نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان پسر خوب

رمان پسر خوب – پارت ۳

4.5
(32)

داشتم برمیگشتم خانه. ساعت پنج پریا از ما جدا شد و به آرایشگاه رفت. من و حنانه کمی با هم پیاده روی کرده و حرف زدیم. سپس خداحافظی کردیم و هر کس راه خودش را رفت. از میوه فروشی محل کمی خرید کردم. باید به سوپری سر کوچه هم سری میزدم. یاد حرف های حنانه و اینکه قرار است به زودی ازدواج کند افتادم و لبخندی روی لبم نشست. از ناهار به بعد، فقط داشتیم درباره خواستگاری و عروسی حرف میزدیم. خوشبختانه در این موارد پریا صحبت زیاد داشت و حنانه هم با اشتیاق او را همراهی میکرد. من توانسته بودم بدون اینکه مشکوک شود، سوالاتی بپرسم در مورد اینکه چه مدل حلقه ای دوست دارد؟ چون امیر میخواست حلقه خواستگاری بخرد و نیاز به اطلاعات داشت. داشتم میرفتم خانه که اول از همه به او پیام بدهم.
صدای بلند ضبط ماشینی، مرا از افکارم بیرون کشید. شاسی بلند سفیدی با سرعت آمد و کنارم ترمز کرد. صدای کشیده شدن ترمزش روی آسفالت گوشم را خراشید. از گوشه چشم نگاهی انداختم؛ اه لعنتی! سپهر بود. حوصله این یکی را نداشتم. وقتی در ماشین باز شد، قدم هایم را تند کردم اما چند قدمی نرفته بودم که صدای نحسش را از پشت سرم شنیدم که با لحن کشیده ای گفت: «سلام ترانه خانوم!»
ترانه و زهرمار! جوابی ندادم. نمیخواستم آنجا وسط محل بیاستم و با سپهر هم کلام شوم. نمی‌خواستم حتی ریختش را ببینم. اما این را هم می‌دانستم که به همین راحتی بیخیال نمی‌شود. بلند بلند پرسید: «کمک می‌خوای؟ برسونمت.»
زیر لب گفتم: «لازم نیست.»
از من جلو زد و مقابلم ایستاد. به ناچار متوقف شدم: «بله بفرمایید؟»
سپهر لبخند چندش آوری زد و دندان های ردیفش را نشان داد. با آن قد و هیکل بزرگش، مرا میترساند. تیشرت سیاه جذبی به تن داشت و عینک آفتابی به یقه‌اش آویزان کرده بود. در حالی که آدامس می‌جوید گفت: «خوبی؟ چه خبر؟ کجایی پیدات نیست؟»
با نگرانی نگاهی به اینور و آنور خیابان انداختم. خوشبختانه کسی از اهل محل بیرون نبود. سعی کردم وقتی حرف میزنم صدایم واضح باشد و نگرانی ام مشخص نشود: «من باید برم، ببخشید»
سپهر را دور زدم و به راه افتادم. هنوز کمی تا کوچه‌مان مانده بود. سپهر دنبالم آمد و بلند بلند گفت: «کارت داشتم. بیا بشین با هم بریم یه آبمیوه‌ای چیزی بزنیم بعد میرسونمت خونه.»
اما من بی توجه به راهم ادامه دادم. چشمم به سوپری افتاد. باید میرفتم آنجا. اما نکند میامد داخل و آبروریزی راه میانداخت؟ بهتر از این بود که بیاید در خانه. جلوی در سوپری سپهر دوباره جلویم را گرفت، با خنده مسخره ای گفت: «ناز نکن دیگه ترانه»
او را کنار زدم و وارد مغازه شدم. خدا رو شکر نیامد تو. همان دم در ایستاد. به امید اینکه بگذارد و برود، الکی طولش دادم. بین قفسه‌ها گشتم و یکی یکی چیزها را نگاه کردم. از اضطراب یادم رفته بود چه میخواستم. لیستم را درآوردم و به آرامی مشغول انتخاب کردن شدم. تاریخ و قیمت همه چیز را دقیق نگاه کردم، حتی ماکارونی و دستمال کاغذی، که بیشتر طول بکشد. همه را بردم و روی پیشخوان گذاشتم. به فروشنده گفتم: «سلام آقای رضایی»
– «سلام خانم شریف. خوبید؟ خانواده خوبن؟»
شروع به ماشین حساب زدن قیمت ها کرد. از همانجا نگاهی به بیرون مغازه انداختم، سپهر هنوز آنجا بود. آقای رضایی رد نگاهم را گرفت و پرسید: «مشکلی پیش اومده ترانه خانم؟»
به طرفش برگشتم: «نه، نه»
– «اگه مزاحم شده برم ردش کنم؟»
با خجالت گفتم: «نه خودش میره. نمیخوام شر بشه.»
آقای رضایی همسایه قدیمیمان بود. میانسال بود و لاغر و قد کوتاه. آدم دعوا کردن نبود. میترسیدم چیزی بگوید و سپهر جوابش را جور دیگری بدهد. او را میشناختم و میدانستم بعید نیست. نمیخواستم برای آقای رضایی دردسر درست کنم.
پول خریدها را حساب کردم. خواستم کیسه‌ها را بردارم اما آقای رضایی نگذاشت. پسرش را که گوشه مغازه نشسته بود و با گوشی بازی میکرد صدا زد: «علیرضا، پاشو وسایل خانم شریف رو تا خونه براش ببر.»
من: «زحمت میشه.»
آقای رضایی: «زحمتی نیست. بذارید همراهتون بیاد که تنها نباشید.»
علیرضا نوجوان بود. وسایل را برداشت و دنبالم به راه افتاد. سپهر که او را دید نیشخندی زد. تا از کنارش رد شوم گفت: «بادیگارد استخدام کردی؟»
محلش ندادم و رفتم. خوشبختانه دنبالمان نیامد. داخل کوچه که پیچیدم، صدای اگزوز ماشینش بلند شد که چند بار گاز داد و سپس دور شد. علیرضا تا دم در خانه آمد. از او تشکر کردم و پولی هم برای زحمتش دادم و در را پشت سرم بستم.
ما در یک خانه دو طبقه قدیمی زندگی می‌کردیم که از پدرم به ارث مانده بود. برادر بزرگترم مهرداد با همسر و فرزندش در طبقه بالا ساکن بود، من و برادر دیگرم فرداد هم طبقه پایین زندگی می‌کردیم. من بچه آخر خانواده بودم. خانه چندان بزرگی نبود. حیاطش آنقدری بود که پراید فرداد در آن جا شود. اما خب برای خودمان بود. برای من که نه، برای برادرهایم. من سهمی از این خانه نداشتم.
خریدها را در آشپزخانه جابجا کردم. دوتا سیب زمینی گذاشتم آبپز شود که کوکو درست کنم و در این فاصله دوش گرفتم. تلویزیون را روشن کردم. نه برای اینکه چیزی تماشا کنم، تنها برای ساکت و خالی نبودن خانه. تنهایی را دوست نداشتم اما خب چاره چه بود؟ فرداد در یک آژانس مسافرتی کار میکرد. لیدر تور گردشگری بود و خیلی از وقت ها در سفر. مهرداد و خانواده اش هم مشغول زندگی خودشان بودند. من بیشتر اوقاتم در خانه به تنهایی میگذشت.
یادم آمد ظهر دلم دوغ میخواسته، اما یادم رفت بخرم. همش تقصیر سپهر بود. بد و بیراهی به آن قیافه اش گفتم و رفتم که سیب زمینی ها را پوست بکنم.
چند وقتی میشد که سپهر خواستگارم بود. چند وقت یک بار سر راهم سبز میشد و تلاش می‌کرد به قول خودش دلم را به دست بیاورد. مشکل این بود که روش‌های دلبری‌اش نه تنها روی من جواب نمی‌داد، بلکه بیشتر از او بیزار هم می‌شدم. ظاهراً فکر می‌کرد برای من جذاب است که بیاید وسط محل، جلوی عالم و آدم مرا صدا بزند و بگوید «بیا سوار ماشینم شو بریم دور بزنیم» اما این گونه من فقط دلم می‌خواست خرخره‌اش را بجوم. متأسفانه سپهر عدم علاقه مرا می‌گذاشت پای ناز کردن و خودش را موظف می‌دانست آنقدر ناز مرا بخرد تا راضی به ازدواج با او شوم.
سپهر «نه» نمی‌فهمید. و گویا این ویژگی‌اش ارثی بود. چند وقت یک بار مادر یا خواهرش زنگ می‌زدند تا با من صحبت کنند. آنقدر از پسر یکی یک دانه عزیزشان تعریف می‌کردند که خوابم می‌گرفت. هر چه هم محترمانه می‌گفتم قصد ازدواج ندارم، فایده‌ای نداشت. معتقد بودند دارم یک موقعیت عالی را از دست میدهم.
نمی‌دانم چرا سپهر گیر داده بود به من. ما هیچ تناسبی با هم نداشتیم. پریا میگفت: «میگن پدرش پول نزول میده. یعنی بابام میگه. بابام خیلی ازشون خوشش نمیاد.» میدانستم پدرش ملک و املاک دارد، با آن ماشین زیر پای سپهر به نظر وضعشان خوب بود.
پدر من تا زنده بود، آدم آبرومند و خوشنامی بود. به قول خودش یک عمر سرش را انداخته بود پایین و زندگی کرده بود. چیز زیادی از خودش باقی نگذاشته بود، همان سال های آخر که ارث پدری اش را گرفت، این خانه را خرید که برادرهایم بعد از ازدواج سقفی بالای سرشان باشند. آن هم در یک محله قدیمی و نه چندان بالا.
چرا سپهر با آن وضع مالی و خانواده متمول میخواست داماد همچین آدمی شود؟ خدا میداند. می‌دانستم دختر دور و بر سپهر زیاد است…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا : 32

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

وانیا

خوب که بنگرند، رد عشقت را جای جای نوشته‌هایم می‌بینند.
اشتراک در
اطلاع از
guest
4 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
خواننده رمان
22 روز قبل

ممنون از رمان قشنگت و پارت گذاری مرتبت خسته نباشی و موفق باشی

Sara Abbasi
Sara
22 روز قبل

رمانت به قول ما اصفهانیا خیلی دوس بِداریه ( یعنی خیلی دوست داشتنیه )

راحیل
راحیل
22 روز قبل

دستمریزاد گلم خیلی عالی به اندازه و پارگذاری مرتب بوس بوس از کیلومترها فاصله

دکمه بازگشت به بالا
4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x