رمان پسر خوب – پارت ۱۱
کلاس را زودتر تمام کردم. جلسه اول بود با بچه های ترم اولی جدید. هفت هشت سال بیشتر نداشتند و نمیخواستم فعلا سخت بگیرم. جلسه اول برای آشنایی بود و تلاش کردم سرگرم و علاقمند شوند.
آن روز تنها همان یک کلاس را داشتم. وسایلم را جمع کردم و رفتم بیرون. باید پیاده میرفتم سر خیابان تاکسی سوار شوم. هنوز چند قدم بیشتر برنداشته بودم که کسی صدایم زد: «ترانه!»
یعنی اشتباه شنیدم؟ یا واقعا صدای سپهر بود؟ داشت خشکم میزد اما نایستادم، وانمود کردم چیزی نبوده و به راهم ادامه دادم. اما بلندتر صدایم زد. خودش بود با آن صدای کلفت و لاتی حرف زدنش: «ترانه! خانم شریف!»
دم آموزشگاه شلوغ بود. پر از دانش آموز و والدین. چند نفر مرا میشناختند، میدانستند اسمم چیست. بالاجبار ایستادم و برگشتم طرفش: «بله؟»
یک پیرهن آستین کوتاه جذب به تن داشت که انگار دکمه هایش را به زور بسته بود. از بین یقه بازش، زنجیر طلایی دور گردنش مشخص بود. بازوهای کلفتش داشت آستین را پاره میکرد. بوی تند ادکلنش می آمد. صورتش را شیش تیغ کرده و لبخند چندش همیشگیاش را به لب داشت: «تحویل نمیگیری! چطوری؟ سلام علیکم!»
حس میکردم همه عالم دارند تماشایمان میکنند. گفتم: «سلام»
خیلی طلبکارانه گفت: «بیا سوار شو»
ماشینش را نشان داد که درست روبروی آموزشگاه پارک شده بود. گفتم: «نه مزاحم نمیشم. باید برم خونه»
سپهر: «میرسونمت. بریم یه دوری بزنیم»
حالا چه وقت دور زدن بود. از کجا فهمیده بود اینجا کار میکنم؟ افتاده بود دنبالم؟ تعقیبم میکرد؟
گفتم: «آخه درست نیست. اینجا، جلوی مردم…»
لبخندش ناگهان جابجا شد، شد نیشخند: «عه؟ درست نیست؟»
یک قدم جلو آمد. با آن قد و قامت، تقریبا داشت روی من خیمه میزد. ناخودآگاه خودم را جمع کردم. ته مایعی از تهدید در صدایش شنیده میشد: «کلا شما خانوادگی خیلی تعارفی هستید. مثلا این داداشت همش تعارف میکنه، نمیاد پول منو بده»
حتما نگرانی ریخت توی نگاهم که نیشخندش کش آمد: «دوست نداری که خدای نکرده، زبونم لال، اینجا سر و صدایی راه بیافته، مردم جمع بشن دورمون، بشنون برادر خانم شریف قراره بیافته زندان؟»
به آرامی سرم را به علامت منفی تکان دادم.
گفت: «آفرین، نمیخوای»
دوباره آمد جلو، رفتم عقب. با سر به ماشینش اشاره زد، شمرده شمرده حرف میزد: «بیا سوار شو. باهات حرف دارم»
چشمم افتاد به آن طرف، مدیر آموزشگاه داشت از در بیرون می آمد. نه جلوی این نه. بداخلاق و جدی بود و همینطوری هم انگار از من خوشش نمی آمد. گفتم: «خواهش میکنم، اینجا نه»
سپهر: «اینجا نه، پس کجا؟ بیرون که نمیای، اجازه خواستگاری اومدنم صادر نمیکنی. نه دیگه دختر خوب، نمیشه که منو سر بدوونی فکر کنی تا آخر عمر دنبالت میام»
در دلم گفتم میخوام هزار سال سیاه نیای. مدیر آموزشگاه بیرون را یک نگاهی کرد، یک لحظه هم چشمش به من افتاد اما برگشت و رفت داخل.
گفتم: «من با شما قول و قراری نذاشتم آقای کاظمی»
پوزخند زد: «عه؟ الان شدم آقای کاظمی؟»
انگار که هرگز چیز دیگری بوده است. سعی میکردم آرام و آهسته حرف بزنم، اما در عین حال عصبانی اش نکنم. نمیدانستم ممکن است چه دیوانه بازی دربیاورد.
من: «ببینید، ما یه بار صحبت کردیم به نتیجه نرسیدیم. بخوایم واقع بین باشیم…»
سپهر: «شما ببین ترانه خانم! ما صحبت کردیم، نمیدونم چی شد که به سرکار خانم برخورد دیگه جواب ما رو ندادی. برادرتم هی امروز فردا کرد، گفت مهلت بده راضیش میکنم. نه دیگه! نه! این سری اومدم به خودت بگم. از طرف من به مهرداد بگو اگه قرار نیست وصلتی سر بگیره، زودتر بیاره اون پول منو بده و کلک کارو بکنه. مفهومه؟»
پوزخندی زد. ناگهان جدی شده بود. چند نفر داشتند نگاهمان میکردند، میخواستم از خجالت آب شوم. سپهر بدون اینکه جوابی بگیرد، سوار ماشینش شد و رفت.
یک هفتهی بعد را در خانه جنگ اعصاب داشتیم. هر روزی که کلاس داشتم، با نگرانی میرفتم و میآمدم. وسط کلاس ها از پنجره بیرون را نگاه میکردم ببینم سپهر دوباره نیامده باشد آنجا. اما پیدایش نشد.
مهرداد هر شب میآمد که حرف های تکراریاش را بزند. گاهی با عصبانیت، گاهی با نگرانی، گاهی با خستگی. انگار نه انگار یک عمر مرا میشناخت. میدانست اگر بگویم نه، یعنی نه. چیزی هم اگر میخواست راضی ام کند، زور گفتن نبود. یادم افتاد بابای خدا بیامرزم یک بار گفته بود: «تو و مهرداد لنگه همدیگهاید»
هیچوقت نفهمیده بودم چرا. الان داشتم میدیدم، دوتا کله خر لجباز بودیم.
یک هفته این شرایط ادامه داشت، تا اینکه یک شب مهرداد نیامد. فکر میکردم نیامدنش باعث آسودگی باشد اما نگرانم کرد. به یک بهانهای رفتم طبقه بالا و دیدم صحیح و سالم در خانه نشسته است. گفتم شاید حوصله بحث کردن نداشته، اما شب بعد هم نیامد، و شب بعدتر. چرا؟ ناگهان چه شده بود؟ چطور کوتاه آمده بود؟ دلم آرام نمیگرفت و شور میزد. تا آن روز. پنجشنبه بود وسط تیرماه. پنجشنبهای که مهرداد همه چیز را خراب کرد.
در خانه امیر و حنانه نشسته بودم و با عصبانیت پایم را تکان میدادم. یک خانه جمع و جور نقلی بود با دوتا اتاق خواب. بیشتر فضای خانه هنوز خالی بود. در حد نیاز یخچال و فرش و مبل و تخت خریده و آمده بودند همینجا زندگی میکردند. پریا هنوز نمیدانست، میفهمید حنانه عروسی نگرفته آمده سر خانه و زندگیاش، پس میافتاد. خانه پر بود از کارتن و ساک دستی پر شده با لباس و وسایل شخصی. همینطور همه را پخش و پلا در خانه رها کرده بودند و تنها یک تکه وسط برای نشستن خالی بود.
گوشیام پشت هم زنگ میخورد. هربار اسم «مهرداد» روی صفحه پدیدار میشد، چند باری هم اسم «مریم» آمد، اما میدانستم همان لعنتی پشت خط است. صدای گوشی را خیلی وقت پیش قطع کرده بودم. میگذاشتم آنقدر زنگ بزند تا خسته شود. وسط زنگ خوردن گاهی پیام هایی هم برایم می آمد:
«تا یک ساعت دیگه خونه بودی که هیچ…»
«ترانه کدوم گوری هستی؟»
«تو رو خدا جواب بده ترانه، مهرداد خیلی نگرانه»
«فرار میکنی؟ من میدونم با تو»
«میکشمت ترانه»
ساعت هشت را رد میکرد؛ بوی سوخت همه جا را برداشته بود، حنانه داشت شام درست میکرد.
امشب در خانه مهمان داشتیم. برادر عزیزم، سرخود گفته بود خانواده کاظمی با پسر دسته گلشان، بیایند خواستگاری. من تازه ساعت شش عصر خبردار شدم. آقا نمیخواست به من بگوید که نتوانم مخالفت کنم. این هم خواستگاری سورپرایزی من بود!
آخرش مریم طاقت نیاورد و به من گفت چه خبر است. میخواست حاضر باشم. من هم بی سر و صدا لباس پوشیدم، کیفم را برداشتم و از خانه زدم بیرون. عصبانی بودم، خیلی عصبانی و نگران. نمیدانستم مهرداد با من چه میکند، به مریم چیزی میگوید یا نه، جواب سپهر را چه میدهد. اما من در آن خانه بمان نبودم. من پای اینکه دسته جمعی مرا تحت فشار بگذارند و به زور بله بگیرند نمیرفتم. تازه فرداد هم نبود. من اگر در آن خانه میماندم، آبروریزی بدتری راه میانداختم.
حالا مهرداد گزینههای بیشتری داشت. میتوانست به سپهر و خانوادهاش بگوید خواهرم مرده است. صبح بردیم چالش کردیم. فردا بیایید سر قبرش فاتحه بخوانید. چه میدانم، هرچه دل خودش میخواست.
حنانه گاهی میآمد، نگاهم میکرد و میرفت. چیزی نمیگفت، میدانست وقت خوبی نیست. صدای در قابلمه و قاشق و چنگال از آشپزخانه میآمد. آخر آمد کنارم نشست. یک ماگ سفید با عکس گربه هم آورد و داد دستم. گفت: «برات آب خنک آوردم»
هنوز یک دست لیوان هم نخریده بود. یک قیافه نگرانی داشت که دلم سوخت. کمی اخم هایم را وا کردم و گفتم: «دستت درد نکنه عزیزم»
گفت: «شام الویه درست کردم»
الویه را چطوری سوزانده بود؟ حوصله نداشتم سر به سرش بگذارم. گفتم: «مرسی»
با احتیاط پرسید: «ترانه… میگم بهتر نیست بری خونه؟»
من: «نه نیست. چیه؟ مزاحمم؟»
با دستپاچگی گفت: «نه، منظورم این نبود عزیزدلم…»
صدای چرخش کلید در قفل در آمد. امیر آمد خانه، دوتا نان بربری و یک کیسه خرید هم دستش بود. حنانه به استقبالش رفت. امیر لبخند گشادهای زد و او را بوسید: «سلام خانم خوشگلم! چرا نگفتی مهمون داریم»
حنانه: «ترانه تازه اومد»
امیر قیافه عصبانی ام را که دید خودش را جمع کرد. گفت: «سلام ترانه خانم»
زیر لب گفتم: «سلام»
حنانه کمی من و من کرد. نمیدانست باید چکار کند. گفت: «امیر میای کمک این خریدا رو بذاریم آشپزخونه؟»
امیر: «چهار چیزه دیگه، خودت ببر تا من لباس عوض کنم»
حنانه اشاره ای به او زد: «امیر بیا کمک میخوام»
امیر کمی طول کشید تا منظورش را بگیرد و بعد دنبال او رفت. آشپزخانه گوشه بود و از جایی که من نشسته بودم دید نداشت. با هم پچ پچ می کردند. میتوانستم اسم خودم و مهرداد را بشنوم. مهم نبود، آخر که میفهمید. همه میفهمیدند من چه بدبختی هستم.
امیر آمد بیرون، با نگرانی لبخندی زد و رفت لباس عوض کند.
وقتی برگشت مقابلم نشست. اعصابم حتی از دست او هم خرد بود، نمیدانم چرا. دلم میخواست سر به تن هیچکس نباشد. امیر پرسید: «خوب هستید شما؟ خوش اومدید»
فضا انقدر سنگین بود که احساس مزاحم بودن داشتم. گفتم: «ببخشید مزاحم شدم»
امیر: «نه، این چه حرفیه مراحمید»
حنانه دوباره صدای دیگ و قابلمه را درآورده بود. من و امیر هرگز با هم نشسته بودیم حرف بزنیم؟ یادم نمیآمد. حرفی نداشتیم. یه کم همدیگر را نگاه میکردیم، یه کم در و دیوار را. خوشبختانه حنانه برگشت آمد آن طرف امیر روی یک نفره نشست. گفت: «شام دیگه تقریبا حاضره. عه راستی، تو اولین مهمون مایی. نه امیر؟»
امیر: «آره. راست میگی»
گفتم: «ببخشید دیگه دست خالی اومدم. وضعیت بحرانی بود. اصلا تبریک نگفتم، خونه نو مبارک»
این ها را طوری با حرص میگفتم انگار که دارم کنایه میزنم. داشتم اعصاب خودم را هم خرد میکردم. کمی آب نوشیدم. گفتم: «من منظوری ندارما. الان حالم بده، واقعا نمیخوام شما رو هم اذیت کنم»
دو نفری گفتند: «نه، نه این چه حرفیه»
چشمم چرخید روی صفحه گوشی که باز روشن شد. در کمال تعجب، این بار فرداد بود نه مهرداد. چند ساعتی میشد منتظرش بودم، اما در دسترس نبود. با هیجان گوشی را برداشتم و گفتم: «فرداده، ساکت باشین. الو؟ داداش؟»
صدای فرداد که آمد، هر چقدر هم که خائن بود و آن اواخر طرف مهرداد را گرفته بود، ناگهان قلبم آرام گرفت: «ترانه؟ کجایی؟ مهرداد چی میگه؟»
من: «چی بهت گفت؟»
فرداد: «گفت تو فرار کردی! گوشی جواب نمیدی. چمیدونم، مردم از نگرانی»
من: «چرت میگه. فرداد گوش کن…»
فرداد عصبی بود: «چه خبره اونجا ترانه؟»
من: «هیچی! آقا داداش گلت بی خبر از من به سپهر و خانوادش گفته بیان خواستگاری.»
فرداد: «خب؟ تو چی گفتی؟»
من: «قبل اینکه بیان لباس پوشیدم از خونه اومدم بیرون. مهردادم زنگ زد تهدیدم کرد، گفت به زورم شده مینشونمت پای سفره عقد. انگار عهد قاجاره!»
فرداد: «تو کجایی الان؟»
من: «خونه نیستم»
فرداد: «یعنی چی؟ میگم کجایی؟»
من: «بگم به مهرداد میگی»
فرداد: «نمیگم آبجی. کجایی؟ مهرداد نگرانته، همه جا رو دنبالت گشته. یعنی چی که فرار کردی؟»
من: «من فرار نکردم. یه شب اومدم جایی مهمونی. بچه که نیستم، اولین بارمم نیست»
فرداد: «آبجی…»
قاطعانه گفتم: «من تا تو برنگشتی نمیرم خونه. اونم نگران من نیست، نگران آبروش جلوی اوناست. بهش بگو انقدر زنگ نزنه»
فرداد ملتمسانه گفت: «ترانه»
من: «بله؟»
فرداد: «پاشو برو خونه. تو رو روح مامان»
من: «الکی قسم نده، نمیرم»
فرداد: «جان داداش بگو کجایی؟»
من: «که به زور شوهرم بدین؟ برگشتی خونه خبرم کن بیام. حالا هم خداحافظ»
فرداد: «ترانه…»
من: «گفتم خداحافظ»
گوشی را قطع کردم. امیر و حنانه نگاهم میکردند. پرسیدم: «اشکالی که نداره من یکی دو روز اینجا بمونم؟»
دو نفری با هم گفتند: «نه، اصلا، به هیچ وجه»
…
بعد از حرف زدن با فرداد اعصابم کمی آرام گرفت. گوشی دیگر زنگ نخورد. هر چند که فرداد چندتا پیام فرستاد و همان خواهشها را تکرار کرد اما جواب ندادم.
لباسهای حنانه برایم کوچک بود، گرمکن امیر را داد بپوشم. هم از کمر تا زدم و هم از پاچه تا اندازه شود. از اینکه قبلتر بی دلیل از دست امیر عصبانی بودم عذاب وجدان داشتم. آمده بودم وسط زندگیشان، طلبکار هم بودم. بنده خدا کاری به کارم نداشت. خیلی هم محترمانه و مهماننواز رفتار میکرد که غریبی نکنم.
گفته بود: «من شب میرم خونه پدرم که راحت باشید. تا هر وقت خواستی بمون، اصلا فکرشم نکن»
با این حرف ها بیشتر خجالت میکشیدم. گفتم: «ببخشید، تو رو هم دارم از خونهت بیرون میکنم»
گفت: «نه اینطوری نگو. اینجا همونقدر که خونه منه، خونه حنا هم هست. مهمون داره، قدمش سر چشم»
فعلا امیر را برای گناهان کرده و نکرده اش بخشیدم و کاری به کارش نداشتم.
وسط هال سفره انداختیم، نشستیم بربری با الویه و نوشابه خوردیم. چند تا لقمه که خوردم، نطقم باز شد. گفتم: «میدونید سپهر باعث میشه بخوام آهنگای کیو گوش بدم؟»
حنانه گفت: «تیلور سوئیفت؟»
من: «دقیقا. در حالی که تیلور پخش میشه، با ماشین از روش رد بشم»
حنانه: «میشه منم همراهت بیام؟»
شام خوردیم و سفره را جمع کردیم. امیر داشت ظرفها را میشست.
از حنانه پرسیدم: «قول میدی اگه مجبورم کردن زنش بشم، نجاتم بدی؟»
گفت: «آره میام دم آرایشگاه میدزدمت»
کمی با هم خندیدیم. دوتایی روی قالی نشسته بودیم و حرف میزدیم. آن وسط یهو چشمانم پر از اشک میشد. حداقل این یک نفر آدم را داشتم که به او پناه بیاورم و یادآوری این مسئله احساساتیام میکرد. گوشی را گذاشته بودم توی کیفم که چشمم به آن نیافتد. نمیخواستم خبر از هیچ پیام و تماسی داشته باشم.
گفتم: «به نظرت الان خونه ما چه خبره؟ سپهر اینا اومدن یا مهرداد زنگ زده کنسل کرده؟»
ته دلم نگران بودم. بلایی سر مهرداد نیاورد…
حنانه گفت: «میخوای با ماشین بریم محلتون یه دوری بزنیم؟»
من: «نه، نمیخوام پامو بذارم بیرون. حس میکنم کمین کردن بگیرنم»
نمیخواستم به این زودی آن آرامش موقتی را بر هم بزنم. در فضای کوچک بین مبلها نشسته بودیم، مثل بچهها که خانه میسازند.
امیر داشت تلفنی با مادرش حرف میزد که بگوید آخر شب میرود پیش آنها. تمام که شد آمد کنارمان نشست.
پرسیدم: «مادرت بهتره؟»
گفت: «بد نیست. فقط نباید حرص و جوش بخوره، ولی گوش نمیده»
مکثی کرد و پرسید: «بابای شما هم ناراحتی قلبی داشت، نه؟»
آرام سر تکان دادم. او هم حرف گوش نمیداد. آخرش یک روز قلبش ایستاد. نمیخواستم این را بگویم، امیر نیازی نداشت بشنود.
فکر کردم بحث را عوض کنم. رو به حنانه کردم: «آخه میدونی از چی حرصم میگیره؟ پسره نه نمیفهمه. بابا ما به درد هم نمیخوریم دیگه. انگار باورش نمیشه از کسی خواستگاری کنه و طرف بگه نه!»
حنانه فوری گفت: «اختلال خودشیفتگی داره دیگه…»
امیر نگاه چپی به او انداخت و حنانه دهانش را بست. نفهمیدم چرا و به چه علت.
این بار حنانه موضوع را تغییر داد. گفت: «آخه بختت، یه دوست پسری، کشته مردهای چیزی هم نداری بیاد بگیرتت از دست اینا نجات پیدا کنی»
گفتم: «دقیقا! اتفاقا خودمم داشتم فکر میکردم کاش یه خواستگاری برام پیدا بشه، من شوهر کنم برم.»
حنانه خندید: «بذار زنگ بزنم پریا، بگم چندتا خواستگار بفرسته سمتت»
من: «یعنی هر خری هم بود، فقط سپهر نباشه»
امیر که تا آن لحظه زیاد در بحث ما شرکت نمیکرد یکهو صاف نشست. گفت: «هر کی بود؟»
من: «هر خری! اولین خواستگاری که از در بیاد تو من زنش میشم»
امیر خواست بگوید: «حتی مثلا اگه بَـ…» که حنانه پرید و دستش را محکم گذاشت روی دهان او: «نه، امیر نه»
گفتم: «چرا اینطوری میکنی؟»
چشمان امیر از این حرکت حنا گرد شده بود. دهان بسته چیز نامفهومی گفت که من نفهمیدم، اما حنانه جوابش را داد: «به خدا ترانه همین وسط از لوستر دارت میزنه»
نگاه سه نفرمان چرخید به طرف بالا، به لوستر سفید آویزان به سقف. آویزهای بلورش آهسته تکان میخورد.
گفتم: «مگه چی میخواست بگه؟ ول کن بدبخت رو کشتی حنانه»
حنانه رهایش نمیکرد. همانطور که زل زده بود توی چشم های امیر، به من گفت: «شوهر خودمه، میخوام بکشمش. امیر، میگم نگو»
امیر سرش را به معنی باشه تکان داد تا ولش کنند. اما همین که آزاد شد گفت: «حالا بذار بگم»
من: «چی میخواد بگه؟»
حنانه: «از من گفتن، ترانه ناراحت میشه. اگه قهر کنه من نمیذارم این وقت شب جایی برهها، خودتو بیرون میکنم»
امیر شانه بالا انداخت: «من که خودم میخواستم برم. ترانه خانم، من یه موردی براتون سراغ دارم…»
من: «چی؟ خواستگار؟»
خندیدم: «شوخی میکنی؟»
امیر: «نه جدی. یکی هست»
من: «کی؟»
امیر این دست و آن دست میکرد. زنش را نگاه کرد و پرسید: «قبول میکنه؟»
حنانه مخالف بود: «نه! امیر، قرار شد دیگه این بحث رو بیخیال بشی»
گفتم: «میگید یا نه؟ منم بفهمم قضیه چیه»
امیر: «خب راستش ما واسه کسی دنبال یه دختر خوب میگردیم»
من: «کی؟»
امیر: «برادرم»
طول کشید تا جواب بدهم. کمی این یکی را نگاه کردم، کمی آن یکی را. حنانه با دلخوری رویش را آن وری کرده بود، اما امیر کاملا جدی و منتظر مرا نگاه میکرد.
گفتم: «همین برادر وسطیت؟»
امیر: «آره»
انتظار نداشتم انقدر سریع خواستگار پیدا شود، آن هم از طرف امیر. با تعارف گفتم: «آها، به سلامتی. واسش دنبال دختر هستید؟»
حنانه وسط پرید: «ما نه، امیر دنبال دختره. گیر داده براش زن بگیره»
برای هم چشم و ابرو میآمدند و هر کدام از دیگری شاکی بود.
امیر: «من نمیفهمم، شما چرا انقدر مخالفی حنا خانم؟»
حنانه: «چون اون خودش تو این فکرا نیست، تو اصرار میکنی»
من: «برای چی؟»
امیر: «چون میخوام ازدواج کنه خیال مامانم راحت بشه»
قیافه امیر درهم رفت. حس میکردم باید در حال مسخرهبازی درآوردن باشد، اما در نگاهش اثری از شوخی دیده نمیشد.
صدایش حالت درماندگی گرفت: «مامانم که میدونی تو چه وضعیه. فعلا بهتره، اما یه فشار کوچیک کافیه که حالش بد بشه. دکتر میگه معلوم نیست قلبش چقدر دووم بیاره. یه سال، شیش ماه…»
قلبم فشرده شد.
امیر: «میگه میترسم عمرم قد نده سر و سامون گرفتن اهورا رو ببینم»
کمی جابجا شد و صاف نشست: «ببینید ترانه خانم، چند سال پیش یه اتفاقاتی برای برادرم افتاد…»
حنانه گفت: «من قبلا براش گفتم»
امیر: «گفتی؟ قضیه نامزدی رو میدونه؟»
گفتم: «آره»
امیر: «خب پس… واسطه اون نامزدی مادرم بود. چند ساله که خودش رو مقصر میدونه. میگه من باعث شدم ضربه بخوره، دیگه به فکر ازدواج نباشه. خیلی ناراحتی میکنه. منم دیدم اینطوریه…»
من: «گفتی واسش زن بگیرم؟»
امیر: «به اهورا گفتم ازدواج کن، اونم گفت تو یکی رو پیدا کن من ازدواج میکنم»
حنانه گفت: «اون شوخی کرد. تو چرا انقدر جدی گرفتی؟»
امیر: «به خاطر مادرم. من هر کاری میکنم مامان خوشحال بشه، میفهمی؟ من راضیش میکنم. شما قبول میکنی دیگه ترانه خانم؟»
کاملا جدی این را میپرسید. گفتم: «من؟ خب نمیدونم…»
امیر: «خودت گفتی اولین خواستگاری که بیاد بله میگی»
من: «من یه چیزی گفتم»
حنانه شروع به غر زدن کرد: «یه هفته ست از دست این آقا اسیرم. عین مادربزرگا همش میپرسه دختر فلانی مجرده؟ اون یکی قصد ازدواج نداره؟ خود تو رو سه بار پیشنهاد داده، فکر نکن الان به ذهنش رسیده!»
امیر کمی خودش را جمع و جور کرد. سرش را انداخت پایین و مثل بچه های خطاکار که باید به پدر و مادرشان جواب پس بدهند، من و حنانه را نگاه میکرد. پسره پررو مرا پیشنهاد داده بود؟ به من برخورد اما چیزی نگفتم.
پرسیدم: «خب چرا برادرت خودش با یکی آشنا نمیشه؟»
امیر: «خودش تو این فکرا نیست»
من: «چرا؟ چون افسرده ست؟»
امیر اخم کرد: «افسرده؟ افسرده نیست، کی گفته؟»
رد نگاهم را گرفت و رسید به حنانه. حنا که تا لحظاتی پیش از دست امیر شاکی بود، ناگهان قیافه گناهکارانهای به خود گرفت. گفت: «من؟ من گفتم ترانه؟ آها، آره راست میگی»
امیر: «چرا آخه؟ حنا چند بار بهت بگم…»
حنانه سریع گفت: «ببخشید! ببخشید خب»
امیر نفس عمیقی کشید: «عزیز من، حنا خانم، قرار نشد شما انقدر به آدما برچسب نزنی؟ هر کی رو دیدی تحلیل روحی روانی نکنی؟»
حنانه زد به مظلوم نمایی: «چرا، درسته. آخه ببین عزیزم… اون موقع که این حرف رو زدم هنوز بهت قول نداده بودم. باور کن بعد از اون دیگه از این چیزا نگفتم»
امیر: «نگفتی؟ سپهر اختلال خودشیفتگی نداره؟ آخه حتی با برادر منم؟»
من مداخله کردم: «خب حالا دعوا نکنید»
اما امیر دلخور بود. حنانه تلاش میکرد خرابکاری اش را جبران کند: «نه ترانه جون، من قبلا اهورا رو خوب نمیشناختم. افسرده که نیست»
من: «پس مشکلش چیه؟ هنوز تو فکر نامزد سابقشه؟ چرا خودش زن نمیگیره؟»
امیر: «نه، نه بابا. اهورا هیچوقت اهل این چیزا نبوده، دوست دختر داشته باشه و اینا. پسر خوب و سر به زیریه. مشکلی که نداره، مدلش همینه»
نفس عمیقی کشید و رو به حنانه کرد: «میشه یه چایی بهم بدی؟ سرم داره درد میگیره»
حنانه سریع پاشد برود: «آره عزیزم، الان»
سکوت شد. من داشتم فکر میکردم و امیر خیره مانده بود ببیند جوابش را میدهم یا نه. جدی جدی انتظار داشت همین الان بله را بگویم.
اهورا، خب… نه اینکه از او بدم بیاید، اما پسره خودش چندان راضی نبود، آن وقت من میگفتم بله؟ اما اگر به عنوان یک پیشنهاد به قضیه نگاه میکردیم… اگر میآمد و بیشتر آشنا میشدیم… برادر همین امیر بود دیگر.
امیر خوب بود؟ بد که نبود. تازه اهورا به این لودگی نبود، سنگین رنگینتر به نظر میرسید. یاد آن روز عقدکنان افتادم. خب من که… همچین… خیلی هم از او بدم نیامده بود. دلم یک طوری شد، درهم پیچید.
ولی چرا حنانه میگفت افسرده ست؟ حتما یک چیزی بوده. حنا شاید برای همه نسخه روانشناسانه بپیچد، اما الکی هم رو کسی عیب نمیگذاشت.
چیزی در نگاه امیر آزارم میداد، چیزی آشنا. کاش باز هم پر چانگی میکرد و دلقک بازی درمیاورد، اما اینطور قیافه غمگین به خودش نمیگرفت. گفت: «شما فکر کن یه خواستگار برات اومده. مشکلش چیه؟ شاید ازدواج کردی از دست سپهر راحت شدی، مادر منم خیالش از بابت اهورا راحت میشه»
گفتم: «آخه اهورا که راضی نیست»
امیر: «من راضیش میکنم»
به همین سادگی ازدواج میکردم؟ سپهر هم دست از سرم برمیداشت؟ منم میشدم زن داداش امیر؟ با اهورا؟ نه، نمیدانم.
پرسیدم: «جدی میگی امیر؟»
امیر گفت: «کاملا جدی.»
بی انتها سپاس ازت وانیا جون ممنونم مهربونم عالی بود مثل همیشه فک کنم کامنت قوت دل بهت میده به محض خوردن انرژی مثبت میخوام بهت القا کنم گلم
آره عزیزم خوشحال میشم نظر میذارید خصوصا این پارت که خودم دوستش دارم. مرسی از همراهیت
حالا خدا کنه اهورا از کوره در نره بدتر ترانه عصبی بشه ممنون گلم
اهورا بیخود میکنه 🤭
مرسی که اینقدر منظم ، اینقدر خوش فکر و کار درست هستین و مارو از قلمِ زیباتون مستفیض میکنید.
دمتون گرم🙌🏾❤️
قربون شما لطف داری 😍♥️