رمان هرج و مرج پارت 18
کلافه لگد محکمی به در میزند و خارج میشود
به سمت سایمان برمیگردم که سعی میکند بغضش را فرو ببرد
– قربونت برم مامان گریه نکن!
خودش را در آغوشم میاندازد و زمزمه اش آتش به جانم میکند..
– مامانی.. بابا منو دوست نداره مگه نه؟
قطره ای اشک از چشمم پایین میآید…سرش را به خودم فشار میدهم.
– توکه میدونی بابایی برات جونشم میده.. الان عصبی بود قربونت برم.. یادت باشه وقتی عصبیه هیچوقت سمتش نری سایمان! باشه مامان!؟
دروغ نگفته بودم.. سایمان جانِ تورج بود ! به قدری رویش حساس بود که حتی من هم جرئت نداشتم در حضورش به او چیزی بگویم…
قانع شده بود… پسرکم همیشه زود قانع میشد
– برم از بابایی معذرت بخوام؟؟
اخم میکنم….
– مگه تقصیر تو بود؟ لازم نکرده..
میدانستم که تورج دلش تاب نمیاورد و برمیگردد پیش او..
روی تخت مینشانمش و کت و شلوار کوچکش را برتنش میکنم… آنقدر با این نیم وجب لباس جنتلمن شده بود که دلم میخواست یه لقمه اش کنم..!
از اتاق خارج شده و وارد سالن شدیم..تورج کلافه درون سالن چرخ میخورد… با شنیدن صدای پاشنه ی کفشم به این سمت برگشت..
دوباره همان برق لعنتی،!! چشمش برق میزد و رعشه بر بدنم می انداخت…
– بریم که خیلی دیر شده..
نگاهش را به سایمان میدوزد و سری به سمتش تکان میدهد..
– بپر بالا گل پسر!
سایمان از حرف تورج نیشش باز میشود و به سمت آغوش باز شده اش حرکت میکند…
سایمان را که بغل میکند دستم را در دستش میگیرد و فشار می دهد..
– حواست باشه نورا.. امشب نباید نگاهت هرز بپره! که اگه ببینم هرز پریده میزنم چشاتو از حدقه در میارم!
نفس در سینه ام حبس میشود.. بیتوجه به حالم دستم را میکشد و درون ماشین جا میگیریم.. به راننده اشاره میکند و ماشین به حرکت در میآید…
دستم را که از شدت استرس یخ زده زیر شالم مخفی میکنم..
لباسم کمی زیادی باز است ! و این عجیب است از جانب تورج همیشه غیرتی!
– من با این لباس راحت نیستم تورج.. حتما اونجا باید شالمم در آرم نه؟
بی خیال نگاهش را به لباسم میدوزد
– چشه؟ تو که باز تر از اینارم میپوشیدی..
– سرشونه اش لخته ! معذبم باهاش..
ابرویی بالا میاندازد و شال را از لباسم کنار میزند.. با دیدن شانه ی لختم کلافه نچی میکند
– به غلام تخم سگ سپرده بودم لباس باز نگیره… شالتو اونجا بنداز روش معلوم نشه..
رفتارش عجیب است.. انتظار دارم داد و قال راه بیاندازد اما امروز مثل اینکه فرق کرده!
ماشین روبروی ویلا توقف میکند… صدای موزیک از همینجا هم به گوش میرسید
از ماشین پیاده میشوم و دست سایمان را در دستم میگیرم… ای کاش او را نمیاوردم...
همینطور که به سمت ویلا گام برمیدارم خدا خدا میکنم که نبینم عامل دلشوره ام را… اما خب کی خدا با من یار بود که الان باشد؟
همین که وارد میشویم به ناچار دستم را دور بازوی تورج حلقه میکنم…
سنگینی نگاه جمع اذیتم میکند… همه چشم میشوند و به ما نگاه میکنند.. تورج ریلکس به سمت میزبان مجلس حرکت میکند…
– خوش اومدید!!! باورم نمیشه بالاخره راضی شدی پا به اینجا بزاری!
نگاهش را به منو سایمان میدوزد و ادامه میدهد
– اونم با زن و بچه!
تورج نیشخند میزند به جان مرد جوان روبرویش…
– آخه کلاغا خبر دادن زیادی به پرو پام پیچیدی!
لبخند مرد محو میشود..
– نظرت چیه یکم بریم بشینیم تورج خان؟
و بعد به دور و اطراف اشاره میکند… همه با چشمانی متعجب نظاره گر بودند..
تورج سر تکان میدهد و به سمت انتهای سالن حرکت میکنیم..
هرلحظه که بیشتر از حضورم میگذرد متعجب تر میشوم… مهمانی کاری بود یا پارتی؟
– بفرمایین خانم!
با دیدن خدمتکار که سینی شراب را تعارف میکرد سر تکان دادم و جامی برداشتم..
جام را روی لبم قرار دادم و آن را مزه مزه کردم.. اما به محض اینکه نگاه متعجب سایمان را دیدم با کلافگی جام را روی میز گذاشتم..
– چرا به من شربت ندادی ؟
با غیض سوال میپرسد و خنده ام میگیرد..
– چون اینا واسه بچه ها ضرر داره مامان جان.. بیا این شربت آلبالو رو بخور..
شربت را بدستش که میدهم قانع میشود… طبیعتا جو برایش حوصله سربر و ناخوشایند است این را از نفس های کلافه اش میفهمم…
– سایمان نظرت چیه بریم تو باغ؟
خوشحال روی صندلی جا به جا میشود
– واقعنی مامانی؟ بریم بریم…
سر تکان میدهم و از جا بلند میشوم
– واقعنیه واقعنی!
دستش را میکشم و از گوشه چشم به تورج نگاهی میاندازم… با رقبایش سر میز آنقدر سرگرم شده که نبود ما را حس نکند..
از میان جمعیت به سمت باغ حرکت میکنیم… سایمان جلوتر از من تقریبا میدود که صدایش میکنم:
– سایمان یواش تر برو! میوفتی مامان..
بیتوجه به من به سمت درخت گوشه ی باغ میرود و سعی میکند از آن بالا برود!! پسرک نیم وجبی..
– سایمان اینطوری کنی برمیگردیم داخل!
لب و لوچه اش آویزان میشود…
– گیر نده دیگه نورایی!
لب میگزم و کتش را از تنش خارج میکنم…
– خیلی خب.. الان هرکاری دلت میخواد بکن!
از اینکه اجازه را صادر میکنم از شدت شادی جیغ میکشد و به سمت درخت حرکت میکند…
سعی میکنم بر نگرانی ام غلبه کنم و امروز به او خوش بگذرد…
نیم نگاهی به او که روی زمین در حال بازی میاندازم.. خیالم که راحت میشود.. چند قدمی به جلو برمیدارم و باغ را زیر نظر میگیرم..
تنم را به تنه ی درخت تکیه میدهم و چشم میبندم.. دلیل آمدن سایمان را به مهمانی نمیدانستم.. تورجی که اجازه حضور سایمان در تولد دوستش را هم نمیداد الان روشن فکر شده بود؟!
کلافه لگدی به سنگ ریزه یجلوی پایم میزنم… از حضور سایمان در مهمانی عصبی ام ، همینطور از حضور خودم!
برمیگردم تا به سمت سایمان بروم.. اما صدای جروبحثی متوقفم میکند
– حالت خوش نی نه؟ دارم بهت میگم همین الان میای اینجا وگرنه من میدونمو تو..
ناخوداگاه جلوتر میروم…
– نمیای نه؟ باشه! دهن تو یکی رو من سرویس میکنم..
با دیدن قامت مردی که تلفن به دست عربده میزند ، ضربان قلبم روی هزار میرود.!
عقلم فریاد میکشد:
-برگرد
اما قلبم برای ثانیه ای که هم شده فرمان ایست میدهد
و چه کسی برنده این نبرد است جز قلب؟!
پاهایم به زمین چسبیده و هر چه توان دارم را جمع میکنم برای حرکت دادنشان اما انگار بی فایده است!.
تماس را قطع میکند و چندین بار دستش را میان موهایش چنگ میزند… همین که به عقب برمیگردد نا خوادگاه به خود می آیم.. باید... باید مخفی شوم.. من اینجا چه میکردم؟؟؟؟
به گوشه ی لباسم چنگ میزنم و به عقب برمیگردم اما با شنیدن صدای سایمان تمام معادلاتم بهم میریزد..
– مامان دستام خاکی شدن..!!!
نه الان نه!!! اشک در چشمم نیش میزند و به شانس بدم لعنت میفرستم…
سایمان دست بردار نیست که ادامه میدهد
– مامان با توام!! دستام خاکی شدن چندشم میشه..
خشک شده به او زل میزنم… صدای قدم هایی که از پشت سر نزدیک میشوند مثل ناقوس مرگ است..
( تویی که داری این رمانو میخونی! اره عزیزم با خودتم🫵 چی میشه با رأی و نظرت بهم انگیزه بدی؟)
دوستان لطفاً پارت جدیدو تائید کنید..تشکر
👏👏👏👏👏👏👏👏👏
عالی بود
💙🌱
خیلی قشنگ بود عزیزم، دوست نداشتم به این زودی تموم بشه🤒 دیدی گفتم ارسلان هم میاد😂 خوبه که یهکم از سازمان و کارهاشون اطلاعات بدی دختر، ما باید بفهمیم نورا واسه چی و چطور با تورج آشنا شد تو گفتههاشون میتونند به گذشته هم اشاره کنند. و یه نکته دیگه اونجا که نورا توی دلش گفت عقلم فریاد میکشد که فرار کن، نباید توی دیالوگ مینوشتی، دیالوگ فقط گفتمان شخصیتها با همه. به جاش باید پرانتز باز میکردی و : و جمله موردِ نظر
مثلاً اینجوری:
عقلم فریاد میکشد: «برگرد.»
حتماً تو پارتای آینده اطلاع پیدا میکنین از کار تورج و نورا… درسته ممنونم💙
یه حسی بم میگه این ارسلان یهو به سرش بزنه سایمانو بگیره از نورا
😂عجب