رمان هیاهو پارت ۳
رمان هیاهو
پارت ۳
_ ننه کجاست
هیوا؛ نمی دانست با این حرف دوباره آتش خاموش شده ی دل ” ماهسانش ” را روشن کرده !
_ تو اتاقشه
این دو کلمه کوتاه بود اما آنقدر غم داشت که هیوا هم مثل او آزرده شود
_ ببخش که ناراحتت کردم ماهسان!!
ماهسان به دل نگرفت ! چون می دانست دخترکش در لحظه این سوال را از او پرسیده . و همچنین؛ از علاقه ی وافر هیوا، به ننه اش مطلع بود!!
_ مهم نیست هیوا ! بیا بهت اون چیزی که گفتم و بدم
تعلل نکرد و پا به پای ماهسان تا صندوقچه ی قدیمی ننه رفت ….
و با دیدن چیزی که ماهسان گفته بود، تعجب جا به جای بدنش را فرا گرفت !!
شناسنامه؟؟ ماهسان به او شناسنامه می داد؟؟؟
_ ماهسان این که …. این که شناسنامه است
ماهسان که انگار این واکنشِ دخترک برایش کمی عادی بود با مردمک چشم اشاره کرد تا شناسنامه را از دستانِ سردش بگیرد.
_ آخه شناسنامه برای چی؟
هیوا با نگاهی که نمی دانست برای چه حالا نگران شده بود نگاهی ماهسانش کرد ….
ماهسان که نیمی از تنش را به صندوقچه سپرده بود
_هیوا انتظار نداری که با اسم واقعیت برای بلیط بگیرم ؟؟؟
چشمان قهوه ای رنگِ دخترک دوباره رنگ تعجب گرفت ! چرا نباید با اسم فامیل و خودش بلیط تهیه می کرد؟؟؟
_آخه چرا ماهسان؟
قلب ماهسان مثل کاغذ باطله ای فشرده شد از این ساده لوحی و بی ریایی دخترک ؛
واقعا حق هیوا این بود ؟ حتما، خدا خودش بهتر میدانست!
_ دختر ، تو خودت میدونی که اردلان همه جا بپا داره ! خب اگه با اسم خودت برات بلیط بگیرم که میفمه کجا رفتی!
لب های لرزانش به سمت پایین کشیده شد . چرا خودش فکر این را نکرده !! و چه خوب ، که ماهسان را داشت !
هم در قلبش و هم در جسمش!!!
_ ماهسان نمیدونم ، نمیدونم چجوری باید ازت بخاطر تمامی زحماتت تشکر کنم!
لب های بی رنگ ماهسان کش آمد و نفهمید چقدر از نظرِ هیوایش لبخندِ دلنشینی بوده ….
در حدی که این جمله در ذهن هیوا پژواک شد
” جهان؛ به اعتبار خنده ی تو زیباست!
بهشت من همین دقیقه ها همینجاست!”
_ ماهسان ولی یعنی من باید از تو دورشم ؟ یعنی دیگه نمی بینمت؟
چقدر دردناک بود این جملات برای هیوا!
برای هیوایی که ماهسان مثل گلی بود که هر روز باید او را بو می کرد به غیر او می مرد .
” اون موقع فکر می کردم حالم دیگه بدتر از این نمیشه ؛ ولی ! فهمیدم حالِ بدم تَه نداره”
دقایقی که سپری می شد ، صدای ناله و ضجه های ماهسان و هیوا خانه با صفای “ننه” را پر کرده بود!!!
خانه ای که قبل تر ها صدای خنده ذره ای از آن دور نمی شد!!
اما انگار مدتی بود تمام خوشی ها را نسیمِ بهاری با خود برده بود!!
شاید زندگی میخواست به این دخترِ نوجوان بفهماند که
دنیا مثل کلاویه های پیانوست!
کلید های سفید مثل خوشی ها، و کلید های سیاه مثل ناراحتی ها!
و هر دو این ها را برای ساختن زندگی ات نیاز داری!!
عزیزان فعلا این پارتِ کوتاه تقدیمتون ! گفتم شاید نتونم آخرِ هفته پارت بدم به خاطر همین الان دادم
حمایت هاتون کم نشه هااا
دوستون دارم
عزیزانم میخوام یه متنی رو براتون بخونم اما فعلا حوصلش نیست . پیشنهاد بدین حوصلم بیادش
اولین کامنت
اولین بازدید کننده
اولین امتیاز
ایولل
عالی بود
خسته نباشی
مرسی پسرم
کم بود ضحی
یکی دیگم فردا بده
قشنگ و عالی
ایشاللهههه جمعه
مرسی از نگاهت
عالییی بود بزه خودم
قربونت تارایییی
زیبا زیبا زیبایی ای رمان♥️
ممنون فاطی قشنگم
یادم باشه یکم که حوصلم اومد رمان تو رو هم بخونم
خوشحال میشم
ماشالا ماشالا بهش بگین
ماشالا دو تا پارت فرستادمااااا
ضحی جون این احترام به خوانندهی رمانت منو کشتهآخه کدوم نویسنده ای تو ccu برا مخاطباش پارت مینویسه؟!
خسته نباشی
فقط منم که تو ccu می نویسم
ممنون از نظرت گلی جان
عالی بود قشنگم قلمت مانا
ممنون لیلای عزیزم
قشنگ بودش ضحی بزه
میگم الان ماهسان کیه هیوا میشه؟؟؟
چقدر از اسم هیوا بدم میاد با احترام به همه هیوا ها
من خیلی این اسم رو دوست دارم معنیش هم خیلی قشنگه کل هیوا هایی هم که تو زندگیم دیدم خیلی خوب بودن خدا رو شکر
معنیش آره ولی من هر چی هیوا دیدم داغون بودش
ستی گشنگه ستی هستی پارت بفرستم
با بعدا بفرستم؟
بفرس
پس صبر کن
قربونت ستیییی عزیزم
ماهسان دوست هیواست.
واقعا! چرا؟ البته که در آینده اسمش هیوا نمیمونه
عههه فک کردم نسبت فامیلی ای چیزی دارن
چ خوب ک اسمش عوض میشه
بابا اسم واقعیش هیواست ولی اسمش یه چیز دیگه میشه
نیوش میدونه