نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان پسر خوب

رمان پسر خوب – پارت ۲۷

4.4
(67)

قوی بودن شاید ویژگی خوبی باشد اما عامل قوی شدن آدم‌ها معمولا ناچاری ست. اهورا گویی هرگز ناچاری را تجربه نکرده بود. میرفت روی اعصابم. مانند پرنده‌ای باران خورده و بی سر پناه، نمی‌دانست به کدام سمت فرار کند. درخت درست جلوی چشمانش بود، اما نمی‌دید.
نمی‌فهمیدم چرا همچین آدمی مرا به سمت خودش می‌کشاند. من یاد گرفته بودم خودم را دست بالا بگیرم. تصویر من از خودم، کسی بود که همیشه روی پای خودش ایستاده، کسی که بلد است حمله کند. شاید چون مدافعی نداشته و تنها راهش همین بوده اما آن مهم نیست. مهم این است که به کجا رسیده بودم.
همیشه فکر میکردم آخرش، دل میدهم به یکی مثل خودم، یا حتی قوی‌تر. حالا سرنوشت این مرد را گذاشته بود سر راهم، من هم بی هیچ اعتراضی آماده بودم که سینه‌ام را بشکافم و قلبم را تقدیمش کنم.
خیلی با خودم فکر میکردم؛ دل من برای اهورا میسوخت؟ گاهی اوقات. اما آدم از سر دلسوزی که عاشق کسی نمی‌شود. جاذبه‌ای غیرقابل انکار بینمان بود. مثل دو سر آهنربا که کنار هم قرار بگیرند، نمیشد به یکدیگر وصل نشویم. از سر چه بود؟ آن زمان نمی‌فهمیدم. فقط میدانستم به همین سرعت، دارم به نقطه‌ای غیرقابل بازگشت میرسم و این مرا می‌ترساند.

صدای سرفه‌های پشت هم فرداد از هال می‌آمد: «اهم اهم… اهممم…»
سر بلند کردم و داد زدم: «زهرمار! خفه شو دیگه»
سرم را زیر بالش فرو بردم و گوش‌هایم را گرفتم. صدای دیگری مرا به خودم آورد؛ اهورا نچ کرد.
ناگهان خاطراتم بازگشتند. کم‌کم متوجه شدم کجا هستم و چه شده. شب قبل اهورا را آورده بودم خانه. همینجا، یک متر آن طرف تر پایین تختم خوابیده بود. درجا بالش را کنار زدم؛ صحیح و سالم با موهایی آشفته نشسته بود و نگاهم می‌کرد. خوابالود گفت: «چرا داد می‌زنی؟»
فرداد دوباره سرفه کرد و سپس صدایم زد: «ترانه؟»
دیشب پسر آورده بودم خانه!
نامزدم بود، اما خب آن هم حساب میشد. حالا هم برادرم شاکی بود. از این افکار مسخره خنده‌ام گرفت.
اهورا با دماغ ورم کرده و صورت کبود نگاهم میکرد: «چیه؟»
من: «هیچی»
فرداد دوباره صدا زد: «ترانه پا نشدی؟»
خواستم باز هم داد بزنم اما به خاطر اهورا دهانم را بستم. خیلی محترمانه گفتم: «الان میام»

داداشم تکیه زده بود به اپن و انتظارم را می‌کشید. اهورا پشت سرم از اتاق درآمد و رفت دستشویی.
به فرداد گفتم: «چیه هی صدا می‌زنی؟»
اخم کرده بود که یعنی مثلا عصبانی است: «این اینجا چیکار می‌کنه؟»
من: «چیکار می‌کنه؟ بدبخت خواب بود»
خط و نشان بیخودی برایم کشید: «نه دیگه ترانه، نه. باهاش میری میای، کاری ندارم. قرار نبود شب پیش هم بمونید و این حرفا»
گفتم: «برو بابا»
رفتم آشپزخانه که کتری را آب پر کنم.
دنبالم آمد: «من برم بابا؟ خیلی ممنون»
دست پیش را گرفتم: «جنابعالی از کی تا حالا میری میشینی پای بساط عرق خوری من خبر نداشتم؟ فکر کردی ننه بابا نداریم هر غلطی خواستی می‌کنی، آره؟»
فرداد جا زد: «چی؟ کی گفته؟»
من: «امیر. واسه همین می‌گفتی ازش خوشم میاد؟ با هم خاطره داشتید؟»
زیر کتری را روشن کردم. صدای در دستشویی آمد.
گفتم: «بهش چیزی نگیا، حالش بده. حساب تو رو هم بعدا میرسم»
اهورا آمد دم در آشپزخانه ایستاد، هنوز تیشرت شکوفه گیلاس من تنش بود. آن طرف صورتش که مشت را دریافت کرد، روی گونه کبودی داشت و چشمش هم کمی خون افتاده بود.
فرداد نگاهی از سر تا پایش انداخت: «صورتت چرا اینطوریه؟ دعوا کردی؟»
من رسیده بودم کنار اهورا. روی پنجه پا بلند شدم و آرام کبودی‌های اطراف بینی‌اش را لمس کردم: «درد داری؟»
اهورا: «از دیشب کمتر»
فرداد با تعجب گفت: «مگه مهمونی نبودید؟ این چه وضعیه؟»
گفتم: «ولش کن فرداد. یه تیشرتی چیزی بده بپوشه. چایی هم بذار تا بیام»
به اهورا لبخند زدم: «من برم دوش بگیرم»

پرسیدم: «بازم چایی بریزم؟»
فنجان اهورا را برداشتم بردم سر گاز که پرش کنم. تا پشتش به من بود، برای فرداد که یکسره نگاهم میکرد ادایی درآوردم. نشستم پیش اهورا و پرسیدم: «میخوای بریم بیمارستان عکس بگیری؟»
صدایش کمی گرفته بود: «نه، خودش خوب میشه. دفعه اولم که نیست»
سر من و فرداد با هم آمد بالا. خوب شد می‌گفت دعوایی نیست!
هنوز درست روی حال و حوصله نبود. بعد از صبحانه، رفت اتاق من به کسی زنگ بزند.
از فرداد پرسیدم: «ناهار چی بذارم؟»
فرداد: «نمیدونم، مهمون داریم؟»
یعنی اهورا میماند یا نه. به نظر که قصد رفتن نداشت. گفتم: «آره فکر کنم. چی درست کنم؟»
فرداد داشت کانال‌های تلویزیون را بالا و پایین می‌کرد. زدم به بازویش: «چی رو خوب درست می‌کنم داداش؟»
خندید. گفتم: «چیه؟»
فرداد: «هیچی، تا حالا اینطوری نشده بودی»
من: «چطوری شدم؟ زهرمار، نخند»
فرداد: «میخوای کتلت درست کن. ببین اصلا تو یخچال چی داریم، اگه میخوای برم خرید»
همین کار را کردم. فرستادمش چندتا چیز بخرد.
اهورا در اتاق داشت با پدرش حرف میزد: «چشم. پیش ترانه‌ام، غروب میام توضیح میدم»
خب، پس ناهار مهمان ما بود.
اهورا: «چیزی نشده… بهرام رو که می‌شناسی بابا… چشم میام»
قطع که کرد آمد کنارم روی تخت نشست، دو نفری به دیوار تکیه داده بودیم.
پرسیدم: «چی شد؟»
اهورا: «عمو زنگ زده بهش خبر داده، چمیدونم. فرداد کجا رفت؟»
من: «بیرون، زود میاد»
کمی چشمانش را با دست میمالید.
من: «پس دفعه اول نیست مشت میخوری، نه؟»
خیلی راحت گفت: «نه»
از آنجا که نشسته بود، میتوانست خودش را در آینه ببیند. دست زد به صورتش: «فقط اون موقع سرکار نمیرفتم. الان نمیدونم چیکارش کنم»
سوالی ذهنم را می‌آشفت و مجبور بودم بپرسم: «بهرام تو بچگی اذیتت میکرده؟»
اهورا: «همشون میکردن»
اما سوال من فقط در مورد بهرام بود. نمیشد آن اینتراکشن عجیب و اظهار قدرت را نادیده بگیرم.
محتاط پرسیدم: «بهرام میزدتت؟»
ابتدا جواب نداد. نفسش را با خستگی بیرون داد، در تشک تخت فرو رفت و سرش را گذاشت روی شانه من: «حالم بد شد، آره؟»
آهسته با هم حرف میزدیم، انگار نه انگار که تنهاییم.
اهورا: «کارای اونا برام مهم نیست. فقط نمیخوام یاد آدمی که اون موقع بودم بیافتم»
دست بردم لای موهای پرپشتش: «بچه بودی»
اهورا: «ضعیف بودم»
باز با آن لحن حرف میزد؛ خیلی عادی و بدون ناراحتی. صرفا داشت میگفت.
اما من طاقت نداشتم بشنوم از خودش بد میگوید. مخالفت کردم: «نه، اینجوری نگو»
اهورا: «گفتم که مهم نیست»
دستم را گرفت میان دستان گرمش. با سر انگشت، خطوط کف دستم را دنبال میکرد. صدایش از قبل هم بی حالت‌تر شد: «نمیخوام دیگه ببینمشون. یادم می‌اندازن…»
من: «مجبور نیستی ببینی. باشه؟»
کاری به دلداری‌های من نداشت. باز هم زبان باز کرده بود: «چند ساله دارم جون میکنم، تلاش میکنم اون آدم نباشم. گاهی دلم میخواد بذارم برم»
من: «کجا؟»
اهورا: «نمیدونم. برم دنبال یه زندگی دیگه. اسممو عوض کنم، دیگه خودم نباشم. برم جایی که هیچکس اهورای قبلی رو نشناسه. نمیخوام تو هم بشناسیش»
ساکت چشم دوختم به بازی‌اش با خطوط سرنوشتم. فرق ما با هم شاید این بود. من می‌جنگیدم، مقاومت می‌کردم، او فرار. وسط ناسازگاری‌های زندگی، دو راه متفاوت را انتخاب کرده بودیم.
آخر گفتم: «برای من مهم نیست»
جواب داد: «برای من هست… خیالم هیچوقت راحت نمیشه»
من: «از من؟»
اهورا: «از اینکه منو میخوای یا نه»
دستم را کشیدم بیرون و چرخیدم که مقابلش بنشیم: «چرا؟»
نگاهم نمیکرد: «چون… تهش… من همونم. همون آدم تو سری خورِ…»
نذاشتم ادامه بدهد: «اینطوری نگو»
اهورا: «هیچکس ازم خوشش نمیاد»
داشت اعصابم را بهم می‌ریخت. چرا خودزنی میکرد؟ سرش را گرفتم و به طرف خودم بالا آوردم. اما بدتر شد، زل زد به چشمانم و بی رحمانه ادامه داد: «چون اون اهورا هیچوقت از بین نمیره. همیشه ته وجودمه. یه روز بهرام رو میبینه، یه روز آرمان رو. دوباره میاد بیرون. من عوض نمیشم، میفهمی؟»
شمرده شمرده و محکم گفتم: «برام… مهم… نیست»
از بی حالتی درآمد، غم عالم ریخت در صدایش: «من نمیتونم قهرمانت باشد ترانه»
این چه حرفی بود میزد؟ رهایش کردم. حرصم گرفته بود: «کی گفته من قهرمان میخوام؟ که نجاتم بدی؟ لازم نکرده، من از پس خودم برمیام»
کمی نگاهم کرد، یک دفعه خنده‌اش گرفت.
گفتم: «چیه؟ دو ساعته منو مسخره کردی؟»
صاف نشست: «نه، نه. ببخشید»
دستش آمد و موهایم را زد پشت گوشم. زمزمه کرد: «از همینت خوشم میاد»
من دیگر وارد حالت دفاعی شده بودم و محبت نمیفهمیدم: «از چی؟»
او اما نگاهش مهربان بود و صورتم را نوازش میکرد: «از همین. میدونی نیازی به من نداری، اما بازم میخوای کنارت باشم. چرا؟»
جواب این سوالش را نداشتم. خودم هنوز در تلاش بودم گره از احساساتم باز کنم.
بحث را عوض کردم، هنوز حرصی بودم: «تو چرا از اینم خوشت میاد؟ زن آروم و مطیع نمیخوای؟»
خندید: «نه، اونطوری که کیف نمیده»
صدای زنگ آیفون آمد. از جا پا شدم بروم در را باز کنم: «تو هم مثل امیر خل و دیوونه ایا! در ضمن…‌»
دم در اتاق برگشتم سمتش، کنایه‌وار گفتم: «اینجا کسی اون تویِ قبلی رو نمی‌شناسه، لازم نیست انقدر قیافه بگیری»

دوست داشتن چشمت را به روی خیلی چیزها باز میکند. ظرفیت درک احساسی‌ات را بالا میبرد. تازه میفهمی خیلی‌ها چرا خیلی کارها را کرده‌اند، میفهمی شاعران چه می‌گفتند، نویسندگان چه می‌نوشتند. ناگهان میخواهی تک تک کلیشه‌های حال بهم‌زن فیلم‌های عاشقانه را تجربه کنی. ناگهان قلبت دارد با تمام ظرفیت کار می‌کند.
پدرم چندتا آهنگ را خیلی دوست داشت. آنقدر گوش میداد که کلافه میشدم. همیشه غر میزدم که تمامش کند، که چرا کلید کرده و بیخیال نمیشود. دروغ چرا، بعد از رفتنش فراموش کردم. نه دیگر آن آهنگ‌ها را شنیدم، نه حتی یاد غر زدن‌هایم افتادم.
حالا ایستاده بودم پای اجاق گاز، داشتم کتلت‌ها را تا جای ممکن یک شکل و اندازه در می‌آوردم، چون ناهار اینجا بود و تا حالا دستپخت مرا نخورده بود. نمیدانم بعد از سال‌ها، چطور یکی از آهنگ‌های بابا آمد و افتاد توی سرم که زیر لب می‌خواندم: «تا بودُم سوزن دست تو بودُم… میون پنجه و شست تو بودُم، خدا میدونه…»
واقعیت از ناکجا آمد و خورد توی صورتم؛
پدرم، مادرم را دوست داشت.
«اجل اومد که از من جون بگیره، عزیز ندادُم…»
تا حالا میدانستم، اما انگار واقعا درکش نکرده بودم. دوستش داشت که هر بار از او میگفت، لحن صدایش عوض میشد، چشمانش به اشک میافتاد. جمعه به جمعه دستمال برمیداشت، گرد و خاک قاب عکس هایش را پاک میکرد. از دوست داشتن بود که آن همه سال به پایش ماند.
«ندادُم چون که پابند تو بودم…»
سر چرخاندم که نگاهش کنم، نشسته بود مقابل تلویزیون و با برادرم حرف میزد. حالش انگار بهتر بود. صدای میرسید به من و مثل داروی آرامبخشی که به رگ‌هایت تزریق کنند، در تمام وجودم پخش میشد.
«طبیب دردم، نازنینم، مه جَبینم…»
شهودی ناگهانی مرا در بر گرفت و به بعد جدیدی از زندگی آورد. مثل دکتر استیون استرنج، داشتم از مولتی ورس عبور می‌کردم و از دیدن جهان جدید پیش رویم در حیرت بودم. داشت چه خاکی به سرم میشد؟
آن طرف خانه بلند بلند خندید و این طرف دست و پای من شل شد. من دوستش داشتم؟ فکر کنم. نه اینکه نمی‌دانستم، ولی انقدر زیاد؟
زل زده بودم به کتلت‌ها که دیگر یک طرفش سرخ شده بود و داشت از کف ماهیتابه جدا میشد. درگیر بحران‌های وجودی خودم، یکی یکیشان را برگرداندم.
زیر برنج را که خاموش کردم آمد آشپزخانه. حتی قبل از اینکه گلویش را صاف کند میدانستم خودش است. ظاهراً دیگر حتی صدای پایش را میشناختم. داشت چه اتفاقی میافتاد؟
از پشت سرم پرسید: «کمک میخوای؟»
نگاه کردم به صورت مهربان و آن قد و بالایش. آخ، آهوها در قلبم رمیدند.
نمی‌دانم در چشمانم چه دید که پرسید: «چیه؟ چی شده؟»
سر تکان دادم: «هیچی. نه دیگه تموم شد. تو تا غروب اینجایی؟»
دلم میخواست بماند. حتی بیشتر. مثلا برای همیشه.
به سیب زمینی‌هایی که سرخ کرده بودم ناخنک زد: «آره دیگه. قرار بود بازی رو با هم ببینیم»
داشتم فکر میکردم بازی اصلا چیست، که ناگهان یادم افتاد؛ امروز دربی بود! چطور فراموش کردم؟ تازه بسته‌های چیپس و پفکی که فرداد خریده بود به چشمم آمد. فکر کردم چون اهورا اینجاست گرفته.
ابروهای اهورا بالا رفت: «نکنه یادت رفته؟»
هول گفتم: «نه، نه، یه لحظه حواسم نبود»
اهورا: «این همه برادرت ازت تعریف کرد، گفت خواهر من فوتبالیه…»
دستش را گرفتم: «تو رو خدا ساکت، بفهمه یه عمر میخواد اذیتم کنه»
داشت به من میخندید.
چشم غره رفتم: «همش تقصیر توعه دیگه!»
یک کتلت را نصف کردم و در دهانش گذاشتم: «چطوره؟»
خورده و نخورده گفت: «عالی»
من: «واقعا؟ الکی نمیگی؟»
نصف دیگر را هم گرفت و خورد: «واقعا، خیلی خوشمزه ست. میز رو بچینم؟»
بشقاب‌ها را برداشت ببرد سر میز.
شیشه ترشی به دست، وسط آشپزخانه ما ایستاده بود و با برادرم بحث میکرد که چه دوغی در بازار از همه بهتر است.
نمیشد همیشه حالش اینطور خوش باشد؟ نمیشد بدزدمش برای خودم، نگذارم دست هیچکدام از فامیل و اطرافیانش به او برسد؟ که مادرش دیگر دستور ندهد؟ نمیشد تا ابد در اتاقم پنهانش کنم؟
صندلی را برایم بیرون کشید و صدایم زد: «بیا عزیزم»
ظرف کتلت را گذاشتم وسط میز و نشستم.
داشت با فرداد حرف میزد: «اون دوغی هست که توش گلپر داره…»
اهورای جدید که میگفت، همینطوری آزاد و رها و بیخیال بود؟ من هر کاری لازم بود میکردم که نگهش دارم.
فرداد به من گفت: «دستت درد نکنه آبجی. تو از این خونه بری من از گشنگی میمیرم»
سپس رو کرد به اهورا: «بعضی وقتا شام و ناهار بیام خونه شما اشکال که نداره؟»
اهورا: «نه، خونه خواهرته…»
صدایش را مظلوم کرد و همینطور که مرا نگاه میکرد گفت: «البته فعلا ترانه خانم میگه صد در صد معلوم نیست باهام ازدواج کنه یا نه»
فرداد جواب داد: «بیخود کرده، من راضیش میکنم»

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا : 67

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

وانیا

خوب که بنگرند، رد عشقت را جای جای نوشته‌هایم می‌بینند.
اشتراک در
اطلاع از
guest
10 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
خواننده رمان
2 ماه قبل

اهورای بیچاره ترس از دست دادن ترانه رو هم داره کاش ترانه زودتر به عشقش اعتراف کنه ممنون وانیا جان

Dina
Dina
2 ماه قبل

به ضرس قاطع میگم عاشق قلمتون شدم …. فوق العاده است … لذت میبرم ،غرقِ در شیرینیِ نهفتهِ جمله ها میشم …. چقدر این پارت منو یادِ اهنگِ «تو – عرفان طهماسبی » انداخت …
آقا دمتون گرم خیییلی خفنین شما🙌🏾❤️

راحیل
راحیل
1 ماه قبل

وانیا جون آفرین صد آفرین خیلی خیلی عالی است مهگل بانو مرسی از قلمت واقعا عشق گاهی وقتا پیر میکنه ها بدجور

خواننده رمان
خواننده رمان
1 ماه قبل

وانیا خانم پارت نداری امروز؟

دکمه بازگشت به بالا
10
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x