رمان پرِ پرواز پارت اول
❀به نام خداوند زیبای جهان❀
نام رمان:پرِ پرواز🕊
نویسنده:Brta
ژانر:عاشقانه،معمایی،درام
مقدمه:
از بلندای نگاهِ تو فقط پروازه و پرواز و پرواز
نه محضر لازمه نه حلقه خوب
اما تویی محرم تویی همدم تویی هم راز…….
خلاصه: یک کینه بزرگ، یک نقشه حساب شده، یک انتظار بزرگ، انتقامی سنگین!
اما برای کی؟!یامین دختری که اصلا سنی برای بدی کردن به دیگران نداره؟یا پاشا که کل زندگیش صرف عشق و حال و وقت گذروندن کرده؟! نتیجه این انتقام چرا پای این دو رو وسط کشیده؟! سوالی است که ایا ذهن کسی رو درگیر می کنه یا میزارن به حساب سرنوشت؟!
این نقشه رو با کشوندن یامین و پاشا به یک مهمونی شروع می کنه و اتفاقی بین اون ها میوفته که زندگی شون رو روی ریل انتقام می ندازه!
پارت اول
¦یامین¦
به داخل نگاهی انداختم شلوغ تر از چیزی بود که توی ذهنم ساخته بودم، صحنه تاریک و رقص نور زننده اجازه دید زدن دقیق نمی داد!
ولی عجب موندم توی چشمای عقابی مهتاب که من و شناخت و با لبخند بزرگی روی لباش به پیشوازم اومد.
ــ خوش اومدی
لبخندی کنج لبم نشست، انگار با اومدن مهتاب ناخودآگاه چهره خونسردی به خودم گرفتم و سعی کردم با چشمام بهش بفهمونم که هیچ استرسی ندارم.
ـــ ممنون.
نگاهم ازش میگیرم و به مهموناش می ندازم و تمسخرآمیز لب میزنم:تولد خودمونی خوبیه!
احساس میکنم خوب کنایهام و فهمیده، بلند خندهای پر از عشوه سر دادوگفت:ای بابام یامین نمیشه حالا به رومون نیاری؟!
اینبارم نیمچه لبخندم جاش رو به پوزخند میده و نگاه تیز و سردم روی چشمای قاب گرفته با خط چشم گربهاش می شینه.
ــ اره دیگه پولای بابای بدبخت من و کی خرج کنه!
با لرزیدن مردمک چشمش حتی در ان تاریکی هم، حس نابی قلبم و سیراب می کنه، مهتاب با صورتی ترش زود از پیشم میره.
دوباره نگاهم بین سالن به حرکت درمیارم هیچکس برام آشنا نیست، دنباله لباسم روی آرنج دستم می ندازم خیلی شیک با اون پاشنه های بلند راه میرم.
کم کم رقصای ادمای که توهم وول می خوردن برام رنگ پیدا می کرد بیشتر به ارضا شدن می خورد تا رقص!
دوستای مهتابم مثل خودشن، با رد شدن مستخدمی از کنارم رنگ اب پرتقال در رنگ قرمز رقص نور درخشید و دلم و به ولع اورد
ــ هی وایسا
ایستاد و به سمتم چرخید لیوان از توی سینی برداشتم و یک نفس سر کشیدم طعم ترش و شیرینش تا اخرین سلول مغزم به خودش کشید!
چشمکی حواله چهره متعجب دخترک زدم و لیوان خالی رو روی سینیاش گذاشتم.
دوباره به راه پیش گرفته ام رفتم و نزدیک ترین مبل خالی رو گیر اوردم خودم انداختم روش!
این مهمونی زیادی رو اعصابم بود اگه به اصرار بابا نبود حتی روحمم اینجا نمی یومد ولی ان گریه و فیلم بازی کردن بابا و نتیجه اش این حال کسلمه!
راستش بابا از موقع گرفتن شهناز و این دختر افریتش توی چشمم اب و تابی نداره، مادرمم که نمی دونم دقیقا کجای این جهان و داره مخ کدوم مرد پولدار و میزنه راستش با چنین پدر و مادری مهتاب حق داره که از بابام بخاد وضعیت سلامتی من و چک کنه!
از یک دختر17ساله توقع داره هرشب توی مهمونی های اون دست تو دست یک پسر بره اتاق و زیر خواب بشه.
نفس سنگینم و بیرون فرستادم احساس می کردم هوای سالن بیشتر از چیزی که فک می کردم داره سنگین میشه.
چندبار پلک زدم ولی انگار فایده نداشت بدنم کرخت بود و سرم سنگین، دستم به گلوم رسوندم سعی کردم با چنگ زدن راهش و باز کنم ولی مگه می شد.
کم کم بدنم شل شد و افتاد کنار بدنم رخنه های ترس ریشه دوندن به قلبم هرکاری می کردم نمی تونستم دستا یا پاهام و تکون بدم پلکام هر لحظه می خواستن سقوط کنن ولی باز وسط راه نگهشون می داشتم چشمام هرلحظه بیشتر مقاومتش کم می شد تا اینکه خاموشی…….