رمان پرتویِ ظلمت پارت ۱۹
سهراب با افشین و حسین به سالن پایین رفتند و محمد را در غار تنهایی اش تنها گذاشتند.
حسام با قطعه در دستش به سهراب نزدیک شد و همین که ایستاد، حسین محکم به سرش زد.
چشمان مشکی حسام حالت تعجب گرفت.
حسین آهسته تشر زد:
– حتما باید هرجایی دهنتو باز کنی؟
عقل تو کلت هست؟
سهراب میان توپ و تشرهای حسین لب زد:
– حسین!…بسه!
اصلاً محمد از چیز دیگه ای ناراحته خنده بچه ها بهونه بود!
بعد از رفتن حسین، حسام پرسید:
– واقعاً ازینکه من بهش خندیدم ناراحت شد؟
آخه همه داشتن می خندیدن فقط من که تنها نبودم!
برم…
سهراب ميان حرفش پرید و گفت:
– نمیخواد بری اون از چیز دیگه ای ناراحته!
حسام مأیوس سری به تائید تکان داد و قالبی را که چهارساعت برایش وقت گذاشته بود، به دست سهراب داد تا ایراداتش را بگوید.
با اینکه اولین بارش بود و توقع داشت سهراب یک صفحه عیب از قالب بگیرد، در کمال تعجب شنید:
– خیلی تمیز درآوردی حداقل از داداشت بهتره
ازین به بعد خودت پشت دستگاه بشین!
با ابروهای بالا لب زد:
– داداش من اولین بارمه قالب میسازم فکر کنم شماره عینکت ایندفعه خیلی رفته بالا!
سهراب با اخمی میان ابروهای قهوه ای اش توپید:
– کور خودتی مرتیکه!
لیاقت نداری ازت تعریف کنم برو بده حسین اینا کار تو نیست!
حسام با گرفتن قالب روی هوا، خنده ای کرد و به سمت حسین رفت.
افشین با بیشتر شدن بوی شیرین، به عقب برگشت و رو به شریفی پرسید:
– کاری داشتید؟
شریفی محو ضلع شرقی سالن که خانوم سعادت و بهزاد شهیدی ایستاده بودند، قطعه ای در سینه او کوبید و گفت:
– رشته هایی که علامت زدم باید قطع بشن به رشته های هم رنگ وصل بشن زود انجام بده بدو
افشین تکه آهنی برداشت و بلند شد.
رو به روی صورت شریفی که هنوز غرق سعادت و شهیدی بود، ترانسفورماتور را با تکه آهن بهم زد.
از صدای جلز و ولز ترانس، شریفی چند قدمی به عقب پرت شد و دست روی قلبش گذاشت.
نزدیک بود بسوزد!
به مانتوی سوراخ سوراخ شده اش نگاه کرد و غرید:
– روان پریشِ مریض این چه کاری بود؟ اگر صورتم می سوخت چی؟
تهدید وارانه ادامه داد:
-من این کارتو باید به آقای ستوده گزارش میدم آقای رستگار!
افشین حرفش را قطع کرد و پراند:
– سهی جان؟
شریفی لب روی هم فشرد و نگاهش را روی میز چرخاند.
لیوان چای یخ کرده را برداشت و روی تمام برگه های موجود ریخت.
برای آن اطلاعات افشین خیلی زحمت کشیده بود!
دعوایشان بالا گرفت.
شهیدی و سعادت حرفشان را قطع کردند و به سمت آنها رفتند.
شریفی در صورت افشین داد می زد و متقابلاً رستگار تند جواب شریفی را می داد.
وضعیت جالبی نبود!
سعادت، شریفی را از معرکه جمع کرد و افشین چندش وارانه زمزمه کرد:
– دختره عقب مونده!
انگار با سگ در خونه باباش حرف میزنه!
بهزاد ناراحت از رفتن خانوم سعادت غر زد:
– تو که این دختره رو میشناسی چرا هی سر به سرش میذاری؟
افشین هنوز در درگیر با افکار خودش بود و گفت:
– دختره انگار کارگر گیر آورده مارو هی از چپ و راست کاراشو روی سر ملت خراب میکنه
با برداشتن قطعه ای که شریفی داده بود، خطاب به بهزاد ادامه داد:
-الان همین قطع کردن چندتا رشته سیم و وصل کردن به رشته های دیگه چقدر زحمت داره که داده به من؟
بهزاد بی حوصله گفت:
– حالا انجام می دادی براش عمرت که کم نمیشد!
افشین کلاهش را سر کرد و کوتاه لب زد:
– شرکت خر تو خر شده درست ولی قرار نیست کارای حسام رو من انجام بدم!
بهزاد که تازه عمق فاجعه را فهمیده بود، آهان خفیفی گفت و روی صندلی اش نشست.
مثلاً قرار بود کمک دست حسین باشد!
سهراب کلاه را از روی سرش برداشت و روی میز پرت کرد.
هیچ کلاهی اندازه سرش نبود!
هرچه سرش می کرد یا بزرگ بود و تکان تکان می خورد ،یا کوچک بود و پس از درآوردنش، رد هایی قرمز روی صورتش نقش می بست.
بلاخره محمد از چی ناراحت بود.
شریفی هم خوب پاچه میگیره🥲
تو این اوضاع خراب شرکت دلم واقعا برای سهراب با این تیمش میسوزه
هنوز به اونجایی که محمد میگه ناراحته که نرسیدیم هر قسمتی که میدم یه معنی روز جدید نیست😂
شریفی آره کارشه
الهییی🥲
اره ولی تو این پارت مشخص نشدش.
اسم شریفی چی بودش؟
پریا
هنوز به اونجایی که محمد میگه ناراحته که نرسیدیم هر قسمتی که میدم به معنی روز جدید نیست😂
شریفی آره کارشه
الهییی🥲
خدا شریفی رو🤣🤣🤣🤣
🤣