رمان پسر خوب – پارت ۲۱
روی پله های حیاط نشسته بودم، چشمانم بسته بود و باد خنک صبحگاهی به صورتم میخورد. یاد خودم میانداختم که زندهام. چاره چه بود؟
شش و نیم صبح بیدار شدم، تمام کارهایی که ترانه همیشگی قبل بیرون رفتن انجام میداد را انجام دادم. صبحانه خوردم، لباسهای خوب پوشیدم، موها را شانه کردم، آرایش کردم، ادکلن زدم. همه را با بی رغبتی، اما مهم این بود که انجام شود. وانمود میکردم حالم خوب است و این احساس دل مردگی واقعی نیست.
از خودم در این حالت خوشم نمی آمد. از اینکه هر کس به من میرسید میپرسید: «خوبی؟ حالت چطوره؟»
داشتم به خانم محبیان حق میدادم، آدم بیشتر احساس بیماری میکرد. همه مثل بچهها نگران این بودند که چقدر خوابیدهام، غذا خوردهام یا نه، میخواهم مرا جایی ببرند و این چیزها. میفهمیدم از روی محبت است، در عین حال این حس ناتوانی را دوست نداشتم.
چشمم به ساعت مچی بود. سر هفت و نیم، صدای بوق ماشینش آمد. کیفم را برداشتم و رفتم بیرون. اهورا در ماشین، با همان نگاه بسیار مهربان منتظر بود. فعلا حس عجیب و غریبی به این آدم داشتم. هم دلم میخواست ببینمش، هم این توجه زیاد از حدش اعصابم را بهم میریخت. ترجیح میدادم باز بحث کنیم تا اینکه یک بار دیگر بپرسد: «بهتری؟»
اما خب پرسید. و من گفتم خوبم.
با هم رفتیم دفتر آقای شایان. مرا اینطور معرفی کرد: «نامزدم، خانم شریف»
آقای شایان را هم گفت دوست خانوادگی قدیمیشان است. میانسال بود، خیلی مرتب و خوش لباس و البته جدی. به من میگفت: «اصلا نگران نباشید خانم شریف. فیلم دوربین هست، گواهی دکتر هست، منم یه تحقیقی درباره این آقای کاظمی کردم، چندان خوشنام نیست. قاضی راحت حکم میده»
من اهورا را نگاه میکردم ببینم او در جریان این حرفها هست یا نه، به نظر که بود. وکالتم را دادم، اهورا مفصل از شایان تشکر کرد و آمدیم بیرون.
پرسیدم: «گواهی چیه؟ کدوم دوربین؟»
گفت: «بریم تو ماشین توضیح میدم»
اما چند ثانیه بعد که سوار شدیم گفت: «بریم صبحانه بخوریم؟»
گفتم: «نه، توضیح بده دیگه»
ماشین را به راه انداخت: «همون شب تو بیمارستان به شایان زنگ زدم، گفت از دکتر برای کبودیات گواهی بگیرم که مدرک بشه»
خوشم نیامد. سوال بعدی را پرسیدم: «دوربین چی بود؟»
این یکی را سختش بود توضیح دهد: «خب من رفتم آموزشگاهت. مدیرش که اصلا همکاری نکرد. ولی ساختمون بغلی دوتا دوربین داشت، فیلم اون روز رو بهم دادن»
دلم در هم پیچید. نمیخواستم کسی ببیند با من چه شده، به خصوص او. حس تحقیر، مانند ماری سمی از لانهاش بیرون خزید و در وجودم به راه افتاد. جمله بعدی اهورا اوضاع را بدتر کرد: «یکی از دوربینا میکروفون هم داشت…»
با وحشت پرسیدم: «چی؟»
اهورا: «اینطوری برای دادگاه بهتر میشه»
چطور بهتر میشد؟ ناگهان هوا کم آوردم. من دو روز تمام خودم را اینطور آرام میکردم که حداقل خانواده و اطرافیانم نمیدانند سپهر به من چهها گفته، حداقل عزیزانم آنجا نبودند که ببیند. نمیخواستم هرگز بدانند.
نگرانی نگاه اهورا را پر کرد: «ترانه…»
با نفسی که تنگ بود پرسیدم: «دیدیش؟ نگاه کردی؟»
لازم نبود جواب بدهد. آنطور که چشمانش جمع شد… به سینه ام چنگ زدم: «دیگه کی دیده؟ به مادر و پدرت گفتی؟ حرفاش…»
اهورا: «هیچکس نه دیده، نه شنیده. قرارم نیست بفهمن. فقط برای شایان فرستادم همین»
من: «من نمیخوام… هیچکس… میفهمی؟ هیچکس ندونه»
شیشه سمت مرا داد پایین که هوا بیاید. تلاش میکرد به من اطمینان خاطر بدهد: «هیچکس نمیبینه، بین خودمون میمونه»
من: «نمیخواستم بدونی چی بهم گفته»
سر تکان داد: «برام حرفای اون آدم اهمیتی نداره. بهش فکر نکن…»
گفتم: «من نمیخوام شکایت کنم. نمیخوام تا آخر عمرم سپهرو ببینم. نمیخوام هیچ کاری بهش داشته باشم»
بهم ریخته بودم. اوضاع زندگی از کنترلم خارج شده بود. همه داشتند برایم تصمیم میگرفتند و من اینطوری نمیتوانستم. سرخود راه افتاده بود و بدون اجازه من هر کاری میخواست انجام میداد؟ برای چی؟ به او چه ربطی داشت؟ حتما همینطوری مهرداد را هم شاکی کرده بود.
ماشین را جایی نگه داشت: «ترانه نگاهم کن… چرا اینطوری میکنی؟ مگه نگفتی…»
من: «تو گفتی، نه من! من میخوام فراموش کنم این آدم وجود داره»
خب، موفق شدم نگاه مهربان را از بین ببرم. حالا گیج بود، شاید هم دلخور. شاید داشت فکر میکرد عجب آدم قدرنشناسی هستم. یادم افتاد بدهی برادرم را هم داده و بیشتر شرمنده شدم. ترجیح میدادم مهرداد بیافتد زندان، تا اینکه از این به بعد حق حرف زدن و مخالفت با اهورا را نداشته باشم.
دوباره صدایم زد: «گوش بده چی میگم. باشه، اگه نمیخوای کاری نمیکنیم. بخوای همین الان زنگ میزنم شایان»
من اما آشفته بودم: «چرا اینطوری میکنی؟ چرا انقدر برات مهمه؟ من نمیخواستم مهرداد ازت پول بگیره»
اهورا: «اون بین من و فرداده…»
من: «بهت گفتم بدهی داداشم مال خودشه، نه من»
بالاخره عصبانیاش کردم، صدایش رفت بالا: «چیکار میکردم؟ دو روز دیگه باز پیداش میشد بلای بدتری سرت میاورد چی؟ هیچ میفهمی چی شد ترانه؟ من اون شب مردم و زنده شدم تا بهم گفتن سالمی»
نفسش را بیرون داد، با کلافگی چشمانش را میمالید: «یهو دیدم تو بغلم تکون نمیخوری. هرچی صدات میزدم… نمیدونی چقدر ترسوندیم»
تنم لرزید. من به اینها فکر نکرده بودم، فقط یادم بود به خواب رفتهام. شعله عصبانیتم کم شد. به جایش عذاب وجدان زد بالا. از تجربه ترس انقدر نرم شده بود. نه، دلم نمیخواست بحث کنیم.
یک دستش را به پیشانی زده بود و از پنجره بیرون را نگاه میکرد. جمعه میخواستم خوشحالش کنم، جمعه انگار ماهها پیش اتفاق افتاده بود.
دستم را رساندم به دست آزادش. نرم نرمک پشت دستش را نوازش کردم. سربرگرداند به طرفم.
گفتم: «ببخشید. من فقط…»
نمیدانستم چه باید بگویم. امیدوار بودم از نگاهم بخواند که قصدم آزارش نبوده است.
به جایش او بود که پرسید: «دارم اذیتت میکنم؟»
من: «نه. فقط همه چیز بهم ریخته. نمیفهمم داره چی میشه»
مکثی کرد و دوباره گفت: «بریم صبحانه بخوریم؟ من خونه چیزی نخوردم تا آخرای شبم وقت ندارم»
پذیرفتم برویم. راه که افتاد یادم آمد: «امروز چهارشنبه ست»
اهورا: «آره میدونم»
من: «مگه غروب بیکار نبودی؟»
اهورا: «چرا، ولی یه کم برنامههام جابجا شد»
حتما به خاطر من جابجایش کرده بود. این دو سه روز را برای من از کارش میزد.
گفتم: «ببخشید از کار و زندگی انداختمت. میدونم سرت شلوغه»
اهورا: «نه. تو تقصیری نداشتی»
به رویم لبخند زد. چرا من اینطوری بودم؟ هر بار حال خوبش را خراب میکردم. من که قرار بود راه بیایم… حداقل سرعت آشتی کردنمان بالا رفته بود.
دوباره داشت آرام میشد: «فکراتو بکن، اگه نمیخوای شکایت کنی تا غروب بهم بگو. تصمیم خودته، هیچ مشکلی نیست»
پرسیدم: «قول میدی همه پولتو از برادرام پس بگیری؟»
گفت: «بله، نگران نباش»
دستم را گرفت و محکم در دستش فشرد: «تو نگران هیچی نباش»
آفتاب تازه داشت رخ مینمایاند که ما پشت میز کافه نشستیم. دیگر داشت بوی پاییز میآمد. میخواستم بپرسم چرا در حیاط ماندیم و نرفتیم داخل، که پاکت سیگارش را درآورد. گفتم: «سر صبحهها!»
یک نخ گذاشت روی لبش و شانه بالا انداخت. پیشخدمتی آمد سفارش بگیرد. اهورا تقریبا کل منوی صبحانه را سفارش داد، میخواست تمام وعدههای روزش را یک جا بخورد.
انگار هنگام گذر از در کافه، بی صدا توافق کرده بودیم که مکالمات داخل ماشین اتفاق نیافتاده است. گویی جهان بیرون وجود هم نداشت. تنها خودمان دوتا بودیم، مثل یک زوج خوشبخت کنار هم نشسته بودیم و لبخند میزدیم.
این بار او گفت: «امروز چهارشنبه ست»
من: «آره، میدونم»
اهورا: «ما امشب قرار داشتیم، فکر نکنی یادم رفته»
سر تکان دادم. پرسید: «میخوای بریم؟»
من: «نه، تو که گفتی کار داری»
اهورا: «بخوای دوباره جابجاش میکنم. بخوای هم میتونیم الان حرف بزنیم»
کمی فکر کردم. به جز سوالی که مریم گفته بود بپرسم، سایر سوالاتم به خاطر نمیآمد. آن را هم امکان نداشت به زبان بیاورم. سوال دیگری روز قبل برایم پیش آمده بود. دلم میخواست از این آدمی که میگفتند به خاطرم دعوا راه انداخته و رو به سکته بوده حرف بکشم.
گفتم: «قبلش یه سوال دارم»
گفت: «جانم؟»
قلب بی جنبهام به همین راحتی لرزید.
سرراست پرسیدم: «تو از من خوشت میاد؟»
همان چند ثانیهای که جواب دادنش طول کشید، به استرس گذشت. با سیگار روی لبش نگاه عاقل اندر سفیهی به من انداخت، یک ادا اطواری هم درآورد: «معلوم نیست؟»
پیشخدمت بی موقع آمد، تنها یک لاته جلوی من گذاشت و رفت. رویش قلب سفید مواج داشت.
گفتم: «نه، نمیدونم. جواب منو بده»
حالا همان موقع، برای جواب دادن به من پیچاندن را یاد گرفت: «یه بار گفتم دیگه، از شخصیتت خوشم میاد»
من: «از خودم نه؟»
داشت پشیمانم میکرد. الکی خودم را کوچک کردم و پرسیدم. ولی گفت: «چرا…»
پیشخدمت باز آمد و درست وسط ما دوتا ایستاد تا چندتا بشقاب روی میز بگذارد. نمیتوانستم اهورا را ببینم. جدی گفت؟ بد نشنیدم؟ پشیمان که نشد؟ میخواست بهانه بیاورد؟ برو کنار دیگر.
پیشخدمت با لبخند گفت: «الان چاییتونم میارم»
با عجله گفتم باشه ممنون که برود. اهورا داشت چنگال میزد به سوسیس تخم مرغش.
گفتم: «بگو دیگه»
اهورا: «گفتم دیگه»
چشمانش از شیطنت پر شد. میخواست اذیتم کند. باشد، من هم دیگر نمیپرسیدم. تا آخر عمر، تا ابد، تا وقتی زنده بودم هیچ کاری به کارش نداشتم… اما ادامه داد: «راستش من تو این چیزا خوب نیستم»
من: «تو چی؟»
اهورا: «تو اینکه… بفهمم چه احساسی دارم»
این را دیگر اذیت نمیکرد، صادقانه میگفت. پیشخدمت برگشت که چای اهورا را با یک سبد نان روی میز بگذارد.
وقتی رفت اهورا ته سیگارش را در زیرسیگاری خاموش کرد. مشغول خوردن شد: «میخواستی امشب اینو بپرسی؟»
من: «نه. یعنی چی نمیفهمی؟»
اهورا: «طول میکشه، برام پیچیده ست»
با انگشت به شقیقهاش زد: «برنامهم باگ داره. سوال بعدی؟»
اما من هنوز درگیر جواب قبلی بود. سبد نان را گذاشت مقابلم که بردارم.
توانم را جمع کردم، تعارف را گذاشتم که بپرسم: «چی شد که اونطوری شد؟ اون ماجرای نامزدی»
اهورا: «شد دیگه»
مشخص بود تلاش میکند لحنش بیخیال باشد اما تمام و کمال موفق نمیشد.
من: «چطوری شد؟»
اهورا: «شد، نمیدونم. آرمان باگ منو نداشت. زبونش بهتر کار میکرد»
با حالتی تدافعی حرف میزد، انگار که نمیخواهد وارد جزئیات شود. فقط میخواست سرسری بگوید و قالش را بکند.
گفتم: «من نمیخوام ناراحتت کنم. فقط… چیزی هست که لازم باشه بدونم؟»
اهورا: «نه، گمون نکنم. برای من دیگه مهم نیست. اگه فکر میکنی تو فکرشم، نه. اونقدر بی شرف نیستم به زن برادرم فکر کنم»
این را با تاکید زیاد گفت. از اینکه پیشتر همچین فکری کرده بودم خجالت کشیدم.
گفتم: «نه، اونو که میدونم…»
جو ناگهان سنگین شده بود. انگار که سایه ابر سیاهی بر سرمان افتاده باشد. نمیخواستم ناراحتش کنم اما… حالا که تا اینجا آمده بودیم. باید میپرسیدم: «باهاش در چه حد رابطه داشتی؟»
اخم کرد: «هیچی»
من: «یعنی ما هم نامزدیم، تو گاهی…»
حرفم را قطع کرد: «گفتم که هیچی. مثل من و تو نبود. نه اونقدرها با هم تنها شدیم، نه حتی دست همو گرفتیم، نه حرف خاصی بینمون رد و بدل شد، نه حوصله منو داشت»
نگاهش چسبیده بود به استکان چای و اخمهایش در هم بود.
خیلی کم جرأت یک سوال دیگر هم پرسیدم: «پس چرا باهاش نامزد کردی؟»
جواب همیشگیاش را داد: «مامانم گفت»
دیگر ادامه ندادم. به قیافهاش نمیخورد دروغ بگوید، یا شاید من دلم میخواست همین حرفها را باور کنم. مثل بچههایی که قهرند، قیافه گرفته و ساکت نشسته بود.
یک لقمه بزرگ برایش گرفتم و بردم طرفش: «بیا، غذاتو بخور. ناراحت نباش»
از من گرفت و سری تکان داد. چند دقیقهای در سکوت گذشت تا خودش گفت: «من ضربه رو از آرمان خوردم، میفهمی؟ سختیش از دست دادن برادرم بود. وگرنه اون واسم مهم نیست»
منظور از «اون» الهه بود.
گفتم: «میفهمم. دیگه بهش فکر نکن»
پرسید: «تو چی؟»
من: «من چی؟»
هنوز نگاهم نمیکرد. صدایش نیز چندان امید نداشت: «از من خوشت میاد؟»
میترسید بگویم نه؟ این هم معلوم نبود؟ نخواستم پیچیدهاش کنم. دستش را گرفتم. منتظر شدم سرش را بالا بیاورد که بگویم: «آره»
اخمهایش کمی کنار رفت. ادامه دادم: «ولی فقط وقتایی که خوش اخلاقی»
خیلی مظلومانه گفت: «من که با تو خوش اخلاقم»
دل من چرا انقدر برایش میسوخت؟ لعنت به دل من. با خنده گفتم: «بخور دیگه، این همه غذا گرفتی نگاه کنی؟»
به حرفم گوش داد اما باز در فکر بود. دلم میخواست بروم در ذهنش و ببینم آن تو چه میگذرد.
دیگر چایش به نصفه رسیده بود که به حرف آمد: «من فکر نمیکردم خیلی ازم خوشت بیاد»
من: «چرا؟»
فکر کردم حتما چون الهه… ولی گفت: «آدما زیاد از من خوششون نمیاد»
حرفش غم نداشت. خیلی عادی این جمله را بیان کرد، انگار که به عنوان حقیقتی در مورد خودش به آن باور دارد. اما من برایش ناراحت شدم. یعنی چی که خوششان نمیآمد؟ که همچین حرفی به او زده بود؟ الهه؟ چرا گفت حوصلهاش را نداشته؟ حالا بیشتر از قبل از الهه متنفر بودم.
نشستم تا سه تا وعدهاش را یک جا تمام کرد.
آخرهایش یادم افتاد بپرسم: «راستی، این بچهه کیه عکسش تو گوشیته؟ بغلش کردی»
عکس را نشان دادم، گفت: «دختر محمدرضاست. السا»
گفت عکس و اطلاعات داخل گوشی را پاک کنم، گفتم باشه ولی عکسهای خودش را نگه میداشتم. شاید که دلم بخواهد نگاهشان کنم.
بیرون که آمدیم خواست مرا برساند خانه، اما گفتم میروم پیش حنا. دختره پررو! گفته بود حالا که بیکار شدی، بیا به کارهای عروسیام کمک کن. من هم روز قبل گفته بود امکان ندارد، اما حالا داشتم میرفتم. هم چون دلم میخواست، هم چون واقعا بیکار بودم. نمیخواستم برگردم خانه و درگیر فکر و خیال شوم.
جلوی درشان که رسیدیم اهورا صدایم زد: «ترانه خانم؟»
داشت از اینطوری گفتنش خوشم میآمد.
گفت: «فعلا تا کار پیدا کنی اگه از نظر مالی…»
پریدم وسط حرفش: «امکان نداره!»
اهورا: «بالاخره اگه لازم شد، چیزی پیش اومد… لج نکن دیگه، ما قراره ازدواج کنیم»
من: «هنوز که نکردیم»
یک چشم غرهای رفت: «حداقل رفیق که هستیم، نیستیم؟»
ما رفیق بودیم؟ پسره بی عقل، من میخواستم عاشقم شوی. ولی گفتم: «باشه، اگه خیلی حیاتی بود بهت میگم»
حالا نگاهش حالت جدیدی داشت، انگار مطمئنتر بود. یا خوشحال. یا راضی. یا همهاش با هم. قلبم را گرم میکرد.
پیش از رفتن آمد جلو و مرا بوسید. آب شدم.
با خوشحالی در را باز کردم که بروم. به شوخی گفتم: «همه رفیقاتو ماچ میکنی؟ نگران محمدرضا باشم؟»
بلند خندید: «نه، زنش بفهمه منو میکشه»
من: «منم بفهمم میکشمت! حواستو جمع کن»
ایستادم رفتنش را تماشا کردم. قلبم را به زور نگه داشتم که دنبالش نرود.
…
حنانه تازه از خواب بیدار شده بود. گفت: «صبونه خوردی؟»
جواب دادم دوبار. رفت برای خودش نان و کره و مربا آورد که با چای شیرین بخورد.
فکر کردم حرفهایم با اهورا را برایش بگویم؟ نه، میخواستم بین خودمان بماند، همهاش فقط مال خودم باشد. کس دیگری را به گفتگویمان راه نمیدادم.
حنانه بین خمیازه کشیدنش پرسید: «حالت چطوره؟»
راستش را گفتم: «مزخرف! انگار نصف سلولهای بدنم مردن. همش یاد اون روز میافتم، انگار سرما کل وجودم رو میگیره»
حنانه: «خب حق داری»
من: «بدم میاد اینطوری باشم»
باز خواست به زور غذا به خوردم بدهد که قبول نکردم.
گفت: «ترانه متوجهی که وسط خیابون بهت حمله فیزیکی شده دیگه، نه؟»
من: «خب؟»
حنانه: «خب هنوز تو شوکی. تند نرو، یه کم به خودت زمان بده تا خوب بشی»
با لجاجت گفتم: «نمیخوام»
برایم شکلک درآورد و جواب نداد.
صبحانه که خورد، آمد عکس لباس عروس نشانم بدهد. همه بزرگ، سنگین، پر از پف و زرق و برق. یک دفتر هم آورد. نشستیم روی فرش، تک تک کارهایی که باید انجام میشد و چیزهایی که میخریدیم را با جزئیات نوشتیم. به قیافه ذوق زدهاش نگاه میکردم، با لب خندان از نقشههایی که برای جشن عروسیاش ریخته بود میگفت. خوشحالی قلبم را پر میکرد. پشت هم دلم میخواست او را در آغوش بگیرم.
گفتم: «حنا؟»
حنانه: «جونم؟»
من: «امیر حرصت نمیده؟»
حنانه: «زیاد! روزی شیش بار»
من: «پس چطوری کلهش رو نمیکنی؟»
چشمانش قلبی شد: «خب دوستش دارم دیگه»
من: «همین؟»
حنانه: «آره. همین چیز کمیه؟»
من: «نه، نمیدونم…»
چیزی ذهنم را درگیر کرده بود، شاید حنانه جوابش را میدانست. پرسیدم: «چرا تو انقدر مهربونی، ولی من دعواییام؟»
حدس زد: «باز پاچه اون بدبخت رو گرفتی؟»
من: «جواب منو بده!»
حنانه: «نظر روانشناسانه میخوای؟»
من: «نه، نظر خودت که یه عمر منو میشناسی»
رفت توی فکر. آن وسط چیزی یادش آمد و در دفتر نوشت. سپس گفت: «تو همیشه یه حالت دفاعی داری. سخت اعتماد میکنی، خصوصا از نظر احساسی»
من: «حق ندارم؟»
حنانه: «گاهی اوقات چرا. داری به خاطر اهورا میگی؟»
جواب ندادم، نیاز هم نبود. خودش میدانست.
گفت: «نظر منو میخوای، عشق و عاشقی مثل قماره. یا یه برد عالی میکنی یا یه باخت مفتضاحه»
من: «خب وقتی ممکنه ببازم، چرا باید ریسک کنم؟»
حنانه: «چون یه نتیجه احتمالی دیگه بردنه. از کجا میدونی نمیبری؟»
حنانه عاقل که میشد، مرا گیج میکرد. باید مینشستم به حرفهایش فکر میکردم تا بفهمم چه گفته است. خودش هم ادامه نداد، بحث را عوض کرد: «امیر ناهار نمیاد. تو هستی دیگه؟ پیتزا میخوری؟»
گفتم آره. گوشی را برداشت که سفارش بدهد. همانطوری گفت: «سخت نگیر ترانه، اگه لیاقتشو داره بذار بیاد تو قلبت»
داشتم گلهای سفید قالی را تماشا میکردم. با اکراه پرسیدم: «از کجا بفهمم داره؟»
بیخیال گفت: «معلومه دیگه. پپرونی؟»
گفتم گوشت و قارچ.
از کجا معلوم بود؟ چرا همه همین را میگفتند؟ چرا هیچکس یک جواب درست به من نمیداد؟
چرا گفت سختش است احساس خودش را بفهمد؟ دوستم داشت و نمیفهمید؟ نه، هنوز به آنجا نرسیده بودیم. فقط گفت از من خوشش میآید، نباید فراتر از این خیالبافی میکردم.
این تصویر به ذهنم آمد که در آغوشش از هوش رفته بودم. دوباره تنم لرزید.
میبردم؟ میباختم؟ من بازی بلد نبودم، با دستی سر میز نشسته بودم که حتی تشخیص نمیدادم خوب است یا بد. فقط باید با شانس جلو میرفتم، همین.
حنا میخواد عروسی بگیره؟قرار نبود که
کاش اهورا تو عروسیشون ترانه رو سوپرایز کنه با یه حرکت عشقولانه ممنون وانیا جان عالی بود❤
سلام گلم خیلی خوبه فقط یه کوچولو دیر پارت گذاشتی ومن هم مثل دوستمون منتظره سوپرایزم
من حالا حالاها با این دوتا کار دارم، مونده تا اونجا برسیم 🤭