رمان هزار و سی و شش روز پارت 27
با خواهرش هماهنگ کرده بود تا خونه برای صحبت با ماهین خالی باشه
صبرش لبریز شده بود و میدانست اگر ماهین قرار بود برای خوب شدنش تلاشی کنه خیلی وقت پیش قدمی بر میداشت پس خودش باید وارد عمل میشد
دم خونه پارک کرد و محض احتیاط و عادی جلوه دادن همه چیز به ماهین زنگ زد تا از بودنش تو خونه اطمینان داشته باشه
اما هرچی زنگ زد، فقط صدای بوی ممتدد و بعد قطع شدن تلفن نصیبش شد
کمی نگران شد
ماهین سابقه نداشته زنگهاش رو بی جواب بزاره
از ماشین پیاده شد و زنگ در رو فشرد اما بازهم کسی جوابگو نشد
با هزار دردسر تونست از دیوار بالا بره
در خونه باز بود و چراغا روشن و این نشون میداد ماهین داخل خونه بوده
نگران کل خونه رو گشت اما اثری از ماهین پیدا نکرد
نگرانیش هزار برابر شده بود، اما سعی داشت افکار منفیو پس بزنه
میترسید به خواهرش زنگ بزنه و اون هم نگران بشه
کلافه در خونه رو بست و دوباره به گوشی ماهین زنگ زد
به دور و اطراف حیاط نگاه میکرد که صدای الارم گوشی ماهین بلند شد
به سمت صدا رفت و با دیدن گوشی روی زمین افتاده ترس هم به نگرانیش افزوده شد
گوشیو روشن کرد و با دیدن پیامک روی صفحه قفل حیرت زده به پیام خیره شد
(بدون تو هرگز، با تو همیشه…)
تو سرش هزار حدس و گمان ریشه زد
لعنتی به افکارش گفت و از خونه خارج شد
نمیدونست باید به کجا بره، کجا دنبالش بگرده
به کی باید خبر میداد؟
عصبی داخل خیابونای شهر ویراژ میداد
ماهین نقطه ضعفش بود، خواهرزاده ش نبود
بچه ش بود، دردونه ش بود!
بالاخره ارامش تصنعی ش از بین رفت با فریاد به فرمون ماشین کوبید
ترمز کرد و سرشو روی فرمون گذاشت
کم اورده بود
اون از وضعیت خواهرش
این هم از گم شدن دردونه ش
با صدای تلفن ماهین سرشو از روی فرمون برداشت
متین نامی بهش زنگ میزد
سریع زنگ رو وصل کرد
-الو… ماهین کجایی…. یه سری قرارداد رو باید امضا کنی اگر خونه ای بیام اونجا
با شنیدن صدای اشنا، حدس زد یکی از دوستان ماهین هست، تیری توی تاریکی بود، یک نفری نمیتونست دنبال ماهین بگرده
-ماهین گم شده
صدای متعجب و مشکوم متین داخل ماشین پیچید
-شما؟
-داییشم
متین که از قبل از ماهین تعریف دایی ش رو شنیده بود گفت:
-سلام، ببخشید نشناختم، چیزی شده؟ برای ماهین اتفاقی افتاده؟
-گم شده
متین ترسیده و متعجب سوالاتش ردیف شد
-یعنی چی؟ چرا باید ماهین گم بشه؟ چیزی پیدا کردین که بفهمیم کجاس؟ گوشی ماهین کجا افتاده بود؟
خلاصه ماجرا رو برای متین تعریف کرد و وقتی دید از خیلی چیز ها با خبره با فرستادن لوکشین منتظر متین موند
…………
متین سراسیمه کتشو از روی دسته مبل برداشت و همزمان که از شرکت خارج میشد به ماهان زنگ زد
-جانم داداش
-داداش برنامه بیرون رفتن کنسله ماهین گم شده باید با داییش بگردیم دنبالش
ماهان متعجب گفت:
-چی؟ ماهین برای چی گم شده؟
-نمیدونم، هرچی هست حتما زیر سر همین پسره ارازه
-بمون همونجا نزدیکم، الان میرسم باهم بریم
-نه لازم نیست خودمون….
_دو مین دیگه پایینم، بدو متین
و گوشی رو قطع میکنه
حین راه تمام حواسش پی ماهانی بود که سعی داشت با فشردن دستش به فرمون استرس و نگرانی خودشو بروز نده
با ملحق شدنشون به دایی ماهین، به سمت اگاهی حرکت کردن تا از طریق شماره ناشناس لوکیشین مکانی که ماهین هست ردیابی کنن اما با دیدن پیامی ناشناس ب گوشی دایی ماهین و لوکیشن محلی که ماهین دزدیه شده با خبر کردن نیرو به سمت ادرس رفتن
دو مین بعد از رسیدنشون ب انبار متروکه مامور ها هم رسیدن
مامور ها مشغول گشتن ماشین مقابل انبار بودن و باز کردن در انبار
دایی ماهین بالاهره صبرش تموم شد و به دیوارهای انبار کوبید، هرچه فریاد میزد صدایی نمی شنید و این ترسش رو بیشتر میکرد
با چند ضربه محکم در بالاخره در باز شد و با پیچیده شدن بوی خون توی مشامشون و دیدن صحنه مقابلشون مات شدن
سلام و خسته نباشید
معذورم بابت این حجم تاخیر اما حال چندان مساعدی نداشتم و موقعیتی برای پارتگذاری برام فراهم نشده بود
امیدوارم عذر بنده رو بپذیرین🙏❤
یعنی قشنگ جای حساس تموم کردیش😞
چهقدر دایی ماهین خوبه😍 اسمش چیه؟
زود پارت بذار دختر الان من تا بفهمم چه بلایی سر آراز و ماهی اومده که جون به لب میشم🤒🤢
پارتت بینظیر بود، دیگه خودت میدونی. مختصر و مفید.
ارههه😞😂
نامش هست علی اما ماهین بهش میگ علی دایی😌😂
چشممم
میسیی لیلا ژونممم❤❤عه ینی خیلی خلاصه گفتم؟
آخییی😍
نه عزیز. خیلی خوب جزئیات رو به تصویر کشیدی، منظورم از مختصر اندازه پارت بود❤
❤
وی مرسی
ارع یکمی پارتو کم دادم ک پارت بعدی درست متوجه داستان بشین
دل به دل راه داره خواهر🤗😍
جای حساس تموم شدددد🥲🥲
سلااااممم خوبیییی
یسسسس ولی قول میدهم پارت بدم زوددد زودددد😃❤
تا ماهین خوشبخت شه ما پیر شدیم😂
سلام چطوری؟💓
گاهی وقتها خوشبختی کامل نیست. حالا ما نمیدونیم نویسنده خودش برای داستانش چه تدبیری چیده اما ممکنه که ماهین به زندگی ایدهآل نرسه و چه بسا مشکلات بیشتری هم وارد زندگیش بشه. کنجکاوم ببینم چی میشه.
کنجکاوی مرا هم برانگیخته است😂
قرار نیس بلاها دس از سرش بردارع😈😂😂
تا روح مریضم از ازار دادنش خسته نشه وضع همینههه😈😂😂😂
روحت داره ا دسترس خارج میشه کنترلش کن🤣🤣🤣
کنترل ناشدنیییههه😂😂😂