستانش میگیرد و موهای سرش را میکشد.. نگرانم.. نگرانم که لب میزنم:

– چیکار میکنی؟ موهاتو کندی!

سایمان را روی مبل قرار میدهم و به سرعت به سمتش پاتند میکنم … دستش را از سرش جدا میکنم… چانه اش را در دستم‌ میگیرم و با دیدن چشمانش تیری در قلبم فرو میرود

بغض مردانه اش که می‌شکند‌ .. تمام میشوم! حس میکنم عزرائیل دستش را روی گلویم فشار میدهد

– چطور تونستی … سه سال تمام… میخواستی تلافی کنی؟؟ آره ؟؟ بدکاری کردی نورا.. بدکاری کردی عشقم… نابودم کردی… کشتیم نورا .. کشتیمممم!!!

صدای عربده اش تلنگری میشود و گریه ام شدت میگیرد…

پر از بغض و‌نفرت به من نگاه می‌کند و تیر‌خلاص را میزند:

– برو… هم تو هم بچت برید ! دیگه نمیخوام.. دیگه نمیخوام ببینمت نورا.. برو به سلامت

(بمیرم واسه دل ارسلان🥲💔)

با گام هایی بلند سالن را ترک میکند… زجه میزنم و خدا را صدا میکنم.. کجایییییی؟؟؟ خدااااا….

شکستمش ، غرورش را.. غیرتش را… عشقش را… من چه موجودی بودم؟ چه موجودی ؟

……………………………………………

– اخماشو ببین! تو به کی رفتی نمیشه با یه من عسلم خوردت آخه پسر؟ تروخدا وا کن اخماتو مامانت اینطوری ببینتت اول از همه میاد منو میخوره… عا پسر گل!؟

پسرک سرتق سر بالا می‌اندازد و با عصبانیت لب‌میزند

– بهتل ! (بهتر)… بزال بفهمه واسم لباشک نخلیدی (بزار بفهمه واسم لواشک نخریدی!)

اهورا کلافه دستانش را میان موهایش فرو میبرد.‌‌…

– خیلی خب باشه ! ولی اگه بفهمم مامانت از این موضوع چیزی فهمیده دوتا چکیده میزنم در گوشتا!!!

– آخجووونننن… میدونستم دایی خوفی هسدی! دیگه تولو بیشتل از عمو ممد دوس دالم (میدونستم دایی خوبی هستی! دیگه تورو بیشتر از عمو محمد دوست دارم!)

اهورا میخندد و لواشک ها را از داشبورد به دست پسرک میدهد…

جانش در میرفت برای این پسربچه ی چهار ساله! صبر میکند تا تمام لواشک ها را بخورد و ردی از جرم باقی نماند!!

– بلیم دایی اهولا .. خولدمشون (بریم دایی اهورا .. خوردمشون)

اهورا دور دهان پسرک را با دست پاک میکند و از ماشین پیاده می‌شود…

– بپر پایین که مامانت در کمینه دایی!

هردو دست در دست هم وارد خانه میشوند‌…..

باز هم همان صدا.. باز هم همان خانه!

صدای جروبحث که بالا میگیرد اهورا طبق معمول دو دستش را روی گوش پسرک قرار میدهد..

– خوش اومدید آقا.. خانم منتظرتونن

سری تکان می‌دهد و وارد سالن میشود

– تو کیه بچه ی منی که واسش تعیین تکلیف میکنی..‌ ؟؟؟ خیلی بیجا کردی!!

باشنیدن صدای پای اهورا هردو ساکت میشوند..

نورا با دیدن سایمان خیلی زود به سمت اهورا می‌رود و او را در اغوش میگیرد

سایمان با دیدن صورت غرق در اشک مادرش شوکه میشود

– چیشده نولایی!! (نورایی)

– کجا رفته بودی؟؟؟ مگه من بهت نگفتم حق نداری بدون اجازه من جایی بری ، مگه نگفتم؟؟

اهورا کلافه از فریاد خواهرش میگوید

– بچه رو کشتی نورا…. با من بود !!! بردمش بیرون یکم هوا بخوره

– لازم نکرده بچه منو جایی ببری .. هیچکدومتون حق ندارین بدون اجازه سایمانو جایی ببرین…

حساسیت های خواهرش را درک میکرد ، اما این یه قلم را دیگر نمیتوانست…خواهرش عوض شده بود، چهارسال بود که عوض شده بود!

– خواهرزادمه نورا!! چرا اینجوری میکنی! این بچه پوسید تو‌خونه اینطوری میخوای مادر خوبی براش باشی؟

– به تو ربطی نداره..

طبق معمول جوابش را میگیرد.. کلافه روی مبل ولو میشود…

نورا سرزنشگر به سایمان که تخس به او زل زده ، خیره میشود..

– من با تو چیکار کنم بچه؟ چرا انقد آتیش میسوزونی؟

– کال خاصی نکلدم که عصبانی شدی نولایی!( کار خاصی نکردم که عصبانی شدی نورایی)

صدای خنده ی تورج که بلند میشود.. عصبی چشم مبیندد

– الحق که پسر خودمی ! بیا اینجا ببینم بابا ، امروز خوش گذشت!؟

سایمان با شنیدن صدای تورج ، با خوشحالی خودش را از آغوش نورا جدا میکند و به سمت تورج میرود…

تورج جسم کوچکش را در آغوش می‌کشد و میچلاند

– بابایی! دایی اهولا بهم لباشک داد خولدم! ( دایی اهورا بهم لواشک داد خوردم)

ناگهان دستش را روی دهانش قرار میدهد و با وحشت به نورا نگا میکند…

– ام… اممم.. یعنی چیزه..

تورج میخندد و روبه سایمان میپرسد

– چشمم روشن…دیگه چیکار کردی توله؟

نورا کلافه به اهورایی که با لبخند قصد خر کردنش را دارد نگاه میکند…

– اهورا من از دستت چیکار کنم؟ این بچه حساسیت داره به لواشک دویست بار بهت گفتم….

– حرص نخور خواهر عزیزم… با یبار خوردن بلایی سرش نمیاد

نورا از برمیخیزد و سایمان را از آغوش تورج جدا میکند….

– خیلی خب! امروز هرکاری کردی تنبیهش میمونه وقت دیگه
… الان باید بخوابی.. !

سایمان مظلوم سر تکان میدهد … نورا دلش ضعف میرود برایش. اما اخم هایش را حفظ میکند..

به سمت اتاق سایمان میروند……

به آرامی روی تخت قرارش میدهد…

– مامانی؟

– جونم؟

– داشتی با بابا تولج دعوا میکلدی؟ (با بابا تورج دعوا میکردی؟)

– تو که میدونی من بابا رو خیلی دوس دارم مگه نه؟

– اهوم! ولی چلا داشتی سلش داد میزدی؟ واگعا دوسش دالی؟ (ولی‌چرا داشتی سرش داد میزدی؟واقعا دوسش داری؟)

نورا کلافه و پر بغض چشم میبندد ..

– مگه نمیبنی توروهم دعوا میکنم؟! یعنی دوستت ندارم؟ من هردوتاتونو دوس دارم.. فقط بعضی وقتا عصبانیم میکنید..بگیر بخواب مامان .. وقت خوابت گذشته هاا!

بحث را که عوض میکند سایمان هم چشمانش گرم خواب میشود …

به آرامی از اتاق خارج میشود و به سمت سالن به راه می افتد..

اشک هایش ناخوداگاه با حرف های سایمان صورتش را خیس کردند..

– ببینمت نورا ! توکه باز گریه کردی؟

با شنیدن صدای تورج سعی میکند خشمش را فروکش کند ، با لبخند مصنوعی لب‌میزند

– دلم واسه سایمان یکم شور میزد… نمیدونم یهو چطور اشکام ریخت!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا : 78

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Fat M

حتی‌اگه‌بمیرمم‌فکرت‌نمیره‌از‌سرم! یه آدم مودی.. INTJ
اشتراک در
اطلاع از
guest
13 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
لیلا ✍️
9 ماه قبل

این شوک دیگه کاری بود😮 چی‌شد! بی‌چاره ارسلان😞💔 یعنی الان نورا با تورج ازدواج کرده بعد از ارسلان طلاق گرفته یا نه؟ زودی پارت بذار نویسنده🤢🤒
فقط یه نکته کوچولو اگه ناراحت نشی بگم😊
وقتی که سایمان داره حرف می‌زنه از کلمات بچگونه استفاده نکن واژه‌ها رو درست بنویس و به‌جاش توی رمان اینجوری بگو
سایمان با لحن دست و پا شکسته و شیرین بچگانه‌اش گفت:
– اوهوم. ولی چرا داشتی سرش داد می‌زدی؟ واقعاً دوسش داری؟

𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
9 ماه قبل

تورج و نورا باهم ازدواج کردن؟
من بودم توفم تو صورت اون خونه خراب‌کن نمینداختم 😐

آلباتروس
9 ماه قبل

چه غم‌انگیز😢
خداقوت🚶‍♀️🚶‍♀️🚶‍♀️

delvin
delvin
9 ماه قبل

خسته نباشید خانم نویسنده
این پارت پر از هیجان بود..

ساجده
ساجده
9 ماه قبل

سلام. منم با کاربر نویسنده موافقم. خودم یه پسرخاله چهارساله دارم که مثل آدم حرف میزنه

لیلا ✍️
پاسخ به  ساجده
9 ماه قبل


چون توی رمان از کلمات بچگانه و حشو که واژگان رو غلط نشون میده نباید استفاده کرد. برای همون گفتم😊 حالا یه بچه داریم سه سالگی می‌تونه خوب صحبت کنه یه بچه هم داریم تا شش سالگی حرف زدن رو کامل یاد می‌گیره؛ اما توی رمان زیبایی نگارش رو کم می‌کنه واسه همین بهتره دیالوگ درست گفته شه😍

دکمه بازگشت به بالا
13
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x