رمان هزار و سی و شش روز پارت32
اون لب ها که با رژ قرمز درشت تر و فریبنده تر دیده میشد تکون میخوردن و من هیچ صدایی نمی شنیدم
پرت شده بودم تو دنیایی که خیلی وقت بود ازش فرار میکردم
شبایی که زل میزدم به اون پست لعنتی تا به قلبم بفهمونم اراز مال یکی دیگه شده تا بفهمه اون اغوشی که متعلق به من بود برای یکی دیگه شده
نمیدونستم از سرمای خونه میلرزیدم یا ضعف و اضطراب فقط اینو میدونستم که نمیخوام به اون صورت نگاه کنم
-منو نگاه کن
بازهم نگاهمو به زمین دوختم و زیونم بکار افتاد
-خوشم نمیاد نگاهمو به دیدن یه ادم لاشی الوده کنم
هستیریک وار خندید و صدای قدمهاش و نزدیک شدنش بهم رو میشنیدم
چونه توسط دست هاش به اسارت در اومد و با دندون های کلید شده ش گفت:
-من لاشیم یا اون پدر عوضی تر از خودت؟
گیج به صورت عصبیش خیره شدم
این صورتی که روبروم بود هیچ شباهتی به دوست صمیمی که میشناختمش نداشت
این صورت، این چشم ها فقط کینه و انتقام رو فریاد میزنه
-چ…. چی؟ با… بابام چه ربطی… به این موضوع داره؟
-ریشه تموم این اتفاقا به بابای عزیزت مربوطه
-چرا چرت و پرت میگی لعنتی؟ داستان منو تو و اراز چه ربطی به بابام داره
عصبی فریاد کشید و گفت:
-داره عوضی همه چیز به اون بابات مربوطه، اگر اون پدر نامردت با بابام شراکتشو خراب نمیکرد مامانم ازش طلاق نمیگرفت و من ده سالگی بی مادر نمیشدم
چشم هام صورت عصبیشو نمیدیدم فقط دختربچه ای شاد و سرزنده رو میدیدم که از کلاس اول باهم دوست های خانوادگی بودیم، دختر کوچولویی که بعد از ورشکستگی پدرش رفتن یه شهر دور و من دیگه باهاش نتونستم ارتباطی داشته باشم تا بعد از ورود به گپ و اشنا شدن با اراز و شناخت اون
باور اینکه غزل مهربون و پر از احساسای فانتزی تبدیل شده به ادمی که اتیش کینه داره ریشه جونشو خشک میکنه و هرلحظه که بیشتر انتقام میگیره مواد مذاب قلبش بیشتر و بیشتر میشه برام غیر ممکن بود
با بغض خیره به صورتش شدم، عصبی صندلی چوبی کنارشو برداشت و با فریادی به دیوار کوبید
-م… من… مقصرش… نب… نبودمم…. خو.. خودتم…. خوو… ب… میدونی
-نبودی لعنتی ولی وسیله خوبی برای انتقام از اون بابای بی همه چیزت بودی
-ان…. انتقام از…. ا… ادم… مرده؟
هیستریک وار خندید
-مرده ولی دل من هنوز خنک نشده، باید روزی هزار بار زیر اون قبر تن و بدنش بلرزه
-اراـ… ز…. چه گنا… هی ک… کرده بود؟
-اون تقصیر خودش بود، اینقدر احمق بود که بعد از چند ماه تازه فهمید چه بلایی سرش اومده، مسبب مرگش من نبودم خودش و بی اعتماد به نفسیش بود
مسخ شده فقط خیره ش بودم
یعنی تموم این دوسالی که با گوشت و استخونم طعم دلتنگیو چشیدم بخاطر تقدیر نبود؟
تموم اون اتفاقا و شب بیداری ها، تموم خودخوری ها بخاطر انتقام از بابام بود؟
-بابات عزیزترین کسای زندگیمو گرفت، اول مادرمو بعدشم پدرمو که خودشو توی لجنزار مواد مخدر انداخت و جوونای بقیه رو از بین برد، پدر تو باعث شد اتیش انتقام ما بقیه رو هم بگیره
-من… من چکاره بودم؟
-گفتم که عزیزامو گرفت منم عزیزان عزیزانشو گرفتم
نزدیکم اومد و با لبخند گفت:
-توهم دردی که من چشیدمو چشیدی، منتها تو پدر و مادرت و خانوادتو کنارت داشتی که بهت برسن ولی من نه
-من… من فکر میکردم تو دوستمی
-چرا باید دوست تویی که از خون پدر نامردتی باشم؟ تو خیلی ساده ای ماهین
مغزم پر از افکار بهم ریخته بود و حس میکردم روی قلبم ذره ذره اسید ریخته میشه
جیغ زدم و خودمو به اینور اونور میزدم تا دستام از حصار بند ها خلاص بشن
-چرا عوضی چرا؟ من چه تقصیری داشتم؟ چرا فکر کردی با ضربه زدن بهم و داغون کردنم تونستی انتقامتو ازش بگیری؟ بابای من تموم این سالها براش حتی مهم نبود من چی میخام ازش حالا چرا باید براش مهم بوده که حالم بده یا خوب
نفسی عمیق کشید و صندلی افتاده شده رو برداشت و روبروم نشست
-دِ همین دیگه به اون مغز فندقیت حتی نخاسی فشار بیاری که چطوری دقیقا بعد رفتنمون مادرت قضیه خیانت پدرت رو فهمید
پازل ها دقیقا سرجای خودشون داشتن قرار میگرفتن فهمیدن خیانت پدرم به مادرم و نابود شدن صمیمیتم با بابام، من از خیلی وقت پیش داشتم توی این اتیش میسوختم
– منو بابام خیلی وقته انتقاممونو شروع کردیم ولی بابام وقتی دید بابات مرد بیخیال شد اما من نه، من موندم تا ببینم دست و پا زدنتو بین دریای خون عشقت، من اونشب اونجا بودم خودم دیدم که چطور زجه میزدی و التماس میکردی خدا ارازو بهت برگردونه خودم به پلیس زنگ زدم
مات شده بهش خیره بودم
-چطور میتونی اینقدر بد باشی؟
-بد؟ من بد نیستم، فقط حقمو دارم میگیرم، روزایی که تو توی اتاقت با کاغذ دیواریای صورتی و عروسکات داشتی عشق و حال میکردی من لنگ یه لقمه نون بودم، روزایی که تو عاشقی میکردی من دنبال اجاره خونه بودم
-ااین.. اینا چه ربطی به اراز و ازدواجتون داره؟
-پس… پس اراز و ازدواجتون… چی؟
-نزاشتی اراز برات توضیح بده ولی من برات میگم، از دلتنگیت و در به در مثل چند سال قبلِ من دنبال پول میگشت تا بتونه باباشو عمل کنه، ادمی که افتاده باشه تو چاه به هر ریسمان پوسیده ای چنگ میزنه
نفس عمیقی کشید و ادامه داد
-گفتم بابام شرکت داروسازی داره خارج از کشور، نمیزاره برای ادامه تحصیل برم خارج تو بیا خودتو جای خاستگارم جا بزن عقد کنیم هم من به ادامه تحصیلم برسم هم تو توی شرکت بابام صاحب شغل خوب میشی و زودتر پول عمل باباتو جور میکنی بعدشم هردومون به اسم نداشتن تفاهم از هم جدا میشیم و تورو به خیر و ما رو به سلامت
چشماش چسبیده به کف زمین بود و لبخندی که شباهت زیادی به پوزخند داشت روی لبش نقش بسته بود
-اونم ساده ساده قبول کرد، ولی نمیدونست چه نقشه هایی براش دارم، نمیدونست قراره که تو بفهمی خب، توافق کردیم تو از این ماجرا بویی نبری چون چند ماه قرار بود نقش بازی کنیم اما…
توی چشمام زل زد و با لبخندی پر از تمسخر گفت:
-اما نمیدونست قراره من بهت بگم، نمیدونست وقتی میاد پیشت و توی اوج نیازش بهت پسش میزنی، نمیدونست بعد اونشب قراره دوبرابر قبل مصرف مواد مخدرش بره بالا
-تو یه لاشخوری
-نه، من فقط سیاهی تای زندگیت و ذات واقعی باباتو بهت نشون دادم
اینبار به جای بغض عذاب وجدان بود که یقمو گرفته یود
ای کاش اونشبی که عکسای نامزدیشونو دیدم یه طرفه به قاضی نمیرفتم و دلشو نمیشکوندم
شاید من هم به اندازه اون مقصر بودم
-هم بهت حسودیم میشد همیشه تو بهترین هارو داشتی، مامان بابای خوب، عشق، پول ولی خب هیچکدوم برات نموندن
-تو ازم گرفتیشون تو!
از داخل جیبش پاکت سیگارشو در اورد و سیگاری روشن کرد
کامی محکم ازش گرفت
-بابای توهم خیلی چیزارو ازم گرفت!
با زجه ای که دل اسمون رو هم به درد می اورد گفتم:
-اخه اون چه ربطی به من داشت هان؟
دوباره پوکی زد و جوابمو داد
-شما دوتا برای همدیگه جون میدادین، پس اولین ضربه کاری که بهش وارد کردیم دور شدن تو ازش بود، بعدشم که اراز رفت و نابود شدی تیر اخرو بهش زدیم
-همه…. این… حرفا… خیالات خام… توعه.. بابام حتی نخواست… بفهمه.. چرا ازش… دور شدم
-نخواسته به روی خودش بیاره و علا ادمی که کاریو نکرده باشه از خودش دفاع میکنه
اوووووووو😍😂😍😂🥰😂
سلام نرگسییییی خوبییی
چخبر از کاوههه من نبودم تمومش کردی؟ 🥲
نازی جان اگه کامنتم رو اینجا دیدی بهت پیام دادم بعد چک کن