رمان پرتویِ ظلمت پارت ۱۱
مانلی با عصبانیت از نافرجام ماندن نقشه اش، به سمت باغ معتمدی راند.
این نقشه مضخرف را او پیشنهاد داده بود!
چرا به حرفش گوش کرد؟
اصلاً چرا باید برای سرکوب نخبه ای مانند سهراب، از معتمدی کمک می گرفت؟
وارد جاده خاکی شد و پایش را روی پدال گاز فشرد.
پیدا کردن آدرس کار سختی نبود چون در آن منطقه فقط چند ویلای بزرگ بود.
چشم چرخاند و از بین ویلاها، ویلایی با کاشی های مشکی و درب سفید را شناسایی کرد.
ماشین را دم در پارک کرد و پیاده شد.
انگشتش را روی زنگ فشرد، تا صدای معتمدی را شنید:
– دختر چته؟
زنگ سوخت!
باز کرد؛ و او بدون بستن در، از روی سنگ فرش ها گذر کرد و داخل خانه رفت.
کیف چرمی اش را روی میز کوبید و گفت:
– تو مفاد قرار داد ننوشتیم که با نقشه دست دوم همدیگرو خراب کنیم!
فرهاد با گذاشتن فنجان قهوه برای او روی میز، جواب داد:
– اولاً نقشه دست دوم نبود تو کار بلد نبودی!
دوماً…من گفتم پاشو برو شرکتش؟
مانلی حیرت زده لب زد:
– عه عه عه!
تو گفتی پاشو برو یک بحثی بنداز بینشون!
فرهاد از تلخی قهوه چهره اش درهم شد و گفت:
– خب من چه می دونستم تو کند ذهنی!
از کنار دخترک رد شد و کنترل تلویزیون را برداشت ببیند بلاخره برای آخرین بار می تواند درستش کند یا باید جدید بخرد.
مانلی کلافه از نفهمیدن کلامِ او، غرید:
– عین آدم حرف بزن خب بفهمم چی میگی؟!
جرعه آخر قهوه را که سر کشید، کنترل را روی میز انداخت و پوفی کشید.
آرام لب زد:
– گفتم بری شرکتش اما نه برای بحث انداختن
برای شناسایی آدماش!
هنوز وقت می بره تا بفهمی وقتی بهت نقشه میدن باید چطور پیش ببریش!
صراحتاً داشت می گفت که با غرور کاذبش، همه چیز را خراب کرده!
چطور برای بار دوم وارد شرکت می شد؟
با این رسوایی به بار آورده، چند وقتی باید گم و گور می شد!
معتمدی به او برگشت و با دیدن سردگمی مانلی طعنه زد:
– داری به گندی که زدی فکر می کنی؟
آفرین فکر کن!
مانلی عصبانی به رویش توپید:
– ببند دهنتو!
همش تقصیر توئه که اینجوری شد!
تو همینو می خواستی!
فرهاد صندلی ای عقب کشید و نشست.
با آرامش گفت:
– الان فقط دو راه داری!
یا نامحسوس شرکت سهراب رو زیر نظر میگیری و توی یک موقعیت حساس وارد عمل میشی!
یا کلاً بی خیال سهراب و رقابت و… میشی و میری سرکارت
کدومش؟
برای اینکه بیشتر او را روی گزینه یک متمرکز کند، ادامه داد:
– من جای تو بودم گزینه یک رو انتخاب می کردم بلاخره داره کارت رو ازت می گیره!
هرچند که کنار رفتنش برای تو خیلی سود داره ولی کمتر از تو برای منم سود داره!
مانلی با حالی خراب، مقابل فرهاد صندلی ای عقب کشید و نشست.
موفقیت های پی در پی سهراب، جماعتی را تشنه به خونش کرده بود.
حرف تمام شرکت های دانش بنیانی که در زمینه پزشکی فعال بودند؛ الگو قرار دادن شرکت ستوده، برای خودشان بود.
ناخودآگاه درگیری ذهنی اش را به زبان آورد:
– چی داره این شرکت؟
معتمدی قاطع جواب داد:
– همکار!
همکارای شرکتت رو با همکارای اون مقایسه کنی می فهمی چرا همیشه موفقه!
بیراه هم نمی گفت.
او یک مشت آدم با تجربه پیر را جمع کرده بود؛ که آخر عمری به جای کار کردن، به فکر پر کردن جیب هایشان بودند.
دکتر مقدم به او گفته بود که به خاطر داشتن نیروی جوان شرکت ستوده را انتخاب کرده است؛ اما او قاطع این فرضیه را رد کرد.
معتمدی با لبخند اضافه کرد:
– بهتره یک درخواست بدی برات نیرو بفرستن!
خیره فرهاد، از جا بلند شد و کیفش را برداشت.
بی هیچ خداحافظی، از ویلا خارج شد و با خودش غر زد:
– همین مونده تویِ پیر خرفت به من بگی نیروی جوان استخدام کنم!
انگار آماده گذاشتن من برم بگم بدن بهم!
اگر آدم بود که چهارتا لب گوری نمیاوردم!
سوار ماشینش شد و تخت گاز جاده خاکی را برگشت.
وارد آسفالت که شد، موبایلش زنگ خورد.
جواب داد و روی بلندگو گذاشت.
مونا لقمه ای را که تازه در دهانش گذاشته بود، قورت داد و داد زد:
– اِی الهی گور به گور بری!
چرا جواب نمیدی؟
در حالی که دنده را عوض می کرد که پر سرعت تر برود، گفت:
– جلسه بودم بی صدا بود ندیدم
مونا بلند پرسید:
– چی میگی؟
نشنیدم!
جیغ زد:
– جلسه بودم!
مونا بدتر صدایش را بالا برد و توپید:
– چرا جیغ میزنی کر که نیستم!
مانلی، دنده را در دستش فشرد و نفسی آزاد کرد و لب زد:
– ببین من الان اصلاً اعصاب ندارم!
چی میخوای؟
بلاخره خواهرش بود و اخبار این چند وقتش را داشت.
برای همین پرسید:
– چیشده؟
باز با جناب ستودنی دعوات شده؟
مونا تنها کسی بود که از بین اعضای خانواده اش، ماجرای او و سهراب را می دانست.
ماجرایی که از شکست های پی در پی او و موفقیت های سهراب، نشأت گرفت.
مونا با نشنیدن صدای او، خودش شروع به حرف زدن کرد:
– تو بلد نیستی چطور از میدون به درش کنی!
باید ضعفش رو بدست بیاری که این یه خورده سخته اما میتونی از یک راه حل آسون تر بری!
ماشین را کناری زد و مونا ادامه داد:
– تا اونجایی که من میدونم خودش و رفیقش مجردن!
تا ته نقشه را خواند و طعنه زد:
– به همین خیال باش که سهراب عاشق من بشه!
عمراً!
مونا سرد لب زد:
– از کجا میدونی؟
یکبار با عقل من برو جلو شاید جواب داد!
از الان مونا رو دوست دارم 🤣🤣
مونا میدیم آرمان میگیریم 😂😂😂
دیگه مفت تر از این دختر گیر نمیاد😂
کپی رایت آرمان رو برمیدارم ببر تو داستان خودت هرکاری باهاش میخوای بکن
آرمان منفی بدین آرمان مثبت بگیرین😎
وای مانلی میخواد زن داش سهراب من بشه 😡😠🔪.
گورش با دست خودش کنده مگه من میذارم دختریکه افریطه 😡😠😱.
نرگسی پس من کی میام توی داستان 🥺؟
بشین تا بیارمت😂
زن داداش به ای خوبییییی خوشگل چشم آبی چشه مگه😂😂😂
بیارم تو داستان تلو خدا نرگسی🥺 .
کنجکاو شدم بدونم این ستاره خواهر سهراب چه جوریه دقیقا🤔.
مرده شورش ببرن سلیطه است عامو ،ولش کنی منو مامانمو میذاره تو جیبش راه میره خواهر شوهرم که من باشم کشک دیگه😠😡🤦.
اوا چی شد؟
مانلی و سهراب؟
فکر نکنم سهراب بیفته تو تله
سهراب نمیفته تو تله ولی مانلی که میندازتش تو تله😂😂😂
قلم پختهای داری و وقایع رو با قدرت نشون میدی که قطعاً جای پیشرفت بسیاری داره
منم بدجور طرفدار مونا شدم😎
اووووووو ببینین کی از رمان بوک دل کنده اومده اینجاااا خانوم لیلا مردای بزن به افتخارش😂😂😂
خوبه هر چند پارت ما از نظر فیض شما بهره مند میشیم ولی حواسم هست اینجور کامنت دادنت ینی اعلام حضور کردی تو بخوای نظر بدی قشنگ هفت خط یک شخصیتو تحلیل میکنی آخرشم یه انتقاد میکنی و با یه خسته نباشید تنهامون میزاری😂💔🤣
سلااام
نه راستش رمانبوک هم زیاد نمیرم
دیگه کلاً زیاد اهل فضای مجازی نیستم خواهر و دارم روی رمانم کار میکنم😍
نه این چه حرفیه؟ من منتقدی رو بلد نیستم و سعی میکنم خیلی راحت چیزی رو که ببینم و حس کنم بده یا خوب بگم، البته نویسنده هم باید خودش بخواد😁