رمان پرتویِ ظلمت پارت ۲۱
هر حرکت مضحکی بلد بودند، رو کردند.
بچه که به سهراب رسید، ساکت شد.
ترسید صورتش را ببوسد و ته ریشش، گونه نرم اهورا را اذیت کند، برای همین سرشانه اش را بوسید و با بچه بلند شد.
خوشحال برای خودش در سالن راه می رفت.
بخاطر اینکه بچه بغلش بود، دست به هیچ کاری نمی زد.
شریفی با اصرار های زیاد چند عکس در مدل های مختلف از او گرفت.
محمد بی حوصله از پله ها پایین آمد و بلند گفت:
– هیئت مدیره اومده برگردید سرکارتون!
رنجبر پسرش را به اتاق سهراب برد تا بخواباند.
دکتر مقدم جلوتر از همه وارد شد و در را پس از ورود آخرین نفر بست.
خبرنگاری که آورده بودند، از درزهای دیوار هم فیلم و عکس می گرفت.
خانوم کاووسی دختر خبرنگارش را که داشت به طبقه بالا می رفت، پایین کشید و از سهراب پرسید:
– شما الان همه نیروهاتون کامله؟
یعنی نیرو کم ندارید؟
سهراب کمی لنز دوربین سارا را از دهانش جدا کرد و جواب داد:
– نه چون نیروهامون از بیست و سه سال تا سی سال هستن نیازی به نیروی اضافه نداریم!
خانوم فرهمند با همان لبخند همیشگی اش نزدیک شد و گفت:
– به به آقای ستوده!
دیگه انقدر مشغولید فرصت نمیشه شمارو ببینیم!
و جدی اضافه کرد:
– تمام همکاراتون رو با مسئولیتشون بگید که تو پرونده پروژه قراره ثبت بشه!
همه هستن دیگه؟
سهراب درگیری با لنز رومخ خبرنگار را رها کرد و جواب داد:
– بله بله هستن!
خانوم کاووسی خطاب به دخترش چیزی زیر لب گفت که تا این حد همه چیز را دقیق نگیرد!
سهراب از حسین شروع به معرفی همکارانش کرد:
– آقای کیانی قالب ساز مجموعه هستن و بیست و هشت سالشونه
به حسام که داشت برای برادرش چگونه بودن قالب را توضیح می داد، اشاره کرد و گفت:
– ایشون حسام کیانی از کارشناس فنی های اینجا و بیست و پنج سالشونه
از میان خانوم کاووسی و فرهمند عبور کرد و به سمت شریفی رفت.
موهایش را داخل مقنعه کرده بود و فقط کمی از موهایش بیرون بود.
به احترام مهمانان از جایش بلند شد و گفت:
– سلام خیلی خوش اومدین!
من پریا شریفی هستم مسئول کنترل کیفیت مجموعه با همکارم خانوم کوثر سعادت!
خانوم سعادت با لبخند سلام کرد و از جایش بلند شد.
کاووسی خطاب به فرهمند لب زد:
– ماشاءالله زبونو!
فرهمند لب گزید و زمزمه کرد:
– میشنون
کاووسی برای رفع سوءتفاهم بخاطر پچ پچ کردن ها، گفت:
– همکارای خوش مشربی دارید آقای ستوده!
سهراب از داخل دهان لپش را گاز گرفت و از چشمانش خنده می بارید.
کاووسی نگاهش بین شریفی و ستوده که مرز خنده بودند، دو دو می زد!
با تردید پرسید:
– چیزی شده؟
سهراب دستی به ته ریشش کشید و با اشاره شریفی جواب داد:
– نه چیزی نشده!
خانوم شریفی و خانوم سعادت هر دوتا بیست و پنج ساله هستن
فرهمند بعد از نوشتن اسامی، به راه افتاد.
وارد سالن دوم شدند و سهراب به شانه افشین زد تا متوجه حضورشان بشود.
رو به فرهمند کمی از کارهایی که در سالن دوم انجام می دهند را توضیح داد و سپس اضافه کرد:
– و آقای رستگار از بهترین کارشناس فنی های ما هستن که با آقای شهیدی بیشتر تو این سالن کار میکنن
بهزاد مجبوراً از جایش بلند شد و سلامی کرد.
فرهمند به اصرار سارا پرسید:
– ببخشید شما همه متاهلید؟و اینکه شما و آقای شهیدی چندسالتونه؟
افشین با نگاهی به سهراب جواب داد:
– آقای ستوده از من بیشتر اطلاع دارن
من بیست و هفت شهیدی بیست و نه
دخترک دهنی به نچسب بودن افشین کج کرد و گفت:
– باید تو مصاحبه اولیه مشخصات ذکر بشه
افشین متقابلاً پاسخ داد:
– ما چندساله اینجا کار می کنیم هیچ وقت تو مصاحبه اولیه از مجرد و متاهل بودن سوال نمیشد!
سهراب، فرهمند و کاووسی را به سمت جلو هدایت کرد و با اشاره به خانوم روشن، همسرش و محمدرضا، پروژه فتاح را که فکر می کرد باید در جریان باشند، توضیح داد.
در پایان هر سه را معرفی کرد:
– آقای سعید طاهری و خانومشون فاطمه روشن از متخصصین برق و الکترونیک هستن که هردو سی و چهارساله هستن
دستی دور شانهی محمدرضا که کنارش ایستاده بود، انداخت و اضافه کرد:
– ایشون هم محمدرضا جوادی نیا مسئول احضار ارواح و دفع اشرار نامرئی هستن سی ساله از تهران!
محمدرضا با خنده از خودش دفاع کرد و گفت:
– از بس آدمای خبیث دورم جمع شدین مجبور شدم من مثلا متخصص برق و الکترونیک اینمملکتم!
فرهمند دفترش را بست و پرسید:
– محمد هنوزم مشاور مالیِ اینجاست؟
جوادی پاسخ داد:
– نه دیگه ارتقاء گرفته خیلی ببخشید ولی الان قشنگ تو حلق سهرا…آقای ستوده هست
یک امروز خیالش راحت بود که کسی سوتی نداده!
خبرنگار دوربینش را پایین آورد و زمزمه کرد:
– سهرا اسم جالبیه!
فرهمند از پست جدید محمد پرسید و اینبار سهراب گفت:
– چیز خاصی نیست فقط معاون اقتصادی علمی فناوری شده
کاووسی میان کلامش سوال کرد:
– پس امور مالی رو کی رسیدگی میکنه؟
فرهمند بدون نگاه کردن به کاووسی جواب داد:
– محمد انقدر پتانسیل بالایی داره که میتونه حتی جای سهرابم بشینه!
رو به سهراب اضافه کرد:
– پس آقای ایمانی تقریبا نایب رئیس تشریف دارن؟
استغفرالله بهزاد به گوش همشان رسید!
خسته نباشی نرگس جون.
این پارت به معرفی شخصیت ها اختصاص داده شد.
ولی حالا واقعا ذکر اینکه چندسالشونه مهم بود؟
ممنون
بچه ها اگر واقعا رمان خسته کننده اس بگید دیگه نزارمش ناراحت نمیشم وقتی کامل شد پی دی افشو میفرستم بخونید
معرفی شخصیت ها برای این بود که بدونید تو شرکت از چه رنج سنی دارن کار میکنن و اینکه بشناسید مسئولیت ها و همکاران سهرابو این یک بخشی از بررسی کیفیت کارگاه بود که وقتی شرکتی مسئولیتی انجام پروژه ای رو به عهده میگیره انجام میشه
نه خسته کننده نیست اما یکم دیر پیش میره.
مخاطب دوست داره زودتر به اون سیر مشکلات و نحوه برخورد و حلش و چیزهای دیگه روبه رو بشه.
خوب میشه اگه تو هر پارتی که میدی از دو طرف ماجرا بنویسی حالا میخواد مانلی باشه یا ستاره و مادرش یا پریسا. بنظرم اینطوری خیلی جذاب تر میشه.
بعد چرا فکرمیکنی خسته کننده است؟ موضوع رمان تو خیلی متفاوته اگه یکم چاشنی عشق و حوادث رو بیشتر کنی عالی میشه
تو پارتای بعدی نوشته شده از مانلی از طلوعی ینی فقط از دید سهراب رمان نوشته نشده حتی از دید ستاره و باقی اشخاص رمان نه همشون ولی اونایی که نقش دارن تو روند رمان نوشتم
پریسا هیچ کارس😂
دقیقااا به خاطر متفاوت بودنش حس میکنم خودمم میفهمم ولی خوب نمیتونم به شما انتقال بدم بعد خسته میشین
مثلا الان چند پارته تو اون روز موندن. ما هنوز هم دلیل ناراحتی محمد رو نمیدونیم
شایدم تا چند پارت دیگه ندونین🤣
یک پرش زمانی داریم تو پارتایی که فردا میزارم
مطمئناً به میون آوردن سن شخصیت دلیل بر خستهکنندگی مخاطب نیست نرگس جانم، به هر حال هر نویسندهای یه رویکردی برای داستانش داره که من مخاطب ازش بیخبرم اما به نظر م شخصیتها در حین حوادث وارد داستان بشن جذابتره💛🌺
اگه کسی اشاره به ضعفی میکنه نباید دلسرد بشی و بالطبع باید بیشتر تلاش کنی☺😍 چون هممون یه نقاط ضعفی داریم که باید پوششون بدیم و اصلاً جای ناراحتی یا نگرانی نداره
تو بین نویسندهها انتقادپذیریت بالاست و خدا رو شکر بندهی تعریف الکی نیستی پس اگه ما چیزی میگیم هیچ مشکلی باهات که نداریم! در حد راهنمایی دوستانهست💕🌷
اگه پارتها آماده هستن بیشتر بذار، چون این پارت فقط مختص به معرفی بود و دیالوگمحور
هر چیزی که خودت میدونی قراره توی رمان اتفاق بیفته رو سریع استارتش رو بزن
طبیعتاً برای خواننده مهمه که داستان قراره به چه سمت و سویی بره
نه همون اول که یک گونی شخصیت نریختم وسط رمان😂
الان بیست پارت از رمان گذشته اول خود سهراب همسایه محمد مانلی مجموعه سهراب دکتر خانواده سهراب معتمدب خانواده مانلی اضافه شدن و الانم مجموعه سهرابو کامل تر گفتم واردات همینا بیست پارت شد🤣
ولی ازین جا به بعد دیگه گروه و مجموعه ای درکار نیست زیاد جز مجموعه خود مانلی که جز یکی دو نفر اصلا لازم نمیشه بشناسیدشون و شرکت معتمدی
برای این چون واقعا به هدف چاپ نوشتمش خیلی تحقیق میکنم هوش مصنوعی رو ترکوندم بس این چیزارو ازش پرسیدم نشستم باهاش برنامه ریزی کردم که تو هفت ماه چطور میشه دستگاه رو بسازن و اتفاقاتی که قراره بیافته واسه سهراب و مجموعه و…
این پارتایی هم که تقدیم نگاهتون میشه داغ داغ نمیزارم اینجا اینا نوشته شده فقط وقتی میزارم ویرایش میکنم که جایی کلمه جا نیافتاده باشه و اشتباه نباشه
تنها انتظارم از شما اینه فقط صبر کنید که من بتونم قشنگ نه طولانی ولی یه طوری بگم شما متوجه رمان بشین🥺
موفق باشی عزیزم😍✨
ممنان😎❤
نرگس به نظر من تو فعلا هر جور راحتی بنویس
اگه قراره بعد از تکمیل بری دنبال چاپ که خب باید در نهایت ویرایش محتوایی انجام بدی. اونجا متعادل سازی میکنی
الان تمرکزت روی داستان باشه
اما در کنارش تکنیکها و نکات مختلف داستان نویسی رو یاد بگیر چون واقعا آدم پیشرفت میکنه و قلمش قوی میشه
همینطور که درباره محتوای داستان تحقیق میکنی، ابزارهای ارائه اون محتوا رو هم دربیار
اگه زبانت خوبه من چنل Writer Brandon McNulty تو یوتیوب رو توصیه میکنم. هم جزئیات کلیدی رو میگه، هم از فیلم و داستانای معروف مثال میزنه که آدم آشناست قشنگ میره تو مغزش 😄❤️
یوتیوب ندارمممم💔
نه الان که چند پارتی جلوعم راحتم پارت جدید مینویسم پارتای قدیمی رو میزارم اینایی که لیلا میزاره رو میخونم یه موقع از خود رمان بوکم میخوندم یه چیزایی