رمان پرتویِ ظلمت پارت ۷
سهراب ماشین را در جایگاه خودش پارک کرد و پیاده شد.
چقدر سنگین خواب بود که با وجود محکم بستن در، بیدار نشد!
دوری زد و با انگشت اشاره ضربه ای به شیشه ی طرف محمد وارد کرد.
فایده نداشت!
در را باز کرد و تکانش داد.
صدا زد:
– محمد!…محمد مردی؟
گوشش را نزدیک دهانش برد و زمزمه های محمد را شنید:
– از اون قطعه ها تو انبار داریم
کمی بلندتر ادامه داد:
– شریفی رو اخراج کن!
مامانم نیستش رفته برای نازگل خواستگاری…
نگذاشت ادامه بدهد و همانطور که تقریباً در حلقش بود، داد زد:
– پاشو خودتو جمع کن بدبخت توهمی!
محمد از خواب پرید و صورت کج شده سهراب اولی چیزی بود که چشمانش رؤیت کردند.
انگشت اشاره را به پیشانی سهراب چسباند و سرش به عقب هل داد.
مشکوک پرسید:
– تو حلق من چیکار می کردی؟
راستشو بگو!
مامانم گفته ازم آزمایش اعتیاد بگیری؟
سهراب کمر صاف کرد و جواب داد:
– برای پروژه نیاز به چندتا انگل ویروس کش داشتیم گفتم شاید از حلقت بشه دو سه پَک رایگان کش رفت!
محمد مغرورانه از ماشین پیاده شد و گفت:
– غذای هر وعده انگلای من میشه سه وعده غذایی تو!
فکر کردی مفت میدم؟
سهراب دکمه آسانسور را زد و منتظر ماندند.
همین که در باز شد، دختر آقای جمشیدی با چادر رنگی سفیدگلدارش، آشغال بدست مشاهده کردند!
دختری که تا به حال بدون آرایش و تیپ جیغ ندیده بودند، حالا داشتند با صورتی کاملاً طبیعی مشاهده می کردند!
از هم فاصله گرفتند و پریسا رد شد.
وارد آسانسور که شدند، محمد پرسید:
– این دختره کی فصل برداشتش میرسه؟
سهراب محکم توپید:
– محمد!
محمد- خب راست میگم!
ناخناش و ابروهاش که کاشته!
گونه هاشم که…
مجدد تکرار کرد:
– محمد!
محمد اخمی کرد و غر زد:
– زهرمار!
با توام نمیشه دو کلمه غیبت کرد!
سهراب کلید را از جیبش درآورد و با باز شدن در آسانسور، به سمت در خانه رفت.
تا در را باز کرد، صدای آقای جمشیدی در گوشش پیچید.
باز چشمش به محمد افتاده بود!
سلام کوتاهی کرد و با شب بخیری از جمعشان جدا شد.
کتش را درآورد و با گذاشتن کیفش روی کنسول جلوی در، پشت در ایستاد.
آقای جمشیدی خطاب به محمد گفت:
– بفرمایید داخل آقای دکتر!
محمد تندی جواب داد:
– نه نه نه!
ینی مزاحمتون نمیشم باید سریع برم خانومم منتظره!
صدای خانوم جمشیدی آمد که لب زد:
– به به خب تشریف بیارین یک روز با خانومتون ممدآقا!
محمد چشمی سریع گفت و با خداحافظی کوتاهی، خودش را در خانه انداخت.
خیره به چهره غم زده محمد، خنده ای کرد که مشت و لگدها نصیبش شد.
میان خنده هایش لب زد:
– ممدآقا؟…حال شما چطوره ممدآقا؟
این را در حالی گفت که چشمانش را درشت کرده بود، درست مثل خانومِ آقای جمشیدی!
لبخندی برای پیشگیری از خنده ای بلند، روی لب های محمد نشست.
چقدر بدش می آمد او را ممد خطاب کنند!
هرچه در این سالها کسی به او ممد نگفته بود، به جایش خانومِ آقای جمشیدی برایش جبران می کرد.
چادر رنگی را سفت در مشت می کرد و با ذوق می پرسید:
– ممدآقا؟حالتون خوبه؟
بعد هم بلند داد می زد:
– آقا مظفر!
ممدآقا اومدن!
مشتی به بازوی سهراب کوبید و گفت:
– خبِ دیگه بسه!
اما مگر خنده های سهراب قطع می شد؟
نرگسی😍❤️
دختری که واسه محمد رزرو کردی این پریسای چندش بود🤮🤢؟
من بهترم که🥺
نمیشه ستاره رو با محمد آشنا کنی🥺؟
کیس بهتریه ها 🥺.
نرگسی منو زن محمد کول .گناه دالم دارم از بی شوهری کپک میزنم 🥺😑😐🤦.
وایی چقدر این محمد باحاله
درمقابل سهراب سربزیر و با حیا
یه ممد تو فامیلمون هست فقط آدمای خاص مثل مامانش می تونن بهش بگن محمد بقیه فقطط ممد 🤦🏿♀️
این برعکسه