نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان پسر خوب

رمان پسر خوب – پارت ۱۲

4.4
(47)

سر سفره صبحانه نشسته بودیم. روی نان بربری بیات شده، کره می مالیدم. شب قبل امیر بی جواب رفت. گفته بود: «پس فکراتو بکن»
به چی فکر میکردم؟ باید جدی میگرفتم؟ امیر بود دیگر، یک چیزی گفته بود. حالا برادرش که به همین راحتی قبول نمیکرد ندیده و نشناخته بیاید خواستگاری. ندیده که نبود، همدیگر را دیده بودیم. اما معلوم نبود چشمش را گرفته باشم. قبل از خواب به اهورا فکر کردم. خودم را کنارش تصور کردم؛ سر سفره عقد، در یک خانه همین شکلی نقلی، توی زندگی، توی آینده. حداقل فکرش حالم را بهم نمیزد.
از سر صبح که بیدار شدیم، کمابیش وانمود میکردم مکالمات شب قبل اتفاق نیافتاده است. نباید جدی میگرفتم. نباید میان مشکلات خودم، فکر کسی میافتاد توی سرم. چشم انتظار خواستگاری آمدنش میشدم. دنبال امید واهی نبودم. حنانه هی زیر چشمی نگاهم میکرد. میدانستم طاقت نمی‌آورد.
پرسید: «نظرت چیه؟ دیشب فکر کردی؟»
من: «نه، نمیدونم»
حالت قیافه اش با دیشب فرق داشت. دیشب شاکی بود، حالا مشتاق.
پرسیدم: «تو چی میگی؟»
حنانه: «من میگم پیشنهاد بدی نیست، بهش فکر کن»
من: «چی شد؟ تو که مخالف بودی؟»
حنانه: «من فکر میکردم تو ناراحت میشی بشنوی! اما میبینم خیلی هم بدت نیومده»
با کنایه شیطنت باری این را گفت. خودم را جمع و جور کردم: «نه خب. بیشتر جا خوردم. فکر نمیکردم شوهرت به این سرعت برام خواستگار پیدا کنه»
حنانه: «من دیشب خیلی فکر کردم…»
یک لقمه نان گذاشت در دهانش. آن را با حوصله جوید، قورت داد و کمی چای هم نوشید و ادامه داد: «بد هم نمیشه اگه تو زن اهورا بشی، میشه؟»
جوابش را ندادم. صبحانه خوردیم و سفره را جمع کردیم. حنانه گفت امیر ناهار می آید خانه.
گفتم: «یه وقت برنداره این پسره رو با خودش بیاره!»
گفت: «نه، بهش گفتم فعلا چیزی نگه تا تو فکر کنی»
گفتم ناهار با من. زرشک پلو با مرغ درست کردم. آن وسط به حنانه توصیه های آشپزی میکردم: «شعله رو کم بذار. زیاد باشه میسوزه دیگه»
مقاومت میکرد: «من کم گذاشته بودم، یهو دیدم بوی سوخت میاد. دیدم خشک شده ته گرفته»
گفتم: «آخه ببین هنوز هیچی نشده کف قابلمه هات دارن خراب میشن»
دم ظهر حنانه پاشد چندتا سیب زمینی خرد کرد که سرخ کند، چون امیر دوست داشت. وقتی پای گاز بود رفتم نزدیکش تکیه دادم به کابینت. فکر اهورا در سرم میرفت و می آمد و کنجکاوم میکرد. پرسیدم: «این اهورا پیجی چیزی داره یه کم ببینم چجوریه؟»
گفت: «داره ولی چیز خاصی نمی‌ذاره. میخوای گوشیمو بردار نگاه کن»
رمز گوشی را می‌دانستم. خودم برداشتم و وارد اینستاگرام شدم. نامش را سرچ کردم؛ اهورا… اهورا محبیان… آها ایناهاش. به عکس پروفایلش می‌آمد مال چند سال پیش باشد، زمانی که بچه‌تر بوده است.
تنها دوازده تا پست داشت. حدود صد تا فالوور و چندتا دانه بیشتر فالووینگ. از خودش تنها همان عکس پروفایل را پست کرده بود، آن هم شش سال پیش. با یک عکس دو نفره با امیر از فاصله دور که چهره هایشان زیاد پیدا نبود، این یکی دو سال پیش.
بقیه عکس‌ها… واقعی نبود. اسکرین شات بود از صفحه چندتا بازی، که جناب آقا به یک مرحله مهم یا دستاورد خاصی رسیده بود. تنها یک عکس واقعی دیگر داشت که از مکانی گرفته بود. یک جایی شبیه سالن ورزشی ولی یک سری میز گذاشته بودند و چند نفر هم با هدفون نشسته بودند مقابل مانیتور. زیر عکس را خواندم: «تورنمنت گیمینگ تهران ۲۰۲۲»
گوشی را گذاشتم روی کانتر: «گیمره؟ من زن گیمر نمیشم»
حنانه: «چرا؟»
من: «میخواد صبح تا شب بشینه تو خونه، مثل بچه ها بازی کنه. اعصاب برام نمیمونه»
حنانه: «نه بابا، اونطوریا نیست. پسره مهندسه، سرکار میره، پول درمیاره، خب تفریحی بازی هم میکنه. امیرم گاهی میشینه پای بازی. نگران نباش»
دوباره گوشی را برداشتم. چیز خاصی نداشت. نه استوری، نه هایلایت. بین فالوورها گشتم. خیلی‌ها را خود حنانه فالو می‌کرد که به نظر فامیلشان بودند. نه دختر خاصی، نه پیج ناجوری. با چندتا پیج گیم و فیلم و این‌ها. زدم الهه، چیزی نیامد. الهه را دنبال نمی‌کرد. حتی آرمان را هم نه.
حنانه کفگیر چوبی به دست نگاهم میکرد: «انتخاب کن؛ گیمر یا دخترباز؟ همین دوتا گزینه رو داری»
دلخور نگاهش کردم: «میبینی بخت منو؟ یکی مثل پریا به صدتا خواستگار نرمال میگه نه! منم باید بین این دوتا انتخاب کنم»
گوشی را گذاشتم و رفتم در هال نشستم. حنانه کارش که تمام شد آمد کنارم.
گفت: «ببین، اهورا ایده آله؟ نه. بهتر از سپهره؟ آره»
من: «تو که دیشب سفت و سخت میگفتی نه، چی شد الان داری مخمو میزنی؟»
حنانه: «خب فکر کردم… دیدم من خوشبختی تو رو میخوام. اهورا هم پسر خوبیه. جدی میگم، میدونم اون دفعه چی گفتم ولی بعد عقدمون بیشتر دیدمش، خونشون رفتم و اومدم. من دوستش دارم، مثل برادرم خودمه»
من: «چرا میگفتی افسرده ست؟ حتما یه چیزی بوده دیگه»
حنانه: «خب آخه… ببین ترانه…»
داشت فکر میکرد چه بگوید.
گفتم: «امیر اینجا نیست، راستشو بهم بگو»
حنانه: «یه کم تو خودشه. مثل امیر اجتماعی نیست. اما افسرده هم که نه… درونگراست. امیر میگه مدلشه، اما سحر میگفت چند سال پیش سر الهه بدتر شد»
من: «سحر کیه؟»
حنانه: «دخترخاله امیر»
چیزی یادم افتاد: «راستی مگه امیر چندتا دخترخاله داره؟ اون روز سر عقد هرکی میومد کادو بده میگفتن دخترخاله دوماد»
حنا خندید: «هفت تا»
من: «هفت تا؟ چند تا خاله؟»
حنانه: «یکی. همون خاله منیر»
من: «همون یکی هفت تا دختر داره؟ شوخی میکنی؟»
کمی پشت سر فامیل های امیر در روز عقد غیبت کردیم. امیر زنگ زد گفت دارد میاید.
گفتم بروم ناهار را حاضر کنم اما حنانه دستم را گرفت و مرا کنارش نشاند: «ترانه یه چیزی بگم؟ اگه اهورا قبول کرد، رد نکن. حداقل باهاش حرف بزن ببین خوشت میاد یا نه»
با شوخی گفتم: «چرا؟ انقدر دوست داری جاریت بشم؟ من جیگرتو درمیارما»
گفت: «ببین میخوام باهات روراست باشم، ناراحت نشو. ولی تا کی میخوای چهارتا کلاس تو هفته درس بدی یه پول کمی بگیری؟ خودتم میدونی اینجوری نمیشه زندگی ساخت»
گفتم: «خب؟ منظور؟»
حنانه: «اهورا وضعش خوبه. خانواده‌ش هم همینطور. اگه باهاش ازدواج کنی حداقل خیالت از بابت این مسائل راحته»
من: «من اگه میخواستم واسه پول ازدواج کنم که…»
حنانه: «میدونم، میدونم. فقط میگم این یه حسنه. همه که عاشقانه ازدواج نمیکنن، نشنیدی بعضیا میگن عشق بعد ازدواج بهتره؟»
من: «اگه اینطوریه خودت چرا قبلش عاشق شدی؟»
با یک قیافه عاقلانه که از او بعید بود گفت: «منظورم این نیست، باهام بحث نکن گوش بده. دارم میگم فقط یه راه برای ازدواج وجود نداره. آدم یه خواستگار خوب براش میاد، خب بهش فکر میکنه دیگه. نه؟ میگم یهو نیافت سر دنده لج. منطقی فکر کن»
پاشدم بروم آشپزخانه. گفتم: «فعلا که معلوم نیست اون چی بگه. بعدشم من نمیدونستم جنابعالی به خاطر پول با امیر ازدواج کردی!»
حنانه دنبالم می آمد: «تیکه ننداز. اینجوری نیست، امیر پولم نداشت من زنش میشدم. فقط میگم طرف وضعش خوبه، خانواده‌ش خوبن، با شخصیته. روش فکر کن»
دوباره برگشت به حالت عادی اش: «تازه جاری به این خوبی گیرت میاد، مگه نه؟»
مشکوک نگاهش کردم: «دیشب امیر چی بهت گفت، تو نظرت برگشت؟»
حنانه: «هیچی به خدا. من فقط خوبی تو رو میخوام. اهورا هم راضی میشه، از خداش باشه. تو به این خوبی، مگه خر باشه قبول نکنه»
یک دست بشقاب بیشتر نداشتند که هر کدامش یک رنگ متفاوت بود. آبی و زرد و سبز را برداشتم. حنانه آمد دستم را چسبید. یواشکی حرف میزد: «تو که چند بار دیدیش، ازش خوشت اومده؟»
چپ چپ نگاهش کردم. گفت: «اومده، من میدونم. وگرنه دیشب که امیر اسمشو آورد، میفرستادیش بیمارستان»
نمیخواستم قبول کنم. گفتم: «نمیدونم. قیافش که بد نیست، هست؟ سر عقد شما خوشتیپ شده بود»
حنانه: «پتانسیلش رو داره، فقط باید روش کار کنی. پس قبوله؟ فکراتو میکنی؟»
او را هل دادم کنار: «باشه بابا. فکر میکنم»

امیر آمد ناهار خوردیم. یکسره مرا نگاه میکرد، تا آنجا که حنانه یکی زد توی پهلویش که خودش را جمع کند.
خودم پرسیدم: «چی شد؟ به داداشت گفتی؟»
امیر: «چی؟ نه. حنا گفت شما میخوای فکر کنی. فکر کردی؟»
گفتم: «نه. بذار امروز برم خونه، ببینم چه خبره»
حنانه: «مگه امروز میری؟»
من: «فرداد پیام داد گفت غروب میرسه. برم دیگه»
کمی تعارف کردند که بیشتر بمانم، ولی میخواستم برگردم. میدانستم هر چه دیرتر بروم بدتر است. میدانستم مهرداد عصبانی است و دعوا در پیش داریم.
عصر با حنانه فیلم دیدیم، امیر هم سرش توی گوشی بود و بازی میکرد. غروب فرداد زنگ زد گفت رسیده، من هم جمع کردم که بروم. امیر گفت خودش مرا میرساند.
دم در حنانه را بغل کردم و گفتم: «خونتون هم خیلی قشنگ و دنجه. قول میدم دفعه بعدی با کادو بیام»
روی هم را بوسیدیم و راهی شدم.
در راه میدانستم امیر زبان به دهان نمیگیرد. همین که وارد خیابان اصلی شدیم شروع کرد: «ببین ترانه خانم، شما جای خواهر من. جدی میگم. اهورا اگه آدم درستی نبود، من هیچوقت همچین پیشنهادی نمیدادم»
گفتم: «آخه من اصلا نمیشناسمش، نمیدونم چجوریه»
پرسید: «حنانه در موردش چیزی بهت نگفت؟»
نمیدانستم چقدر از حرف های صبح حنانه را باید بگویم. نمیخواستم چیز اشتباهی را لو بدهم و دوباره بحثشان شود. با احتیاط گفتم: «چرا گفت آدم درونگراییه»
امیر: «آره، هست. از بچگی همین بوده. پسر خیلی خوبیه، چجوری بگم… اهورا بچه مردمه»
من: «یعنی چی؟»
امیر: «بچه مردم دیگه، همونیه که پدر و مادرا میگن ازش یاد بگیر. بچه مؤدب تمام فامیل، بچه درسخون کلاس، بچه محبوب مامان و بابام…»
به جمله آخرش واکنش نشان دادم.
گفت: «به پدر و مادرم بگی انکار میکنن، اما اهورا رو بیشتر از ما دوست دارن»
من: «اون وقت تو ناراحت نمیشی؟»
امیر: «نه. همه پدر و مادرها همینن. قطعا بابای شما هم یکیتون رو بیشتر دوست داشته»
من: «نه، اصلا اینجوری نبود»
امیر خندید: «حتما خودتو بیشتر دوست داشته که نفهمیدی!»
از این حرفش خوشم نیامد. ته دلم میدانستم حقیقت دارد اما حاضر به اعتراف نبودم.
امیر ادامه داد: «اهورا کلکسیون خوبی هاست؛ آروم، ساکت، بی دردسر، گوش به فرمان پدر و مادر. من و آرمان شر میسوزوندیم، این بچه نشسته بود تو اتاقش درس میخوند. هر ماه یه جایزه و تقدیرنامه چرت و پرت میاورد خونه. یکی دو سال زودتر دیپلم گرفت رفت دانشگاه. رتبه دو سه رقمی. معدل اول کلاس تو دانشگاه. هرچی فکرشو کنی. الانم همینه، خودشو غرق کار کرده. موفقم هستا، اما خب از طرف دیگه…»
جایی در خیابان دور زد و در یک فرعی پیچید که از ترافیک در برود.
پرسیدم: «چی؟»
امیر انگار داشت سبک سنگین میکرد که چطور بگوید: «خیلی اهل معاشرت نیست. اهورا میای مهمونی؟ نه. دسته جمعی بریم سفر؟ نه. دورهمی؟ نه. اهورا دوست و رفیق داری؟ نه»
با نگرانی پرسیدم: «دوست و رفیقم نداره؟»
امیر: «چرا چندتایی از قدیم داره. فکر نکنم خیلی همو ببینن، تا جایی که من میدونم»
کمی سکوت کردیم و سپس گفتم: «خب باشه. این برادر شما خیلی هم خوب. اما بالاخره اون جریانات نامزدی یه تاثیراتی روش گذاشته دیگه، نذاشته؟»
امیر: «چرا، من نمیگم نه. قبول هم دارم یه مدت افسرده شد، اما اون اوایل بود. البته آرمان خیلی سر به سرش گذاشت، شلوغش کرد…»
من: «یعنی چطور؟»
امیر نمیخواست بگوید. از قیافه اش پیدا بود. مرا پیچاند: «فامیل بابام، بیشتر پسرعموهام، اونا با آرمان رفیقن. به قول حنا انرژی هاشون با هم مچه. از بچگی زیاد به اهورا گیر میدادن، سر همین خرخون بودنش. بعد از اون جریاناتم به هواداری از آرمان یه شوخی هایی باهاش کردن…»
من: «چه شوخی؟»
امیر: «حالا بماند. صحبتم اینه که یه کم به اعتماد به نفس و غرورش برخورد. ولی فکر نکنم هنوز درگیرش باشه، نه دیگه خیلی وقته گذشته»
دیگر کم کم داشتیم میرسیدیم به خانه ما.
گفتم: «نمیدونم چی بگم واقعا. نمیشه که یه روزه جواب بدم، نه با خودش حرف زدم، نه اصلا خودش میدونه. تازه معلوم نیست قبول کنه»
امیر: «شما فکراتو بکن. من با اهورا حرف میزنم»
من: «چی میخوای بگی؟ حالا فکر نکنه من کشته مرده اینم باهام ازدواج کنه!»
خندید: «بیخود کرده. نگران نباش من از طرف خودم پیشنهاد میدم. میگم شما هنوز خبر نداری، حنانه قراره باهات حرف بزنه»
قبول کردم. دم در خانه ما متوقف شد.
پرسید: «حالا سپهر رو میخوای چیکار کنی؟»
من: «به مقاومت ادامه میدم تا ببینم داداش جنابعالی بله میده یا نه»
امیر: «پس منتظر خبرم باش»

وارد راه پله ها که شدم، ساختمان به طور عجیبی ساکت به نظر میرسید. باعث دلهره ام میشد. احساس میکردم هر لحظه کسی از گوشه ای میپرد بیرون و خفتم میکند. کلید انداختم و وارد خانه شدم. منتظرم بودند.
اول از همه چشمم به مهرداد افتاد، قیافه اش جوری عصبانی بود که مو به تنم سیخ شد. فرداد آن سر خانه از اتاق بیرون آمد. او هم اخم روی پیشانی داشت. گفتم: «سلام»
مهرداد جوابم را داد: «سلام و زهرمار»
نشسته بود و خیره نگاهم میکرد. در را پشت سرم بستم و رفتم داخل. کیفم را انداختم روی مبل و منتظر به برادر بزرگم نگاه کردم. میخواستم هر حرفی که دارد را همین حالا بزند. حوصله طفره رفتن نداشتم.
فرداد آمد پشت مهرداد ایستاد. میدانستم سوال اول چیست.
مهرداد: «دیشب کدوم گوری بودی؟»
من: «خونه حنانه»
مهرداد: «من دو بار رفتم در خونه اونا. مادر و پدرش گفتن نیستی»
من: «خونه خودش و شوهرش بودم»
از صدای دادی که مهرداد زد، تمام تنم لرزید: «تو گه خوردی شب رفتی خونه یه مرد غریبه خوابیدی»
خواستم بگویم: «امیر شب خونه نبود…»
اما متوقف شدم. من نمیخواستم دختر ترسیده بی صدا باشم. میخواستم من هم داد بزنم، دعوا کنم، شلوغ بازی دربیاورم. حوصله توجیه کردن نداشتم. صدایم را بردم بالا: «مگه غیرتی هم میشی؟ سپهر وسط محل میافتاد دنبالم برات مهم نبود!»
مهرداد خیز برداشت اما کشیدم عقب. به من احترام نمیگذاشت؟ احترام نمیدید. حتی اگر میزد من هم میزدم. با هر چه که به دستم میرسید. مهم نبود چه میشود، من امروز اینجا مظلوم واقع نمیشدم. من کم نمی آوردم، زور هم نمی شنیدم.
دوباره داد زد: «آبروم برام نذاشتی ترانه»
جواب دادم: «آبروت رو خودت بردی وقتی بدون فکر رفتی تو یه کاری که هیچی ازش حالیت نبود»
دستش رفت بالا که بزند و من توی خودم جمع شدم، اما فرداد او را گرفت. هلش داد عقب: «بگیر بشین ببینم. چه غلطی میکنی؟»
این بار او مقابلم درآمد. قبل اینکه چیزی بگوید خودم شروع کردم: «منو بگو همیشه دلم خوش بود اگه بابام نیست، حداقل دوتا برادر دارم که هوامو دارن. نمیدونستم اول از همه همونا پشتمو خالی میکنن»
فرداد دستش را تکانی داد: «آروم دیگه، آروم باش. چرا انقدر داد میزنید؟»
من: «داد میزنم، خوب میکنم داد میزنم. از این به بعد با من هر طوری رفتار کنید همون طوری میکنم…»
صدای کوبیده شدن مشتی بر در خانه ساکتم کرد. مریم بود، از صدای داد و بیداد ما آمده بود. با قیافه ترسیده ای وارد شد: «ترانه اومدی؟»
با عجله آمد طرفم: «کجا گذاشتی رفتی؟ من یه دقیقه رفتم بالا، برگشتم دیدی پیدات نیست. مردم از نگرانی»
گفتم: «ببخشید دیگه، شوهر عزیزت برام چاره‌ای نذاشت»
مهرداد جلوی همسرش داد نمیزد، اما غرغر کردن را خوب بلد بود: «میدونی دیشب مجبور شدم به چند نفر زنگ بزنم؟ ترانه کجاست؟ ترانه کو؟ خواهر منو ندیدید؟ میدونی چقدر خجالت کشیدیم؟»
منم جوابش را بدون خودداری میدادم: «مگه من گفتم زنگ بزنی؟ من همیشه میرم و میام، یادم نمیاد بهت جواب پس داده باشم»
مهرداد: «از این به بعد پس دادی حالیت میشه. این سری انداختمت تو اتاق درو قفل کردم…»
من: «چیکار کنی؟ زنگ بزنی بگی عروستون حاضره بیاید قلاده ش رو بگیرید ببرید؟ فکر میکنی من جلوی اونا حرفمو نمیزدم؟ برو خدا رو شکر کن زودتر فهمیدم و رفتم، اگه می‌موندم کل محل خبردار میشد»
مهرداد: «کی تا حالا انقدر زبون دریده شدی؟ افتخارم میکنی»
مریم و فرداد به ضرب و زور ما دوتا را ساکت کردند و نشاندند. مریم درست میان من و مهرداد نشسته بود. تلاش میکرد شوهرش را قانع کند: «مهرداد چه اصراری داری، خب نمیخواد دیگه دست بردار»
مهرداد حتی دیگر داشت با او هم تندی میکرد: «خواهر خودمه، اختیارش دست منه…»
گفتم: «انقدر اختیار اختیار نکن. فکر میکنی کاری داره برم دادگاه اختیارمو ازت بگیرم؟ بچه که نیستم»
دوباره داشتیم شروع میکردیم که فرداد صدایش را برد بالا: «بس کنید دیگه»
ساکت شدیم. فرداد کمی چشمانش را مالید. خسته و تازه از راه رسیده بود. دلم برایش سوخت. رو به مهرداد کرد: «بس کن مهرداد. این بحث تمومه، دیگه اسم سپهر رو نمیاری»
مهرداد: «من اگه بخوام…»
فرداد داد زد: «این قائله رو تموم کن. یه خاک دیگه به سرت بریز»
مریم پرسید: «یعنی چی؟ منظورت چیه؟»
نگاهش بین ما سه تا میچرخید. هیچکدام نمیخواستیم جواب بدهیم. مهرداد مضطربانه به فرداد نگاه میکرد. الان، اینطوری، از این راه مریم میفهمید؟ همینطوری به اندازه کافی از دست ما نگران و مضطرب شده بود. نمیخواستم دوباره دعوا شود، نمیخواستم حالش را بدتر کنم.
بی هوا گفتم: «من یه خواستگار دارم»
همه نگاهم کردند اما انگار متوجه منظورم نشدند. توضیح دادم: «یکی جز سپهر. چیه؟ چرا اونطوری نگاه میکنید؟ باورتون نمیشه من خواستگار داشته باشم؟»
مریم سریع گفت: «نه عزیزم نه، فقط یهو گفتی. خب به سلامتی، طرف کیه؟»
گفتم: «فعلا نمیتونم بگم»
مهرداد: «چرا؟ آقا کی هست؟»
حالا باز رگ غیرتش باد کرده بود.
به دروغم ادامه دادم: «هنوز داریم صحبت‌های اولیه رو میکنیم ببینیم به توافق میرسیم یا نه. قطعی نشده که بگم»
مهرداد مشکوک نگاهم میکرد. جو ناگهان تغییر کرد و تنش افتاد. مریم تلاش میکرد خودش را خوشحال نشان دهد. دست مرا گرفت: «خب اینکه خوبه، نه مهرداد؟ عالیه. کجا آشنا شدید؟»
من: «از طریق… جایی همو دیدیم»
مهرداد: «خوبه دیگه! خوب ول شدی، راه میافتی واسه خودت شوهر پیدا میکنی»
فرداد و مریم اما به او اهمیت نمیدادند: «بس کن مهرداد. ولش کن. این چه حرفیه»
نمیخواستم زیاد سوال پیچم کنند. این فکر را که اهورا هنوز قبول نکرده، در ذهنم پس میزدم. پیش از اینکه مجبور به دروغ‌های بیشتری شوم از جا برخاستم. کیفم را برداشتم: «من برم لباس عوض کنم. فرداد گشنته؟ الان میام یه چیزی درست میکنم»
دویدم سمت اتاقم. مریم هم گفت: «ما هم بریم مهرداد، بچه تنهاست»
در اتاق را پشت سرم بستم و به آن تکیه دادم. زل زدم به پنجره آن سوی اتاق. پرده گل گلی، یک لکه تیره داشت. رنگ و روی گل هایش رفته بود و از قرمز به نارنجی رسیده بودند. شل شدگی نخ های لبه‌اش، از همانجا هم پیدا بود.
خب، احتمالا خراب کرده بودم. حالا باید خدا خدا میکردم امیر موفق شود برادرش را راضی کند. دست کردم توی کیفم و گوشی را درآوردم. به حنانه پیام دادم: «امیر کی با اهورا حرف میزنه؟»
خیلی زود جواب آمد: «فردا»
باید منتظر فردا میشدم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا : 47

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

وانیا

خوب که بنگرند، رد عشقت را جای جای نوشته‌هایم می‌بینند.
اشتراک در
اطلاع از
guest
7 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Sara Abbasi
Sara
9 روز قبل

میشه هر روز ۲ پارت بدی رمانت انقدر خوبه که برای خوندنش صبر ندارم

خواننده رمان
خواننده رمان
9 روز قبل

خیلی قشنگ بود و داره حساستر میشه هر روز ممنون و موفق باشی😍

Sara Abbasi
Sara
9 روز قبل

انقدر خوشحال میشم وقتی اومدم تو سایت میبینم پارت جدید گذاشتی

راحیل
راحیل
9 روز قبل

وانیا جون گل من خیلی عالی بود اما طفلی ترانه حس ترحم نسبت بهش داره کاشکی اینقد خار نمیشد واما واقعا دوست دارم قلمتو و مسئولیت پذیری راحت و روان ممنونم عزیز دلم

راه پله خونه گندم اینا ....
Dina
8 روز قبل

واقعا این رمان نمونه بارزِ یه رمانِ تمیز و با محتواست …ممنون که اینقدر قشنگ افکارتونو به رشته تحریر در میارین .❤️🙌🏾

دکمه بازگشت به بالا
7
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x