نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان ویرانه های یک شهر

رمان ویرانه های یک شهر مقدمه

4.5
(17)

گاهی وقت ها باید جنگید. برای اینکه نامرئی نباشی، عضوی از خانواده باشی، عضوی از دنیا باشی، باید بجنگی.
برای رو به رو شدن با حقایق باید بجنگی.
برای رسیدن به آرامش و عبور از طوفانی که زندگی ات را با خودش برد، باید بجنگی.
باید بگذری از تمام اتفاقاتی که افتاد، از تمام گذشته ها، از تمام خاطرات.
نباید تسلیم شوی؛ تسلیم خط به خط و تمام کتاب ناتمام سرنوشتت.
گاهی باید فریاد زد، هر چند کسی گوشی برای شنیدنش نداشته باشد.
گاهی باید پای تفاوت هایت بایستی و شجاعانه آزادی را از تمام این آدم ها که به یکباره قاضی زندگی ات شده اند، طلب کنی.
گاهی باید یادت باشد خودت را فراموش نکنی.
یادت برود برای دیگران اهمیتی نداری.
وقتی بمیری، تازه وجود داشتنت را به یاد می آورند. تازه به جای خالی ات نگاه میکنند و میگویند: خانه بدون او خیلی سوت و کور است. وقتی بمیری، برای تو که در تمام سال های عمرت یک شاخه گل هم نگرفته ای، دسته دسته گل می آورند. مینشینند سر قبرت و گریه میکنند و حرف میزنند و یادشان نیست وقتی زنده بودی، نه گوشی بود که حرف هایت را بشنود و نه شانه ای که سر بر رویش بگذاری و گریه کنی.
وقتی بمیری، یادشان می آید حواست به همه چیز بوده. به غریبه ترین غریبه ها تولدشان را تبریک گفتی، با ناآشنایانت همدلی کردی و نگران حال دوستانی بودی که تو را هیچ به حساب می آوردند.
وقتی بمیری و برای همیشه ساکت شوی، تازه یادشان می آید فکر کنند و بفهمند در سکوتی که تمام عمر اختیار کرده بودی، چه نگفته هایی بوده.
وقتی بمیری، میفهمند انگار چیزی از دنیا کم شده، انگار چیزی درست نیست، انگار چیزی خالیست؛ ولی وقتی زنده بودی تمام دنیایت را به سخره گرفتند.
تو قلبی داشتی. قلبی که به عشق نیاز داشت. آنقدر عشق نگرفت که از کار افتاد و حالا آنها سعی میکنند به یک سنگ که اسم تو روی آن حک شده، محبت کنند ولی چه فایده؟
چه فایده که قلب تو ایستاد.
روحت حتی سال ها قبل از مرگ جسمت پر کشید و رفت.
گاهی باید بدوی به دنبال روحی که جایی در میان جاده ی ناهموار زندگی رهایش کردی و دعوتش کنی به چند دقیقه دویدن، چند ثانیه نفس کشیدن، اندکی محبت کردن، لبخند زدن.
باید در زمستان با او همراه شوی و آدم برفی بسازی و در تابستان بر سر غم های آتشینش، آب خنک بریزی.
گاهی هم باید بایستی و هم دیوانه وار تلاش کنی.
و سختی زندگی همین تضاد ها و همین معنای پنهان زندگیست که هر کار کنی، حس میکنی اشتباه کردی و روزی از عمرت به خود نگاه میکنی که: آیا معنای زندگی واقعا همین بود؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا : 17

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

ستاره آزاد

ساکتم؛ چون خسته شدم انقد احساسمو داد زدم و شنیده نشدم🙂
اشتراک در
اطلاع از
guest
12 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
خواننده رمان
1 روز قبل

👍

مائده بالانی
1 روز قبل

خسته نباشی نویسنده عزیز
منتظر شروع رمانت هستیم

Sahel Mehrad
1 روز قبل

حس کردم دارم دلنوشته می خونم
قشنگ بود👌🏿

Sahel Mehrad
پاسخ به  ستاره آزاد
1 روز قبل

❤️❤️❤️

Setareh Sh
1 روز قبل

رمان جدید مبارک باشه ستاره جان😍❤️.
قلم زیبایی داری☺️.
موفق باشی🩷🌸🪷.

Setareh Sh
Setareh.sh
پاسخ به  ستاره آزاد
17 ساعت قبل

دقت کردی اسم مون یکیه 🤭؟
جفت مون ستاره هستیم ☺️✨.
امیدوارم جفت مونم توی سایت بدرخشیم عزیزم ☺️✨.

آخرین ویرایش 17 ساعت قبل توسط Setareh Sh
افرا
1 روز قبل

با تک تک جملاتت بغض کردم🥺 چقدر بعضیامون توی زندگی دیگران نادیده گرفته میشیم وقتی اونا بخش مهمی از زندگی ما هستن
مشخصه که قلمت چقدر خوبه امیدوارم موفق باشی🥰🌹

دکمه بازگشت به بالا
12
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x