رمان پرتویِ ظلمت پارت ۲۲
دلیل استغفار را پرسیدند و بهزاد اطرافش را نگاه کرد، پس از اینکه مطمئن شد محمد نیست، آرام لب زد:
– پروژه ای که افتتاحش تو قم بود این بشر مارو روانی کرد!
صبح افتتاحیه همه صبحانه میخورن این نذاشت ما گلومون تر شه!
نوچی نوچی کرد و ادامه داد:
– محمد یک یزید درونی داره که فقط با رئیس شدن فعال میشه
افشین بلند محمد را صدا زد و بهزاد سریع شیلد را روی صورتش
گذاشت.
دکتر مقدم به دنبال اعضای هیئت مدیره، با محمد داخل سالن شد و خرسند از نمایش قشنگی که به راه انداخته بودند، گفت:
– من که گفتم لازم به بررسی نداره!
اگر ایرادی دیدید بگید به قد و هیکل اینا توجه نکنید همشون از من می ترسن!
دختر کاووسی میان علما نطق کرد:
– وای دایی اینجا عالیه!
مخصوصا کارگراش!
به آنی خنده از لب همه پر کشید.
دکتر با اخم توپید:
– بفرمایید خانوما خیلی وقتشون گرفتیم بفرمایید!
از همه خداحافظی کرد و در پایان بابت شیرین عقلی نوه خواهرش معذرت خواست.
در که بسته شد، همگی نفس عمیقی کشیدند.
حسام گردنش از بس در نقش فرو رفته بود، گرفت!
حسین تمام مدت دست ناقصش را از چشم حضار دور میکرد تا به متخصص حواس پرت ملقب نشود.
شریفی مقنعه اش را به حالت قبل برگرداند و غرزد:
– اَه!
خسته شدم از بس حاج خانوم بازی درآوردم!
چه کنه هایی بودن!
رنجبر از طبقه بالا با آقای مهرپرور و پهلوان پایین آمد.
شریفی لعنتی به شانس بدش فرستاد و خطاب به سعادت زمزمه کرد:
– یعنی شتر بداقبالی نشسته روی دهن من کوثر!
سامان پهلوان که از عضوهای قدیم هیئت مدیره بود، مثل همیشه بالاجبار تائیدیه شرکت را امضاء کرد.
****
روی صندلی چرخ دارش نشسته بود و از چپ به راست و بالعکس می چرخید.
خودکاری به دست گرفته بود و با خیره شدن به کتابخانه اتاقش، در آن را باز و بسته می کرد.
بهتر بود این دفعه می گفت کتابخانه را از اتاقش ببرند خیلی جاگیر و بدرد نخور بود.
برای اتاق ساده سراسر چوبش باید فکری بر می داشت؛ تیرگی اتاق افسرده اش کرده بود.
تقه ای که به در خورد، حواس او را از آنالیز کردن اتاق پرت کرد.
خودکار را روی میز انداخت و بلند گفت:
– بیا تو
طلوعی با تردید در را باز کرد و پرسید:
– خانم حقیقی؟
مانلی چشمی به تائید روی هم گذاشت و اشاره کرد تا طلوعی داخل بیاید.
با صحبت هایی که در کافه با فرهاد داشت، کمی برای گفتن پیشنهادش به شک افتاد.
مینا روی مبل های چرمی اتاق نشست و لب زد:
– فکر کنم با من کاری داشتید خانم حقیقی
مانلی نگاه سردی به او انداخت و جواب داد:
– تو شرکت فرهاد چقدر حقوق می گیری؟
شنیدم دستش تو حقوق دادن خشک میشه!
پیشانی اش را ماساژ داد و ادامه داد:
– حقوق که بماند گفتن اخلاقشم چندان تعریفی نداره!
مینا کمی من من کرد و در آخر بعد راضی کردن وجدان خودش گفت:
– راستش آقای معتمدی اخلاق که دارن فقط همین مورد اول که گفتید یکم مشکل داریم که…حل میشه چیز خاصی نیست اصلاً!
مانلی خبیث پرسید:
– حال آرشا جان چطوره؟
کی از بیمارستان مرخص میشه؟
هنوز عملش نکردن؟
طلوعی با شنیدن اسم برادرزاده اش رنگ باخت.
صورت گندمی اش، سفید شد.
لب های خشکیده اش را از هم فاصله داد و به زور لب زد:
– به…به اون…چی…چیکار…دارید؟
به صندلی ریاستش تکیه داد و مغرورانه خیره رفتار و حرکات طلوعی شد.
این تشویش را دوست داشت؛به او قدرت می داد.
کمی نگرانی و هول و ولای طلوعی را نظاره کرد و وقتی کامل روح کثیفش تقویت شد، جواب داد:
– راستش من به بچه برادرت کاری ندارم ولی خب گفتم شاید یک بیست یا سی تومنی واسه عمل بچه کم باشه خواستم کمک کنم!
چشمانش آبی تیره اش را به مینا دوخت و منتظر واکنش او ماند.
از چیزی که فکر می کرد نیازمند تر به نظر می رسید!
با شنیدن صدای مهیب از کارگاه تولید، سریع خودش را آنجا رساند.
مثل همیشه خسارت زده بودند!
آقای مشرقی که نرمال مجموعه بود، با دیدن صحنه رو به رویش و قطعه های تکه شده روی زمین گفت:
– این قطعه نیاز به فناوری بالا داره ما این کاره نیستیم!
مانلی عصبی از توجیه های غلط آنها داد زد:
– شماها نمی تونید!
اینهمه مدت خوردید خوابیدید حالا یک قطعه نمی تونید درست کنید؟
خانوم مشایخی، مسئول کنترل کیفیت مجموعه اعتراض کرد:
– با این قطعات هربار که درست کنیم همین بلا سرمون میاد!
مشرقی در کنار همکاران فنی اش ایستاد و گفت:
– با این قطعاتی که ما داریم ساختن همچون چیز حساسی که قراره با بچه های سرطانی سروکار داشته باشه تقریباً غیرممکنه!
طلوعی وارد کارگاه شد و آرام به شانه مانلی زد.
با این اوضاع باید چیزی هم او حقیقی می داد!
پاسخ ردش به درخواست مدیرعامل شرکت حقیقت، او را وارد جنگ روانی بزرگی کرد.
از یک طرف بچه برادرش شب و روز از درد رنج میبرد از یک طرف به این فکر میکرد که چگونه تا هفته آینده سی و پنج میلیون را جمع کند؟
موهای فرفری مشکی اش را زیر شال کرد و کاپشن چرم قدیمی اش را پوشید.
با تاکسی خودش را به شرکت رساند.
هوای بارانی امروز، نشان از شروع پاییز میداد.
فصلی که آرشا باید به مدرسه میرفت اما در حال حاضر روی تخت بیمارستان به خاطر ناراحتی قلبی اش درد میکشید.
چشم امید خانواده به حقوق او بود که آن هم کم و بیش از معتمدی دریافت میکرد.
نفس عمیقی کشید و روی صندلی اش نشست.
معتمدی با اخم از دفترش بیرون آمد و توپید:
– معلوم هست شما کجایید؟
این بی نظمی ها روی حقوقتون تاثیر داره خانم طلوعی!
و بدون شنیدن هیچ دلیل و توضیحی اضافه کرد:
– هر قراری امروز بود با آقای دوستی هماهنگ کنید
و گورش را از شرکت گم کرد.
خوبه مانلی داره از طریق مینا به معتمدی ضربه میزنه.
خیلی دوست دارم بدونم چطور میخواهد سهراب رو مغلوب کنه