رمان پرتویِ ظلمت پارت ۱۳
***
مانلی وارد شرکت معتمدی شد و داشت به سمت در می رفت که منشی گفت:
– داخل جلسه دارن!
چشمی نازک کرد و بدون اینکه حتی به طرف منشی برگردد، جواب داد:
– اطلاع دارم!
در را باز کرد و داخل اتاق شد.
ظاهراً مهمانانش خارجی بودند چون معتمدی به زبان دیگری حرف می زد.
توجهی نکرد و روی یکی از صندلی ها نشست.
فرهاد سریع تر جلسه را جمع تمام و مهمانانش را بدرقه کرد.
بعد از بستن در، رو به او توپید:
– بهت صبر کردن یاد ندادن؟
واسه چی وسط جلسه سرتو عین گاو میندازی میای تو؟
حیف که حوصله دادگاه و زندان نداشت وگرنه سر از تن این مردک خودخواه جدا می کرد!
او را معطل نقشه مضخرفش کرده بود و انتظار بیخود هم داشت!
گوشه ناخنش را کند، و گفت:
– چرا اتفاقاً بهم فرق بین صبر و معطلی رو خوب یاد دادن!
معتمدی پوفی کشید و لب زد:
– تو دیگه خیلی خودشیفته ای بابا!
مانلی زبان روی لب های رژ خورده اش کشید و نقشهٔ خواهرش را گفت.
هر جمله که می گفت، چشمان معتمدی از قبل بزرگتر و ابروهایش هر لحظه بالا و بالاتر می رفت.
فرهاد نگذاشت جمله را تمام کند و غرید:
– تو حالیته چی داری میگی؟
ببینم رمان زیاد میخونی یا فیلم خیلی می بینی؟
پیش خودت فکر کردی با یه جفت چشم آبی و موی طلایی میشه هر پسری رو گول زد؟
موهای موج دار مشکی اش را عقب راند، و با پوزخندی ادامه داد:
– حتی اگرم می خواستی این نقشه رو اجرا کنی الان خیلی دیر شده!
یک ذره عقلتو کار بنداز میفهمی هیچ آدمی به دشنمش علاقه مند نمیشه!
تا به حال انقدر از خودش خشونت به خرج نداده بود، اما اینبار نتوانست جلوی خودش را بگیرد؛ گلدان روی میز را برداشت و به زمین کوبید.
داد زد:
– یک جوری میگی دشمن انگار با اِبن زیاد طرفی!
عصبانی ادامه داد:
– حق داری درک نکنی چون تو مثل من کارت تو خطر نیست!
بفهم اگه ستوده یک مناقصه دیگه رو ببره هم من ورشکست میشم هم تو جناب معتمدی!
کیفش را برداشت و از شرکت بیرون زد.
امیدوار بود توانسته باشد اندکی فرهاد را تحت تأثیر قرار دهد!
سوار ماشین شد و موبایلش در دستش زنگ خورد.
با دیدن اسم فرهاد، لبخندی زد و زمزمه کرد:
– محاله جوابتو بدم جناب معتمدی!
یکبار هم او معطل بماند!
مگر چه می شد؟
آسمان که به زمین نمی رفت!
گوشی را روی صندلی انداخت و ماشین را روشن کرد.
از آینه نگاهی به صورتش انداخت و خداروشکر آرایشش بهم نریخته بود.
سر راه با آن تیپ و قیافه، به اصرار خواهرش سبزی خرید.
هر ثانیه ای که در آن مغازه بود، حس می کرد فروشنده خیره خیره نگاهش می کند.
قسمت بدش هم این بود که باید خودش با آن ناخن های تازه کاشته شده، سبزی جدا می کرد.
گِل های سبزی پشت ناخن رفت و چشم روی هم فشرد.
آهسته با خودش زمزمه کرد:
– بز بشی مونا!
تو سرت بخوره اون گیاهخواریت!
شاگرد میوه فروش که تعلل او را دید، نزدیک شد و گفت:
– ببخشید خانوم؟
کمک نمی خواید؟
مانلی چشم باز کرد و با لبخندی زوری جواب داد:
– لطف می کنین!
دلش می خواست وسط همان مغازه شلوغ می نشست و گریه می کرد!
تا به خودش آمد، شاگرد میوه فروشی سبزی ها را در روزنامه پیچید و عین دسته گل، جلوی صورتش گرفت.
نقدی حساب کرد و خودش را از مغازه بیرون انداخت.
ساعت دوازده بعد از ظهر، تایم ناهار و استراحت شرکت بود.
مسیر را سمت خانه کج کرد.
تا وارد خانه شد، صدای جارو برقی را شنید.
به خیالش مونا جارو می کشد اما با دیدن مادرش که فرش را جمع کرده بود و روی پارکت را می کشید، هاج و واج ماند!
مونا سبزی هارا از دستش گرفت و دم گوشش داد زد:
– دمپایی پات کن تازه تمیز کردیم!
تا صورت سیاه مونا را دید، جیغ کشید.
مونا هم از جیغ او جیغی کشید و سبزی هارا پرت کرد.
مادرش جارو برقی را خاموش کرد و رو به مونا توپید:
– خب برو بشور اون صورت واموندَتو دیگه بچه زهرترک شد!
بعد رفتن مونا، مادرش خطاب به او گفت:
– امروز تو مهد اجرا داشته به این نقش گرگ خبیث دادن!
مانلی ناخودآگاه لب زد:
– بهشم میاد!
نفهمید از کدام سو صندل سنگین مونا، به مغز سرش اصابت کرد.
کاش این گیاهخواری باعث شود کمی مغز نداشته خواهرش جوانه بزند.
خسته نباشی نرگس جان.
اون تیکه سبزی و ناخن خیلی باحال بود خندیدم
ولی ته پارت که رسید دلم برای مانلی سوخت احساس کردم تو گذشته اش خیلی حرف هست برای گفتن. این که بخواهی قوی باشی و هی بجنگی و نقاب مرد بودن به خودت بزنی و خیلی چیز های دیگ
خوشحالم که خنده رو لباتون آوردم 😂💕
ممنون قشنگم❤
متاسفانه مانلی فکر میکنه همه اونو به خاطر جنسیتش پس میزنن و فکر میکنن نمیتونه اینجوریه که اشتباهاتش گردن نمیگیره
خودمم دلم براش میسوزه وای خب…هوم🥲🤏🏻
نرگسی ژون 😍❤️.
یه سوال🥺؟
تو شخصیت ستاره خواهر سهراب رو از رو شخصیت من اسکی رفتی؟یا از شخصیت من الگو گرفتی؟
بنده خدا خیلی مث منه حتی بدشانس و بد اقبال بودنش🥺🤦.
تو پارت های بعد بیارش تا گند بزنه به نقشه مانلی و زن معتمدی بشه لطفاً نرگسی 😍🥺.دستت درد نکنه دختر خوب🙏❤️✨.
اولش آدم فکر میکنه ستاره چقدر خوشبخته چقدر فلانه که تو میگی شبیهته بعد با یه جمله مثه من بدبخته خرابش کردی😂😂😂
ای چه حرفیه بابا توام نسبت به خیلیا خوشبختی خوشبخت بودن منحصر به فرده همه مثه هم که خوشبخت نمیشن حتی دیدگاهشونم به خوشبختی متفاوته نگو به خودت اینجوری🥲💔
جااااان؟😂
زن معتمدی بشه🤣
حقته نزارم وارد رمان بشی😂 چند پارت دیگه ورود میکنی
بز بشی مونا تو سرت بخوره گیاهخواریت+++++++++++++++++