نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان پسر خوب

رمان پسر خوب – پارت ۱۵

4.4
(45)

وقتی به خواستگاری برگشتیم، به دلیل نامشخصی همه جایشان را عوض کرده بودند. خانم محبیان دست مرا گرفت دوباره نشاند کنار خودش، بعد هم به اهورا اشاره زد که کنار من بنشیند. خیلی معذب کنار یکدیگر نشستیم. همه هم با لبخند ما را نگاه میکردند و بدتر میشد.
آقای محبیان پرسید: «خب صحبت کردید بابا؟ به نتیجه رسیدید؟»
اهورا گفت: «آره، بله»
خودش را جمع میکرد که به من نچسبد. نمیدانستم خودم بیشتر در حال خجالت کشیدنم یا او. سرش را انداخته بود پایین و چشمانش میخ شده بود به پوست میوه‌ها، توی پیش دستی روی میز. امیر آن سر هال نشسته بود کنار حنانه، دستش را هم انداخته بود دور شانه او، انگار که آمده‌اند سیزده بدر.
نه، دلم نمیخواست مثل امیر باشد. من شوهر سنگین رنگینِ آقا می‌خواستم.
بزرگترها یک حرف‌هایی زدند، یک تعارفاتی کردند، تا رسید به اینجا که خانم محبیان رو به مهرداد گفت: «خب این دوتا جوون که چند ماهه همدیگه رو میشناسن، ولی بازم اگه اجازه بدید ما یه روز دیگه خدمت برسیم، برای ترانه جان یه نشون بیاریم، بچه ها یه مدت نامزد بشن، ما هم چند بار بریم و بیایم بیشتر با هم آشنا بشیم، تا ببینم خدا چی میخواد»
نظر مهرداد این بود که: «هرطور شما صلاح بدونید»
خانم محبیان صلاح دانست رو کند به من و اهورا: «شما دوتا موافقید؟»
الان باید بله را میدادم؟ چرا باز اضطراب گرفتم. مریم را نگاه کردم، شاید راهنمایی ام کند اما او فقط لبخند زد. منتظر جواب من بودند و من دستان لرزانم را در هم گره کرده بودم و دلم آشوب بود.
اهورا قبل من گفت: «بله»
خانم محبیان دست مرا گرفت: «آره دختر گلم؟ شما که حرفی نداری؟»
به ناچار زبان باز کردم: «نه، هرچی شما بگید»
خانم محبیان: «پس بله؟»
گفتم: «بله»
امیر گفت: «خب پس، مبارکه دیگه»
داشتم همینطوری الکی الکی نامزد کسی میشدم که دو بار بیشتر حرف نزده بودیم. وسط تبریک گفتن های بقیه، نگاهش کردم که با خجالت کنارم نشسته بودم. چشممان افتاد به هم.
دوستم داشت؟ نداشت. از من بدش که نمی آمد، متنفر که نبود. حنانه توی ذهنم میگفت: «بعضیا بعد ازدواج عاشق میشن»
بعدا عاشقم میشد؟ یه ذره محبت میریخت توی این نگاهش؟
«مامان صدامو میشنوی؟ من خیلی میترسم مامان، خیلی»

خانواده محبیان طوری عجله داشتند زودتر بیایند و نشان رویم بگذارند، که انگار هر گوشه و کنار شهر خواستگاری کمین کرده و هر لحظه ممکن است یکیشان مرا بدزدد و ببرد.
مرداد دیگر داشت ته نشین میشد. گرم و طولانی و خسته کننده، با یک آفتاب داغ از زاویه ای ناجور. سه‌شنبه‌ها سه تا کلاس پشت هم داشتم. از ظهر میرفتم آموزشگاه و وقتی برمیگشتم خانه شب بود. آن روز وسط آخرین کلاس، چشمم افتاد به گوشی که بی صدا روی میز زنگ میخورد. اهورا بود. حواسم پرت شد. نمیدانستم چه کار دارد. بعد از خواستگاری فقط یک بار زنگ زد و گفت دارد میرود سفر کاری.
گفته بود: «مامان گفت بهت خبر بدم»
بعد هم چند روزی خبری از او نشد، تا همان روز. دو سه باری زنگ زد، ظاهرا مهم بود. اما نمیشد سر کلاس جواب بدهم. تا شاگردهایم تمرین حل کنند برایش پیامی فرستادم: «سر کلاسم»
جواب داد: «کی تموم میشه؟»
من: «نیم ساعت دیگه»
بعد از کلاس، همین که پایم را از آموزشگاه بیرون گذاشتم، گوشی را برداشتم تا شماره بگیرم. دروغ چرا، هول بودم. میخواستم ببینم چه کارم دارد. تازه تماس را زده بودم، که صدای بوق ماشینی از خیابان مقابلم آمد. سر بلند کردم و چشمم به ماشین اهورا افتاد. شیشه پایین آمد، بله خودش بود. اینجا چه کار میکرد؟
جلو رفتم و گفتم: «سلام»
بی سلام و علیک گفت: «دیگه کلاس نداری؟»
من: «نه اینجا چیکار میکنی؟»
اهورا: «بیا سوار شو بریم، کار داریم»
چشمم به یکی از شاگردهایم افتاد که نگاهم میکرد. به او لبخندی زدم. سوار شدم و راه افتادیم.
پرسیدم: «از کجا میدونستی اینجا کار میکنم؟»
اهورا: «حنانه اسم آموزشگاه رو گفته بود، منم سرچ کردم»
من: «حالا کجا میریم؟»
انگار که سختش باشد حرف بزند یک ادا اطواری درآورد و گفت: «مامان گفت بیام دنبالت… بریم حلقه بخریم»
من: «حلقه؟»
اهورا: «نشون، چمیدونم. گفت به سلیقه خودت باشه»
من: «آها، نه لازم نبود زحمت بکشی»
اهورا: «زحمتی نیست»
من: «دستت درد نکنه، خودتون یه چیزی میگرفتید»
چپ چپ نگاهم کرد: «میشه خواهش کنم انقدر تعارف نکنی؟»
گفتم: «خب زشته»
اهورا: «زشت نیست، الکیه. تهش که داریم میریم بخریم. چرا الکی چونه میزنی؟ میگم بریم بگو چشم»
پسره پررو انتظار داشت چشم هم بگویم. هرگز!
بق کردم و دیگر حرف نزدم. او هم تلاشی نکرد مرا به حرف بیاورد.
مرا از بین ترافیک برد آن سر شهر، ماشین را در یک پارکینگ شلوغ گذاشت. میدانستم قرار است کجا برویم، آن نزدیکی یک پاساژ طلافروشی بود. پریا زیاد در موردش حرف میزد.
اهورا انگار عجله داشت، یا شاید هم حوصله نداشت. مثل همه اوقات او را به زور آورده بودند. به من احساس سربار بودن میداد. تند تند میرفت و ناچار میشدم تقریبا بدوم که هم‌قدمش شوم. چند ساعت گذشته را سرپا بودم، بدون آب و غذا. تازه با مانتوی بلند و مقنعه و توی گرما. این دیوانه هم مراعات مرا نمیکرد.
صدایش زدم: «میشه انقدر تند نری؟ امروز سه تا کلاس داشتم، خیلی خسته‌ام»
حداقل به حرفم گوش داد و سرعتش را کم کرد.
همینطور راه میرفت، نه پشت ویترینی ایستاد، نه گفت بیا نگاه کن. همینطور از جلوی طلافروشی‌ها رد میشدیم. مرا برد و برد تا رسیدیم به یک مغازه‌ای در طبقه دوم. اسمش آشنا بود، اما یادم نمی آمد از کجا. فکر کردم شاید پریا گفته باشد.
پشت ویترین اشاره کرد به یک ردیف انگشتر نگین دار و گفت: «از همینا باید بگیریم دیگه؟ نگاه کن ببین خوشت میاد»
نه نمی آمد. یک نظر کافی بود. زیادی شلوغ یا گنده بود. یکی دو تا حلقه جواهرهای گنده چشم دربیار داشت و باز دورش هم از نگین پر بود. پرسیدم: «حتما باید از همینجا بخریم؟ نمیشه چند جای دیگه رو نگاه کنیم؟»
انگار که حرفم خیلی غیرمعمول باشد تعجب کرد. گفت: «چرا، اگه دلت میخواد. اینا رو دوست نداشتی؟»
چه اصراری هم داشت از همین‌ها بخریم؟
گفتم: «نه»
اشاره به تابلوی مغازه کرد و گفت: «امیر واسه حنانه از اینجا خریده بود»
آها! اسمش را از آنجا میدانستم. چشمم به یک حلقه با جواهر صورتی افتاد که خیلی شبیه حلقه حنانه بود. چطور زودتر یادم نیافتاد؟
گفتم: «خب سلیقه من و حنا یه کم فرق داره، ولی اگه میخوای…»
یادم افتاد گفته تعارف نکنم: «نه بریم چند جا رو ببینیم بهتره»
همین کار را کردیم. برگشتیم جلوی همان مغازه‌ها که رد کرده بودیم. چند تا ویترین را تماشا کردیم. نظر خاصی نمیداد و گذاشت به عهده خودم. من هم زیاد طولش ندادم. اولین جایی که از چیزی خوشم آمد گفتم: «همین خوبه. بریم تو؟»
نگاهی به انگشتری که نشان میدادم انداخت و مخالفت کرد: «کوچیکه»
من: «نه دیگه خوبه»
با لحن خنده‌داری گفت: «مامانم منو میکشه!»
من: «آخه چرا؟ سلیقه منو میخواستید، منم اینو پسندیدم»
توضیح داد: «تو فامیل‌های ما رو نمی‌شناسی. بذار اینطوری بگم، حلقه حنانه رو دیدی چقدریه؟ یه چیزی می‌گیری در همون حد و اندازه. نه کوچیکتر، نه بزرگتر»
من: «خب چرا؟»
اهورا: «چمیدونم! مامانم گفته»
جلوی طلافروشی به بحث کردن ایستاده بودیم. چندتا رهگذر نگاهمان کردند. صدایم را آوردم پایین: «خب قرار نیست که من با حنانه چشم و هم چشمی کنم»
داشت از دستم خسته میشد: «بابا تو عجب آدمی هستی! من میگم حلقه سنگین‌تر بردار تو میگی نه؟»
گفتم: «خب آخه میدونی چند درمیاد؟»
اهورا: «من قراره پولشو بدم، تو نگران نباش. دارم میگم بزرگتر بگیر»
کوتاه آمدم. من چرا حرص جیب این آقا را میخوردم؟ داشت و میخواست خرج کند. به من چه؟
دوباره راه افتادیم، یکی دوتا مغازه بعدی بالاخره یک چیزی انتخاب کردم. آنقدرها هم خاص نبود. خسته بودم و پاهایم دیگر توان راه رفتن نداشت، فقط می‌خواستم تمام شود. یک حلقه ساده نقره‌ای بود، با یک جواهر سفید در حد و اندازه مال حنانه، که فک و فامیل محبیان پشت سرمان حرف درنیاورند.
فروشنده حلقه را آورد که دستم کنم. بالا گرفتم تا بهتر ببینمش. زیر نور چراغ‌های متعدد مغازه، می‌درخشید. قشنگ بود. بد هم نبود. نمیدانستم دلم حلقه چه شکلی میخواهد. اگر زودتر اطلاع میدادند، حتما با پریا مشورت میکردم.
گفتم: «همین خوبه دیگه نه؟»
اهورا با دقت نگاه می‌کرد. جواب داد: «قشنگه. تو خوشت میاد؟»
چه اصراری داشت من خوشم بیاید؟‌ حتما مادرش گفته بود. مثل بچه ننه‌ها، هر چه مادرش می‌گفت گوش می‌داد. البته خانم محبیان زن خوبی بود، اما… تهش که میشد مادرشوهرم.
فروشنده چندتا حلقه دیگر پیشنهاد داد. آن‌ها را هم دستم کردم. اهورا قبل من نظر داد: «اولی بهتر بود»
گفتم: «آره. ظریف‌تر بود، نه؟»
بالاخره سر موضوعی با من موافقت کرد: «آره. من میگم همون»

همان را خریدیم. گران شد، ولی خب گفته بود تعارف نکن. گفته بود چشم فامیل را دربیاور. به من چه؟ پریا جای من بود نصف مغازه را بار میزد. من ساده و تعارفی بودم که نه میاوردم.
از پاساژ آمدیم بیرون. ساعت دیگر داشت نه میشد. فکر کردم می‌رویم خانه اما اهورا گفت: «خب دیگه چی باید بخریم؟»
گفتم: «نمی‌دونم. مگه چیزی باید بگیریم؟»
اهورا: «مامانم گفته…»
نتوانستم جلوی خودم را بگیرم و چشم غره‌ای رفتم. او هم اخم کرد: «چیه؟»
من: «هیچی. خسته‌ام»
شروع کرد به غرغر: «من دیگه کار و زندگی دارم. بیکار نیستم هر روز همراهت بیام خرید»
من: «مگه من گفتم بیای؟ حلقه می‌خواستی خریدیم دیگه»
دوباره داشتیم وسط رفت و آمد مردم بحث می‌کردیم. از روی بی حوصلگی نفس عمیقی کشید: «مامان گفت باید یه سری خرید کنیم. من چمیدونم. برای حنانه چی خریدن؟ همونا رو بخر»
دلم میخواست از دستش گریه کنم. خسته و گرسنه بودم و در این وضعیت تبدیل به یک سگ هار می‌شدم. گوشی اهورا زنگ خورد. مامان عزیزش بود. هنوز هیچی نشده، داشتم با مادرش دشمن می‌شدم. از این موضوع عذاب وجدان هم داشتم، خانم محبیان تقصیری نداشت که پسرش انقدر بداخلاق بود. شاید هم داشت. مادرش بود دیگر. خودش این تحفه را بزرگ کرده بود.
تا اهورا جواب مامان جانش را بدهد، رفتم یک گوشه خلوت ایستادم. آن دور و اطراف چندتا رستوران بود و در باد بوی غذا می‌آمد. دلم ضعف میرفت. از ظهر هیچی نخورده بودم.
اهورا جلویم ظاهر شد: «چی شده؟»
من: «هیچی. مامانت چی گفت؟»
اهورا: «گفت چندتا تیکه لباس بخرید، لوازم آرایشی و…»
صدای قار و قور بلندی از شکمم آمد. اهورا ساکت شد. دلم می‌خواست از خجالت آب شوم و در زمین فرو بروم. میشد وانمود کنم صدا از من نبوده؟ نه مشخص بود. اهورا گفت: «میخوای بریم شام بخوریم؟»
من: «نه، نه بریم کارا رو بکنیم برگردم خونه»
اهورا: «چرا؟ خب اگه گرسنته…»
من: «نه دیگه زحمت نمیدم»
اهورا با جدیت گفت: «خودمم گشنمه، ناهار نخوردم. زود باش، بریم»
با دست اشاره زد که راه بیافت. وقتی دستور می‌داد، دلم نمی‌خواست به حرف‌هایش گوش بدهم. دلم می‌خواست بیافتم سر لج. می‌خواستم همانجا بنشینم کف پیاده‌رو و تا ابد از جا بلند نشوم. حتی اگر از گرسنگی می‌مردم یا زیر باد و باران یخ می‌زدم. اما آنقدر دلم ضعف داشت که گفتم به جهنم، شروع به حرکت کردم.
رفتیم توی یکی از همان رستوران های آن خیابان.
وقتی نشستم، از خستگی آخ و اوخی گفتم. اهورا داشت نگاهم می‌کرد. به او توضیح دادم: «از ظهر سر پام. انقدرم این کلاس بچه‌ها انرژی می‌گیره»
عینکش را از چشم برداشت، دستمالی از جیبش درآورد و مشغول پاک کردن شیشه‌هایش شد. اینطوری انگار چهره‌اش چیزی کم داشت. پرسید: «کارتو دوست داری؟»
من: «آره، خوبه. ولی دلم می‌خواد یه کم جدی‌تر باشه. نمی‌خوام تا آخر عمر به بچه‌های کوچیک درس بدم»
منوی روی میز را برداشت و نگاهی کرد: «تو چی می‌خوری؟»
من: «نمی‌دونم. بذار ببینم»
منو را روی میز به طرف من گذاشت و گفت: «خیلی گشنمه. میتونم یه اسبو بخورم»
من که سرم توی منو بود گفتم: «بذار ببینم… متاسفانه اسب ندارن»
به حرفم خندید. سرم را بلند کردم که خندیدنش را ببینم. این صحنه را باید حتما نگاه میکردم. مثل گربه سانان در حال انقراض، کمیاب بود. بعد از عقد حنانه و امیر، ندیده بودم بخندد. باید یک تیم مستندسازی را میفرستادم شبانه روز در محل زندگی‌اش مستقر شوند و اگر سر و کله خنده ای روی لب‌هایش پیدا شد، تصویرش را ثبت و ضبط کنند.
پیشخدمتی برای سفارش گرفتن آمد. گفتم: «من جوجه می‌خوام»
اهورا گفت: «یه جوجه، دوتا کوبیده، دوتا برنج»
رو به من کرد: «برنج می‌خوری دیگه؟»
من که گرسنه بودم گفتم: «آره»
سفارش دادیم.
پیشخدمت که رفت اهورا مشغول گوشی‌اش شد. خودم هم یادم افتاد چند ساعت است از گوشی بی خبرم و باید آن را چک کنم. فرداد آن شب خانه نمی‌آمد، کسی منتظرم نبود. به حنانه پیام دادم و گفتم با اهورا آمدیم شام بخوریم.
جواب داد: «بلایی سرش نیار، مادرش چشم انتظاره»
غذا که آمد مشغول شدیم. اهورا چند قاشق که خورد گفت: «دیگه سرم داشت گیج میرفت»
گفتم: «جدی ناهار نخوردی؟ چجوری میتونی؟»
گفت: «وقت نمیشه. صبح یه چیزی میخورم میرم شرکت، تا شب که برگردم خونه»
همین بود که اخلاق نداشت. بدبخت گرسنه‌اش بود. من هم اگر از صبح تا شب چیزی نمیخوردم اعصابی برایم نمی ماند.
با خنده گفتم: «خوبه تو معدن کار نمی‌کنی، شرکت باباته دیگه. نیم ساعت وقت نمیده دو لقمه غذا بخوری؟»
چپ چپ نگاهم کرد و جواب نداد. دوتایی، خسته و مانده غذایمان را خوردیم.
من که تازه مغزم داشت به کار میافتاد، دلم میخواست حرف بزنم. پرسیدم: «یه سوال. چطوریه که تو و امیر، جفتتون واسه پدرت کار می‌کنید اما اون همیشه خدا وقت داره و تو نه؟»
اهورا: «امیر که کار نمیکنه»
کمی نوشابه خورد و گلویش را صاف کرد: «چند وقت یه بار تو یه پروژه‌ای همکاری می‌کنه، پول همون‌ رو میگیره میره. خرجش که کرد برمی‌گرده»
به صورت خبری گفتم: «تو اینطوری نیستی»
اهورا: «معلومه که نه. من کار می‌کنم. واسه خودم برنامه دارم»
دوباره مشغول خوردن شد. یک جوری گفته بود «کار می‌کنم» که انگار خیلی به خودش افتخار می‌کند. البته حق داشت. میخواستی اوضاع کلی او را با امیر مقایسه کنی، اهورا توی این مسائل جدی تر به نظر میرسید. می آمد وضع مالی بهتری داشته باشد. هم همیشه خسته تر بود، هم عاقل تر. شکی نبود بیشتر کار میکند.
پرسید: «تو چی؟ برنامه‌ت برای آینده چیه؟»
کمی فکر کردم و گفتم: «نمیدونم. دلم میخواد ادامه تحصیل بدم اما فعلا نمیشه. یعنی باید یه مدت کار کنم، یه کم پس انداز کنم»
پرسید: «حقوقت خوبه؟»
صادقانه گفتم: «نه زیاد. تازه یه ساله شروع کردم، همش چندتا کلاس دارم. حقوقش ساعتیه دیگه ولی خرج خودم درمیاد»
یک مقدار در مورد کار و درآمدم برایش حرف زدم. فقط گوش میداد. سپس گفت: «تو با حنانه فرق داری»
از این حرف خوشم نیامد. انگار منظور بدی داشته باشد. نه نسبت به من، به حنانه.
گفتم: «از چه نظر؟»
اهورا: «اون خیلی دنبال این مسائل نیست. ندیدم فکر کار و آینده باشه»
در دفاع از بهترین دوستم گفتم: «خب شاید دلش نخواد کار کنه. بعدم اون مجبور نیست. وضع پدر و مادرش خوبه، امیرم هر چقدر کم کار کنه اونقدری داره که حنانه تو سختی نباشه، مگه نه؟ من مجبورم به فکر خودم باشم»
اهورا: «یعنی اگه تو هم پول داشتی دیگه کار نمی‌کردی؟»
من: «چرا، گفتم که کار کردن رو دوست دارم، ولی میخوام جدی‌تر باشه. الان مجبورم بچسبم به همینی که هست. اگه پول داشتم از اینجا میومدم بیرون، سر فرصت می‌گشتم دنبال یه موقعیت بهتر. شایدم میرفتم دانشگاه. اما الان نمی‌تونم. نمی‌خوام خرجم بیافته گردن فرداد»
خیلی ناگهانی گفت: «ازت خوشم میاد»
از این جمله خودش هم جا خورد، سریع اصلاحش کرد: «یعنی… از شخصیتت»
خندیدم: «خب حالا! نترس، فکر نمیکنم عاشقم شدی»
باز خندید: «غذاتو بخور، تا همه جا نبسته بریم چندتا چیز بخریم که مامانم بیچارم نکنه»
این بار فکر کردم کاش کمتر می‌خندید. اگر همینطوری ادامه می‌داد من هم از او خوشم می‌آمد. از خودش که نه، از شخصیتش!

حوصله گشتن نداشتم. میخواستم برسم خانه و خودم را بیاندازم روی تخت و تا صبح بخوابم. اولین مغازه، چندتا تیکه لوازم آرایش و ادکلن و اسپری برداشتم.
باز ول نمیکرد: «همین؟ مطمئنی چیز بیشتری نمیخوای؟»
فروشنده از فرصت استفاده کرده، یک پالت سایه بزرگ بیرون آورد و گفت: «اینا هم هست عزیزم. کلی رنگ داره، خیلی کاربردیه»
کاربردی نبود. به سایه قرمز و آبی و سبز اکلیلی که کاربردی نمیگفتند. من توی آرایشگاه خاله زهره بزرگ شده بودم خانم محترم. نمیتوانستی با این حرف ها سر مرا شیره بمالی. به جایش، اهورا خیلی جدی گفت: «خب اینم بردار»
محترمانه گفتم: «نه مرسی. این همه رنگ لازم ندارم»
رو به اهورا کردم: «دیگه کافیه، واقعا میگم»
حساب کرد و رفتیم بیرون. گفت: «اگه کم بود و مامان دعوام کرد میگم تقصیر خانم شریفه»
حالا که شکمش سیر بود، خوش اخلاق شده بود. شوخی هم می‌کرد. حداقل بد نبود که داشتم این رویش را میدیدم.
رفتیم یک لباس فروشی. همان رگال اول، دوتا پیراهن بیرون کشیدم. یکی سفید و گل دار بود، یکی قرمز. گفتم: «همین خوبه. دوتا هم برداشتم که مامان شما راضی بشه»
حوصله نداشتم پرو کنم. سایزی که فکر میکردم مناسب است را برداشتم و بردم صندوق. فروشنده گفت: «تعویض نداره»
مهم نبود. فوقش میدادم به پریا یا مریم که اندازه‌هایمان نزدیک بود.
همان‌ها را خریدیم و آمدیم بیرون. گفتم: «تمومه؟»
گفت: «فکر کنم. مامان چیز دیگه‌ای نگفت. گفت چادر و قرآن خودش از مکه آورده. گل و شیرینی هم میگیریم»
من: «میشه دیگه بریم؟ من نا ندارم»
رفت و ماشین را از پارکینگ درآورد. وقتی روی صندلی نرم ماشین نشستم، تازه فهمیدم علاوه بر پاها، کمرم هم درد میکرده است. همانجا لم دادم. دلم میخواست تا خانه بخوابم. ولی یک سوالی یادم افتاد: «راستی تو دانشگاه چی خوندی؟»
گفت: «مدیریت»
من: «پس چرا بهت میگن مهندس؟»
اهورا: «اول کامپیوتر خوندم. ارشد به خاطر کارم رفتم مدیریت»
من: «منم دلم میخواست مهندس بشم، نشد»
اهورا: «چرا؟»
چشمان دردناکم را بستم: «خب آخرای دبیرستان که بابا فوت شد، درسم افت کرد. چون زبانم خوب بود تو کنکورش رتبه خوبی آوردم، سراسری قبول شدم. دیگه رفتم همون رشته»
یادم افتاد درست نمیدانم کارش چیست. همین را هم پرسیدم.
گفت: «مدیر اجرایی ام»
نامزدم هم مهندس بود، هم آقای مدیر. متاسفانه ما فامیل زیادی نداشتیم که من هم اینطوری چشمشان را دربیاورم.
توی راه مرا بازجویی های اقتصادی میکرد: «اون خونه که هستید مال خودتونه؟»
گفتم: «مال من که نیست، مال دوتا داداشمه»
اهورا: «ارثیه ست؟ پس چی به تو رسیده؟»
من: «پدرم یه زمینی هم داشت رسید به من. ولی یه جای پرتیه، تو بر و بیابون»
اهورا: «پس داداشا دوتایی سرتو کلاه گذاشتن»
من: «نمیدونم، فکر نکنم. من که بچه بودم. عموم اومد با مهرداد تصمیم گرفتن چی به کی برسه»
خوشم نمی آمد فکر کند برادرانم فریبم داده‌اند، اما انگار نظرش این بود.
خودش گفت: «تو اصلا نپرسیدی درآمدم چقدره، چی دارم، چی ندارم. برات مهم نیست؟»
سرراست گفتم: «اونطوری که اون روز بهم حمله کردی، گفتی چشمت دنبال پول منه، دیگه جرات نکردم سوال کنم»
داشتم شوخی میکردم ولی شرمنده شد: «من که معذرت خواهی کردم»
دیگر زیاد حرف نزد. توی ترافیک گیر کرده بودیم. صندلی نرم بود. خسته بودم. باد خنک کولر پوستم را نوازش میکرد. نفهمیدم کی خوابم برد.
با صدایش بیدار شدم: «ترانه؟ ترانه خانم؟»
چشمانم را باز کردم. هنوز در حرکت بودیم. پرسیدم: «کجاییم؟»
اهورا: «سر کوچتون»
پا شدم و صاف نشستم. راست میگفت، داشتیم از جلوی سوپری آقای رضایی رد میشدیم. ساعت نزدیک یازده بود.
پیچید و جلوی در خانه ما ترمز کرد. از خواب رفتنم گیج بودم و عجله داشتم. کیفم را برداشتم، خواستم پیاده شوم که یادم افتاد خداحافظی نکردم. برگشتم طرفش، صدایم خوابالود بود: «خب… دستت درد نکنه. اممم…»
چشمانم را مالیدم: «ببخشید، نفهمیدم کی خوابم برد»
به رویم لبخند زد. او هم خسته بود. حالا باید تا آن سر شهر میرفت که به خانه برسد.
من: «پس اون روز میبینمت»
سری تکان داد: «خداحافظ»
من: «خداحافظ»

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا : 45

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

وانیا

خوب که بنگرند، رد عشقت را جای جای نوشته‌هایم می‌بینند.
اشتراک در
اطلاع از
guest
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
خواننده رمان
8 روز قبل

خدا رو شکر انگار یه درجه بهتر شد رفتار اهورا ممنون از پارت گذاری منظمت گلم

خواننده رمان
خواننده رمان
پاسخ به  وانیا
8 روز قبل

شما خیلی گلی 🙏😘

دکمه بازگشت به بالا
3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x