نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان در پرتویِ ظلمت

رمان پرتویِ ظلمت پارت ۵

4.6
(23)

بعد سهراب، محمد، افشین و حسام آمدند و مشغول کار شدند.
وسط کار کردن، حسام داد زد:
– حسین دستگاه قالبو روشن کن… روشن نکردی؟
محمد عصبانی شیلد را از روی صورت بالا داد و با پایین کشیدن ماسکش به او توپید:
– سر جالیز نشستی؟
حسام کنایه اش را گرفت و پس از نیم نگاهی به او مشغول کارش شد؛کاملاً واضح بود که چقدر حالش گرفته شده ولی چه کسی جرات توپیدن به روی خود محمد را داشت؟!
سهراب پیچ ریز را برداشت و قطعه ای که آن را باز کرده بود، بست.
هنوز به طور کامل محکمش نکرده بود که صدایی از پشت سرش توجه همه را جلب کرد!
با تردید به عقب برگشت و خانوم شریفی مجدد گفت:
– سلام آقای دکتر!
سهراب سرد جواب سلامش را داد و دوباره قطعه اش را دست گرفت.
شریفی چند قدمی رو به جلو برداشت و با صدایی که ته مایه بغض داشت لب زد:
– ببخشید این مدت اذیت شدین فقط کاش به جای دکتر مقدم به خودم میگفتی…
هنوز حرف در دهانش بود که او حیرت زده گفت:
– مگه شما متوجه میشدی؟
چقدر تو همین سالن گفتم اینجا محل کاره!
شما گوشت شنوا بود؟
شریفی سرش را پایین انداخت و با گفتن ببخشیدی، اشک پایین آمده از چشمش را پاک کرد.
حسین، مستأصل برای گفتن حرفش کمی این پا و آن پا کرد و در نهایت آرام لب زد:
– ببخشید آقای دکتر!
دستگاه روشن نمیشه!
سهراب بزار دستش را روی میز انداخت و بی رمق به سمت دستگاه قالب سازی رفت.
حسین آرام در گوشش پچ زد:
– زشته جلوی همکارا…
– حسین!
آهسته اضافه کرد:
– هیچی نگو!
این خانوم جلوی همین همکارا قبلاً آبروی خودشو برده!
حسام که پچ پچ هایشان را شنید، احتمال داد شاید بقیه هم مانند او گوش های تیزی داشته باشند، برای همین رو به خانوم شریفی کرد و پرسید:
– از این قطعات کدومشو بررسی کردین؟
شریفی اشک هایش را پاک کرد و گفت:
– همونی که دستتونه
حسام- میشه مشخصات قطعه رو بیارید؟
هنوز شریفی چیزی نگفته بود، که سهراب برگه مشخصات قطعه را از میان برگه های روی میز سوا کرده و جلویش روی میز کوبید.
افشین و محمد خودشان را سرگرم کار نشان دادند تا ترکش خشم شیرجنگل آنها را سنگ روی یخ نکند!
خانوم شریفی به دنبال سهراب سمت اتاق رفت و صدای هق هق هایی که قصد خفه کردنشان را داشت، به گوش مهندس ستوده می خورد.
ایستاد تا در اتاق را باز کند، که شریفی محکم به کمرش خورد.
برگشت و خشمگین توپید:
– کورم که شدین!
دخترک لب گزید و گفت:
– ببخشید حواسم نبود!
– برو هر موقع حواست اومد سرجاش بیا سرکارت
داخل اتاق شد و در را با قدرت بست.
آدم سنگ دلی نبود ولی این دختر دیگر جگرش را خون کرده بود!
حواس پرتی اش را فاکتور می گرفت از دلبری کردن هایش نمی توانست بگذرد!
وای از آن کفش های تق تقی اش که مغز یک مجموعه را سوراخ کرده بود!
گوشی اش را برداشت و روی کاناپه قدیمی اتاقش دراز کشید.
رنگ طوسی کاناپه دیگر داشت سیاه می شد!
چند وقت بود که دستی به سر و روی اتاق نکشیده بود؟
یک ماه؟
دو ماه؟
شاید هم یکسال!
با افتادن شماره ستاره روی موبایلش، آیکون سبز را کشید و جواب داد:
– اگه زنگ زدی گله کنی الان حال ندارم!
ستاره انگار دهانش پر بود که با صدای گنگی گفت:
– اِی تُف به اون محبتت پسر!
نگی یک خواهری یک بدبختی یک بیچاره ای تو اون غربت داره زندگی میکنه محض رضای خدا زنگش بزنم!
نوچی کرد و آهسته لب زد:
– شوهرت ولت کرده که یاد من کردی وگرنه توام چهارساله برادر نداری!
ستاره با جیغ بلندی داد زد:
– غلط نکن!
کی همیشه برات ازین غربت لباس می فرستاد؟
کی کتابای فنی مهندسی می فرستاد؟
حالا دکتر شدی برای من قیافه میای؟
چه داداش با معرفتی داشتم خبر نداشتم!
– منت میزاری؟
لحن سرد برادر حالش را گرفت.
قاشق را درون ظرف انداخت و روی صندلی میز ناهارخوری نشست.
خوب بود که مادر برای خرید بیرون رفته بود و گریه هایش را نمی دید.
بغض نهفته در گلویش ترکید و گفت:
– نتونستم سهراب…نشد!
اون عوضی مگه میذاشت زنگت بزنم؟
تازه به مامانم از خونه دوستم زنگ میزدم!
خیلی دلم برات تنگ شده…باورکن بعضی شبا ویساتو باز می کردم تا خود صبح گوش می کردم که دق نکنم!
کمی مکث کرد و سپس با تردید پرسید:
– دلت برام تنگ شده دیگه؟
سهراب تمسخرآمیز (خیلی) کشیده و بلندی گفت.
ستاره خندید و توپید:
– مرگ!
لااقل الکی بگو آره خیلی دلم برات تنگ شده خواهر گلم ستاره آسمونم تو فرشته زمینی تو همیشه بهترینی
خنده سهراب، چشمه اشک هایش را خشکاند و هیجانی پرسید:
– خواهر شوهر که نشدم هنوز؟
با شیطنت اضافه کرد:
– شایدم عمه!
خواهرش دقیقاً نقطه مقابل او بود.
هرچه او از حرف زدن در این زمینه ها فراری بود، به جایش خواهرش دقیقاً اهل حرف زدن در همین زمینه ها بود.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا : 23

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨

ای آن که جز او امیدی نیست...🌱
اشتراک در
اطلاع از
guest
17 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
مائده بالانی
1 ماه قبل

خسته نباشی عزیزم.
سهراب چه خواهر بانمکی داره.
الان واقعا مطمعن شدم که خجالتیه

Batool
Batool
1 ماه قبل

عجب شیر جنگلی دارین اینا 🤣🤣
وای چه خواهر باحالی داره واقعا نقطه ی مقابل همن 😅
مرررسی نرگسی ب صبرانه منتظر پارت بعدیم

Batool
Batool
پاسخ به  𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
1 ماه قبل

باورکن چقدرم بش میاد 🤣🤣
فدات خوشکلم

Setareh.sh
Setareh.sh
1 ماه قبل

نرگسی😍
تو چرا شخصیت ستاره رو از من کپی کردی🤨😂؟
فتوکپی خودمه ستاره تازه هم اسمشم هستم👍😂.
خواهرش طلاق گرفته؟بچه هم داره؟
چقدر ما ستاره ها بدشانسیم از هیچی شانس نمیاریم خواهر😐😑🙁.
ممنون نرگس بانو 🙏❤️.

آخرین ویرایش 1 ماه قبل توسط Setareh Sh
Setareh.sh
Setareh.sh
پاسخ به  𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
1 ماه قبل

نه والا خواهرما فقط اسم مون ستاره است ستاره متاره یوخ ماسین 😂😂😂
ما از هیچی شانس نداریم 🤦
نه از داداش نه از شوهر نه از خانواده شوهر نه از هیچی🥺🤦 ( البته من مجردم هنوز😂).
دم به تله نداده ام 😂🤭.

Setareh.sh
Setareh.sh
پاسخ به  𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
1 ماه قبل

دو اسمه هستی نرگس بانو 😍؟
اسم دیگه ات چیه ؟
راستش منم دو اسمه هم 😂

Setareh.sh
Setareh.sh
پاسخ به  𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
1 ماه قبل

آره.

لیلا مرادی
لیلا مرادی
1 ماه قبل

😂😂 من میگم آخر سر این سهراب یُبس عاشق خانم شریفی میشه
ببینین کی گفتم

Setareh Sh
30 روز قبل

نرگسی ژون 😍❤️
پارت جدید نمیذاری؟
منتظر برادرم سهرابم 😂

دکمه بازگشت به بالا
17
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x