رمان هرج و مرج پارت 17
سری تکان میدهد و مسیرش را عوض میکند…
اما هنوز چند قدم فاصله نمیگیرد که لب میزند
– فردا رو که یادت نرفته؟
سکوت که میکنم برمیگردد و خیره نگاهم میکند..
– نه.. یادم نرفته!
با چشمان ریز شده سر تکان میدهد
– خوبه..
آب دهانم را قورت میدهم… بعد از چند لحظه نگاه منفورش را از چشمانم جدا میکند و میرود
روی مبل وا میروم.. نگاهی به ساعت میکنم… فردا در این ساعت من قطعا جان میدهم.. قطعاً!
سعی میکنم خونسردیم را حفظ کنم… اما نه! نمیتوانم.. لرزش دستانم دست من نبود!
با شنیدن صدای اهورا از جا میپرم و استرسم تشدید میشود..
– چته تو فکری؟نکنه واسه فرداس؟
و پوزخندی چاشنی حرفش میکند
نگاه پر از نفرتم را به او میدوزم…. دست راست تورج شده بود برادری که قرار بود تکیه گاهم شود..!
نگاهم را كه میبندد کلافه چشم میبندد
– اینجوری نگام نکن!
– باشه!
از جا بلند میشوم.. که میپرسد
– کجا میری؟
– دارم میرم نگاهم به نگاهت نخوره دیگه !
چند ثانیه خیره نگاهم میکند و دیوانه ای زیر لب بلغور!
شانه ای بالا می اندازم و به سمت اتاق حرکت میکنم..
……………………………
– تکون نخورین خانم خط چشمتون خراب شد..
حالت تهوع امانم را بریده..به دست آرایشگر برای هزارمین بار چنگ میزنم و به سمت دستشویی هجوم میبرم….
هرچه خورده و نخورده ام را بالا می آورم … انقد عوق میزنم که حس میکنم چند لحظه دیگر خود معده ام را هم بالا میاورم!
بی حال از دستشویی خارج میشوم… و دوباره آرایشگر کنه!
صورتم را دیگر حس نمیکنم که کنار میکشد…
– آماده شدین…!
سپس بدون حرف اتاق را ترک میکند…بیحال سرم را به صندلی تکیه میدهم..رغبت نمیکنم به خودم نگاهی بیاندازم..
اما از گوشه چشم خودم را میبینم… زنی بیست و اندی ساله با چشمانی غمگین! تیتر جالبی شد نه؟
حتی آرایش سنگین هم نتوانسته رد غم را از چهره ام پاک کند…
صدای در که مئ آید توجه ام جلب میشود
– مامانی بیام تو؟
با شنیدن صدای سایمان لبخند محوی میزنم..
– بیا تو مامان
در اتاق را باز میکند و سرکی میکشد…
با دیدنم لحظه ای شوکه میماند.. حرکاتش را زیر نظر دارم و منتظر عکس العملش هستم؛!
– اوممم…. ببشید مثه اینکه اشتباه اومدم..
و برمیگردد تا از در اتاق خارج شود که صدای قهقه ام بلند میشود
با شنیدن صدای خنده ام ترسیده به عقب برمیگردد و با لحنی ترسیده میگوید
– مامانی تویی؟؟
در حالی که از شدت خنده لبم را میگزم… سر تکان میدهم!
برخلاف انتظارم به آنی اخم هایش درهم میشود.. شوکه از تغییر حالتش سرم را کج میکنم و خنده ام بند می آید
– اینجوری میخوای بری مامانی؟
ابروهایم بالا میپرد..
– آره دیگه!
حرصی چند قدم جلو مئ اید و موهای فر شده ام را در دست میگیرد…
– اصلنم خوشگل نشدی … اینجوری بری مهمونی همه مسخرت میکنن نورایی..
ناراحت و متعجب لب میزنم
– اع سایمان!
با شنیدن صدای ناراحتم لب و لوچه اش را کج میکند
– خب میدونی چیه! شوخی کردم.. خیلی خوشگل شدی.. نظرت چیه نریم مهمونی؟ الان میرم به بابایی میگم…
سپس به سمت در پاتند میکند .. اما قبل رسیدن به در تورج از چارچوب در وارد اتاق میشود…
با دیدنش لبخندم محو میشود…
گوشه ی لبش بالا می رود و سرتاپایم را آنالیز میکند..
سایمان گوشه ی شلوارش را در دست میگیرد و تکان میدهد..
– بابا.. بابا
با شنیدن صدای سایمان با استیصال نگاهش را از من میگیرد
– چیه ؟
سایمان هم متوجه برق نگاه تورج میشود.. میبنم که نیم قدمی عقب میرود
– میگم بابایی نمیشه نریم؟ آخه مامانی خیلی خوشگل شده هااا
سپس سرش را پایین میاندازد و نگاهش را به پایش میدوزد
با شنیدن حرف سایمان انتظار دارم که خنده اش بگیرد .. اما..
دستش مشت میشود با نگاهی بزرخی سایمان را نظاره میکند
ناخوادگاه از جا بلند میشوم
– اتفاقا مامانت امروز باید از همه روزا خوشگل تر باشه.. دیگه نبینم اسم نرفتنو بیاری .. فهمیدی؟؟
صدای بلندش باعث میشود اخم هایم در هم شود
سایمان پر از بغض به او زل زده که اینبار تقریبا نعره میزند
– فهمیدیییی؟؟؟؟؟
تاب نمیاورم و به سمتش میروم
– چخبرته صداتو بیار پایین…!!! بچم مگه چی گفت..
– غلطای اضافی کرد !!!! دستشو بگیر آمادش کن! امروز باید شما دوتا تو دید باشید…
با شنیدن صدای گریه سایمان از لای دندان های کلید شده ام میغرم:
– گمشو بیرون فقط تورج.
لعنت به ذاتِ کثیف تورج😐 نورا از اول که داشت پا توی این سازمان میذاشت میدونست عواقب خوبی در انتظارش نیست. حالا کاسه چهکنم گرفتن فایدهای به حالش نداره. حس خوبی به این مهمونی ندارم. حسم میگه ارسلان هم اونجاست. اهورا رو بگو، چه زود گربه کوره شد😑
😀ممنون از همراهیت
اهورا یه نمک نشناس واقعیه😂
بچه داد زدن داره!
یکی بزن در گوش تورج😐
احمق عوضی مرتیکه نجس سر بچه داد میزنه 😑
میخوای بدمش خودت آدمش کنی؟😂
بده
فعلا نیازمندم بش