نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان در پرتویِ ظلمت

رمان پرتویِ ظلمت پارت ۱

5
(6)

درحالی که دمپایی هایش را لِخ لِخ روی زمین می کشید، به سمت آشپزخانه رفت.
از دیشب درد بدی به درون سلول های مغزش نفوذ کرده بودند و سرش داشت می ترکید!
جعبه قرص را از کابینت برداشت و با ریختن همه آنها روی میز، به دنبال مسکن سردرد گشت.
حیف امروز کارش مهم بود و حضورش الزامی وگرنه با یک تماس به محمد، کل روز را می خوابید.
در یخچال را باز کرد و با دیدن وضعیت درون آن لب زد:
– کویر لوت ازین آباد تره!
درش را محکم بست و سمت اتاقش رفت.
در شخصیتش نبود کت و شلوارش را اتو کند برای همین هر روز کت و شلوار جدید می پوشید و قبلی را به خشک شویی می داد.
این وضعیت آشفته خانه، تا دو هفته دیگر که مادرش از ترکیه به ایران بیاید ادامه داشت.
دکمه های سر آستین را را بست و با برداشتن کیفش،از خانه بیرون زد.
آقای جمشیدی از آسانسور بیرون آمد و گفت:
– به به آقای دکتر!
خوبی؟
لبخندی زد و جواب داد:
– سلام بله ممنون
جمشیدی با اجازه ای گفت و داخل خانه اش شد.
وارد آسانسور که شد،سرش را به بدنه طلایی رنگ آسانسور تکیه داد.
ساعت هفت جواب مناقصه اعلام می شد و او ده دقیقه مانده به هفت تازه سوار ماشینش شد.
حین رانندگی، محمد زنگ زد.
نه یک مرتبه بلکه مکرر تماس می گرفت!
نگران شد و کناری کشید و جواب داد:
– بله؟
صدای محمد از میان سروصدای دستگاه ها به گوشش رسید که گفت:
– مناقصه رو بردیم!
نور به چشمانش بخشیده شد!
دستپاچه پرسید:
– محمد تو مطمئنی؟
داری سرکارم می زاری؟
محمد خنده ای کرد و 《نه》ای گفت؛ انگار واقعاً این بار شوخی ای در کار نبود.
بارها در مناقصه ها انتخاب شده بود اما این بار حساس تر از دفعات پیش بود.
بخاطر تحریم، کشوری که یکی از قطعات دستگاه Pect را به آنها می فروخت، صادرات قطعه به ایران را ممنوع کرد.
ساخت این دستگاه و کمک به بیماران سرطانی، برای چه کشوری مهم بود؟
تحریم ها هر چقدر فشار داشت، عوضش یک ویژگی مثبت داشت.
او چندسالی بود که شرکت دانش بنیان را مدیریت می کرد اما هیچگاه به اندازه این دو سال از آنها درخواست کمک نمی شد!
به شرکت رسید و تا ماشین را پارک کرد، محمد با جعبه شیرینی و شیرینی خوران به سمتش آمد.
دلش شاد بود!
در طول مسیر پارکینگ تا شرکت، صد ایده رنگی داد!
به موهای تازه قهوه ای شده اش خیره شد و گفت:
– این دفعه قابل تحمل شدی!
محمد فقط پوکر نگاهش کرد.
می دانست بینشان همیشه شوخی هست برای همین از هم دلگیر نمی شدند.
همین که چشم کارمندان به او افتاد، سیل تبریکاتشان به سویش روان شد.
جوابشان را داد و وارد اتاقش شد.
محمد روی مبل دو نفره نشست و جعبه شیرینی را روی میز گذاشت.
تا قبل از ظهر، کمی کارهایش را جلو انداخت و با محمد روی ابعاد و مختصات دستگاه متمرکز شدند.
ساخت این قطعه زمان بر بود!
لب به اعتراض باز کرد:
– هفت ماه خیلی کمه!
محمد سر بلند کرد و گفت:
– یه سری قطعه های ریزش آماده شده هست
– خوبه میگی ریز!
محمد انگار چیزی یادش آمده باشد، خودکار را با نقشه ها انداخت و پرسید:
– راستی تو شرکت مانلی حقیقی رو می شناسی؟
سری به تائید تکان داد.
محمد ادامه داد:
– دکتر مقدم می گفت وقتی شنیده شرکت شما برای این مناقصه انتخاب شده کلی داد و بیداد کرده که شما پارتی بازی کردید!
مانلی حقیقی،همان دختر حسود چشم آبی بود.
کی قرار بود این دختر دست از تخریب او بردارد؟
هدفش از این همه آزار و اذیت چه بود؟
دستی به ته ریش تازه اصلاح شده اش کشید و گفت:
– مهم نیست ولش کن
فعلا مانلی حقیقی موضوعی نبود که بخواهد ذهنش را بخاطر او درگیر کند.
ماسک به صورت زد و با محمد، چرخی در سالن زدند.
گاهی می ایستاد و به فعالیت همکارانش دقت می کرد.
شاید او تنها مدیری بود که اینگونه حواسش معطوف همکارانش بود.
خانوم شریفی، مسئول کنترل کیفیت مجموعه به سمتش آمد و با دادن بُرد به او گفت:
– میشه یه نگاهی بهش بندازین؟
البته اگر فرصتشو دارین!
بُرد را در مانیتور انداخت و بعد از چند دقیقه خیره شدن به اعداد و ارقام روی صفحه، بُرد را زیر میکروسکوپ برد.
خطاب به خانوم شریفی لب زد:
– پنس لطفاً
پنس را که به دستش داد، آن شئ ریز را از بُرد جدا کرد.
این شئ ریز ظرفیتش بالاتر از حد بُرد بود.
خواست فریاد بزند تا دخترک رو به رویش کمی خودش را جمع و جور کند اما آهسته شروع به سخن گفتن کرد:
– خانوم شریفی لطفاً به ظرفیت هر جزئی که به بُرد می زنید دقت کنید
شریفی شرمنده لب گزید و چشمی گفت.
در لاین سوم هم چرخی زد و اشکالات ریز بچه هارا برطرف کرد.
با نگاهی به ساعت به محمد گفت:
– من باید برم پیش دکتر مقدم
یواش اضافه کرد:
– حواست به خانوم شریفی باشه هنوز یه خورده اشتباهایی داره!
محمد با نگاه کوتاهی به شریفی پاسخ داد:
– خیالت راحت حواسم هست
به طبقه بالا رفت و با برداشتن کت و کیفش، سوار ماشین شده و به سمت دفتر دکتر مقدم راند.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 6

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨

ای آن که جز او امیدی نیست...🌱
اشتراک در
اطلاع از
guest
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
admin
مدیر
2 ساعت قبل

سلام نویسنده عزیز
لطفا تو قسمت دسته ها رمان خودتونو انتخاب کنید و درضم عکس جدید بارگذاری نکنید
باتشکر

Sahel Mehrad
1 ساعت قبل

می تونم یه انتقاد کوچولو بکنم؟

مائده بالانی
17 دقیقه قبل

خسته نباشی نرگس جان❤️

دکمه بازگشت به بالا
3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x