نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان پسر خوب

رمان پسر خوب – پارت ۲۹

4.5
(55)

اولین باری که در مورد مادرم دروغ گفتم هشت سالم بود.
گفتم که، من و حنانه از کلاس اول با هم آشنا شدیم. چون جفتمان قد کوتاه بودیم، معلم ما را کنار هم روی نیمکت اول نشاند. حنا تا نشست، با دندان‌های نیمه ریخته‌اش به من لبخند زد و نوک زبانی گفت: «سلام، اسمت چیه؟»
من خجالتی و کم رو بودم و آنطور که زیادی صمیمانه رفتار میکرد، هیچ از او خوشم نمی‌آمد. اما ول کن نبود، آنقدر سر حرف را باز کرد و سوال پرسید که دوست شدیم.

اما کی شدیم خواهر؟ کلاس دوم.

همان اوایل سال معلم چیزی در مورد مادرم پرسید و من دروغ گفتم. نگفتم مادر ندارم، نگفتم مرده. در کلاس اول یاد گرفته بودم بعد از گفتن این گونه چیزها، بچه ها شروع میکنند به پچ پچ کردن. معلم با تو مهربان‌تر میشود. از فردا و پس فردا، مادر بقیه بچه‌ها به تو لبخند میزنند. خوشم نمی‌آمد زیاد مورد توجه قرار بگیرم.
پس آن روز برای اولین بار این دروغ را گفتم. حنانه کنارم بود، سردرگم نگاهم میکرد اما حرفی نزد، فقط ناراحت شد. چند روزی زیاد دور و برش نمی‌گشتم. اگر ناراحت میماند، شاید ارتباطم را با او قطع میکردم.
ولی وانمود میکرد چیزی نشده و واکنش خاصی نداشت. نه به کسی چیزی گفت، نه رفتار مادرش عوض شد، نه معلم تا سه ماه بعد حقیقت را فهمید. بعدها دیگر برایش عادی بود.
کسی می‌پرسید: «مادرت چیکاره ست ترانه؟»
می‌گفتم: «معلمه، تو مدرسه راهنمایی. همون که سر خیابون اول از میدون…»
مشخصات خاله نسرین را میدادم. برای حنا مهم نبود. تازه گاهی با شیطنت از اینکه دیگران را گول زده‌ایم می‌خندید. بعدها شروع کرد به مشارکت کردن در دروغم و حتی به آن افزود: «ما با هم خواهریم. ترانه یه سال بزرگتره»
تا ده دوازده سالگی، من بیشتر از او قدم کشیدم و همچین حرفی قابل باور بود. البته تنها از نظر قدی. در پارک و شهربازی و این گونه مکان‌ها، خواهر بودن ما دروغی بود که خودمان را با آن سرگرم می‌کردیم. می‌گفتیم و به ریش مردم می‌خندیدم. یک دختر سبزه مو لَخت، با یک دختر بور مو فرفری خواهر بودند. نشان به آن نشان که آخر اسم جفتشان یکی بود.
در چهارده سالگی حنانه یک بار زیاده‌روی کرد: «دوتا داداشم داریم، مهرداد و فرداد»
بعدش به خودم گفت: «نری پشت سرم بگی یه بچه ست عقده خواهر و برادر داره!»
پرسیدم: «مگه تو میگی من عقده مادر دارم؟»
حنانه: «نه»
من: «پس منم نه»
از دروغمان کیف میکردیم. نمیفهمیدم حقیقتی ست که هنوز به آن نرسیده‌ایم.

با اهورا و حنا وسط آشپزخانه ایستاده بودیم. صدای غرغرهای احمد آقا از هال می‌آمد و کتری برقی هم روشن بود. حرف‌های ما بیرون نمیرفت.
اهورا پرسید: «چی میخوای؟»
حنانه دیگر نمی‌توانست جلوی بیرون زدن قیافه موذی‌اش را بگیرد.
اهورا با نگرانی اصرار میکرد: «تو آدم مذاکره‌ای، بگو چی میخوای که ساکت بمونی»
حنانه: «تو هنوز یه کادو واسه خونه‌م نیاوردی، انگار چیزی بخوامم میده!»
احمد آقا صدا زد: «اهورا؟ کجا رفتی»
اهورا راه افتاد برود، به حنانه گفت: «فکر کن بهم بگو. هرچی بخوای قبوله»
با دهان باز حنانه را نگاه میکردم: «خیلی نامردی!»
حنا آن شب از دست همه عصبانی بود، به من هم رحم نمی‌کرد: «من نامردم؟ یه شب پیشش خوابیدی، منو فروختی؟»
من: «بهت میگم اونطوری نبوده»
حنانه: «پشت منو خالی کن ببین چه بلایی به سرت میارم!»
رفت هال و من هم دنبالش کردم. همین که کنار بابا احمد روی مبل نشست، قیافه‌اش غمگین شد و یک بغض به صدایش اضافه کرد: «یه کم دیگه چایی حاضره. ببخشیدا»
من می‌دانستم حنا از این اخلاق‌ها دارد. اما آن شب؟ به بی رحمانه‌ترین شکل ممکن بازیمان می‌داد و هیچ راه در رویی برای هیچکس باقی نگذاشته بود.

وقتی رسیدیم در اتاق بود.
امیر اوضاع خوبی نداشت؛ نه فیزیکی و نه روانی. رنگ پریده و رنجور، با یک چشم کبود و دست باندپیچی شده در را برای من و اهورا باز کرد. اهورا بیشتر نگران خودش بود تا او. تا رسیدیم صورتش را نشان داد: «ببین چه به روز من آوردی»
تا حرف می‌زدند، رفتم داخل و سرک کشیدم ببینم حنانه کجاست، پیدایش نبود. سراغش را که گرفتم، امیر اتاق خواب را نشان داد: «چند ساعته اونجاست»
فوری رفتم و لای در را باز کردم: «حنا، بیام تو؟»
با تأخیر گفت: «بیا»
با چشمان سرخ از گریه، نشسته بود روی تخت. جواب سلامم را نداد. پرسیدم: «خوبی؟»
کمی سوالات بیخود کردم که به حرف بیاید: «با هم حرف زدید؟ چی میگه؟ چیکار کرده؟»
ناگهان پیچش وا شد. عصبانی و خیلی بلند گفت: «چه میدونم. نمیخوام صداشو بشنوم»
قلبم افتاد پایین، اما سریع حالت چهره‌اش عوض شد. سرش را آورد نزدیک و عادی پرسید: «حالش چطوره؟»
اول گیج شدم. زد به بازویم: «امیر رو میگم»
من: «داغون، داره سکته میکنه»
کنارش نشستم روی تخت. بیشتر از اینکه غمگین باشد، کینه در چشمانش موج میزد. من این قیافه شریر را می‌شناختم، او هم میدانست که من میدانم و پنهان نمی‌کرد.
اما اول سوال مهمی داشتم: «کاری کرده؟ خیانت…»
نگذاشت جمله‌ام تمام شود: «نه بابا، بیخود میکنه. اهل این کارا نیست»
من: «خب پس… دیگه چی؟»
بلند بلند گفت: «دیگه چی می‌خواستی بشه؟»
باز دوباره عادی شد: «آبرو برام نذاشت. من دیگه کیو دعوت کنم عروسی؟»
خب حداقل عروسی هنوز سر جایش بود. خیالم راحت شد.
کمی در مورد شب قبل غر زد، بیشتر از قسمت نیوشا ناراضی بود و خب حقم داشت.
پرسید: «اهورا دیشب کجا بود؟ به من پیام داد که اگه باباش پرسید بگم اینجاست»
من: «پیش من بود»
پوزخند زد: «عه؟ پس تو هم خوب موقعیت استفاده کردی»
من: «نخیرم، اصلا فرداد خونه بود»
نه، عادی نبود. تمام حرکات و کلماتش حرص داشت. از نگاهش میخواندم که دارد در سرش نقشه‌های خبیثانه میکشد. طوری نگاهم میکرد انگار که به خون من هم تشنه است.
داشتم نگران میشدم: «میخوای چیکار کنی؟»
حنانه: «میخوام بچزونمش! پدرشو درمیارم، حالا ببین»
چندتا ضربه به در اتاق خورد و صدای اهورا آمد: «زن داداش؟»
خواستم از جا برخیزم که حنا دستم را گرفت: «بشین بابا، کجا میری؟ بذار انتظار بکشن»
شروع کرد به آشفته کردن موهایش: «چشمام هنوز قرمزه؟»
من: «آره، افتضاحی»
حنانه: «عالیه»
رفت جلوی آینه که قیافه غمگینش را تمرین کند.
اهورا دوباره در زد: «حنانه، میشه بیای بیرون؟»
من جواب دادم: «الان میایم»
خواست برود که دستش را گرفتم: «چقدر دوستش داری؟»
حنانه: «برو بابا، چی میگی؟»
من: «نه باید بدونم، به چه قصدی میخوای چز بدی؟»
حنانه: «به قصد آدم کردنش… نترس، فقط نقش خودت رو خوب بازی کن، فهمیدی؟»
اما دم در برگشت سمتم و گفت: «چهل و نه درصد»

حتما میپرسید از چه؟
خب حنانه در مورد دوست داشتن یک نظریه داشت.
هر بار صحبت از این مسائل میشد، نیم ساعتِ تمام نظریه‌اش را با شرح و بسط و مثال‌های متعدد برایمان توضیح می‌داد:
«ببینید، اینجوری نیست که تو رابطه یا عاشقِ عاشقش باشی یا متنفرِ متنفر. فرض کنید عشق یه نموداره، شایدم مدار… به هرحال میزانش بین صفر تا صد درجه ست. گاهی نود و پنج درصد دوستش داری، گاهی هشتاد درصد، گاهی هم صد درصد. بالا و پایین رفتنش عادیه. اما وقتی بیاد زیر پنجاه یعنی اوضاع خرابه. باید در همون محدوده امن نگهش داری»
هر بار که با امیر دعوایش میشد، برایمان عشق سنجی میکرد:
«الان؟ هفتاد و سه درصد. ولی چون صبح روی شصت و هشت بود پس خوبه»
«هشتاد و یک درصد و نیم. تا غروب اگه برام گل بخره به نود میرسیم وگرنه دور و بر هشتاد و پنج»
«شصت و پنج. نمیخوام سر به تنش باشه»
با این حساب چهل و نه درصد خیلی کم و رکوردی جدید بود.

امیر کنار در به دیوار تکیه زده بود. حنانه نگاهش هم نکرد، راه افتاد سمت اهورا در هال که ببیند چه کارش داشته است.
اهورا ناشیانه تلاش میکرد پادرمیانی کند: «الان بابا میرسه. قبلش بیا بشین، یه کم حرف بزنیم…»
حنانه: «چه حرفی بزنیم؟ دیگه چی میخوایم بگیم؟ حرفی نمونده»
نمیدانم از کجا و چطور شروع کرد به گریه. خودش را مایل کرد به سمت من که کنارش بودم، و فهماند که نوبت نقشم است. بغلش کردم و شانه‌هایش را مالیدم: «چیزی نیست، آروم باش عزیزدلم»
باید به اهورا اشاره میزدم که این ها همه الکی است و آنطور نگران نگاهمان نکند؟ نه، حنانه را به خاطر برادر او نمی‌فروختم. امیر داشت پس می‌افتاد اما با افتضاحی که به بار آورد حقش بود. تنها کاری که از دستم برمی‌آمد، جهت دادن به کولی بازی‌های حنا بود.
خودم هم بغض کردم: «اهورا، تو یه چیزی به برادرت بگو»
متاسفانه اهورا هم برادرش را نفروخت. بیخودی تلاش میکرد اوضاع را آرام کند: «چیزی نشده که…»
حنانه: «چی می‌خواستی بشه؟ میگه از پارسال به نیوشا پیام میدم»
با دراماتیک‌ترین لحنی که میشد پریدم وسط: «نه! امیر از این کارا نمی‌کنه. امکان نداره»
صدای امیر از ته چاه درمی‌آمد: «من کی گفتم؟ گفتم پارسال چند بار پیام داد، منم جواب ندادم»
حنانه: «از کجا معلوم؟ اونطوری که اون پرید بغلت…»
امیر: «واقعا باور میکنی همچین آدمی باشم؟»
حنانه: «برادرت که هست، چرا تو نباشی؟»
رو کرد به من: «خبر داری آرمان خان بازم گند بالا آورده؟»
علاوه بر اخبار دیشب؟ نه نمیدانستم.
نفهمیدم حنا خواست مرا بزند یا اهورا را: «شب میاد خونتون میخوابه، اما نمیگه تو خانواده‌ش چه خبره؟»
من: «مگه چی شده؟»
برگشتم سمت اهورا، با ابروهای درهم رفته حنا را نگاه میکرد. حس کردم دارد میفهمد قصدش چیست.
حنانه: «الهه خانم اومده خونه مچشو با دوتا دختر گرفته. تیپیکال آرمان! داداش بزرگه این دوتا، الگو و نمونه زندگیشون»
اهورا را نشانم داد: «حالا صبر کن، چند وقت دیگه مچ ایشون رو هم با یکی میگیری»
نه دیگر زیادی داشت تند میرفت. حق نداشت رابطه مرا خراب کند. رهایش کردم: «چی میگی حنا؟»
حنانه: «چی میگم؟ با نیوش جونت چه غلطی میکردی امیر؟»
امیر: «هیچی. بهت میگم هیچی. منو با آرمان یکی میکنی؟»
حنانه حق داشت عصبانی باشد؟ خیلی زیاد. اما مطمئن نبودم این راهش باشد. دوباره شروع کرد به تکرار بحث اینکه با نیوشا در باغ چه خبر بوده و دعوا میکردند.
دهانم داشت بدمزه میشد. عذاب وجدانم بیرون زده بود که چرا روز قبل اهورا را با امیر دعوا دادم، که بعدش آنطور کند و به اینجا بکشد.
زنگ آیفون به صدا در آمد. با آن قیافه‌ای که امیر دچارش شد، جدی جدی منتظر از حال رفتنش بودم.
حنا رفت جواب داد: «بله؟ بفرمایید»
سپس اعلام کرد که بابا احمد آمده است.
داشت میرفت سمت در که امیر جلویش را گرفت: «تو رو خدا حنا، پیش بابا آبروم رو نبر»
حنانه بی احساس حرف میزد: «مگه آبرو هم داری؟ همون دیشب قبل گندکاریات باید فکرشو میکردی»
امیر: «بهت میگم چیزی نبوده»
حنانه: «باشه نیوشا هیچی، اون حرفا چی بود راجع به زن بهرام زدی؟ تو عکس چی دیدی امیر؟ خجالت نکشیدی؟»
امیر: «اونطوری نیست…»
حنانه: «پس چطوریه؟»
باز برگشت سمت اهورا: «تو هم دیدی؟»
نگاه اهورا گناهکار بود. قیافه عصبانی مرا که دید او هم هول کرد: «اصلا معلوم نیست طرف کی بوده. حرف آرمانه. پارسال اومد ایران…»
زنگ در به صدا درآمد و اعترافات او را نصف گذاشت. احمد آقا رسیده بود بالا. حنانه دوباره راه افتاد اما امیر سد راهش شد: «غلط کردم»
حنانه: «غلط کردنت به درد من نمیخوره»
امیر التماس میکرد: «جان امیر، به حرمت این چند سال، اگه یه ذره ارزش برام قائلی، پیش بابا خرابم نکن. دارم ازت خواهش میکنم»
دوباره زنگ زدند. حنانه خواسته‌ها را بی جواب گذاشت و رفت در را باز کند.

احمد آقا خسته به نظر میرسید. اول مرا دید: «تو هم اینجایی باباجان؟»
گمانم نمی‌خواست باشم. سپس چشمش افتاد به قیافه زار و چشمان اشک آلود حنانه: «چی شده دختر من؟ حالت بده؟»
حنانه: «نه، چیزی نیست. سر دعوای دیشب… یه کم ترسیدم»
احمد آقا نگاه ناامیدانه ای به امیر انداخت: «ببین چیکار میکنی»
آهی کشید: «بیاید بشینید ببینم»
دلم میخواست حنا را خفه کنم. دیگر به اهورا چه کار داشت؟ چرا از من عصبانی بود؟ انگار میدانست همین فکرها در سر من است که همانجا پشت سر احمدآقا نگهم داشت. در گوشم گفت: «چه غلطی کردی؟ این حرفا چی بوده اهورا به امیر زده؟»
من: «چی؟»
تازه گرفتم چی شده، امیر دعوایش با اهورا را تمام و کمال گذاشته بود کف دستش.
من: «به روح بابام هیچی»
خودش میدانست چیزی نیست. اما دنبال گروکشی بود: «پس حواست باشه اینجا طرف کی هستی»
بدنم یخ زده بود و نمی‌فهمیدم چطور دارم حرکت میکنم. نشستیم دو طرف احمد آقا، دوتا پسرش هم مقابلش. طول کشید تا صحبت کند. همانطور زل زده بود به اهورا و امیر و حرف نمیزد. فکر کردم شاید نمیداند چه بگوید.
آخر اینطوری شروع کرد: «من از دستتون چیکار کنم؟»
پسرانش نگاهی به هم انداختند.
ادامه داد: «هر بار میگم بزرگ شدن، آدم شدن، دارن زن میگیرن… این چه کاری بود امیر؟ میدونی مادرت چه حالی شد؟»
اهورا: «به مامان گفتی؟»
احمد آقا: «که دوتایی رفتید دعوا؟ نخیر. با همون وضعیت دیشب امیر فشارش رفته بود بالا»
شروع کرد به نصیحت کردن. دوتا گیر به این پسر میداد، دوتا به آن. امیر تنها حرفی که زد این بود: «اهورا تقصیری نداشت. اومد منو جدا کنه…»
احمد آقا: «بیخود کرد! با این قیافه چجوری میخوای بیای شرکت؟ چی شد؟ سر چی دعوا کردین؟»
حنانه که شروع به صحبت کرد، حتی من هم نگران بودم که چه قرار است بگوید.
حنانه: «بابا احمد، ماجرای زن بهرام رو که میدونید؟»
میدانست؟ خبر کارهای آرمان را داشت؟ اما گفت نه.
حنانه هنوز غمگین می‌نمود اما میشد نگاه موذیانه پشت بغضش را ببینم: «دارن جدا میشن دیگه. بهرام سر اون ماجرا اعصابش خرد بود… بعد خلاصه، نمیدونم چطوری بحث راه افتاد… چی شد امیر؟ تو چی گفتی؟»
امیر ملتمسانه همسرش را نگاه میکرد: «من؟ هیچی… یادم نیست»
احمد آقا: «یادت نیست، نه؟ انقدر خوردی که یادت نمیاد؟»
به نظر نمی‌آمد هیچ چیز بتواند اوضاع امیر را بهتر کند. سرش را انداخته بود پایین و غرغرهای پدرش را گوش میداد: «دفعه اولت هم نیست… چرا اصلا باید به بهرام چیزی بگی؟ نمی‌شناسیش؟»
رو کرد به اهورا: «تو هم مست بودی؟»
اهورا: «نه»
احمد آقا برای اطمینان از من هم پرسید: «مست بوده ترانه؟ راستشو بگو»
گفتم: «نه، چیزی نخورد»
اما چندان از حرص و جوشش کم نشد: «چیکارت کنم اهورا؟ مگه قرار نبود فردا با من بیای بریم شرکت صالحی؟»
اهورا سرش پایین بود: «یه کاری میکنیم»
احمد آقا: «دیشب کجا موندی که برنگشتی خونه؟»
دروغ گفت: «همینجا بودم»
نگاهش به حنانه نگران بود. اما او چیزی نگفت. مثل یک عروس خوب از جا برخاست: «من برم براتون چایی بذارم»
احمد آقا: «نمیخواد باباجان»
حنانه: «ای وای نه، بعد مدت‌ها اومدید خونه ما…»
رفت آشپزخانه، من هم دنبالش کردم. از خودش راضی به نظر می‌رسید.
پرسیدم: «داری کیف میکنی، نه؟»
حنانه: «خیلی! حالا کارش دارم. بذار باباش بفهمه پای نیوش جون هم وسط بوده»
کتری برقی را آب پر کرد و گذاشت سر جایش: «چیه؟ تو چرا دلت واسه امیر می‌سوزه؟ به تو چه؟»
داشت مرا جری میکرد: «چی میگی؟ فقط میگم بدترش نکن»
حنانه: «چرا؟ آبروی خودش و منو جلوی همه برد. حقشه»
من: «نیست»
حنانه: «دو روزه با برادرش میری و میای، دیگه طرف اونایی؟»
من: «نخیرم. دارم میگم حواست باشه گند نزنی»
اهورا آمد آشپزخانه، این فرصتش برای مذاکره بود. حنانه داشت تلاش میکرد از بالای کابینت فنجان بردارد اما قدش نمیرسید، اهورا رفت کمک کند: «زن داداش، چیزی نمیگی که…»
حنانه: «هر چی بخوام میگم»
اهورا: «من دارم خواهش میکنم. به اندازه کافی اعصابشون از آرمان خرده، در مورد امیرم چیزی بشنون حالشون بدتر میشه»
حنانه: «دقیقا، میخوام بدونه که پسراش هیچ فرقی با هم ندارن»
اینجا بود که اهورا پرسید: «چی میخوای؟ تو آدم مذاکره‌ای…»
آن روز که معلم حنا را نشاند کنار من، فکر می‌کرد یک روز کارمان به اینجا بکشد؟ که نامزد من به او پیشنهاد رشوه بدهد؟ نه، احتمالا بارها جای بچه‌های کلاسش را عوض کرده بود، بدون فکر به عواقب این چنینی.

سپس دوباره نشسته بودم کنار احمد آقا.
تا چای دم بکشد، حنا یک دور زد زیر گریه: «خیلی بد بود! نمی‌دونید چه حالی داشتم…»
چه حالی داشت؟ معشوقه کودکی‌های شوهرش را کتک میزد.
حنانه: «این دختره نیوشا هم اونجا بود»
احمد آقا پرسید: «نیوشا؟ دختر ملاحت؟»
حنانه: «نمیدونم، امیر گفت باهاش دوسته»
امیر انکار کرد: «نه، من کی گفتم؟ تو بچگی بوده»
احمد آقا داشت بهم میریخت: «تو با اون چه دوستی داری؟»
امیر: «هیچی به خدا، جان مامان هیچی»
حنا دوباره رفت در پوست عروس خوب: «من برم چایی بریزم»
همین که در آشپزخانه ناپدید شد، احمد آقا جوری ناگهانی حرکت کرد که گمان کردم حمله میکند سمت امیر. سه تایی از جا پریدیم. با صدایی که از شدت جدیت به مال خودش نمیماند هشدار داد: «امیر، بفهمم تو هم غلط اضافه کردی، بفهمم افتادی دنبال پدرسگ بازی… میدونی که چی؟»
سرش را لب باغچه گوش تا گوش میبرید؟ نمیدانم، ادامه نداد. تا همانجا کافی بود که ته رنگ مانده به روی امیر بپرد. طاقت نیاوردم آنجا بنشینم، دوباره برخاستم بروم دنبال حنا و اهورا از خدا خواسته همراهم آمد.
تا رسید شروع کرد: «بهم بگو، چقدر؟ چی؟ کادو میخوای؟»
دور و بر آشپزخانه را نگاه کرد: «چی نداری برات بگیرم؟ ظرفشویی خوبه؟»
حنانه پوزخند زد: «یه داداشت با زن پسرعموت خوابیده، اون یکی عکساش رو تو گوشی داره. تو میخوای با ماشین ظرفشویی حلش کنی؟ بدتر از اونی به خدا»
باز رو به من کرد: «ببین کی بهت گفتم، اینم یه گندی بالا میاره»
سینی چای را برداشت و رفت.

این چه غلطی بود من کردم؟ چرا آمدم اینجا وسط دعوای مردم که حالا خودم هم حرف بشنوم. پاهایم جان نداشت. نشستم پشت میز و سرم را در دست گرفتم. من واقعا داشتم به گریه میافتادم.
اهورا دستش را گذاشت پشت صندلی و خم شد: «یه چیزی میگه. تو چرا حالت بد میشه؟»
من قدرت بازی دادن کسی را نداشتم. به من اگر خیانت میشد از غصه می‌افتادم میمردم.
اهورا: «ترانه؟»
چنگ زدم به آن یکی دستش، گرم بود. چرا رفتیم آن مهمانی لعنتی؟ چرا من آن روز تماس زن عمو میترا را جواب دادم؟ چرا اصلا آمدم توی این خانواده؟
چند درصد؟ هشتاد و پنج، هشتاد و چهار، هشتاد و سه… داشتم سقوط میکردم.
اهورا: «میگم ولش کن»
حرف‌های حنا می‌خزید و می‌رفت که در مغزم زاد و ولد کند.
تازه کار امیر با آن همه علاقه به اینجا کشیده بود، با عشق در نگاه اول و این کوفت و زهرمارها. اینکه به زور و به خاطر مادرش آمد خواستگاری دیگر چه می‌کرد.
پدرش باز صدا زد: «اهورا؟ بیاید ببینم»
اهورا جواب نداد، هنوز با من حرف میزد: «میدونی میخواد اذیت کنه… ترانه، ببینمت»
سرم آمد بالا. نگاهش آنقدر پریشان بود که نمی‌خواندمش. شاید جدی درِ خانه ما پورتالی چیزی داشت، چون این اهورای دیشب بود، نه امروز عصر.
مقابلم نشست روی یک زانو: «خواهش میکنم، نذار خرابش کنه»
نه، این پریشانی تازه بود. ناآشنا بود که تشخیص نمی‌دادم. پریشانِ من بود.
باز صدایمان زدند: «کجایی بابا؟»
دیگر فقط می‌خواستم برگردم خانه، اهورا را هم بدزدم و ببرم. تا ابد همانجا نگهش دارم. تمام بازی‌های عالم را با هم ببینیم.
صدایم به زور درمی‌آمد: «بایرن…»
نفهمید: «چی؟»
من: «بایرن مونیخ با اشتوتگارت»
سردرگم تلاش می‌کرد بفهمد چه می‌گویم.
توضیح دادم: «هفته دیگه بازی دارن. میای؟»
فوری گفت: «آره، آره. هرجا تو بخوای میام»
هرجا؟ واقعا می‌آمد؟ حتی اگر مادرش می‌گفت نرو؟
دستم را گرفت و بلندم کرد.
پدرش دوباره صدا زد: «بیا کارت دارم»
نمی‌خواستم برود. بغلش کردم. دستانم به دورش گره شد و سرم ماند روی سینه‌اش. باید چه می‌کردم؟ با آدمی که عطر تنش این همه عزیز بود چه می‌کردم؟
لعنت به آن اولین باری که پایم را در این خانه گذاشتم. لعنت به امیر، به همه عالم و آدم. لعنت به هر کسی غیر خودمان دوتا.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا : 55

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

وانیا

خوب که بنگرند، رد عشقت را جای جای نوشته‌هایم می‌بینند.
اشتراک در
اطلاع از
guest
7 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
خواننده رمان
5 روز قبل

حنانه هم ماموزیه داره جاری بازی در میاره خسته نباشی وانیا جان.هر روز عصر پارت میذاری؟

خواننده رمان
خواننده رمان
پاسخ به  خواننده رمان
5 روز قبل

میگم این امیر تو زرد از آب درنیاد فردا حنانه بخواد از حسادتش نسبت به خوبی اهورا سر ترانه منت بذاره که براش شوهر پیدا کرده

خواننده رمان
خواننده رمان
پاسخ به  وانیا
4 روز قبل

فکر نکنم مثل آرمان باشه حنانه رو دوست داره

راحیل
راحیل
5 روز قبل

خیلی قشنگ بود ممنون عزیز دل 🌺🌺🌺

دکمه بازگشت به بالا
7
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x