نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان پسر خوب

رمان پسر خوب – پارت ۱۶

4.1
(49)

 

من: «خیلی هم بداخلاق نیست. غذاشو که خورد بهتر شد»
در خانه حنانه نشسته بودم و دو نفری داشتیم رفتارهای اهورا را تجزیه و تحلیل می‌کردیم.
حنانه: «جنتلمن بود؟ برات در دوغ رو باز کرد؟»
خندیدم: «نه ولی برام نی گذاشت»
حنانه که از آشپزخانه می‌آمد، یکی از بستنی لیوانی‌های توی دستش را داد به من. کنار هم نشستیم به بستنی خوردن. گفت: «نظر منو میخوای؟»
من: «نظر روانشناسانه‌ت؟ بگو»
حنانه: «اهورا بداخلاق نیست، فقط خیلی مضطربه»
یک قاشق بستنی گذاشتم دهنم. صورتی بود و طعم شربت پروفن می‌داد با عطر توت فرنگی. مضطرب بود؟ نمی‌دانم. حنا او را بیشتر از من می‌شناخت. شاید این یک مورد را درست میگفت.
اما زد و خرابش کرد: «راستش فکر کنم ای‌دی‌اچ‌دی داره، نورودایورجنت که هست شک ندارم…»
معترضانه صاف نشستم: «امیر میدونه باز داری رو داداشش عیب می‌ذاری؟»
او هم مقابلم درآمد: «اوهوع! اگه می‌گفتم سپهر قاتل سریالیه هم می‌گفتی درسته، با یه نورودایورجنتِ ساده ناراحت شدی؟»
من: «تو هم چهارتا پیج روانشناسی فالو میکنی، فکر کردی فرویدی»
با کنایه گفت: «چه از اهورا جونش دفاع می‌کنه!»
با رنجیدگی خاطر پشت کردیم به هم. قاشق زدم توی بستنی‌ام. دختره پررو! تو خودت اختلال برچسب زنی داری… نورودایورجنت این وسط چی بود؟ هر روز یک چیز سخت‌تری می‌گفت.
حنانه یکهو خندید. همانطوری دلخور گفتم: «چیه؟»
گفت: «این اولین دعوامون به عنوان دوتا جاریه»
من: «نخیر هنوز حساب نیست. بذار اول منو بگیره»
حنانه: «ولی ازت خوشش اومده‌ها. ازت تعریف می‌کرد»
من: «کِی؟»
دوباره برگشتیم طرف هم.
حنانه: «همون شب که رفتید بیرون، فرداش خونشون بودم. داشت به خاله‌ش می‌گفت دختر خوبیه و این صحبتا»
من: «جدی؟ چی گفت؟»
حنانه: «چیز خاصی که نه، در همین حد. خاله منیر هی سوال پیچش می‌کرد، اون بدبختم سرخ و سفید میشد»
گفتم: «یه کم خجالتیه، نه؟»
حنانه: «خیلی. راستی خاله منیر واسه بله برون نمیاد»
من: «مگه قرار بود بیاد؟»
حنانه: «آره ولی فامیل شوهرش فوت شده، باید بره شهرستان»
نگرانی افتاد توی دلم: «میخوان فامیلاشونم بیارن حنا؟»
حنانه: «فقط چند نفر. عمو و زن عمو بزرگش میان، خاله منیر میومد که کنسله. دیگه هیچکی»
بستنی رو به آب شدنم را هم زدم: «من کیو بگم بیاد؟ بد نیست فقط خودمونیم؟»
حنانه: «نه عزیزدلم»
اما صدایش چندان اطمینان بخش نبود. گفت: «میخوای به مامان و بابای من بگیم بیان؟»
فکر خوبی بود: «آره؟ دعوت کنم میان؟ مامان تو که واقعا جای خاله منه»
ما ارتباط چندانی با فامیل نداشتیم. با فامیل مادری‌ام، چند سالی بعد از فوتش رفت و آمد کردیم. اما بعد بابا دیگر ما را نبرد آنجا، آن‌ها هم سراغی نگرفتند.
فامیل پدرم هم اوایل بعد از رفتن بابا سر می‌زدند، اما آن هم رفته رفته کم شد. عروسی پسرعمو و دخترعمه که دعوت نشدیم، نتیجه گرفتیم قطع رابطه کرده‌اند. خودمان سه تا ماندیم، با مریم.
حنانه گفت: «ولی انتظار داشتم مهرداد اون روز قیافه بگیره. اذیتت نکرد؟ دیگه حرف از سپهر نزده؟»
دلم درهم پیچید: «نه. فعلا خوشحاله که بچه‌اش دختره. چیزی نمیگه»

فکری داشت مرا می‌آزرد. احساس دروغگو بودن داشتم. فرداد گفته بود: «دیگه اسم سپهر رو نمیاری و یه خاک دیگه تو سرت می‌ریزی»
مهرداد نمی‌دانم چرا راحت کوتاه آمد، خوشحال بود یا هر چه. اما فرداد دوباره پشتم بود. اگر دیگر دست از سرم برداشته بودند… خب نیازی به شوهر کردن نداشتم. مشکل من حل شده بود. این‌ها را به حنانه نگفتم.
اگر می‌گفتم چه میشد؟ اهورا اگر می‌فهمید می‌گذاشت و می‌رفت؟ قرار بله برون هفته بعد برهم می‌خورد؟ اگر بهم می‌خورد، مهرداد دوباره نام سپهر را می‌آورد؟
نه، حنانه نمی‌گفت: «خب پس بیخیال، زن اهورا نشو»
حنانه می‌دانست در دل من اتفاقاتی در حال رخ دادن است. با این حال نمی‌خواستم چیزی بگویم.
احساس یک آدم فریبکار و فرصت طلب را داشتم. حس اینکه دارم به بهانه‌ای الکی خودم را به پسر آقای مهندس و پولدار مردم می‌اندازم. این فکرها دلم را بهم می‌پیچاند.
اهورا که می‌خواست مادرش را خوشحال کند. خانم محبیان برای من انقدر مهم بود که تنها برای دل شاد شدنش، عروسش شوم؟ چیزی خاطرم آمد.
ظرف خالی بستنی را گذاشتم روی میز. گفتم: «حنا، خیلی بچه ننه نیست؟ همش مامانم مامانم میکنه»
به سادگی گفت: «امیرم همینه»
ظرفش را انداخت توی ظرف من. آن وقت پیش چشممان یک لحظه تاریخی شکل گرفت؛ ما برای اولین بار پشت سر مادرشوهرمان حرف زدیم.
حنانه گفت: «مامان امیر تو خونه رئیسه. همه ازش حساب می‌برن، حتی بابا احمد. هرچی بگه شوهر و پسراش فوری میگن چشم. نه اینکه چون مریض باشه، قبلشم همین بود. انگار ازش میترسن»
از حرف زدن پشت سر خانم محبیان حس خوبی نگرفتم. انگار حنانه هم همین بود که فوری گفت: «البته به بدی نمی‌گما. من به شخصه تحسینش می‌کنم»
گفتم: «نه، نه می‌دونم. خیلی خانم خوبیه»
حنانه: «خیلی. من خیلی دوستش دارم»
کمی تعریفات الکی از خانم محبیان کردیم که غیبتمان جبران شود.
یکهو حنا گفت: «باز کادو نیاوردیا»
من: «بستنی گرفتم دیگه»
حنانه: «بستنی شد کادو؟ خوبه منم خونه شما ماست بیارم؟»

توی تاکسی بودم، در راه خانه. راننده داشت در مورد طرز رانندگی نامناسب مردم نظر می‌داد. توی ضبط پاناتکش، خواننده ناشناسی می‌خواند. صدا کم بود و واژگانش نامفهوم. پشت غرغرهای راننده بدتر میشد و میرفت روی اعصابم. جلو نشسته بودم. آرنجم روی دسته در بود و آدم‌های توی پیاده رو را نگاه می‌کردم.
چیز دیگری هم آن روزها آزارم می‌داد. در ذهنم می‌رفت و می‌آمد و ترس را روانه دلم می‌کرد:
«الهه»
به الهه فکر می‌کرد؟ مرا که دوست نداشت، پس شاید هنوز در فکر او بود. نه، زن برادرش بود. ولی خب یک زمانی نامزد این بود. حداقل آن سر دنیا زندگی می‌کرد و حالا حالاها برنمی‌گشت ایران. ولی اگر روزی می‌آمد چه؟
نباید چیزی می‌پرسیدم؟ نمی‌گفتم چی شد؟ چطور شد؟ تو چه حالی شدی؟ ناراحت میشد، مگر نه؟ روز خواستگاری که گفته بود نیازی به مرور نیست. حتما برایش راحت نبود بگوید. اما من حق نداشتم بدانم؟ از کی باید می‌پرسیدم؟ حنانه هر چه می‌دانست از امیر و این و آن شنیده بود، منبع مؤثقی حساب نمیشد.
فرداد یکی دو روز قبل با قیافه دلواپسی آمد خانه. گفت: «من یه کم در مورد اهورا تحقیق کردم»
پرسیدم: «خب؟»
فرداد: «تو می‌دونستی قبلا نامزد داشته؟»
گفتم بله می‌دانستم. کمی سوال و جوابم کرد، نمی‌دانست نامزد سابقش حالا زن برادرش است. تحقیقات به آنجا نکشیده بود. من هم فکر کردم نگویم. پرسید: «با خودش حرف زدی؟ مطمئنی؟»
گفتم: «نمی‌دونم. به مریم اینا نگو، نگران میشه»
مریم کمی بد حال بود. باید استراحت میکرد و این کار با یک پسربچه چهار ساله پر جنب و جوش آسان نبود. این وسط هی عذرخواهی می‌کرد: «ببخشید به خدا. الان باید واسه بله برون کمکت می‌کردم به جاش تو داری پسرمو نگه میداری»
دعوایش می‌کردم که از این حرف‌ها نزند: «بچه داداشمه دیگه، خیلی هم خوبه. با هم بازی می‌کنیم، شعر می‌خونیم، انگلیسی یادش میدم»
حضور مهرسام واقعا خوب بود. حواسم را می‌دادم به او و کمتر به چیزهای ناراحت و نگران کننده فکر می‌کردم.
آخر می‌پرسیدم الهه چی؟ اگر از پدر و مادرش سوال می‌کردم چه؟ می‌گفتم به من بگویید آن یکی عروستان، با شوهر من در چه حدی می‌رفته و می‌آمده؟
فرداد آخرش پرسیده بود: «مشکلی چیزی نداشته باشه؟»
اهورا را می‌گفت. چه مشکلی؟ الهه خیانت کرده بود. مردم چرا خیانت می‌کردند؟ خب بی اخلاق‌ بودند، یا بی تعهد، یا بی احساس.
ولی خود خیانتکاران همیشه توجیهی برای کارشان داشتند: «محبت ندیدم، توجه نمی‌کرد، کم گذاشت، عشق نداد و…»
الهه چه می‌گفت؟ چطور کارش را توجیه می‌کرد؟ چه عیب و ایرادی روی اهورا می‌گذاشت که وجدانش آرام بگیرد؟ من باید نگران آن عیب و ایراد می‌شدم؟
با الهه هم کج خلقی میکرد که کار به آنجا کشید؟ نمی‌دانم. اگر با من هم همین رفتارها را ادامه دهد چی؟ نه، من آنطوری نیستم. من خیانت نمی‌کنم. دلم نمی‌رود جای دیگری، چشمم نمی‌افتاد به کس بهتری. لابد الهه هم روزی همین‌ها را با خود می‌گفته. کی فکرش را می‌کند خیانت کند؟ برایش برنامه ریزی قبلی که ندارند. مثل توی فیلم‌ها ناگهان پیش می‌آید؟ توی یک نگاه و یک لحظه، با یک بار لمس اتفاقی دست یکدیگر؟
نمی‌دانم. من تا حالا خیانت نکرده بودم. من اصلا کارم به عشق و عاشقی نکشیده بود که بحث خیانتی پیش بیاید.

یک اسکناس چسب خورده تحویل راننده دادم و پیاده شدم.
توی خیابان نگاه کردم به آدم‌ها. حالا که داشتم نامزد یکی می‌شدم، آیا کس دیگری چشمم را میگرفت؟ عاشقش که نبودم اما مهری از او به دل داشتم. دلم هوس محبت دیدن از دیگران را هم می‌کرد؟ نه، آدم‌ها خوش قیافه بودند یا هرچی، اما دلم با دیدنشان نمی‌لرزید. نه آنطور که آن روز، وقتی پایش را توی خانه ما گذاشت لرزیده بود. این مردهای توی خیابان برایم اهمیتی نداشتند. نمی‌خواستم نگاهم کنند، یا فکر کنند من جذابم. قلبم می‌کشید سمت اهورا، سرم را می‌انداخت پایین که با کس دیگری چشم در چشم نشوم. می‌خواستم او دوستم داشته باشد.

از سر خیابان پیاده رفتم تا رسیدم خانه. حیاط خالی بود، فکر کردم فرداد برنگشته، اما در را که باز کردم نشسته بود فوتبال می‌دید.
گفتم: «سلام. کی اومدی؟»
فرداد: «یکی دو ساعته»
من: «پس ماشینت کو؟ تعمیرگاه؟»
فرداد: «نه»
منتظر نگاهش می‌کردم توضیح بدهد اما داشت طفره میرفت. گفتم: «پس چی شده؟»
کمی خودش را اینور آنور کرد تا جواب داد: «فروختم»
من: «برای چی؟»
فرداد: «فروختم دیگه»
یک لبخندی به من زد اما غم داشت.
حدس زدم: «به خاطر مهرداد؟ داری جدی میگی؟ خودش گفت بفروشی؟»
فرداد: «نه بابا خودم خواستم. قرض دادم بهش بره یکی دوتا سفته رو بگیره»
نشستم کنارش. باورم نمیشد مهرداد اجازه داده همچین کاری کند.
فرداد ولی الکی لبخند میزد: «ناراحت نشو. اونم که همش خراب بود، فروختم راحت شدم»
نمیشد ناراحت نباشم. حالم گرفته شده بود.
گفت: «بهش چیزی نگیا. داره بچه دار میشه، گفتم یه کمکی کنم تا بقیه‌ش رو خدا بزرگه. یه مقدارشم خب برای تو کنار گذاشتم»
من: «برای من چرا؟»
فرداد: «داری عروس میشی، خرج داریم»
مخالفت کردم: «من نمی‌ذارم تو برام خرج کنیا»
فرداد: «پس کی خرج کنه؟»
جواب این سوال را نداشتم. کز کردم روی مبل. فرداد دستش را گذاشت روی شانه من: «غصه نخوریا ترانه. الان فقط خوشحال باش. لازم نکرده نگران پول و بدهی ما باشی»
من: «چجوری نگران نباشم؟»
فرداد: «گفتم که، خدا بزرگه می‌رسونه»
خدا چطور می‌خواست آن همه پول را برساند؟ نمی‌دانستم.

زنگ زدم خاله نسرین را با همسرش برای بله برون دعوت کردم. از خوشحالی بغض کرد. کلی اصرار کرد که باید حتما شام هم باشد و خودش بیاید درست کند. مریم که استراحت لازم بود و من هم نمیتوانستم برای آن همه آدم غذا درست کنم، پس مراسم را برای بعد از شام گذاشته بودیم. خاله نسرین همه برنامه‌ها را بهم زد.
دو سه روزی درگیر آماده سازی بود و با هم می‌رفتیم خرید. آن روز از صبح آمد خانه ما برای آشپزی و کمک کردن.
میگفت: «اصلا حرفشم نزن ترانه. تو مثل دختر خودمی، خونه ما بزرگ شدی. حنانه که من نفهمیدم کی براش خواستگار اومد، کی نامزد کرد، کی عقدش شد. همینجوری بدون هیچ رسم و رسومی ازدواج کرد، فرداشم ساکشو بست رفت»
حنانه میگفت: «وا مامان! خب ما ازدواجمون مدرن بود»
خاله نسرین به او چشم غره می‌رفت: «مدرن، مدرن! شانس آوردی دومادم پسر خوبیه وگرنه من می‌دونستم با تو»
ولی باز هم داشتم به او زحمت میدادم.
خاله نسرین میگفت: «نه عزیزدلم چه زحمتی. خود تو چقدر برای خواستگاری حنانه زحمت کشیدی؟ باباتم خدا رحمت کنه، به گردن ما حق داشت. یادت نیست اون سال حسین آقا یه زمین خرید سندش مشکل دار بود، بابات چقدر تو اداره‌شون کمک کرد تا کارش راه افتاد؟ وگرنه هم پول ما میرفت هم زمینمون»
خاله نسرین مرا مجبور کرد آن روز بروم آرایشگاه. هرچی گفتم: «یه بله برونه، برم چیکار؟»
گفت: «برو. چند سال دیگه عکسات رو میبینی پشیمون میشی. برو حنانه هست کمک میکنه کارها رو انجام بدیم»
حنانه البته کارهای دیگر داشت. میز و استند گل و چیزهای دیگر اجاره کرده بود و داشت یک گوشه خانه ما را دکور میکرد برای عکاسی. تدارک مراسم را به دست او و مادرش سپردم. خودم رفتم آرایشگاه، که پریا موهایم را پشت سرم جمع کند و چندتا دسته از اینور و آنور را هم دور صورتم رها کند. گفت: «همینجوری ساده خوبه که واسه عقد و عروسی راه داشته باشی شلوغش کنی»
خودم همانجا آرایش کردم. پریا رفت از سالن اصلی، چهار تا چیز درست حسابی با ماندگاری بالا آورد که بمالم به صورتم. آن وسط حنانه زنگ زد: «اهورا رو فرستادم بیاد دنبالت»
من: «واسه چی؟»
حنانه: «خب با چی بیای؟»
من: «دوماد بیاد منو برسونه؟ اون باید با خانوادش بیاد»
حنانه: «خب برمیگرده دوباره با اونا میاد. چقدر غر میزنی ترانه. یه کم از پسره کار بکش، چهار تا دستور بهش بده، داره نامزدت میشه»
پریا که صدای او را میشنید موافقت کرد: «از مردها باید درخواست داشته باشی»
گفتم: «خوبه شما دوتا هم! باشه»
یک رژ قهوه‌ای که به آرایشم می‌آمد هم زدم. داشتم میرفتم نامزد کنم!
اهورا که زنگ زد راهی شدم. روی پریا را بوسیدم: «مطمئنی تو نمیای؟»
پریا: «نه دیگه گلم. برو به سلامت. خوشبخت بشی»

اهورا را هم فرستاده بودند آرایشگاه، احتمالا به زور. لباس‌های قشنگش را پوشیده بود، با موهای مرتبِ تافت خورده و منتظرم بود. وقتی راه افتادیم، حواسم همش پی او بود. خوشحال بود؟ ناراحت که نبود. یکی دو بار نگاهم کرد. از خواستگاری تا حالا بهتر شده بود. داشت از من خوشش می آمد؟ دلم درهم پیچید.
گفتم: «میشه یه چیزی بگم؟»
اهورا: «چی؟»
من: «راستش… یعنی من با داداشام حرف زدم…»
میگفتم؟ باید میگفتم. تا پشیمان نشده بودم باید اعتراف می‌کردم.
گفتم: «گفته بودم که بهم میگن مجبوری با اون یارو ازدواج کنی؟ دیگه کوتاه اومدن. یعنی اون ماجرا منتفیه»
کلامش شوخی داشت: «پس پشیمون شدی؟ دیگه نمیخوای نامزد کنیم؟»
من: «پشیمون که نه. ولی خواستم بدونی، که اگه نمیخوای تصمیمت رو بگیری»
اهورا: «مشکل من که سر جاشه، مشکل تو حل شده. تا برسیم خونتون وقت داری، فکر کن تصمیم بگیر»
گفتم: «من حرفی ندارم. فقط نمیخواستم با دروغ شروع بشه»
جایی، توی میدانی دور زد و گفت: «بازم میخوای باهام ازدواج کنی؟ خواستگارت که رفت، منم که دوست نداری…»
گفتم: «چی؟»
اهورا: «اون شب پرسیدم دوستم داری گفتی نه»
لازم بود فکر کنم تا خاطرم بیاید کی و کجا را میگوید. لب حوض ماهی‌ها پرسیده بود. در آن موقعیت، نه راستش دوستش نداشتم. داشت سرم داد و بیداد میکرد، چرا باید می‌داشتم؟ حتی اگر داشتم هم همان اول کار که نمی‌گفتم.
گفتم: «خب خودتم نداری»
صدایم را کلفت کردم و ادایش را درآوردم: «احساسی بین ما نیست، هست خانم شریف؟ صد بار تاکید کردی بهم علاقه نداری»
اخم کرد: «منظور من این نبود»
من: «چی بود؟»
اهورا: «اینکه… خب هنوز زوده، هیچی بین ما نیست. نمیخوام همین اول ازم توقع ابراز علاقه و احساسات آنچنانی داشته باشی»
شاکی گفتم: «کی گفته دارم؟»
این دفعه، او با کنایه ادای مرا از آن شب درآورد: «من خواستگاری یه دختری رفتم همچین توقعی داشت»
دهانم باز ماند. قلبم به تپش افتاد. داشت الهه را میگفت؟ الهه را میگفت، مگر نه؟
زبانم گرفت: «الان… منظورت… اونو میگی…؟»
گمانم پشیمان شد، صورتش درهم رفت: «کسی رو نمیگم»
اما من میدانستم. خودش بود. آنطوری که دیگر شوخی نداشت، طوری که ناگهان شد اهورای چند هفته پیش… الهه را میگفت.
مرا رساند دم در خانه. دیگر حرف نزدیم. موقع پیاده شدن فقط به من اطلاع داد: «منتظر میشم یه ساعت دیگه مامان اینا برسن، همراهشون میام»
خداحافظی هم نکردم. هیچ نگفتم. دویدم رفتم داخل خانه. آشفته بودم. ناگهان نگرانی بزرگی به دلم افتاده بود. مرا با او مقایسه میکرد. قرار بود برای هر چیزی همین کار را کند. قرار بود الهه برای همیشه ته ذهنش پرسه بزند.
آن شب هم منظورش همین بود: «آبروی من و خانوادم رو نمیبری»
چون الهه آبرویش را برده بود.
ناگهان هرچه تا آن روز پرسیده بود، هرچه گفته بود، همه و همه برایم جور دیگری به نظر میرسید. همه را میگفت و میپرسید چون الهه در خاطرش بود؟ چون ما را قیاس میکرد؟ قرار بود زندگی من این شکلی باشد؟ دهانم خشک شد.
روی پله های حیاط نشستم. ساعت دیگر نزدیک هشت بود. بوی برنج آبکش شده می‌آمد. از بالا صدای بهم خوردن ظرف و ظروف شنیده میشد. خاله نسرین داشت میگفت: «حنانه اون دمکنی رو بده من»
باید چه خاکی به سرم می‌ریختم؟ همه داشتند برای بله برون لعنتی ما حاضر می‌شدند.
پاشدم رفتم در حیاط را باز کردم که دوباره با او حرف بزنم. باید تکلیفم را مشخص میکردم. می‌پرسیدم نگرانی هایم صحت دارد یا نه. اما در رفته بود.
توی حیاط ماندم و خودم را کمی آرام کردم و رفتم بالا. خانه شلوغ بود.
در که باز شد، موج گرما و سر و صدا مرا در بر گرفت: «سلام عروس خانم! چه خوشگل شدی! عروس قشنگ ناز! عزیز دلم انقدر برات خوشحالم»
خودم را جمع و جور کردم. حنانه داشت موهایم را دست میزد: «خوب درست کرده. خودش نیومد؟»
بی حواس گفتم: «کی اهورا؟»
هرهر خندید: «اهورا! انقدر هولی زودتر بیاد؟ پریا رو میگم»
من: «آها، نه. گفت نمیتونه»
مرا فرستادند گفتند برو لباس تنت کن. یک پیراهن رنگ روشنی بود با ته مایع گلبهی و آستین‌های حریر پف دار داشت، هفته پیش با حنانه رفتیم و خریدیم. خودش آمد زیپ پشتش را برایم بست.
با عشق نگاهم میکرد: «خیلی خوشگل شدی، خیلی»
چشمانش را اشک پر کرد: «شب خواستگاری ما تو زیپ لباسمو بستی، فکر نمیکردم انقدر زود منم همین کارو برات کنم»
مرا بغل کرد: «خیلی خوشحالم»
همه خیلی خوشحال بودند. فقط به حلق من زهر ریخته بودند. اهورا الان چه حالی داشت؟ حالش خوش نبود، میدانستم. سرحال آمد دنبالم و من خرابش کردم. نه، با هم خرابش کردیم. درست یادم نمی‌آمد کی چی گفت و کداممان حمله را آغاز کرد. مهم هم نبود. ذهنم را تنها یک چیز پر میکرد:
«الهه»

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا : 49

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

وانیا

خوب که بنگرند، رد عشقت را جای جای نوشته‌هایم می‌بینند.
اشتراک در
اطلاع از
guest
9 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
امیر
امیر
7 روز قبل

عالی بود،فکر کنم اهورا،ترانه رودوست داره،ولی الهه کاری کرده که به همه زنها بدبین شده ونمتونه به ترانه ابراز عشق کنه

خواننده رمان
خواننده رمان
7 روز قبل

ممنون گلم دستت درد نکنه تا فردا استرسی میشم ببینم مراسمشون چی میشه

راحیل
راحیل
6 روز قبل

ایشالله که عاشق هم میشن در حد پرستیدن عشق بعد از ازدواج، الهی که همیشه سلامت باشی و مامان رو هم خدا شفا بده وانیا جون عالی بود دستت طلا من هم دعاگوی مامان هستم گلم

Novel
Novel
6 روز قبل

پارت ۱۷ نیومده؟

امیر
امیر
پاسخ به  وانیا
6 روز قبل

چرانمیاد

Novel
Novel
پاسخ به  وانیا
6 روز قبل

ممنون

دکمه بازگشت به بالا
9
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x