رمان پسر خوب – پارت ۱۷
در آینه به تصویر خودم نگاه میکردم. لبخند زدم ببینم چه شکلی میشوم؛ زیبا شدم. اما لبخند روی لبم نمیماند. چسب دلخوشی پشتش کنده شده بود و نمیچسبید. میافتاد پایین.
خانه حسابی شلوغ بود. من کسانی را در زندگیام داشتم که برایم خوشحال بودند. میدانستم این موضوع خوبی است و باید حالم را بهتر کند، اما نمیشد. عکس مامان و بابا کنج آینه چسبیده بود. نمیخواستم زیاد نگاهش کنم، نمیشد حالا دم رسیدن خانواده محبیان گریهام بگیرد.
ته دلم، مادر و پدرم را میخواستم و آنها را نداشتم.
دوتا برادر داشتم که نمیشد همیشه امیدم به آنها باشد. باید نگران زن و زندگی خودشان میشدند.
یک حنانه داشتم، نمیدانستم تا کجا مثل خواهر همراهم میآید. ته دلم میترسیدم این ازدواج او را از من بگیرد. دو فردای دیگر که همسر او آشکارا جلوی عالم و آدم قربان صدقهاش میرفت و همسر من توی خلوت هم فکر یک زن دیگر در سرش بود چه میشد؟ طاقت میاوردم باز او را ببینم؟ دردم را برایش بگویم؟ نمیخواستم بهای این ازدواج از دست دادن حنانه باشد.
الهه… در ذهنش با الهه در رقابت بودم؟
به عکس بابا و مامانم نگاه میکردم. بغضم را قورت دادم.
در اتاق باز شد و حنانه آمد داخل: «امیر گفت نزدیکن… تو چرا باز این شکلی شدی؟»
در را بست: «حالت خوبه؟»
صدایم میلرزید: «نه، من… حنا؟ دارم کار غلطی میکنم؟»
حنانه: «چی میگی؟ الان دیگه…»
من: «تو رو خدا یه چیزی بگو آروم بشم»
دوتا دستم را محکم گرفت: «چیزی نیست ترانه. یه نامزدیه، باشه؟ فقط یه نامزدی»
سعی میکردم نفس بکشم.
حنانه: «تو که ازش خوشت میومد»
من: «من… من نمیدونم… من نمیشناسمش…»
حنانه نفس عمیقی کشید و قیافه اش جدی شد. این بار دوتا بازویم را گرفت و تکانم داد: «میخوای زن سپهر بشی؟»
من: «نه. من…»
حنانه: «تو چرا از سپهر بدت میومد؟»
مغزم کار نمیکرد. خودش جواب داد: «چون بی شخصیت بود، شعور نداشت، نه نمیفهمید، در شان تو هم نبود. اهورا اونجوریه؟ اهورا بهت گفته بشین تو خونه من برم دنبال الواتی؟»
سرم را تکان دادم. آنطوری نبود، ولی توی ذهنش… الهه… قلبم داشت میگرفت.
حنانه: «یه نامزدیه؟ میفهمی؟ خواهش میکنم آروم باش. نفس بکش»
دوید رفت پنجره را باز کرد که هوا بیاید. همینطور برایم حرف میزد: «سخت نگیر. کم کم اخلاقش دستت میاد… حالا یه ذره عجله ای شده اما قرار که نیست درجا برید سر زندگیتون. بدم نمیشه چند وقت نامزد بشید. تو فکر کن دوست پسرته. جون حنا انقدر حرص نخور»
نمیشد این را نپرسم، داشت مغزم را سوراخ میکرد: «حنا؟ به الهه فکر میکنه؟»
اخم کرد: «نه! معلومه که نه. مگه احمقه به اون فکر کنه؟»
من: «مطمئنی؟»
یعنی من داشتم شلوغش میکردم؟ فقط یک چیزی گفت و من ترسیده بودم؟
حنانه: «بله مطمئنم. ببین، فوقش خوشت نیومد نامزدی رو بهم میزنی. باشه؟ هرچی شد خودم پشتتم»
میدانستم راست میگوید. پشتم بود، هرچه میشد. همانجا ماند تا حالم بهتر شود.
به خودم میگفتم چیزی نیست و اهورا فقط یک حرفی زده است. از دهانش پریده، مثل خودم افتاده سر لج و مزخرفی گفته. نه منظورش آنطور نبود، من از قبل نگران الهه بودم و با یک کلمه ترسیدم. حالا که همه چیز آماده بود و داشتند میرسیدند، دیر بود. باید سر فرصت سراغ این موضوع میرفتم.
زنگ آیفون که به صدا درآمد، کمی آرام گرفته بودم. حنا لباس و موهایم را مرتب کرد: «بریم عزیزم؟ خوبی؟»
من: «آره، آره بهترم»
بغلش کردم. چشمم افتاد به عکس بابا و مامانم. در ذهنم از عکس خواهش کردم: «تو رو خدا برام دعا کنید، من خیلی میترسم»
دست حنانه دور کمرم بود و هلم میداد: «بریم، دارن میان بالا. لبخند یادت نره ترانه. آفرین»
رفتم و پا گذاشتم توی مراسمی که دیگر آغاز شده بود.
این بار سبد گلی داد دستم. رزهای لب صورتی داشت، با داوودی و میخک. این دفعه خوب نگاهم کرد: «سلام»
گند زده بودیم، دو نفری با هم. در چشمانش میدیدم که اوقات او هم تلخ است.
اما وقت نشد خیلی درگیرش شوم. خانمی از در آمد تو و حواسم پرت شد. زن عموی بزرگشان بود. حنانه هفته پیش توضیح داده بود: «ببین یعنی این زن عمو میترا! فکر کنم شصت سالشه ولی از من و تو بیشتر به خودش میرسه»
یک پیراهن مخمل بلند سیاه تنش بود که پولک هایش زیر نور برق میزد، با یک آرایش زیادی غلیظ، مقداری طلا و جواهرات از همان چشم دربیارها هم آویزان خودش کرده بود. آدم یاد نامادری سیندرلا میافتاد، اما اخلاقش که انگار خوب بود. آمد مرا از شانه بغل کرد و هوایی بوسید: «سلام عزیزم. مبارک باشه»
در مقایسه با بقیه جمع که لباسهای ساده تری به تن داشتند، زن عمو خارج از زمان و مکان بود. باز حنانه گفته بود: «فامیلهای پدریشون تا سوپری هم میخوان برن یه تیپی میزنن انگار دعوت شدن تاجگذاری ولیعهد انگلیس!»
چند تا مبل از خانه مهرداد آورده بودیم که برای همه جا باشد. نمیدانم کی مرا راهنمایی کرد که کجا بنشینم، اما همان شخص اهورا را هم آورد نشاند کنار من. سیگار کشیده بود، از پس بوی ادکلنش پیدا بود. آرام گرفته بودم اما دلخوری سر جایش بود و نمیخواستم نگاهش کنم.
بین شلوغیها و همینطور که با بقیه احوالپرسی میکردم، صدایش در گوشم آمد: «تصمیمت رو گرفتی؟»
حنانه از دور به من اشاره زد که لبخند بزن و من گوش دادم. با همان لبخند اجباری برگشتم سمت اهورا و زیر لب گفتم: «گرفتم که الان اینجایی»
سپس برگشتم تا با مادرش خوش و بش کنم.
حنانه صدایم زد: «ترانه؟ بیاین چندتا عکس ازتون بگیرم»
بابا احمد گفت: «از الان؟ هنوز که نامزد نشدن»
حنانه: «نه دیگه، تا اون موقع موهاش خراب میشه، خسته میشن. بذارید چندتا تکی بگیرم. بیا دیگه ترانه. اهورا؟»
ما را به زور بلند کرد برویم عکس بگیریم. همینطور که همه به ما نگاه میکردند، ایستادیم کنار هم. حنانه راضی نمیشد: «یه کم نزدیکتر، یه ذره دیگه»
چندتا عکس گرفت و داشت نگاه میکرد ببیند خوب شده یا نه. اهورا از فرصت استفاده کرد. طوری که فقط خودمان بشنویم گفت: «من معذرت میخوام»
آهسته گفتم: «نمیشه که همش یه کاری کنی بعد معذرت بخوای»
اهورا: «میدونم، میدونم»
حنانه گوشی به دست آمد به ما غر بزند: «یه ذره بهم بچسبید دیگه! انگار با هم قهرید»
اهورا نچی کرد: «چیو بهم بچسبید؟»
حنانه: «یعنی تو انقدر مقیدی؟»
اهورا: «برادراش اینجان»
حنانه، بی تعارف رو به مهرداد کرد: «آقا مهرداد شما ناراحت میشید این دوتا صمیمیتر با هم عکس بگیرن؟ نه؟ مرسی»
باز برگشت سمت ما: «دیدی؟ مثلا قراره نامزد کنید»
سپس اهورا را از بازو هل داد سمت من: «آفرین، یه کمی به سمت هم متمایل بشید. ترانه گفتم لبخند بزن عزیزم»
همانطوری ایستادیم چندتا عکس بگیرد و دست از سر ما بردارد.
تا نشستیم باز پرسید: «میبخشی؟»
گفتم: «نه»
وسط نامزدی، نمیخواستم هیچکداممان به الهه فکر کنیم. نگران بود، میدانست خراب کرده است. این نگرانیاش من احمق را خوشحال میکرد.
به حرف های حنانه فکر میکردم: «چی نیست، یه نامزدیه… فکر کن دوستید»
همین ها را با خودم تکرار میکردم که آرام شوم. حنا راست میگفت، در بدترین حالت نامزدی را بهم میزدم که برود پی کارش. به خاطر او یا مادرش نمیماندم خودم را بدبخت کنم. فعلا فقط قرار بود آشنا شویم همین.
خاله نسرین برای شام سنگ تمام گذاشته بود. سه جور غذا درست کرده بود و میدیدم که چقدر خسته اما خوشحال و راضی است. حنانه صبح چندتا ظرف بزرگ دسر آورد برای شام. برای اینکه هنر خودش باشد، زیادی زیبا و تمیز درآمده بود. پرسیده بودم: «خودت درست کردی؟»
در گوشم گفته بود: «نه بابا سفارش دادم. ولی به کسی نگو»
حالا سر سفره داشت به پدرشوهرش میگفت: «از این ژلهها هم بردارید، من درست کردم»
بابا احمد، انگار که با دختربچهای حرف بزند میگفت: «چشم، حتما. ببینم عروس گلم چیکار کرده»
حنانه هم ریز ریز میخندید.
نشستیم شام بخوریم. مهرداد همسرش را نشاند کنار من و تاکید کرد: «نبینم کار میکنی. یه لیوانم جابجا نمیکنی»
مریم خوشحال بود، اما من دلم برای این مهربان شدن ناگهانی مهرداد شور میزد. شده بود مثل همان موقعها که باز ایده گندهتر از دهانش داشت و میخواست خرابکاری جدیدی راه بیاندازد. یعنی برادر من انقدر دختردوست بود؟ بعید میدانستم.
پسر دوم خانواده محبیان برایم غذا کشید چون مادرش به او اشاره زد این کار را کند.
نشستیم دور هم، دستپخت خاله نسرین را خوردیم. نمیدانم میدانست چه کار بزرگی در حق من کرده یا نه. شاید یک شام درست کردن بود که صدها بار در خانه خودش انجام میداد، اما من ته دلم، داشتم فکر میکردم به تمام لحظاتی که از کودکی تا حالا برایم مادری کرده بود. به اینکه تقریبا دوازده سال، هر روز صبح برای من هم لقمه میگذاشت حنانه بیاورد مدرسه. اینکه آخر تابستانها مرا هم با دختر خودش میبرد خیاط خانه، مانتوی مدرسه تن بزنم. دستم را میگرفت از خیابان رد میکرد. بابا وقت نداشت و او مرا با خودشان میبرد خرید عید. یا هزارتا چیز دیگر.
میدانستم آخر شب که همه رفتند قرار است گریه کنم.
غم داشتم، یک بزرگ که هر چقدر هم دورم شلوغ میشد از خاطرم نمیرفت. بله برونم بود و فرقی نداشت آن شب چند نفر در آن مراسم کنارم باشند، پدر و مادرم نبودند. یک بغض سنگین در گلویم گیر کرده بود و هیچ جوره نمیرفت.
دوباره صدایش کنار گوشم آمد که خواهش میکرد: «ناراحت نباش دیگه»
شام را کمی قبلتر خورده بودیم. حالا باز کنارم نشسته بود روی مبل مهرداد اینها. فکر میکرد از دست خودش ناراحتم. بقیه سرشان گرم صحبت بود و توجهی به ما نداشتند که یواشکی حرف میزدیم. پرسید: «تصمیمت که عوض نشده؟»
از دلشورهاش، خندهام گرفت: «نه، نشده»
اهورا: «هنوز میخوای زن من بشی؟»
من: «فعلا فقط نامزد»
یک چیزی داشت این مرد که ته تهش دلم را نرم میکرد. قلب من تازه کار بود، خودم هم هنوز راه و روشش را بلد نبودم. یعنی فقط از روی ناچاری بود؟ قلب را مگر میشد مجبور کرد. به قول حنانه شخصیت داشت؟ نمیدانم. آن قیافه مظلومی بود که داشت به خود میگرفت؟
قول داد: «بعدا حرف میزنیم. الان بهش فکر نکن»
در تاییدش سری تکان دادم.
کمی بعد همه ساکت شده بودند که احمد آقا حرف بزند: «خب دیگه شما دوتا گلای من که همه حرفاتون رو زدید؟»
اهورا زیرچشمی نگاه کرد ببیند من مخالفتی ندارم، سپس سر تکان داد: «بله»
احمد آقا: «این چند ماه هم که آشنا شدید…»
امیر بهشان گفته بود ما از تولد حنانه به بعد، با هم در ارتباط بودهایم. حالا هم یک قیافه خیلی راضی و خوشحال به خود گرفته بود و برای اهورا چشم و ابرو می آمد.
احمد آقا ادامه داد: «دیگه مهرداد جان اگه صحبتی نیست، اگه اجازه بدید…»
رو کرد به همسرش. خانم محبیان، جعبه مخمل قرمز در دست، کنار من نشسته بود. با خوشحالی گفت: «ما یه نشون آوردیم، اگه اجازه بدین بندازیم دست ترانه جان که دیگه به سلامتی نامزد بشن»
احمد آقا: «آقا مهرداد مدت این نامزدی چقدره و چطوره، تصمیمش با شما»
مهرداد باز آن اخلاق خوب رو اعصابش ادامه داشت. انگار حاضر بود مرا همین امشب با این ها بفرستند خانه. گفت اختیار همه ما دست شماست و شما بزرگترید و هر چه خودتان صلاح بدانید.
خانم محبیان نه گذاشت، نه برداشت، گفت: «یک سال خوبه دیگه نه؟»
یک سال تمام نامزد می ماندیم؟ زیاد بود اما خب… حنانه در سرم گفت: «بدم نمیشه»
نه شاید نمیشد. من جگر این پسر دومشان را درمیآوردم، با شکنجه بازجویی اش میکردم و هرچه لازم بود میفهمیدم.
اما امیر پرسید: «یک سال مامان؟!»
خانم محبیان: «آره. اهورا تو موافقی؟»
اهورا مگر روی حرف مادرش حرف میزد. گفت: «بله هرچی شما بگید»
امیر اما کوتاه نمی آمد: «پس چطوری ما خواستگاری تا عقدمون یه ماه شد؟»
خانم محبیان نگاه ناراحتی به پسر کوچکش انداخت تا ساکت شود. اما با همان لحن مهربان گفت: «شما چند سال همدیگه رو میشناختید مادر. این دوتا چند ماهه آشنا شدن. مگه چند ماهه میشه ازدواج کرد؟»
مهرداد تایید کرد: «ما هم دو سال نامزد موندیم، به نظرم همونطوری خوبه»
کل آن دو سال مهرداد داشت به بابا التماس میکرد پدر مریم را راضی کند زودتر عروسی بگیرند! حالا سر من همانطوری خوب بود؟
خانم محبیان گفت: «دو سالم خیلیه. فعلا یک سال، تا ببینیم چی میشه»
بزرگترها توافق کردند و بعد مادر اهورا دست لرزان مرا گرفت. انگشتر نگین دار نقره ای را درآورد و در انگشت من انداخت. همانطور که مرا در آغوش میکشید گفت: «مبارک باشه عزیزدلم، خوشبخت بشید»
وسط تبریک گفتن و دست زدنها برگشتم اهورا را ببینم. نه جدی انگار خوشحال بود. به کس دیگری فکر نمیکرد؟ نه، حواسش پیش خودم بود. شاید بعدا حرف میزدیم، شاید همه چیز درست میشد. چیزی در آن قیافه بچه مثبت مظلومش دلم را به طرفش میکشاند.
برای اولین بار در ذهنم گفتم: «الان دیگه نامزدمه»
نمیدانم این جمله چرا انقدر خنده دار بود.
…
خانه داشت خلوت میشد. آخر شبی مراسم به پایان رسید. خاله نسرین وسایلی را که از خانه آورده بود جمع میکرد. احمد آقا یک گوشه با مهرداد حرف میزد. همسرش هم با من خداحافظی میکرد: «پس بهت زنگ میزنم ترانه جان، اگه کاری چیزی داشتی…»
اهورا کنار مادرش منتظر ایستاده بود. نامزدم بود. هرچه این جمله را در سرم تکرار میکردم، از عجیب بودنش کم نمیشد. خاله نسرین آمد پیش ما. یک قابلمه بزرگ در دست داشت که داد حنانه نگه دارد. روی مرا بوسید.
گفتم: «بازم دستت درد نکنه خاله، خیلی زحمت کشیدی»
خاله نسرین: «نه دختر گلم، این چه حرفیه. ایشالا که خوشبخت بشی. خدا پدر و مادرتم رحمت کنه»
مرا همینطور سرسری و ساده در آغوش گرفت، اما من نمیدانم چه مرگم شد که محکم بغلش کردم. گریه لعنتیام زودتر از موعود سر رسید. آخ، مامانم چرا اینجا نبود… خاله مرا محکم تر به خودش فشرد: «چرا گریه میکنی عزیزم؟»
بغضم شکسته بود و به این راحتی جمع نمیشد. حداقل وسط مراسم اینطوری نشدم، تا آخرش دوام آورده بودم. چند نفر دورم را گرفتند و تلاش میکردند آرامم کند. اما دستی که انتظارش را داشتم از پشت روی شانهام نشست. برادرم بود. نگران نگاهم میکرد: «چی شد آبجی؟ ببینمت»
خودم را انداختم توی بغل فرداد. سرم را بوسید، خودش هم بغضش گرفت اما تلاش کرد مرا بخنداند: «شوهر میکنی میری دیگه از شر من راحت میشی، گریه نداره»
کمی که آرام شدم، به چشم های ناراحت اطرافم گفتم: «نه چیزی نیست، هیچی»
ولی همه میدانستند دردم چیست. نمیخواستم موجود قابل ترحم جمع باشم. به بهانه دستمال کاغذی به اتاقم رفتم. اهورا پشت سرم سبز شد: «خوبی؟»
من: «آره، آره»
اهورا: «تقصیر منه؟ میخوای بازم معذرت خواهی کنم؟»
وسط گریه خندیدم: «نه، یه لحظه دلم گرفت»
این یکی دل نمیسوزاند. من قیافه ترحم بار را میشناختم، همه عمر آن را دیده بودم. اثری از آن حالت در صورتش پیدا نبود. میتوانستم مقابلش سرم را بالا بگیرم، بدون خجالت، بدون احساس بدبختی. میتوانستم به چشمانش نگاه کنم. فقط نگرانم بود همین.
جلوی میز من ایستاده بودیم. چشمش افتاد به کتابخانه. گفت: «میشه یکی دوتاشو ببرم بخونم؟»
دماغم را کشیدم بالا: «من به کسی کتاب قرض نمیدم»
مدل برادرش شانه بالا انداخت: «ازدواج که کردیم میریم تو یه خونه، اون موقع برمیدارم»
من: «فعلا که ازدواج نکردیم»
اهورا: «تهش میکنیم دیگه، نه؟»
من: «اگه پسر خوبی باشی…»
پدرش صدایش زد: «اهورا بابا بیا دیگه»
اهورا: «من برم. دیر وقته»
رفت. با یک لبخند بزرگ. با محبت که کم کم داشت چشمانش را پر میکرد. با قلب دیوانه من که دوست داشت دنبالش برود. رفت و خانه خالی شد.
روی تخت دراز کشیده بودم و فکر میکردم. چطوری انقدر سریع در طی چند هفته به اینجا رسیده بودیم؟ داشتم زندگی آرامم را میکردم، بدون هیچ اتفاق خاصی. یک روز رفتم خانه دوستم و حالا نامزد داشتم! هنوز با موضوع کنار نیامده بودم.
فکر کردم به اهورا. فقط از روی ناچاری بود که مهرش به دلم میافتاد؟ قلب را که نمیشد مجبور کرد.
فکر مزاحم آن زن دیگر را هم کنار زدم. نمیخواستم به او فکر کنم. بعدا حرف میزدیم، بعدا.
…
آخر بله برون، آقای محبیان از مهرداد اجازه گرفته بود که من و اهورا بهم محرم شویم. روز بعد که جمعه بود، دم ظهر چهار نفری رفتیم محضر برای انجام همین کار.
وقتی آمدیم بیرون، احمد آقا به اهورا گفت: «شب قبل از یازده برنمیگردی خونه»
اهورا: «برای چی؟»
احمد آقا: «برید ناهار، برید گردش و تفریح. دیگه نامزد کردی یه کم دست از سر من و مامانت بردار باباجان»
بعد خودش و مهرداد ما را تنها گذاشتند و رفتند.
روی آسفالت داغ کوچه، روبروی محضر ایستاده بودیم و همدیگر را نگاه میکردیم. هنوز کمابیش سر لج بودم و نمیخواستم وا بدهم. او انگار کمی خیالش راحت شده بود.
پرسید: «کجا بریم؟»
گفتم: «نمیدونم، فقط ساعت چهار جایی باشیم که تلویزیون داشته باشه»
اهورا: «برای چی؟»
من: «پرسپولیس بازی داره»
راه افتاد برود سمت ماشین: «مگه تو پرسپولیسیای؟»
با نگرانی پرسیدم: «مگه تو نیستی؟»
اهورا: «نه، استقلالیام»
خیلی جدی گفتم: «نه، نه! داداشم منو میکشه!»
وسط کوچه شروع کردم به قدم زدن دور خودم: «حالا چیکار کنم؟ جواب فرداد رو چی بدم؟»
گفت: «چیزی که نشده، فرداد فوتبالیه؟»
من: «جون مادرت بگو طرفدار چلسی که نیستی؟»
اهورا: «نیستم. بیا سوار شو»
نفس راحتی کشیدم و نشستم توی ماشین: «رئال؟»
اهورا: «بارسا»
من: «بازم بد نیست، حداقل گفتی چلسی نه»
این بار او خیلی جدی گفت: «چلسی هم مگه تیمه آدم طرفدارش باشه؟»
پروانهها در قلبم به پرواز درآمدند. از خر شیطان آمدم پایین. خیلی تحسینآمیز گفتم: «درست میفرمایید، تیم نیست»
گمانم داشت روی سرش شاخ درمیاورد. دوباره پرسید: «پس فوتبالیای؟ تو و حنانه واقعا فرق دارید»
گفتم: «ما که خانم تو خونه نداشتیم، من با سه تا مرد بزرگ شدم. دیگه اینطوری شد»
اهورا: «خب ناهار کجا بریم؟ تا چهار که مونده»
ظهر جمعهای، کمی در شهر خلوت گشتیم تا اینکه من خیلی بچه پایین شهر طوری، گفتم دلم فلافل میخواهد و آقای مهندس را برداشتم بردم فلافی. تا نشستیم گفت: «بابام منو میکشه بفهمه اول زندگی آوردم بهت فلافل بدم»
گفتم: «خب مجبور نیستی همه چیزو بهشون گزارش بدی»
اهورا: «خودشون میپرسن»
من: «بپیچون، هیچوقت مامان و باباتو نپیچوندی؟»
اهورا: «نه»
قیافه ام را درهم کشیدم: «مگه میشه؟ تو جدی بچه مثبتی، نه؟»
از این حرف خوشش نیامد. درستش میکردم. نشستیم ناهارمان را خوردیم، یک جعبه باقلوا و تخمه و پفک خریدیم رفتیم خانه امیر و حنانه فوتبال ببینیم. حنانه دم در منتظر بود. تا پایم را از آسانسور بیرون گذاشتم، شروع کرد به جیغ جیغ: «نامزد کردین! باورم نمیشه»
همینطور که بغلش میکردم طلبکارانه گفت: «بازم کادو نیاوردین؟»
من: «باقلوا گرفتیم دیگه»
حنانه: «من میگم کادو، تو برام خرید خونه میکنی؟»
رفتیم داخل. گفتم: «اون سه تومنی که شوهرت پیچوند نداد رو کادو حساب کن عزیزم»
امیر همان موقع ها از دستشویی بیرون آمد. تازه میخواست به ما سلام کند که اهورا غر زدن را سر گرفت: «تو خجالت نمیکشی؟ سه تومن ترانه رو ندادی؟ پول آرایشگاه رو چی؟»
امیر حیران برادرش را نگاه میکرد. به خودش آمد: «یه سلامی، یه علیکی، نامزدیت مبارک برادر من. همین اول اون روی خسیس و پول پرستت رو به دختره نشون نده دیگه»
بیخیال رفت نشست تلویزیون را روشن کند. گفت: «بازی ساعت چند بود ترانه؟»
یک چیزی در جملهاش عجیب به نظرم رسید، بعد فهمیدم «خانم» را انداخته است. همیشه میگفت «ترانه خانم». فکر کردم مهم نیست. امیر بود دیگر، برادر اهورا. گفتم ساعت چهار. هنوز نیم ساعت مانده بود، برنامه ورزشی پیش از بازی را پخش میکردند.
امیر کنترل به دست اشارهای به من زد: «نه ولی اهورا، حال کردی برات چه زنی گرفتم؟»
از اینجور حرف زدنش مور مورم شد. این چه حرکتی بود؟ گمانم اهورا هم خوشش نیامد که چپ چپ نگاهش کرد. ترجیح دادم بروم آشپزخانه پیش حنانه.
گفتم: «راست میگی این شوهرت مثل مادربزرگاست، ببین چی میگه»
داشت میوه میشست. همانجا کنارش ماندم که حرف بزنیم.
پرسید: «نگران که نباشم؟»
من: «نگران چی؟»
حنانه «دیروز چرا حالت بد بود؟ تو راه چیزی شد؟»
بهانه آوردم: «نه، خونه شلوغ بود، یه کمی هم استرس داشتم»
میوهها را در آبکش آورد سر میز و شروع کرد به خشک کردن.
حنانه: «با هم خوبید دیگه نه؟»
من: «آره»
آن روز که خوب بودیم. به جز اینکه… زدم توی بازوی حنانه: «چرا به من نگفتی استقلالیه؟»
حنانه: «وا! من از کجا میدونستم؟»
صدای سوت کتری درآمد. تا حنا میوه ها را بچیند من چای گذاشتم.
چند بار نگران نگاهم کرد. به او اطمینان خاطر دادم: «چیزی نیست. مگه خودت نگفتی؟ سخت نمیگیرم، یه مدت آشنا میشیم همین»
ظرف میوه ها را برداشتم: «بریم دیگه. بازی داره شروع میشه»
رفتم نشستم کنار اهورا. فکر کردم حالا باز خودش را جمع میکند، ولی با پررویی کنارم لم داد و چسبید به من. یک نگاه چپی کردم اما اهمیت نداد. دستش را هم گذاشت پشت من، روی پشتی مبل. قلبم باز لرزید. رو کرد به تلویزیون: «بفرما ترانه خانم، شروع شد»
بازی چی بود؟ من کجا بودم؟ چه اهمیتی داشت؟ بی اختیار از خجالت جمع شدم. حس گرم و خوبی داشت، نمیشد انکارش کرد. چشمم افتاد به حنانه که جلوی خندهاش را گرفته بود. بی صدا به او گفتم: «زهرمار»
ولی خنده خودم هم جمع نمیشد.
…
پرسپولیس بازی را برد، همانطور که انتظارش را داشتم و صد بار به اهورا گفتم: «حالا میبینی»
تا شب همانجا بودیم، فیلم دیدیم، بازی کردیم و بعد از شام راه افتادیم که مرا برساند خانه. داشتم تلاشم را میکردم سخت نگیرم. هیچ اتفاقی نیافتاده بود، یک نامزدی ساده بود همین.
در راه حرف میزد: «در طول هفته سرم شلوغه. اگه نتونستم جوابت رو بدم پیشاپیش عذر میخوام»
من: «کار داشتم با منشیت تماس بگیرم؟»
نخندید. خیلی جدی گفت: «ایمیلتو بفرست. بهت دسترسی میدم کلندرم رو ببینی، بدونی کی جلسهام»
گفتم: «اوه! منم شنبه و دوشنبه کلاس ندارم، یادت بمونه»
در آرامش از خیابانها میگذشتیم. افکار آزاردهنده را نادیده میگرفتم و حرفی نمیزدم مبادا حالمان بد شود. هنوز فرصت نشده بود حرف بزنیم. حقم بود یک روز کامل را با حال خوش سپری کنم. کدام خری همین اول خاطره گذشته مردش را یادش میانداخت؟
اما دم در خانه ما که توقف کرد صدایم زد: «ترانه؟»
من: «بله؟»
اهورا: «میدونم قول دادم حرف بزنیم، یادم نرفته. فقط امروز نخواستم بگم»
سر تکان دادم: «میدونم. کار خوبی کردی»
اهورا: «بعدا هر وقت که خواستی…»
کلامش این بود اما نگاهش نه، خواهش میکرد نخواهم. نمیدانستم باید ناراحتش شوم یا دلهره بگیره، به او حق بدهم یا به خودم. نمیخواستم خاطره آن روز خوب خراب شود، بحث را عوض کردم.
کیف به بغل، در حالی که آماده رفتن بودم گفتم: «پس مطمئنی نمیخوای پرسپولیسی بشی؟»
اهورا: «نه، به هیچ وجه»
من: «یعنی همیشه استقلالی بودی؟ از بچگی؟ راه نداره؟»
اهورا: «بله ترانه خانم، همیشه. راهم نداره»
من: «ای بابا. پس فعلا به فرداد نگو. اگه پرسید سعی کن بپیچونی. پیچوندونم که گفتی بلد نیستی! ای خدا، خودم یه کاریش میکنم نگران نباش»
اهورا: «مگه لازمه نگران بشم؟ شما انقدر شدید فوتبالیاید؟»
من: «نمیدونی! خب… پس من دیگه برم؟»
خواستم در را باز کنم اما دستم را گرفت و نگهم داشت: «ترانه خانم؟»
من: «بله؟»
حواسم پرت این شد که اولین بار است دستم را میگیرد، نفهمیدم کی و چطور آنقدر آمد نزدیک و به من رسید. همین که برگشتم، بوسه ای روی صورتم گذاشت.
اهورا: «میتونی بری»
آنقدر سریع اتفاق افتاده بود که ماتم برد. میدانستم صورتم دارد گل میاندازد. یک لبخند شیطنت باری نشست روی لبش و احساس شرم مرا گرفت. با صدای سرگشته ای گفتم: «پس… خداحافظ»
قلب خوشحالم را برداشتم و رفتم خانه. جای بوسهاش را روی صورتم لمس کردم. این دفعه خرابش نکرده بودیم، نه. درستش میکردم، همه چیز درست میشد.
♥️ پارت بعدی شنبه ♥️
یه کم کار دارم، شاید تا فردا نرسم تمومش کنم
عالی بود تو رو خدا یکی دیگه ام بزار
نمیرسم تمومش کنم. این پارت رو انقدر تغییرات دادم و ویرایش کردم مغزم درد میکنه 😂
نه بابا اهورا هم بلد رمانتیک بازی در بیاره تازه این اولین روز محرمیت بود ممنون گلم
ته تهش برادر امیره دیگه 😂
ممنون گلم هم مثل همیشه به اندازه و هم منظم، و قلمت روان و نگارش زیباست عزیز دلم خدا حفظت کنه و خوش و خرم باشی عب نداره گلم نمیتونی نذار به خودت استراحت بده الان که دیگه استرس مامانم هست سلامت باشید در کنار مامان گلت مهربونم
قربون لطفت راحیل جان ♥️♥️
آره چند روز همش پای لپتاپ بودم، هم خسته شدم هم کارام موند. گفتم جمعه یه استراحتی بکنم
مگه امروز پارت نداری عزیزم
صبح فرستادم تایید نشده