نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان پسر خوب

رمان پسر خوب – پارت ۱۳

4.4
(41)

تخم مرغ‌ها توی روغن جلز و ولز میکردند. از هال صدای گزارشگر فوتبال می آمد: «و از وقتی به رئال اومده، این فرصت رو پیدا کرده که…»
یک خیار پوست گرفتم و توی پیشدستی خرد کردم. از بین سه تا گوجه ای که در جا میوه ای داشتیم، آن یکی که کمتر نرم بود برداشتم و کنار خیار سر بریدم. فرداد را صدا زدم: «بیارم اونجا؟»
گفت: «آره میخوام بازی رو ببینم»
سفره شام را بردم در هال، روی میز لب پریده جلوی مبل چیدم. فرداد همینطور که چشمش به تلویزیون بود، شروع کرد به لقمه گرفتن. گزارشگر حرف میزد: «دنیل کارواخال، این بازیکن اسپانیایی رئال… حالا وایخو، پاس میده برای…»
نیمروها را عسلی زده بودم که فرداد دوست داشت. گفتم: «چرا گل نمیزنن؟ دقیقه شصته»
غر زد: «بازی نمیکنن که اینا، فقط وقت کشی»
من: «چلسی تیمه که نمیزنه؟ این بازی هم صفر صفر بشه من خداحافظ. میرم بارسایی میشم»
فرداد: «بیخود کردی! مهرداد میگه ول شدیا»
این از دهنش پرید. گفت و حرفش را خورد: «ببخشید. منظورم این نبود»
من: «خوبه دیگه، تو هم بگو»
فرداد: «معذرت میخوام. اونطوری نگفتم»
ناراحت شده بودم. لقمه توی دستم را انداختم تو تابه و دیگر حرف نزدم. فرداد پشیمان نگاهم میکرد: «ترانه؟»
من: «هان؟»
کنارم به پشتی مبل تکیه زد، لقمه ام را آورد تحویلم داد. پرسید: «کیه این خواستگارت؟»
من: «به تو چه»
فرداد: «جون داداش؟ به مهرداد اینا نمیگم. قهر نباش، حرف بزن»
صدای گزارشگر پر هیجان شد: «جونیور پاس میده، یه شوت بلند… حالا آسنسیو، آسنسیو، توی دوازه!»
دو نفری سر جایمان پریدیم بالا: «گل! زد بالاخره! میدونستم»
رئال مادرید گل زده بود. دوتایی رو کردیم به هم و خندیدیم. یادم افتاد قهرم و یهو اخم کردم. یکی به شوخی زد توی دستم: «لوس بازی درنیار. کیه پسره؟ به منم نمیگی؟»
من: «خیلی خب بابا. ولی گفتم که هنوز مشخص نیست چی بشه»
فرداد: «باشه. کیه؟»
من: «برادرشوهر حنانه ست»
فرداد اول اخم کرد، بعد یک ابرویش را داد بالا، سپس هر دوتا را: «داداش امیر محبیان؟ اونو که من میشناسم»
با نگرانی آب دهانم را قورت دادم. نمیدانستم این خوب است یا بد. سعی کردم لحنم عادی باشد: «عه جدی؟ از کجا؟»
فرداد: «امیر پارسال فرستادش آژانس ما واسه یه سفری بلیت بگیره. یه اسم خوبی داشت، چی بود؟»
من: «اهورا»
فرداد: «آره همین. اون خواستگار توعه؟ واقعا؟»
طوری گفت انگار که به نظرش خیلی باور نکردنی بیاید.
اخم کردم: «چرا اونجوری میگی؟ مگه من چمه؟»
فرداد: «هیچی. فقط اون، با اون تیپ و قیافه… یه کم بهم نمیخورید»
تیپ و قیافه اهورا چطور بود؟ من یک بار توی عقدکنان دیده بودمش، که خب آنجا همه رسمی میپوشند. یک بار رخت چرک تنش بود، یک بار هم پیراهن سفید ساده که نود درصد مردان عالم به تن میکنند.
گفتم: «چطور مگه؟»
فرداد خندید: «طرف خیلی با کلاس و متشخص و لفظ قلم…»
گفتم: «دستت درد نکنه دیگه! آدم با کلاس و متشخص به خواهرت نمیخوره؟»
فرداد: «نه عنتر خانوم. میگم تو تیپت اونطوری نیست»
صدای گزارشگر ناگهان بالا رفت: «و بله، کارت قرمز!»
فرداد با نگرانی چرخید سمت تلویزیون: «کی؟ به کی کارت داد؟»
من: «مال چلسی بود، چیلول رو اخراج کرد»
فرداد یک نفس راحتی کشید: «ترسیدم»
دوباره برگشت سر خوردن غذایش که حالا داشت سرد میشد. پرسید: «آقا اهورا فوتبالی هم هست؟»
من: «نمیدونم»
فرداد: «نپرسیدی؟»
من: «میگم تازه قراره صحبت کنیم. اول کاری ازش بپرس فوتبال دوست داری یا نه؟»
فرداد: «بهش گفتی ما تو این خانواده به استقلالی جماعت دختر نمیدیم؟»
داشت مسخره بازی درمیاورد. هولش دادم و خندیدم: «اگه اومدن آبروی منو نمیبریدا، از این حرفا نزنید. اینا با ما فرق دارن»
فرداد: «آها، دیدی؟ کلاس ما به اونا نمیخوره»
یک نفر از چلسی زد توی تیرک دروازه ما. فرداد که ته نیمروها را درمیاورد، غر زد. ظرفهای خالی را درهم جمع کردیم وسط میز. دو نفری لم دادیم و پاهایمان را دراز کردیم روی میز تا دقایق پایانی بازی را تماشا کنیم. یک گل دیگر هم زدیم و رئال دو به صفر چلسی را برد.
بازی که تمام شد فرداد همانجا چشمانش را بست: «من دیگه دارم خاموش میشم. ظرفا رو بذار صبح میشورم»
گفتم باشه اما دلم نیامد. همش چندتا دانه بود، خودم شستم و خشک کردم. فرداد رفته بود اتاقش. کمی هال را جمع و جور کردم، چراغ ها را خاموش کردم و رفتم روی تختم دراز کشیدم. گوشی را نگاه کردم، حنانه از همان غروب آنلاین نشده بود. خبری نبود. باید تا فردا صبر میکردم. با فکر و خیال‌های مختلف خوابیدم، با انواع نگرانی‌ها. خواب دیدم اهورا طرفدار چلسی است و من دارم سر این موضوع با او بحث میکنم. توی خواب می‌گفتم: «من زن طرفدار چلسی نمیشم!»
توی خواب به این حرفم خندید.

شنبه ها کلاس نداشتم. از حنانه خبری نبود و من هم نمی‌خواستم زنگ بزنم بپرسم برایم شوهر جور کرده‌اند یا نه. رفتم آرایشگاه پیش پریا. او هم بیکار بود. توی اتاق دست چپی نشسته بودیم و هایده میخواند: «به گمونم دل تو جای دیگه ست، دل تو پیش یه رسوای دیگه ست، دست نذاشتی دیگه تو دستای من…»
دستم را زده بودم زیر چانه و خیره مانده بودم به برس روی میز. پریا جلوی آینه به صورتش ور میرفت. گفت: «به نظرت برم چند سیسی ژل بزنم؟»
من: «دیگه کجاتو؟»
پریا: «لبامو»
گفتم: «نه، مثل شتر میشی»
هایده خواند: «منم و وحشت تردید یه عشق، به گمونم دل من رفته به باد…»
یاد خواب شب قبلم افتادم و خنده ام گرفت. پریا گفت: «چیه؟»
گفتم: «هیچی. دیشب یه خواب احمقانه دیدم»
بیخیال گفت: «این دکتره بهم گفت تا چند سال دیگه پلکت افتادگی پیدا میکنه»
در سال جدید گیر داده بود به صورتش و پیج یک دکتری را هم پیدا کرده و از او مشاوره میگرفت. گفتم: «این یارو میخواد پول دربیاره پریا. انقدر حرفاشو جدی نگیر»
اما جدی میگرفت. آنقدر از این حرف‌ها زد که خسته‌ام کرد. بعد هم ساعت شش یک مشتری کوتاهی داشت و من پاشدم و آمدم بیرون. کدام گوری میرفتم؟ کاش سر و کله سپهر پیدا نمیشد، حوصله نداشتم. هندزفری زدم توی گوشم و یک مسیر طولانی را شروع کردم به پیاده روی. در کمال شرمندگی، حوصله هایده را هم نداشتم. غمگینم میکرد. از او عذرخواهی کردم و زدم روی کانال فرزاد فرزین.
پوسته داخلی کتانی‌ام داشت خراب میشد، زبری‌اش را حس میکردم که به جورابم میکشید. اینطوری جورابم را سوراخ میکرد. بعد هم پایم را میزد. باید سرچ میکردم ببینم چطوری درستش کنم. هنوز یک سال نبود این را خریده بودم و ظاهرش خوب بود، زورم می آمد به این زودی باز پول کتانی بدهم.
حنانه زنگ نمیزد. به خودم میگفتم منتظر نباش، اما بودم. آخرش پیام دادم: «چه خبر؟»
ولی بعد پشیمان شدم. جواب هم که نداد، حتی ندید. توی محل کمی خرید کردم و رفتم خانه. هزار تا کار انجام دادم که سرم گرم شود. هم شام درست کردم و هم ناهار فردا را. کف سیاه شده یک تابه را سابیدم. دستمال کشیدم، داخل کابینت را مرتب کردم، فنجان های قشنگ و خوبمان که برای مهمان های مهم بود را درآوردم نگاه کردم ببینم به درد خواستگاری احتمالی میخورد یا نه. این‌ها مال جهاز مادرم بود. قشنگ و وینتیج بود و رویش شاخه گل داشت.
روی صندلی ایستاده بودم، ظرف‌های قدیمی که توی کابینت بالایی بود و هیچوقت استفاده نمیشد را درمیاوردم و نگاه میکردم. اکثر این ها برای جهیزیه مادرم بود. یا گل سرخی بود، یا طرح لیلی و مجنون. فکر کردم نصفش را خودم برمیدارم میبرم، بقیه را هم میدهم مریم.
پرسیدم: «نه مامان؟ بدمش مریم؟»
مامانم جواب نداد. هیچوقت جواب نمیداد. میدادمش به مریم.
گل سرخی‌ها را برمیداشتم. آن‌ها را دوست داشتم.
یک میوه خوری بلور سنگین بود که به درد من نمیخورد. گفتم: «این مال مریم. من خوشم نمیاد. اشکالی که نداره؟»
پیش خودم فکر کردم اشکالی ندارد.
امروز حالم خوش نبود. خیلی وقت بود با مامان حرف نمیزدم. افتاده بودم توی کار و زندگی و یادم میرفت. یک پیش دستی برداشتم که وسطش گل زرد بزرگ داشت. رویش خاک نشسته بود. گفتم: «چندتا هم بذارم واسه فرداد، نه؟»
مامانم جواب نمیداد و من داشتم احساس حماقت میکردم. پیش دستی به دست آن بالا ایستاده بودم. کی آهنگ را قطع کرده بودم؟ اینجور وقت‌ها باید آهنگ پخش میشد، وگرنه سکوت مرا میگرفت و می‌انداخت توی وادی دیوانگی. پیش دستی را گذاشتم سر جایش. داشتم چیکار میکردم؟ برای خودم جهیزیه انتخاب میکردم؟ جدی جدی باورم شده بود این یارو می‌آید با من ازدواج میکند. نباید امید بیهوده می‌ساختم. نباید می‌شدم یک دختر خیالباف. بیخودی هم به داداش‌ها و مریم گفته بودم خواستگار دارم.
از صندلی پایین آمدم. چرا فوتبال نداشت؟ چرا فرداد نمی‌آمد خانه؟ اصلا کجا رفته بود؟ میتوانستم مبل‌ها را هم جابجا کنم و زیرش را جارو… زنگ گوشی مرا از جا پراند. با یک سرعتی دویدم سمتش و از روی اپن برداشتم که نزدیک بود پایم گیر کند به لبه فرش و بیافتم. حنانه بود.
نه، نه، نه. عجله نکن. فوری جواب نده. دوتا نفس عمیق کشیدم و بعد فلش سبز را کشیدم اینوری: «بله؟»
صدای حنانه آمد: «سلام عزیزم»
من: «سلام. چطوری؟»
حنانه پرید روی اصل مطلب: «ببین ما با اهورا حرف زدیم…»
من: «خب؟»
خیلی دلخور گفت: «گفتش نه»
من: «عه جدی؟»
سعی میکردم بیخیال باشم، از صدایم به نظر نرسد که برایم اهمیتی دارد. خوشبختانه حنانه چندان نیاز به سوال و جواب نداشت. خودش حرف میزد: «پسره خر! هرچی امیر گفت، هرچی من گفتم، گفت نه که نه»
نمی‌خواستم اما پرسیدم: «واسه چی؟»
حنانه: «گفت قصد ازدواج ندارم. خله بابا. امیر میخواد بازم باهاش حرف بزنه، ولی من گفتم نه. چون دیگه داره دیوونه بازی درمیاره»
گفتم: «نه، نمیخواد بهش اصرار کنید. حالا فکر میکنه چه خبره»
حنانه: «آره، منم همینو میگم»
کمی حرف زد و بعد خداحافظی کردیم. گوشی را پرت کردم روی مبل.
به خودم گفتم: «خب! خب… نه چرا داری بغض میکنی؟ حالا که چیزی نشده. چرا گریه میکنی احمق جون؟ به همین سرعت عاشق طرف شدی؟»
«نه، نه. من فقط یه کم دلم گرفته. نمیدونم امروز چه مرگمه، دلم واسه مامانم تنگ شده»
«تو هیچوقت مامانتو ندیدی که دلت براش تنگ بشه»
«میدونم، اما دلیل نمیشه. ولم کن میخوام گریه کنم»
دست از سر خودم برداشتم. نشستم گریه کردم. نمیدانم چرا. چه کار دیگری میکردم؟ آن روز فقط همین یک کار نکرده را داشتم. اما خب، ماجرا همانجا به پایان نرسید.

دو روز بعد، امیر زنگ زد. صدایش آنقدر غمبار بود که به مال خودش نمیماند. یک لحظه فکر کردم قرار است خبر بدی بشنوم… اما نه. کوتاه حرف زد، یک آدرس داد و گفت بروم آنجا پیششان.

چند ساعت بعد، دوتا از پسرهای خانم محبیان مقابلم نشسته بودند. چشمان هر دو سرخ بود. یکی با نگرانی پایش را تکان می‌داد، آن یکی پشت هم سیگار می‌کشید. از وقتی من به کافه رسیدم و سر میزشان نشستم این سومین سیگارش بود. در فضای باز بودیم و کسی نمی‌توانست جلویش را بگیرد.
حنانه کنار من نشسته بود. او هم دست کمی از همسر و برادر همسرش نداشت. کسی نمی‌دانست چه بگوید. حال خانم محبیان هیچ خوب نبود. همان موقع که ما آنجا بودیم، در بیمارستان بستری بود.
ما آنجا چه کار می‌کردیم؟
اهورا درست روبروی من نشسته بود. از پشت دود سیگار نگاهم می‌کرد. نمی‌توانستم نگاهش را بخوابم. کینه داشت، یا نگرانی، یا سردرگمی. اما چشمانش را تنگ کرده و زل زده بود به من.
امیر گفته بود بیاییم تکلیف را روشن کنیم. کمی قبل‌تر پرسیده بود: «می‌خواید با هم ازدواج کنید یا نه؟»
از آن زمان همه ساکت بودیم.
نمیدانم چه خبر شده است. امیر زیادی ماجرا را جدی میگرفت. قرار ما یک خواستگاری بود، نه اینکه به این سرعت برسیم سر ازدواج. من حرفی نمیزدم. چه میگفتم؟ نه، که خب اهورا هم میگفت نه. بله، آن وقت اگر او میگفت نه چی؟ من غرور خودم را نمی‌شکستم. همینطوری ساکت نشسته بودم. در برابر آن نگاه ناراحتش، کمی قیافه هم گرفته بودم و سعی میکردم زیاد چشم تو چشم نشویم. یک فنجان چای دست نخورده مقابلم روی میز بود، داشتم با لبه طلایی نعلبکی‌اش بازی میکردم.
بالاخره اهورا صاف نشست، ته سیگار سوم را که در زیرسیگاری فرو کرد و همانطور خیره به من با قاطعیت گفت: «نه»
امیر درجا به حرف آمد: «هیچوقت نمی‌بخشمت»
صدایش می‌لرزید. کم مانده به گریه بیافتد: «هیچوقت اهورا. همش تقصیر توعه»
اهورا: «تو هم که فقط دنبال مقصر می‌گردی»
امیر: «اگه دیشب بحث نمی‌کردی…»
اهورا: «بحث رو تو شروع کردی»
امیر فحش بدی داد. آدم‌های چندتا میز بغلی برگشتند و نگاهمان کردند.
حس کردم نباید وسط دعوای خانوادگیشان باشم. تازه گفته بود نه. من دیگر آنجا چه کار داشتند؟
امیر دوباره تلاش کرد برادرش را راضی کند: «اهورا تو رو خدا… اگه مامان…»
ولی نتوانست حرفش را تمام کند. بغض گلویش را گرفت. هر دو درمانده به نظر می‌رسیدند. این حال برای من غریب نبود. من پیشتر یک بار همینجا بودم. شاید هم بیشتر، شاید تمام طول عمرم. حال آشنایی بود که قلبم را می‌فشرد، میل گریه در من ایجاد میکرد. با این حال فکر می‌کردم امیر دیگر زیادی دارد اصرار می‌کند.
اهورا اما از جا بلند شد. با دست به من اشاره زد: «پاشو ببینم»
نمی‌دانستم میخواهد چه کار کند. با نگرانی به حنانه نگاه کردم. اهورا گفت: «می‌خوام باهات حرف بزنم»
حنانه سری تکان داد. پاشدم و دنبال اهورا رفتم. ته حیاط کافه حوض آبی بود، کنارش ایستادیم. سرک کشیدم تا داخلش را ببینم، پر از ماهی قرمزهای درشت بود.
اهورا بی تعارف و معطلی پرسید: «امیر چه قولی بهت داده؟»
گفتم: «هیچی»
اهورا: «هیچی؟ تو هم عاشق چشم و ابروی من شدی میخوای زنم بشی؟»
پوزخند زد. من هم پشت چشمی برایش نازک کردم: «من که هنوز قبول نکردم! برادرتون یه پیشنهادی داد، گفتم ببینیم چی میشه»
اهورا: «پس امیر چی میگه؟»
من: «نمیدونم، چی میگه؟»
اهورا: «گفت شما قبول کردی فقط منتظر جواب من هستی»
میدانستم این امیر آخر ابرویم را میبرد. پسره با خودش فکر کرده بود چه تحفه‌ای هست که اینطوری اخم و تَخم میکرد. فکر میکرد دارم برایش بال بال میزنم.
گفتم: «امیر حرف زیاد میزنه. یه چیزی گفته»
اهورا: «پس شما قبول نکردی؟»
من: «نه»
اهورا: «پس مشکلی هم نداری من بذارم برم؟»
من: «معلومه که نه! به سلامت»
ولی نرفت. به جایش آمد این طرفی و درست مقابلم ایستاد. قدم به چانه‌اش میرسید. موشکافانه نگاهم میکرد. با دست راه را نشانش دادم: «بفرمایید دیگه. چرا نمیری؟»
پرسید: «قضیه طلبکار برادرت چیه؟»
پس میدانست. میخواست از زیر زبانم بکشد. امیر بعد از آن همه نگران نباش و چیزی نمیگم، همه را صاف گذاشته بود کف دستش. باید می‌دانستم، معلوم بود طرف برادرش را میگیرد نه من.
گفتم: «هیچی، یه مسئله شخصیه»
اهورا: «دنبال پولی؟ چقدره این بدهی که حاضری به خاطرش ندیده نشناخته با یکی ازدواج کنی؟»
من: «فکر میکنی من دنبال پولتم؟»
اهورا: «نیستی؟ امیر بهت قول چقدر داده؟»
فکر میکرد چقدر باهوش است و مچ مرا گرفته! داشت اعصابم را بهم میریخت.
گفتم: «آخه امیر پول داره که بخواد قولشو بده؟»
اهورا: «پس چیه؟ فکر کردی زن من میشی چیزی بهت میرسه؟»
من: «نخیرم. من نیازی به پول شما ندارم. خودم کار میکنم، دستمم جلوی کسی دراز نیست. بدهی داداشمم مال خودشه نه من»
اهورا: «پس دردت چیه؟»
من: «میخوان مجبورم کنن با یکی ازدواج کنم، با همین طلبکاره. منم دوستش ندارم. جنابعالی خیر سرت راه فرار منی»
با کنایه گفت: «آهان!»
ادایش را درآوردم: «بله آهان!»
اهورا: «اون وقت منو دوست داری؟»
من: «معلومه که نه»
اهورا: «پس فرقش چیه؟ برو زن همو بشو»
من: «فرقش اینه که اون یه عوضی نزول خوره، شما نیستی. اگه قراره مجبوری و بدون علاقه ازدواج کنم، حداقل ترجیح میدم طرف آدم حسابی باشه»
حالا با همین «آدم حسابی» باد میشد و فکر میکرد کی هست. پسره بی جنبه پررو!
کمی از من دور شد و قدم زد. دوباره برگشت مقابلم ایستاد. عصبی‌تر از پیش بود و صدایش میلرزید: «میدونی مادرم به خاطرت تو بیمارستانه؟»
من: «چی؟»
اهورا: «با امیر نشستید نقشه کشیدید، فکر نکردید سر زن بیچاره چی میاد»
من: «چه نقشه‌ای؟ چی میگی؟ من روحمم خبر نداره»
اهورا: «نداره نه؟»
لجبازی را گذاشتم کنار. خیلی صادقانه و کمی نگران گفتم: «نه، باور کن. مگه چی شده؟ امیر چیکار کرده؟»
توضیح داد: «دیشب برگشت دوباره جلوی مادرم قضیه تو رو گفت، میخواست منو بذاره تو عمل انجام شده. منم… اعصابم خرد شد… مامانمم… بحث کردیم…»
دستش را با یک حالتی تکان داد که یعنی خودت تا تهش را برو.
گفتم: «من نمیدونستم»
باز پوزخند زد: «آره. فکر کردید چجوری میتونیم مجبورش کنیم؟ صاف بریم به مامان بگیم از فلانی خوشش اومده»
من: «به روح بابام راست میگم. دو روز پیش که گفتی نه، من به حنانه گفتم دیگه بیخیال بشن. برو از خودش بپرس. من که نمیام با سلامتی مادرت شوخی کنم»
عصبی بود و کلافگی در تمام حرکاتش پیدا. گفت: «من نمیدونم. اگه مادرم چیزیش بشه…»
باز از من دور شد.
امیر احمق چه کار کرده بود؟ نباید از اول به او اعتماد میکردم، نباید خام حرف هایش میشدم. میدانستم گند بالا میاورد. حالا اگر بلایی سر خانم محبیان می‌آمد میافتاد گردن من. چطوری جمعش میکردم؟ احساس گناه داشت مرا در بر میگرفت.
اهورا برگشت آمد طرفم. گفت: «میشه یه چیزی بپرسم؟»
لحن صدایش ناگهان عوض شد. دیگر انگار عصبانی نبود، نه. آنچه درون چشمانش بود هم، حالا از نزدیک داشتم میدیدم که نفرت نیست. بدتر از همه این‌ها؛ سر تا پای این مرد را وحشت گرفته بود و داشت میلرزید.
گفتم: «بپرس»
چشمانش دوباره سرخ شد. صدایش دردمند: «آدم چجوری با مرگ مادر و پدرش کنار میاد؟»
سوال سختی بود. سوال دردناکی بود. اما جوابش را داشتم.
راستش را گفتم: «کنار نمیاد، هیچوقت»
بی رحمانه بود، آنقدر که خودم هم بغضم بگیرد. اما میدانستم بهتر است حقیقت را از همین اول بداند. بهتر بود بداند قرار است چه بر سرش بیاید. من این راه را رفته بودم، من این حال را زندگی کرده بودم. میدانستم هر چقدر هم آمادگی‌اش را داشته باشی، باز هم کم است. وقتی اتفاق بیافتد روی سرت آوار می‌شود و هیچ کاری از دستت برنمی‌آید. شاید موفق شوی چندتا پاره آجر کنار بزنی و راه هوایی باز کنی، اما تا آخر عمر زیر آوار میمانی.
پیش نگاهم، قطره اشکی از چشمش افتاد. با پشت دست آن را پاک کرد: «پس چجوری…؟»
صدایش شکست، سوالش نصفه ماند.
گفتم: «مجبوری ادامه بدی. مجبوری همین. چاره چیه؟»
سراسیمه از من دور شد. دور خودش قدم میزد و تند تند هوا را میبلعید که جلوی گریه‌اش را بگیرد. پاکت سیگارش را بیرون آورد. دستانش میلرزید، به سختی توانست یکی بیرون بکشد و روشنش کند.
نمی‌خواستم حال زارش را تماشا کنم، دوباره نگاهم را دادم به ماهی‌ها. بی دغدغه شنا میکردند و دم پر پشتشان، به آرامی تکان میخورد.
قامت اهورا کنارم ظاهر شد. گفت: «مامان ازت خوشش میاد»
نمیدانستم چه بگویم.
ادامه داد: «همون دفعه اولم که دیدت، تو اون تولده، بهم گفتش که… چمیدونم»
تند و تند سیگار را به لب‌هایش میرساند: «دیشبم که امیر گفت، خوشحال شد. من بیخودی شلوغش کردم… الانم که رو تخت بیمارستانه»
این بار او سرک کشید توی حوض ببیند چه خبر است و چه را اینطور با دقت نگاه میکنم.
گفت: «تو قبول داری؟ واقعا میخوای با من ازدواج کنی؟»
گفتم: «نمیدونم»
اهورا: «نمیدونم نداریم. آره یا نه؟ تصمیم بگیر»
نگاهش کردم: «تو میخوای؟»
سرش را تکان داد. گفتم: «پس قبوله»
گفت: «قبوله»
لحظاتی دو نفری ماهی ها را تماشا کردیم. بعد گفت: «پس میرم به این دوتا بگم دیگه دست از سرم بردارن»
راه افتاد و رفت. مرا همانجا تنها گذاشت. رو کردم به ماهی های توی حوض، زیر لب گفتم: «جدی جدی میخوام باهاش ازدواج کنم؟»
اینطور به نظر میرسید. اما خب، نمیدانستم خانم محبیان برایمان نقشه های دیگری دارد.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا : 41

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

وانیا

خوب که بنگرند، رد عشقت را جای جای نوشته‌هایم می‌بینند.
اشتراک در
اطلاع از
guest
6 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
خواننده رمان
10 روز قبل

هر چقدرم که اهورا پسر خوبی باشه ولی خیلی دلم واسه ترانه خون شد😢

خواننده رمان
خواننده رمان
پاسخ به  وانیا
10 روز قبل

😞😞💔

راه پله خونه گندم اینا ....
Dina
9 روز قبل

شاید تو وهله اول هرکس با کراکترِ ترانه مواجه شه…. با خودش بگه چقدر دخترِ شجاعیه….اما به نظرم ترانه درگیرِ یه اجبارِ بزرگِ تو زندگیشه ….«اجباری زیستن» ولی بر خلاف خیلی از رمان های دیگه که سعی در تضعیفِ جنسِ زن و کلیشه های جنسیتی دارن ، شما حتی این اجبار رو توأمِ با استقلال به رشته تحریر در آوردین و خواننده رو هرچقدر هم مخالفِ اجبار باشه ، وادار به تحسینِ این شخصیت میکنین … از طرفی شخصیتِ اهورا هم خیلی واقعی پنداشته میشه … کاراکتری که فارغ از هرچیزی احساس داره و ما احساساتشو میفهمیم و برامون ملموسه …
در نهایت خیلی ممنونم بابت قلمِ زیباتون ، دمتون گرم❤️🙌🏾

راه پله خونه گندم اینا ....
Dina
پاسخ به  وانیا
8 روز قبل

به زیبایی نشون دادین این رو واقعا قلمتون تحسین برانگیزه❤️✨

دکمه بازگشت به بالا
6
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x