نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان پسر خوب

رمان پسر خوب – پارت ۲۴

4.7
(24)

شنیده بودم روزی کسی را می‌یابی که حتی سکوت بینتان هم لذتبخش است، نمی‌دانستم واقعیت دارد.‌ دو نفری ایستاده بودیم وسط آشفته‌ترین اتاق جهان، دستم چسبیده بود به سینه‌اش و صدای قلبش را از پشت سد پوست و استخوان احساس میکردم. محکم و با قدرت می‌تپید. انگار که می‌خواهد بیاید بیرون و اسیر چنگ من شود.

باز خانه حنا و امیر بودیم. من دیگر حاضر و آماده رفتن به مهمانی بودم. هر چه هنر داشتم به کار بستم که حنانه راضی باشد. آنقدر که وقتی تمام شد، دختر درون آینه را نمی‌شناختم. سایه تیره داشت، با چشم و ابروهایی که به طرف بالا کشیده میشد، و قرار بود آخر شب که موهای دم اسبی را از بالای سرش باز میکند، سردرد داشته باشد. اما خب دختر زیبایی بود، از منِ همیشگی جذاب تر.

کار حنانه آن روز از هیجان به استرس کشیده بود. مثل اسپند روی آتش بالا و پایین می‌پرید، از این سر خانه میرفت آن سر و همزمان در حال انجام چند کار بود. کمک کرد من لباسم را بپوش، همان موقع‌ها امیر صدایش زد و گفت جوراب‌هایش را نمی‌یابد، حنا غرزنان رفت آن یکی اتاق که به دادش برسد. سر راه جیغ جیغی هم برای اهورا کرد: «چرا هنوز نشستی؟ پاشو حاضر شو»
گویی داشت دچار جنون میشد.
اهورا که در پی من به اتاق آمد، مقابل آینه ایستاده بودم تا خودم را ببینم. داشتم فکر میکردم شاید حق با حنانه است. پشت تیشرت‌های راحت، شکل بدنم را از یاد برده بودم. لباس کمرم را جمع کرده و لاغرتر از همیشه نشانم میداد. آستین نداشت، بندهای توری‌اش هم از سرشانه‌ پایین میافتاد. زیبا بود؟ خیلی. حرکت که میکردم، سنگ‌های دوخته شده به پارچه‌اش برق میزد.
همان موقع‌ها در آینه دیدم که پشت سرم در وا شد و اهورا از راه رسید. با خوشحالی به طرفش برگشتم: «خوبه؟»
نگاهش از سر تا پایم رفت و آمد: «عالیه»
پیراهن و شلوار سیاهی تنش بود، با یک کت سیاه‌تر رویش. مرا که دید لبخند زد. او شاید کمی ناخوش بود، من اما به خاطر شکل و قیافه جدیدم، خوشحال بودم. حنانه در نهایت هیجانش را به من هم منتقل کرده بود.
اهورا مقابلم ایستاد. دستش را آورد بالا و چیزی نشانم داد: «کراوات یا نه؟»
چند قدم رفتم عقب: «بذار ببینم»
آن همه مشکی، با دور چشم‌های تیره و صورت گود افتاده… دوباره برگشتم و دست انداختم دکمه پایین یقه‌اش را باز کردم، گفتم: «یه خط چشمم بکشی شبیه خواننده‌های راک میشی»
با تعجب اخم کرد. زبانم برای خودش به کار آمد: «ترانه ده سال پیش عاشقت میشد»
گفت: «آره؟ ترانه الان چی؟»
چشمانش برایم برق زد. خندیدم اما لزومی به پاسخ ندیدم. رو کردم به طرف آینه که تصویر دو نفره‌مان را نشان میداد. درون آینه، دیدم که آمد جلو و دستش را گذاشت پشتم. بوسه نرمی روی سرم گذاشت. من حاضر و آماده بودم که امشب برای این مرد بجنگم.

این را ظهر به امیر اعلام کردم. بعد از کلی تلاش که بالاخره از او حرف کشیدم، با تهدیدآمیزترین صدایی که میشد گفتم: «گفته باشم امیر، امشب کسی یک کلمه حرف بهش بزنه، بخوان سر به سرش بذارن، خون به پا میکنم»
نه، شادی مهمانی رفتن حالم را خوب نمیکرد. من دعوایی بودم و احتمال اینکه امشب قرار است خرخره کسی را بجوم داشت مرا به وجد می‌آورد. چیزی یادم افتاد… حنا مجبورم کرده بود برای ناخن‌هایم بروم آرایشگاه. حالا بلند و همرنگ لباسم بود.
به اهورا نشانش دادم: «خوبه؟ گفتم نوک تیز بذاره که راحت بتونم چشم فامیلات رو دربیارم»
طفلک که از مکالمات ظهر من با برادرش بی خبر بود، فکر کرد شوخی میکنم و خندید.
دوباره پرسید: «بالاخره کراوات آره یا نه؟»
تازه یادم افتاد: «آره، بده برات ببندم»
آن میان که مشغول بودم، چشمش روی من میچرخید. یقه لباسم باز نبود با این حال بیشتر بالاتنه‌ام را چیزی نمی‌پوشاند. تا حالا مرا اینطور ندیده بود.
گفتم: «زیاد دید میزنیا! خوبه اول چشمای تو رو دربیارم»
خودش را جمع کرد. حالم خوش بود و دلم میخواست سر به سرش بگذارم: «پس هنوز خجالت بلدی؟ فکر کردم دیگه یادت رفته»
گره کروات را محکم کردم. دستم را روی سینه‌اش گذاشتم و به او لبخند زدم. همانجا، همان لحظه بود که لذت سکوت را یافتم. دستش روی کمرم بود. تنها تماشایم میکرد، بی هیچ حرفی. کافی بود همینطور لذت‌های بیخودی و ساده به من بدهد، تا برایش قتل عام راه بیاندازم.

حنانه سراسیمه از راه رسید. بی توجه به جو، گفت: «برو بیرون اهورا. زود باش، میخوام لباس بپوشم»
اهورا از من دل کند و رفت.
زیپ لباس حنانه را که بستم، وسط اتاق دور خودش چرخید. گفتم: «شبیه سیندرلا شدی!»
گفت: «آره؟ خیلی»
آن وقت دستم را گرفت و مرا کشید جلو، در گوشی گفت: «چرا اینطوری نگات میکنه؟ دختر ندیده بازی درمیاره»
دو نفری خندیدیم. گفت: «آرمان یه حرف بیخودی زده، تو الکی نگران نشی»
گفتم: «نه، نگران چی بشم؟ مهم نیست»
نگران چه میشدم؟ برای حرف آرمان؟ اصلا…

ظهر آمده بودم اینجا. خانه ماندن را طاقت نیاوردم. سوالات مثل دسته‌ای زنبور وز وز کنان در سرم می‌چرخیدند و دیوانه‌ام میکردند. میخواستم بدانم پسرعموهایش چه گفته‌اند که انقدر آزرده است.
آمدم امیر را در خانه‌اش گیر انداختم. داشت نان و کالباس میخورد.
تا مرا دید گفت: «به موقع اومدی. بفرما ناهار!»
من حوصله نداشتم، مقابلش پای میز وسط هال نشستم: «ناهار چیه امیر، اومدم حرف بزنیم»
شالم را درآوردم و پرت کردم روی آن یکی مبل. شعورم پر کشیده بود.
گفتم: «حرف بزن. اهورا چرا استرس داره؟ پسرعموهات چه بلایی سرش آوردن؟»
امیر انکار میکرد: «هیچی بابا! اون تو شرکت درگیره… نگران نباش»
اما من جواب میخواستم: «مثل چیزای دیگه که گفتی نگران نباشم؟»
امیر: «من دروغی بهت نگفتم، گفته بودم اعتماد به نفسش کمه»
حنانه با بطری نوشابه و سه تا لیوان دسته دار آمد و کنارم نشست. گفت: «به نظرم اضطراب اجتماعی داره»
گفتم: «نخیر! بگید چه حرفی بهش زدن و چی شده که خیالم راحت بشه. وگرنه من امشب نمیام این مهمونی کوفتی»
این را رو به حنانه گفتم. قیافه خوشحالش وا رفت. مطابق انتظارم سریع طرف من را گرفت: «امیر بهش بگو دیگه. نمیشه که نیاد»
تا حنانه مغز امیر را برای گرفتن جواب آسیاب میکرد، برای خودم لقمه گرفتم.
امیر در نهایت چاره ای نداشت: «عجب گیری افتادما! باشه، ولم کنید. هیچی از بچگی آرمان قلدر بود، دوتا پسرای عمو ادریس از اون بدتر؛ بابک و بهرام»
به حنانه گفتم: «خیارشور ندارین؟»
حنانه: «ای وای، چرا الان میارم»
پاشد برود که گفتم: «مایونزم بیار… میگفتی امیر»
امیر ادامه میداد: «آره دیگه. اهورا ساکت و بی زبون بود، اینا خیلی اذیتش میکردن. میدونی که پسرا چجوری‌ان؟ دست می‌انداختنش، شوخی بیخود می‌کردن»
همینجا، من مطمئن شدم از آرمان و هر خر دیگری که هست متنفرم و تا ابد تبدیل به دشمنانم شدند. بیخود می‌کردند به اهورا حرفی می‌زدند.
پرسیدم: «اونم هیچی نمیگفت؟»
امیر: «نه. گاهی مامان ازش دفاع میکرد، وگرنه خودش جلوشون درنمیومد. بعدش سر ماجرای نامزدی…»
پریدم وسط حرفش. با هیجان انگشت اشاره‌ام را به طرفش گرفتم: «آها! اینو بگو»
امیر: «دارم میگم. چرا اینطوری میکنی؟»
خشن نگاهش میکردم که بداند راه فراری ندارد.
امیر: «یه شب مهمونی بودیم. دفعه اول بود آرمان و الهه با هم جایی میومدن…»
حنانه با سفارشاتم برگشت: «همین مهمونی میترا جون؟»
امیر: «نه، یادم نیست ولی خانواده پدری بود. وضعیت ناجوری شد، همه حواسشون به اهورا بود ببینن واکنشش چیه. آرمانم دید اینطوریه، یه ذره مسخره بازیش گل کرد»
ساکت شد و ما دو نفر با هم گفتیم: «خب»
انگار یادآوری‌اش چندان برای امیر خوشایند نبود: «جلوی جمع یه مقدار زیادی به الهه ابراز علاقه میکرد. چسبیده بود بهش ولش نمیکرد… من بودم آرمان رو میکشتم»
حنانه: «اهورا نکشت؟»
امیر: «نه. بابا بهش گفت بیخیال شو، آبروریزی نشه. اونم خون خونش رو میخورد ولی ساکت نشست»
من: «تو گفتی پسرعموهات شوخی کردن»
امیر به وضوح دنبال طفره رفتن بود: «خیلی مهم نیست…»
با خیارشور توی دستم تهدیدش کردم: «جزئیات امیر! با جزئیات دقیق بگو»
امیر: «آخر شبی آرمان مست بود، برگشت گفت الهه ازت راضی نبود اومد سمت من»
تلاش کردم بفهمم چه میگوید: «از چه نظر؟»
لقمه بزرگی را درسته در دهانش گذاشت. مثل شاگردهای سر کلاس، که با معلم ارتباط چشمی برقرار نمی‌کنند مبادا صدایشان بزند، سرش را انداخته بود پایین و نگاهم نمیکرد. صبر کردم لقمه را قورت بدهد.
گفتم: «میگی یا نه؟ اینطوری کنی من امشب نمیام»
حنانه حاضر بود هر کاری کند که برنامه‌های آن شب برقرار بماند: «امیر! حرف بزن دیگه»
امیر در تلاش بود کلمات صحیح را بیابد: «از نظر… مثلا… چجوری بگم؟ اهورا که هیچوقت دختر دور و برش نبود، همه میدونستن. آرمان یه حرفایی زد که تو مشکل داری، تواناییش رو نداری، الهه گفته و اینا»
من و حنانه به هم نگاه کردیم، سپس به امیر.
حنانه پرسید: «توانایی… چیز؟»
امیر: «آره، همون. بهرام اینا یه مدت باهاش شوخی میکردن، هر جا می‌نشستن میگفتن اهورا مشکل داره. این آقا هم بهش برخورد»
خواست بخندد که با نگاه عصبانی من مواجه شد و هول کرد: «نه! واقعا که نداره. البته من نمیدونم شاید…»
شاکی گفتم: «مرض! داداش مشکل دارت رو انداختی به من؟ همین بود ازدواج نمیکرد؟»
امیر: «میگم آرمان یه مزخرفی گفت. میخواست حال اهورا رو بگیره آبروی زن خودشم برد. شعور نداره دیگه»
نشستم به حرف‌هایش فکر کردم. در ذهنم یک اهورای کوچک و بی دفاع میدیدم که چندتا پسر بزرگتر اذیتش میکنند. دلم کباب شد.
زنبورهای توی سرم به همین سادگی به لانه برنمی‌گشتند.
گفتم: «نه! یه چیزی با عقل جور درنمیاد. داری یه جای کار رو دروغ میگی»
امیر دیگر خسته شده بود: «من هیچ دروغی بهت نگفتم. گفتم اعتماد به نفسش پایینه. نگفتم؟»
من اما قانع نمی‌شدم: «چطوریه که بابات میگه شرکت رو دست اهورا میچرخه، بعد نمیتونه جواب چند تا شوخی رو بده؟»
امیر: «دیگه… من نمیدونم. اونا از بچگی اذیتش میکردن، روش مونده. جلوشون بهم میریزه»
به هرحال، حرف‌هایی که میخواستم را از امیر بیرون کشیدم و تهدیدهایم را هم کردم. حالا داشتم میرفتم ببینم کسی جرات دارد به نامزدم نگاه چپ کند یا نه.
البته گویا نامزدم هم همچین برنامه‌ای را برای من در نظر داشت.

مهمانی زن عمو میترا برای امیر تلفات به همراه داشت. تقصیر خودش هم بود.
احساس راحتی‌اش با من روز به روز بیشتر میشد. هر بار چیزی میگفت یا کاری میکرد و نمی‌فهمید خوشم نمی‌آید. نه تنها من، واکنش اهورا هم به رفتارهای برادرش جالب نبود. آن روز دیگر امیر شورش را درآورد.
غروب حاضر و آماده رفتن از در اتاق که بیرون آمدم، خواستم به اهورا چیزی بگویم که امیر یکهو دستش را گذاشت روی شانه‌ام. برگشتم ببینم چه مرگش است. با خنده عجیب و غریبی گفت: «اوه! شبیه مگان فاکس شدی»
عصبانی گفتم: «بله؟»
بیخیال رفت کفش بپوشد. نگاه غضبناک اهورا دنبال برادرش می‌رفت. امیر روی دور سرخوشی بود: «ترانه جون، مهمونی امشب چیه؟»
حالا دیگر به «ترانه جون» رسیده بودیم. ایستادم کنار اهورا و نگاه عصبانی‌ام را این بار به او دادم، که چرا چیزی نمیگوید. امیر برای خودش وراجی میکرد: «پایانش بازه! یعنی چی؟»
جواب نمی‌گرفت و ادامه میداد: «بزرگترا میرن خونه، ما میمونیم برای افتر پارتی»
حنانه با لباس پف دارش به سختی از در اتاق رد شد. به او گفتم: «اینا جدی فکر میکنن خانواده کارداشیانی چیزی هستن، افتر پارتی هم دارن؟»
حنانه داشت بین لباس‌های ریخته روی مبل، دنبال چیزی میگشت. گفت: «چرت میگه بابا، دور هم مست میکنن تا دم صبح میزنن میرقصن»
امیر که زیر لب چیزی میخواند، رفت بیرون. اهورا هم همانطور ناراحت به دنبالش. فکر کردم بعدا باید به حنانه بگویم شوهرش را جمع کند.
در آن خانه درهم ریخته، احساس گرما و خفگی میکردم. کیفم را جایی زیر شلوار حنانه پیدا کردم، کفش با کتم را پوشیدم و بلند بلند گفتم: «حنا من میرم پایین»
از اتاق جواب داد: «برو، منم زود میام»
شک داشتم اینطور باشد.

با آسانسور رفتم پارکینگ. درِ آسانسور، پشت راه پله بود و با دیواری از پارکینگ جدا میشد. وقتی بیرون آمدم امیر و اهورا داشتند صحبت میکردند. گمانم صدایم را نشنیدند که گفتگویشان قطع نشد.
اهورا جدی بود، کمابیش عصبی: «دفعه آخرته، یک بار دیگه…»
امیر اما دلخور به نظر میرسید: «مگه چیکار کردم؟»
پشت دیوار ایستادم که ببینم چه میگویند.
اهورا: «دستت بهش بخوره، شوخی یا جدی، برام فرقی نمیکنه…»
امیر میپرید وسط حرف برادرش: «گم شو بابا! من و ترانه رفیقیم»
فکر کردم چه غلطا!
اهورا همین را به او گفت: «تو بیخود کردی»
امیر: «به جای این چرندیات یه کم آدم باش. امشب اونجا حواست به ترانه باشه»
اهورا: «تو نمیخواد نگران اون باشی»
اعصاب نداشت. همان بالا هم از امیر ناراحت بود، نمیدانم چرا آن دیوانه نمی‌فهمید.
امیر یک دفعه گفت: «انقدر احمق بازی دربیار، ببینم میتونی اینم مثل قبلی خراب کنی»
سر تا پایم یخ کرد. گوشم تیز شد.
اهورا: «بله؟»
امیر هم اعصابش خرد شده بود: «انقدر بی محلی کن تا بره سراغ یکی دیگه. یکی پیدا بشه بهش…»
سر و صدایی آمد. امیر بلند گفت: «چیکار میکنی؟»
یک فحشی هم داد. سرک کشیدم دیدم یقه همدیگر را گرفته‌اند. تا مرا ندیده‌اند، سریع برگشتم پشت دیوار.
صدای اهورا عصبانی بود. نه آنطور که یکی دوبار با من عصبانی شده بود، خیلی واقعی‌تر: «امیر به خدا بفهمم میخوای غلط اضافی کنی…»
امیر «چی میگی روانی؟»
اهورا «بفهمم از اول نقشه داشتی این دختر رو به خودت نزدیک کنی، بفهمم چشمت دنبالشه…»
امیر دلخور شد: «بهت میگم مثل خواهرمه»
اهورا جوری داد زد که سر جایم میخ شدم: «تو گه خوردی! فقط بفهمم میخوای گند بزنی به زندگی خودت و زنت، به جان مامان سرتو میذارم لب باغچه گوش تا گوش می‌برم»
صدایش بدجور از خشم میلرزید. دوباره سرک کشیدم، دیدم امیر را رها کرده و باز پنهان شدم.
اهورا با لحن هشدار آمیزی گفت: «دهن هرزتم ببند انقدر ترانه ترانه نکن. فهمیدی؟»
دستم را گذاشته بودم روی دهانم که صدایم درنیاید. چرا اینطوری کرد؟ همین را می‌گفت بلد نیست جواب چندتا شوخی را بدهد؟
با صدای باز شدن در آسانسور، خودم را جمع و جور کردم. حنانه با خوشحالی بیرون آمد: «خب بریم»
قدش ده دوازده سانت بلندتر شده بود، پاشنه کفشش تق تق صدا میداد. خیلی شاد و سرخوش جلو افتاد رفت طرف پسرها. رسید به دوتا قیافه عصبانی. ولی انگار متوجه نشد، به اهورا گفت «با ماشین تو میریم دیگه؟»
با نگرانی پشت دامن بزرگش پنهان شده بودم که یک وقت تیر و ترکش دعوا به من نگیرد.
اهورا رفت سمت در: «با ماشین خودتون بیاید»
حنانه: «وا! نمیشه که، امیر میخواست امشب…»
اهورا اهمیتی نداد. بلند صدا زد: «ترانه؟»
درجا گفتم: «بله؟» و دویدم دنبالش.

در راه جیکم در نمی‌آمد. من میخواستم برای این دعوا راه بیاندازم، خودش چرا غافلگیرم کرد؟ ولی امیر حقش بود. یا باید خودش میفهمید، یا کسی به او میفهماند. در آینه ماشینش را می‌دیدم که پشت سرمان می‌آید. نمیدانستم چقدر راه است و کی میرسیم. اخم‌های اهورا هنوز در هم بود و نمیشد بپرسم.
از کیفم یک آبنبات درآوردم که بگذارم دهانم، شاید تلخی ناشی از اضطراب را از بین ببرد. اهورا هم همانطور اخمو دستش را به سمتم دراز کرد. یک آبنبات پرتقالی کف دست او گذاشتم.
تصویر پسر بچه بی دفاع دیگر پر کشیده بود. خب همین حرکت را نمی‌توانست روی پسرعموهایش اجرا کند؟ دوباره به ناخن‌های تیز سرخم نگاه کردم. خودم پشتش درمی‌آمدم، اشکالی نداشت.
بالاخره سکوت را شکست: «به امیر گفتم مواظب رفتارش باشه»
من: «میدونم، شنیدم»
پرسشگرانه نگاهم کرد. توضیح دادم: «رسیدم پایین داشتید حرف میزدید»
اهورا: «ناراحت شدی؟»
پرسیدم: «نه، خوب کردی. پررو شده بود»
دیدم آرام شده، جرات کردم بپرسم: «منظور امیر چی بود گفت دفعه قبلی…»
نذاشت حرفم را تمام کنم: «خودت میدونی»
من: «بی محلی می‌کردی؟»
نفس عمیقی کشید: «ول کن ترانه»
ول کردم، نمی‌خواستم سر من هم داد بزند. دروغ چرا، ابهتش مرا گرفت. چند روز در ذهنم پسر ضعیف نیازمند دفاع بود و حالا ناگهان شرایط عوض شده بود.
من انتظار نداشتم از این دخترها باشم. یک زمانی چرا، وقتی کم سن‌تر بودم از فکر اینکه مردی برایم دعوا کند ذوق میکردم. حالا، در بیست و چهار سالگی دیگر مرد آرام و منطقی می‌خواستم. ولی برایم یقه یک امیر را چسبیده بود و به دلایل نامشخصی ته قلبم ذوق می‌کردم.
برای خوشحال کردنش گفتم: «میخوای نریم مهمونی؟ اگه دلت بخواد میتونیم با هم فرار کنیم»
فکر کردم حالا میگوید مامانم، اما گفت: «جواب حنانه رو میتونی بدی؟»
خندیدم: «احتمالا شیش هفت ماه باهام حرف نمیزنه. چرا نذاشتی با ما بیان؟»
اهورا: «چون خیالش راحت میشد راننده داره، انقدر عرق میخورد تا بیهوش بشه»
هنوز حوصله امیر را نداشت، ولی حداقل با من که خوب بود. بقیه عالم را می‌توانست سر ببرد، مهم این بود با من آرام باشد.
مدتی سکوت شد. داشتم فکر میکردم منصور بگذارم پخش شود و با همان در برویم که شروع به صحبت کرد: «ما دو تا بچه بودیم»
غرق افکارم، منظورش را نفهمیدم.
نگاهش به جاده بود: «من و… اون. سنمون کم بود، اختیار زندگی خودمون رو نداشتیم، با هم نامزد شدیم چون خانوادمون می‌خواستن، میفهمی؟»
سخت حرف میزد، انگار که کلمات درشت و خاردارند و به زور از گلویش خارج میشوند.
ادامه داد: «گمونم اون تصمیم گرفت اختیار زندگیش رو بگیره دستش»
نگاه میکردم شاید که دریابم چرا این‌ها را میگوید، ناگهان چرا به حرف آمده، چرا دیگر عصبانی نیست. می‌ترسیدم چیزی بگویم و همان چند ثانیه وقفه در کلام، از صحبت پشیمانش کند.
صدایش دچار نوعی غم شد که درک نمیکردم: «من با تو اونطوری نیستم ترانه، هستم؟»
من: «چطوری؟»
اهورا: «امیر گفت، احمق بازی درآوردم. بچه بودم، نمی‌فهمیدم. می‌فهمیدم که از اول قبول نمیکردم»
با چشمی نگران نگاهم میکرد. من فقط کنجکاو بودم، همین.
اهورا: «میخوای راستشو بدونی؟ من چند ساله خدا رو شکر میکنم اون نامزدی بهم خورد»
من: «برای چی؟»
اهورا: «چون به درد هم نمی‌خوردیم. ازدواجم می‌کردیم تهش بد تموم میشد»
من: «چرا داری اینا رو میگی؟»
لبخند غمگینی زد: «نمیخوام از کسی چیزی بشنوی، یه وقت فکر و خیال کنی»
در سکوت نشستم با تور دامنم ور رفتم. نمی‌دانستم باید خوشحال باشم یا ناراحت، فقط دوست داشتم باورش کنم.
دوباره پرسید: «با تو اونطوری‌ام؟ بی محلی میکنم؟»
گفتم: «نه، گاهی یه ذره بداخلاق هستیا… ولی مهربونی»
غم لبخندش این بار کمرنگ شد.
من: «بین خودمون بمونه، رمانتیکم هستی. همین فرمون ادامه بدی عالیه»
اهورا: «تو راضی‌ای؟»
من: «آره. اهورا، دقت کردی ما دیگه بحث نمی‌کنیم؟»
خندید: «چرا؟»
گفتم: «چرا؟»
اهورا: «چون سرکار خانم دیگه لج نمیکنی»
پاشدم صاف نشستم: «تو اگه اخلاق داشتی من لج نمیکردم. همون اول اومدی بهم حمله کردی…»
اهورا: «بابا من که معذرت خواهی کردم»
من: «من معذرت خواهیت رو نمیخوام»
اهورا: «باور کن تقصیر امیر بود. یهو اومد شرکت، جلوی ممدرضا برگشت گفت…»
صدایش را مثل امیر کرد: «اهورا! برات زن پیدا کردم! مونده بودم چی داره میگه. توضیحم داد بدتر شد. حرف بدهی زد، فکر کردم این بچه ساده ست، شاید کسی میخواد سرش کلاه بذاره… میدونی که امیره، بعید نیست»
دو نفری خندیدیم. گفتم: «قبول، حق داشتی»
جلوتر در جاده‌ای فرعی پیچید. گفت: «دیگه داریم میرسیم»
به شوخی گفتم: «حالا از کجا مطمئنی سرتون کلاه نذاشتم؟ داداشم ازت پولم گرفت»
کمی نگاهم کرد، قیافه‌اش معصومانه در هم رفت: «نه دیگه ترانه، از این شوخیا نکن. منم مثل امیر ساده‌ام، باورم میشه»
کمی جلوتر، دروازه سفیدی دیده میشد که مقابلش تعدادی ماشین پارک شده و افرادی ایستاده بودند. پرسیدم: «همینجاست؟»
اهورا: «آره. باغ عمو رسوله»
تا برسیم در آینه نگاهی به سر و وضعم انداختم. یک لایه نازک دیگر از رژ قرمزم زدم و چتری‌ها را روی پیشانی مرتب کردم.
از اهورا پرسیدم: «خوبه دیگه؟»
در آن راه خلوت، حواسش را از جاده گرفته و به من داده بود. گفت: «اهورای ده سال پیش…»
مکث کرد. پرسیدم: «چی؟»
عاشقم میشد؟ مگر دیوانه بود که نشود. یک لحظه آن روی دیگرش بیرون زد، با دقت از بالا تا پایینم را برانداز کرد. عاشقم میشد، میدانم.
با خنده ادامه داد: «فقط می‌فهمید همچین دختری جواب سلامش رو میده، از خوشحالی میمرد»

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا : 24

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

وانیا

خوب که بنگرند، رد عشقت را جای جای نوشته‌هایم می‌بینند.
اشتراک در
اطلاع از
guest
6 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Sara Abbasi
Sara
پاسخ به  وانیا
2 ساعت قبل

امیدوارم زودتر حالت خوب بشه تا بتونی با قلم زیبات ما رو هم ذوق زده کنی

راحیل
راحیل
پاسخ به  وانیا
1 ساعت قبل

خدا بد نده گلم ایشالله خدا شفا بده و زود رو براه بشی و مهمان تصورات و خیال قشنگت ن کنی مارا گلم 😍😍😍😍🌹🌹🌹🙏🙏🙏💝💝

خواننده رمان
خواننده رمان
پاسخ به  وانیا
3 دقیقه قبل

بلا بدور گلم انشالله مشکلی پیش نیاد زودتر بفهمیم مهمونی چی میشه ❤

دکمه بازگشت به بالا
6
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x