رمان پسر خوب – پارت ۲۶
تلاش میکردم خون روی دستم را پاک کنم اما ردش مانده بود. در جاده خلوت نیمه شب، با سرعت میرفتیم.
پرسیدم: «بازم دستمال میخوای؟»
اهورا تعدادی دستمال کاغذی خون آلود را پای دماغش گرفته بود. نگاهی بهشان کرد و گفت: «نه دیگه، داره بند میاد»
صدایش کم و بیش تو دماغی بود. در آینه سرک کشید: «مامان ببینه غش میکنه. چجوری برم خونه؟»
گفتم: «پس امیر رو ببینه چی؟»
امیر آن شب خراب کرد، ما را هم با خودش پایین کشید.
من و اهورا که به مهمانی برگشتیم، زن عمو میترا و عمو رسول داشتند دو نفره میرقصیدند. یواشکی به اهورا گفتم: «بعد چهل سال چه حوصلهای دارن!»
به حرفم خندید. حداقل او با من موافق بود، چون حنانه نظر دیگری داشت. هنگامی که کنارش نشستم داشت اشک هایش را پاک میکرد. با دست زوج خوشبخت را نشان داد و گفت: «خیلی قشنگه. تو اون سن و سال هنوز…»
باقی جملهاش تبدیل به هق هق کوتاهی شد.
گویا در خانواده اینها همه رمانتیک بودند. عموی من در جمع حتی کنار همسرش نمینشست، میگفت خوبیت ندارد و مردم فکر و خیال میکنند. عموی این ها در شصت و پنج سالگی داشت با خانمش خیلی عاشقانه میرقصید. برای سایر مهمانها هم عادی بود. نشستم با حیرت رفتارهای طبقه مرفه جامعه را تماشا کردم.
همان موقعها امیر نیم ساعتی گم شد، وقتی برگشت دیگر از مستی رفته بود روی اسلوموشن. حنانه میانداخت تقصیر اهورا: «این از صبح حالش خوب بود، معلوم نیست چی بهش گفتی بهم ریخت»
زن عمو میترا از میز بغلی، نگاه چپ چپی به امیر انداخت، سپس به ما و با دلخوری رویش را برگرداند.
اهورا گردن نمیگرفت: «همیشه همینه. نمیتونه جلوی خودش رو بگیره»
پدر و مادرش نگران و خجالت زده پسر کوچکشان را کنار خودشان نگه داشتند که اوضاع را بدتر نکند. امیر مثل کودک بی قراری برمیخاست، دوری میزد و چون سرگیجه داشت باز مینشست. گاهی یک مزخرف نامفهوم هم میگفت که حنانه ساکتش میکرد.
برای شام، میز عریض و طویلی چیدند با انواع غذاهای ایرانی و فرنگی. دیدنش نگرانی جدیدی را روانه ذهنم کرد. در گوش حنا گفتم: «تو چجوری میخوای واسه همچین فامیلی عروسی بگیری؟»
حنانه داشت سالاد میخورد: «چطور مگه؟»
من: «اگه سالگرد ازدواجشون اینه، عروسیهاشون چطوریه؟»
دستش را در هوا تکانی داد: «من هر جور دلم بخواد عروسی میگیرم»
امیر آن دور و بر میچرخید. حواسمان بود جایی نرود و باز گم و گور نشود.
آن میان بهرام آمد سر میز تا با احمد آقا حرف بزند. درست کنار اهورا نشست. حین حرف زدن هی بی دلیل رو میکرد به او، یا میزد روی شانهاش، یا پایش، یا بازویش. اهورا هر بار تکانی میخورد. حس میکردم درست نفس نمیکشد. این یکی بدتر از بابک به او آزار رسانده بود، خیلی بیشتر از شوخی و سر به سر گذاشتن. مشخص بود.
اینطور دیدنش قلبم را آشوب میکرد. زیر میز دستش را نوازش میکردم اما تاثیری نداشت. ناگهان انگار قفل کرده بود و واکنشی نشان نمیداد. بهرام این بار برگشت سمتش، خیلی راحت دست انداخت و موهای او را در هم ریخت. اهورا سرش را پس کشید، گفت: «نکن»
اما صدایش آنقدرها محکم نبود. برای بهرام هم اهمیتی نداشت. دست اهورا را گرفت و سفت چسبید: «چیکارا میکنی؟ شنیدم عمو میخواد شرکت رو بده دست تو، آره؟»
«تو» را طوری گفت انگار که به نظرش امر مسخرهای است. گفت که تحقیرش کرده باشد.
دوباره رو به عمویش کرد: «حیف شد آرمان رفت»
به حنانه نگاه کردم ببینم او میداند اینها چرا اینطور میکنند؟ اما داشت به امیر میگفت بیاید بنشیند.
دیگر آخرهای مهمانی بود. صدای موسیقی شادی میآمد و یک عده آن طرفی میرقصیدند. اینجا و آنجا افراد در دستههای دو سه نفری مشغول خداحافظی بودند. امیر پشت سرمان دور میزد. ناگهان فضا خیلی شلوغ به نظر میرسید و با آن حالِ اهورا داشتم عصبی میشدم. دوباره زیر میز دستش را گرفتم، اما آن را بیرون کشید و از جا برخاست: «من برم… به ماشین سر بزنم»
عجلهای رفت. حس کردم نمیخواهد این بار دنبالش بروم. نشستم و غصه خوردم که چرا کاری از دستم برنمیاید. ناخن کافی نبود، کاش مثل ولورین پنجه داشتم و بهرام را میچسباندم سینه دیوار.
فکری در سرم بود که نمیخواستم چندان درگیرش شوم. چرا آنطوری بهم میریخت؟ حنانه اگر حواسش بود میگفت: «پیتیاسدی داره»
این یکی را حتما داشت. آنطور که کنترل بدنش دست خودش نبود… من با تروما زندگی میکردم. سایه ترسناکی بود که ناگهان سر میرسید و با یک محرک حتی ساده، دنیایت را سیاه میکرد. ماه بود که خورشید را میپوشاند و روز را تیره میکرد. زور هیچکس به این یکی نمیرسید.
قلبم را میفشردند. نمیخواستم اما دلم برایش میسوخت. پدر و مادرش چرا عین خیالشان هم نبود؟ چرا انگار هیچکس جز من نمیدید؟ رفته بود باز سیگار بکشد که آرام بگیرد؟ چون من که نتوانستم آرامش کنم.
کمی بعد ماهرخ خانم هم خداحافظی کرد و با همسرش رفت. در واقع خیلیها رفتند. دیگر دیروقت بود حنا کنارم نشسته بود و پشت هم حرف میزد: «اون دختره رو دیدی سفید پوشیده…»
سرسری یک جوابی میدادم اما چشمم به طرف در، نگران بازگشتش بود.
نور سالن را کم کردند. بیشتر جوانها مانده بودند که میآمدند در همان چند میز اطراف ما بنشینند. اطراف ما نه، در واقع دور و بر بهرام. آن سوی میز جا خوش کرده و با مردی حرف میزد و میخندید. یادم نمیآمد آن یکی کیست و چه نام دارد. این را هم ندیدم که کِی و چطور چندتا بطری آمد سر میز. بهرام داشت شاتهای کاغذی را پر میکرد و به دست دیگران میرساند.
اهورا چرا برنمیگشت؟ گوشیاش جا مانده بود. دلم نمیخواست بین این آدم غریبه و مست باشم. درگیر افکار خودم، پسِ حرف های یک ریز حنانه، اسم اهورا بین جملات بهرام آمد و گوشم تیز شد که بقیه صحبتش را بشنوم؛
با مرد کناریاش حرف میزد. صدایشان چندان بلند نبود اما میشد شنید: «آرمانم نیست این یکی رو نجات بده»
خندیدند. دومی گفت: «به دختره گفتن مشکل داره؟»
بهرام: «هیس میشنوه»
نشد جلوی خودم را بگیرم و نگاهم رفت سمتش. چه میگفت؟ شوخیهای بیخودش بود؟
دوتا شات لبالب پر گذاشت جلوی من و حنانه. با خنده زشتی اشاره زد: «بفرمایید، تعارف نکنید»
همینم مانده بود!
امیر مهلت نداد، هر دوتا را برداشت و خودش را مهمان کرد. داشتم فکر میکردم از کجا میشود طناب پیدا کرد و دست و پایش را بست که اهورا بالاخره برگشت، حالا از او هم عصبانی بودم. همان موقعها اوضاع بهم ریخت؛
تا رسید گفتم: «میشه بریم؟»
بین من و حنانه ایستاد. گفت: «بریم. تو میای زن داداش؟»
امیر زد به شانهاش: «اوی! با زن من حرف نزنا»
اهورا برگشت طرفش: «چی میگی؟ میخوای بیای یا نه؟»
امیر با لحن کشدار و شلی گفت: «حالا یه نیم ساعت دیگه بمونیم»
اهورا تازه میخواست مخالفت کند که صدای جیغ جیغوی بلندی از سمت در ورودی حواس همه را پرت کرد: «امیر! پیدات کردم»
امیر سر برگرداند ببیند که به دنبالش میگشته است؛ نیوشا بود. دوان دوان آمد خودش را در بغل امیر انداخت، در واقع به خاطر قد کوتاهش ناچار شد از گردن او آویزان شود. حنانه را برق گرفت: «این دیگه کیه؟»
امیر در تقلای رهایی، وحشت زده به همسرش نگاه میکرد: «میشه ولم کنی نیوش؟»
حنانه: «نیوش؟ نیوشا اینه؟»
پرسیدم: «کی هست؟»
حنانه فرصت نداشت، برخاست که برود شوهرش را چند متر آن طرفتر پس بگیرد.
به جای او بهرام جوابم را داد: «عشق اول امیره» و چند نفری زدند زیر خنده.
امیر در کلنجار بود خودش را آزاد کند، خیلی هول حنانه را نشان داد و بلند بلند گفت: «خانمم رو دیدی نیوش؟ بهت معرفی کردم؟»
نیوشا نیز چندان هوشیار به نظر نمیرسید. خیلی سرخوش برگشت سمت حنانه: «وای عزیزم! تو چه خوشگلی»
تازه چیزهایی از چند سال پیش به خاطرم میآمد، حنانه یک بار گفته بود… از اهورا پرسیدم: «این همونه که امیر از بچگی عاشقش بوده؟»
سر تکان داد: «تو هم در جریانی؟»
آنطور که امیر دهن لق بود، به نظر همه میدانستند. نگاه کل جمعیت با هیجان این سمتی بود که ببینند چه شده است.
نیوشا دوباره رو به امیر کرد: «کجا گذاشتی رفتی؟ تازه داشت تو باغ خوش میگذشت»
قیافه حنانه در یک لحظه چند بار تغییر حالت داد؛ از اخم رسید به چشمانی گرد و متعجب و سپس با عصبانیت صورتش درهم رفت: «تو باغ؟ تو باغ چیکار میکردین؟»
امیر منقطع حرف میزد: «هیچی… بچه ها بودن… دور هم…»
حنانه: «با این دختره؟»
نیوشا بیخیال دست او را گرفت: «آره. تو نبودی، نه؟»
حنانه کاری به او نداشت، روی عصبانیتش با امیر بود: «من اینجا منتظرت بودم، تو داشتی با این خانم مست میکردی؟»
امیر: «نه جان تو! فقط یه کم…»
نیوشا انگار تلاش میکرد اوضاع را درست کند، اما بدترش کرد: «چطوری عزیزم؟ انقدر دلم میخواست ببینمت. چند بار به امیر پیام دادم پرسیدم…»
صدای حنا ترسناک شده بود: «بهت پیامم میده؟»
امیر هر چه خورده و نخورده بود از سرش پرید: «نه به جان مامان… همش یکی دو بار…»
من شاید پنجه ولورین نداشتم، اما از چشمهای حنانه اشعه لیزری ساطع میشد و داشت شوهرش را جزغاله میکرد. دستور داد: «بریم! زود باش راه بیافت»
دست امیر را سفت چسبید و آمد سر میز وسایلش را بردارد: «برسیم خونه، من کارت دارم»
امیر انکار میکرد: «به خدا من جوابشو ندادم. گوش کن…»
نیوشا از آن طرف حنانه درآمد: «عزیزدلم اینطوری نیست…»
حنا محکم او را هول داد عقب: «من عزیزدلت نیستم، گم شو ببینم»
نیوشا کم مانده بود بیافتد، اما کسی از پشت او را گرفت. حاضر و آماده و نیم خیز بودم، که در صورت وقوع درگیری حنانه را نگه دارم. فقط مانده بود سر یکی مثل امیر دعوا شود! خصوصا در حال و اوضاع آن شبش.
حنانه این بار به من تشر زد: «پاشو دیگه! چرا نشستین؟»
فوری اطاعت امر کردم. آستین اهورا را هم گرفتم دنبال خودم ببرم.
امیر از همسرش خواهش میکرد: «اینطوری نیست به خدا…»
حنانه: «انقدر قسم نخور»
بهرام از این سمت صدا زد: «امیر جون خوب داری جا پای آرمان خان میذاری»
جمعیت هرهر خندید.
امیر عصبی برگشت سمت او: «گم شو بینم، تو چی میگی؟»
بهرام: «نه، آفرین. پسرای عمو احمد یکی یکی دارن گل میکارن»
امیر یکهو قاطی کرد. برگشت که به سوی بهرام میز را دور بزند. بلند دو سه تا فحش ناجور داد که چرا اسم پدرش را میآورد. بهرام میگذاشت پای مستی و با خنده جوابش را میداد. اهورا دنبال برادرش راه افتاد.
امیر: «تو چرا انقدر عشق آرمانو داری؟ زنت باید داشته باشه»
محب وسط راه امیر را گرفت: «آروم بگیر دیگه»
خطاب امیر به بهرام با صدای بلند بود: «انگار ما نمیدونیم چند دفعه زنتو دادی دست آرمان»
صدای همه ناگهان قطع شد. چند نفر خندهشان را جمع میکردند، دهان یکی دو نفر باز از حیرت مانده بود. بیشتر از همه من گیج بودم.
بهرام که برخاست هیکلش دو تای امیر بود: «چی؟ چه غلطی کردی؟»
دنبال این بودم همسرش را در جمع بیابم که امیر گفت: «چرا داره طلاق میگیره؟ آرمان بهش مزه داد…»
دست بهرام بلند شد که امیر را بزنند، اما یکی او را گرفت: «کوتاه بیا بهرام، یه چیزی میگه»
امیر اما کوتاه نمیآمد: «چی میگم؟ راست نمیگم؟ همتون خبر دارید. تو مگه عکساشو ندیدی آیدین؟»
آیدین بهرام را رها کرد و با قیافهای گناهکار و نگران دور شد.
اهورا مقابل برادرش درآمد که او را بکشد عقب: «ساکت شو دیگه»
امیر همینطور ادامه میداد: «نه زنتم عجب چیزی…»
حرفش را مشت سنگینی که بهرام به صورت اهورا زد نصفه گذاشت. نمیدانم از روی مستی اشتباه زد یا عمدی. فقط جیغ و داد شد و من خودم را رساندم به او که از وسط درگیری بکشمش بیرون. دستش روی صورتش بود و از لای انگشتانش خون بیرون میزد.
بعد از آن، همه چیز بهم ریخت.
بهرام و امیر داشتند همدیگر را میزدند. یعنی بیشتر بهرام امیر را میزد، و سایرین تلاش میکردند او را کنار بکشند. امیر در حال کتک خوردن هم ساکت نمیماند و بد و بیراه میگفت.
لرزان و وحشت زده، تلاش میکردم دست اهورا را کنار بکشم ببینم چه بلایی سرش آمده: «بذار ببینم، تو رو خدا دستتو بردار»
خون نیمی از صورتش را پوشانده بود. از درد چشمانش باز نمیشد.
در عین حال دنبال حنانه بودم که نکند آن وسط آسیب ببیند، اما چشمم افتاد دیدم دوباره نیوشا را هول داد، این بار شدیدتر. پشت نیوشا خورد به چند صندلی و جیغ کشید.
ظاهرا او جای نگرانی نداشت و از پس خودش بر میآمد. باز برگشتم سر وقت اهورا. عوضی زده بود توی دماغش. به نظر نشکسته بود، اما داشت ورم میکرد و همینطور خون میریخت. کسی را فرستادم ببیند یخ پیدا میکند یا نه.
صدای تهدیدهای حنانه از آن پشت آمد: «یه بار دیگه بفهمم به شوهرم پیام دادی جفت دستاتو قطع میکنم!»
…
بیرون باغ در سرمای نیمه شب ایستاده بودیم.
امیر آش و لاش به عقب ماشینش تکیه داده بود و سیگار میکشید. آدم یاد فایت کلاب میافتاد.
به جایش حنانه، از دل فیلمهای ترسناک ژاپنی بیرون آمده بود. موهایش پریشان و نیمه باز، آرایش ریخته و جای ناخنهای نیوشا از آرنج تا مچش پیدا. قطرات خون امیر از این سر تا آن سر دامنش پاشیده بود.
کسی جز ما آنجا نبود. بهرام را اول از همه برادرش برداشت برد که قائله ختم شود. عده دیگری رفتند، بقیه هم داخل ماندند که به ادامه برنامه برسند.
اهورا داشت با صدایی تو دماغی غر میزد: «بهت میگم آدم نیستی، میگم نخور… انقدر مامان میگه… حرف که حالیت نیست»
یک بطری آب از ماشینش آورد. برایش نگه داشتم که صورتش را کمی بشوید. پرسیدم: «درد داری؟»
گفت: «بدجور»
صورتش ورم داشت، احتمالا کبود میشد. با غصه نگاهش میکردم. یادم بود گفته این هفته چندتا جلسه مهم دارد.
حنانه به امیر گفت: «سوئیچ کو؟ بده من»
اهورا: «بیاید من میرسونمتون دیگه»
حنانه حوصله نداشت: «کی میخواد بیاد دنبال ماشین ما؟ ایشون؟ خودم میشینم»
پرسیدم: «با این لباس؟»
حنانه: «چه میدونم. لباسای امیر رو میپوشم»
اهورا پشت ماشین یک تیشرت و شلوار داشت. داد حنانه برود عوض کند.
به من هم گفت: «برو تو ماشین، سرده»
دل نداشتم نگاهم را از او بردارم. اصرار کرد: «برو دیگه عزیز من، اینجا نمون»
گوش دادم که عصبانی نشود. خودش رفت امیر را بگذارد روی صندلی عقب آن ماشین. حنا آمد و همه راه افتادیم.
در راه دوباره دماغش خونریزی کرد.
پرسیدم: «میخوای بریم بیمارستان؟»
اهورا: «نه، خوب میشه. نگران نباش»
حال و حوصله نداشت اما نتوانستم جلوی خودم را بگیرم: «داداشت دیوونه ست. اکثر فامیلاتون… ببخشیدا»
نه تنها ناراحت نشد، انگار که منتظر بوده سر حرف باز شود خودش ادامه داد: «همین بود نمیخواستم بیام دیگه. یکی از اون یکی بدترن. بابا بفهمه دق میکنه… تازه خیالش راحت بود شر آرمان کم شده»
پرسیدم: «آرمان… واقعا؟ زن بهرام؟»
با لحنی بسیار جدی گفت: «من چیزی نمیدونم، تو هم جایی حرفش رو تکرار نمیکنی»
قول دادم. از مشتی که خورده بود دلخور و عصبی بود. دوباره دماغ ورم کرده اش را در آینه نگاه کرد: «چجوری برم خونه؟»
من: «بیا خونه ما»
اهورا: «نه بابا»
من: «چرا؟ دوباره تا اون سر شهر بری؟ من از نگرانی میمیرم»
…
فرداد در اتاقش خواب بودم. از در که وارد میشدیم، به اهورا اشاره زدم ساکت باشد.
تا صورتش را بشوید، بی سر و صدا رفتم از رخت آویز اتاق برادرم برایش یک شلوار راحتی برداشتم. فرداد در خواب و بیداری به حرف آمد: «ترانه تویی؟»
گفتم: «آره، چیزی نیست بخواب»
خوشبختانه گوش داد و بیدار نشد.
موهایم را که باز کردم، نفس راحتی کشیدم. به خاطر اسپری همانطور بالا مانده و سفت شده بود. کف سرم میسوخت. حوصله حمام رفتن نداشتم. آرایشم را هم سرسری پاک کردم. اهورا زیپ پیراهنم را باز کرد و بیرون ماند تا لباس عوض کنم.
شلوار را دادم با گشادترین تیشرت خودم بپوشد. نصفه شبی در آن وضع گیر داده بود: «این دخترونه ست»
در اتاق را نیمه باز گذاشته بودم و یواشکی حرف میزدیم. گفتم: «چندتا دونه گل داره دیگه. بگیر بخواب ببینم»
از کمد برایش بالش و پتو برداشتم. من روی تخت خوابیدم، او پایینش. از همانجا نگاهش میکردم.
دعا میکردم یک وقت در خواب بلایی سرش نیاید. دستم را از آن بالا رساندم و او دستم را گرفت. این اولین باری بود که شب را زیر یک سقف میخوابیدیم. هر چند که حال خوبی نداشت، اما خب اولین بار بود و من حق داشتم به خاطرش ذوق کنم.
خستهتر از من، خیلی زود خوابش برد. در تیشرت سیاهم، سینهاش آرام و پیاپی بالا و پایین میرفت. نه، چیزی نمیشد. نباید بیخودی نگران میشدم. میخواستم دستم را دراز کنم و نوازشش کنم، اما ترسیدم بیدار شود.
جواب مادرش را چه میدادم؟ اینها چرا اینطوری بودند؟ آرمان دیگر چه جانوری بود؟ مهم نبود، فقط بعد از ساعتها داشتم از سکوت و آرامش اتاق خودم لذت میبردم.
♥️♥️♥️
دستت دردنکنه عالی بود یکی دیگه ام بده تورو،خدا معتاد رمانت شدیم
مرسی ازتون
چشم سعی میکنم تا جای ممکن هر روز پارت بذارم
سلام وانیا جان خسته نباشی گلم پارت گذاریو یه روز در میون کردی؟من نیومده بودم سایت فکر کردم پارت دیروز رو هم هست امیدوارم کسی رابطه اهورا و ترانه رو بهم نزنه
سلام نه سعی میکنم هر روز بشه. سر ماهه یه کم سرم شلوغه درگیر کارای کتابفروشیام
موفق باشی 💗