رمان پسر خوب – پارت ۳۰
در خانه انگار که بمب ترکیده باشد، هیچ چیز سر جایش نبود. فرداد همین که ظرفها را میشست و برای من نمیگذاشت هنر میکرد. نه تنها اهل تمیزکاری نبود، لباسهایش هم اینور و آنور خانه میافتاد. چند روزی حوصله نداشتم و خانه را همینطور رها کرده بودم. خودم را توجیح میکردم: «خونه خودشه، به من چه؟»
اما آن روز صبح که بیدار شدم، دیگر از این وضعیت حالم به هم میخورد. شروع کردم به جمع کردن ریخت و پاشها.
از آن شب دیگر با حنا حرف نمیزدم، او هم خبری نمیگرفت. احتمالا درگیر بدبختیهایش بود. آن شب احمد آقا به اهورا گفت فعلا خانه نرود که مادرش از ماجرای دعوا مطلع نشود. گفته بود: «مامان که زود میخوابه، تو آخر شب بیا وسایلتو ببر. فردا هم بهش میگم یه سفر پیش اومد رفتی. تا صورتت خوب بشه بعد برگرد»
اهورا فعلا در هتل زندگی میکرد. شرکت میرفت، اما اجازه نداشت در جلسات مهم شرکت کند. به نظر میرسد پدرش قصد تنبیهش را دارد.
احمد آقا آن شب مرا هم رساند خانه. در راه ساکت نشستم و به حرف هایش گوش دادم: «باجناق من هفت تا دختر داره، نصف این سه تا پسر دردسر نداشتن. انگار نمیخوان بزرگ بشن. زمان ما زن میگرفتیم دیگه عاقل میشدیم، اینا نمیدونم چشونه»
من هم نمیدانستم. کمی میترسیدم. پدرشان اهل این کارها بود؟ به مادرشان خیانت میکرد؟ به قیافهاش که نمیآمد. پس از کجا یاد میگرفتند؟ این فکرها بیشتر مرا یاد حنانه میانداخت، چون در تلاش بودم بفهمم کجای روح و روانشان گره دارد.
احمد آقا البته آخرش به من گفت: «بازم اهورا بهتره، اونطوری نیست»
از کجا معلوم؟ آن دوتا از شکم مادر که با آن اخلاق و رفتار متولد نشده بودند. که میدانست اهورا چند سال بعد چطور میشود؟
دوستش داشتم و این حس داشت مرا میکشت. زنی در قلبم شیون و زاری میکرد، چون معلوم نبود چه قرار است به سرش بیاید. مشت مشت خاک برمیداشت و میپاشید به سر خودش، چون داشت بیچارهی عشق این مرد میشد. مرد؟ البته که بیشتر اوقات فرقی با یک پسر بچه نداشت.
شب اول در هتل زنگ زده بود: «سوییچ رو با خودم آوردم، دارم بازی میکنم»
گیج پرسیدم که با سوئیچ ماشینش چه بازی میکند؟
خندیده بود: «مال ماشین نه، سوییچ نینتندو. دارم سوپرماریو رو تا آخر میرم، بعدش میخوام لجندز آو زلدا بازی کنم»
من داشتم خودم را با فکر آینده دیوانه میکردم، آن وقت او نشسته بود قارچ خور بازی میکرد. تازه حق هم نداشتم بگویم قارچ خور! به آقا برمیخورد که این اسمش نیست.
برادرم فردا میرفت سفر و چند روزی نبود. روز قبل دیده بود ناراحتم و برایم شکلات خریده بود، حالا من هم میخواستم خوشحالش کنم. برایش قرمه سبزی گذاشتم که دوست داشت. یک قابلمه بزرگ برنج پختم، که اضافه بیاید برای روزهای بعد. نشستم پشت میز و خیار و گوجه را ریز ریز خرد کردم که بشود سالاد شیرازی.
اهورا دوستم داشت؟ گفته بود چی؟ اتفاق میافتد. پس کِی؟ چرا زودتر نه؟
شاید من بیخودی عجله داشتم. مگر چند وقت بود با هم میرفتیم و میآمدیم؟ با آن قیافهای که شب خواستگاری وارد خانه ما شد، تا همینجا هم خیلی خوب بود. اگر انقدر پیچیده با زندگی تا نمیکرد عالی میشد.
یک بار گفته بود کتاب موردعلاقهاش بیگانه کامو است. من هم رک و راست گفتم: «لابد فکر میکنی خیلی خاصی! بذار، بذار، دیالوگ معروف طرفدارای کامو رو بگم…»
گلویم را صاف کرده و با صدای بمی گفتم: «امروز مادر مرد، شاید هم دیروز، نمیدانم. همین یک جمله اوج پوچی را در شخصیت مورسو فلان میکند. درسته؟»
به مسخره بازیهایم میخندید. اضافه کردم: «کتاب موردعلاقه منم هری پاتره. میخندی؟ جدی میگم»
دوستم داشت؟ آدم به حرفهای بی مزه کسی که دوستش دارد میخندد. این را زیاد دیده بودم. مثلا حنانه به امیر… چاقو با صدای ترسناکی از دستم در رفت و نزدیک بود انگشتم را ببرد. اما به خیر گذشت.
این وسط بیکاری هم داشت دیوانهام میکرد. هی فکر میکردم الان اگر کلاس داشتم چه میشد و به کجای کتاب رسیده بودیم؟ بچهها به همین سرعت فراموشم کرده بودند؟ معلم جدیدشان چطوری است؟ کلاسم را دادهاند به کی؟ دل کسی برایم تنگ شده؟ چون دل من برای یکی یکیشان تنگ شده بود.
رخت چرکها را ریختم داخل لباسشویی و روشنش کردم. میز را دستمال کشیدم. جاروبرقی هم زدم.
قرمه سبزیهای من به آن خوبی نمیشد. به سختی جا میافتاد و آب زیاد داشت. باید آب کمتر میریختم؟ یک بار این کار را کردم و ته گرفت. بیشتر میگذاشتم سر گاز؟ به دلایلی جواب نمیداد. فرداد که از طرف میشلن استار نمیآمد به این آشپزخانه امتیاز بدهد، اگر دوست نداشت گزینه دیگرمان نان و پنیر بود و میتوانست برود همان را بخورد.
یک بار هم از اهورا پرسیدم: «کارگردان موردعلاقهت کیه؟ بذار حدس بزنم، تارانتینو؟»
گفته بود: «نه»
من: «پس اسکورسیزی؟»
اهورا: «اونم نه»
هر که میشناختم را نام بردم: «کوبریک؟ کوروساوا؟ حتما نولان؟ اون یارو که فیلمای حال بهم زن میسازه و اسمش یادم رفته؟»
باز میخندید: «همه رو گفتی جز اونی که دوست دارم»
من: «خب کی؟»
اهورا: «بیلی وایلدر»
بعداً نشستم چندتا از فیلمهای وایلدر را دیدم. حالا من هم طرفدارش بودم.
قرمه سبزیام روغن کم داشت، چون حس میکردم شکم فرداد دارد میآید جلو و اینطوری پیش برود هیچکس زنش نمیشود. دیگر زیاد به غذاها روغن نمیزدم. این هم روی جا نیافتادنش موثر بود.
خانه تمیز و مرتب شد. لباس های شسته شده را سوا کردم. مال خودم را بردم اتاق از بالای تخت و اینور و آنور آویزان کردم که با گرمای بخاری خشک شود، مال فرداد را هم با سبد گذاشتم اتاقش چون به من ربطی نداشت.
غذا دیگر حاضر بود. یک روزمیزی گلدار داشتیم که یادم نیست کی بهمان کادو داده بود. انداختم روی ناهارخوری که رسیدگیام به خانه کامل شود. ظرف سالاد را هم گذاشتم وسطش. لیوان بلند خوشگلها را از کابینت درآوردم چون روی مود خوبی بودم. داشتم فکر میکردم بشقاب گل سرخیها را هم بردارم یا نه، که در خانه باز شد و صدای فرداد آمد: «بفرمایید، بیا تو»
کی همراهش بود؟ نگفته بود مهمان میآورد.
صدای اهورا آمد: «مرسی، ببخشید مزاحم شدم»
رفتم کنار اپن سرک کشیدم ببینم واقعا خودش است. با فرداد آمدند داخل.
فرداد مثل همیشه، قبل از سفر خیلی پرانرژی بود: «سلام آبجی گلم!»
من هنوز اهورا را نگاه میکردم. سرزده اینجا چه میکرد؟
فرداد از کنارم که رد میشد به میز اشاره زد و به اهورا گفت: «واسه تو اینطوری میز چیده، برای ما از این کارا نمیکنه»
برایش چشم و ابرویی آمدم: «من برات غذا درست نمیکنم؟ برو زود لباس عوض کن بیا ناهار»
ماندم تا در اتاقش را ببندد. گفتم: «چرا خبر ندادی میای؟»
تازه داشتم نگاه میکردم ببینم چی تنم است و چه شکلیام. کراپ تاپ پوشیده بودم که وسط تمیزکاری گرمم نشود. به آن کوتاهی هم نبود اما یک ور شلوارم را کشیدم بالا.
گفت: «پیام دادم»
گوشی را نگاه کردم دیدم را میگوید، من دستم بند بود و ندیدم.
اهورا: «بد موقع اومدم؟ چند ساعت بیکار بودم گفتم بیام یه سری بزنم»
من: «نه، غذا هم حاضره. ناهار که نخوردی؟»
اهورا: «صبحانه هم نخوردم»
کتش را درآورد و گذاشت روی پشتی مبل. بیشتر کبودی هایش دیگر زرد شده بود و قیافهاش کم کم داشت به حالت اصلی برمیگشت. رفت دستانش را بشوید. من هم میز را چیدم و غذا کشیدم. نشستم بین دوتا آدم گرسنه که با اشتها قرمه سبزی نیمه آبکیام را میخوردند و تعریف میکردند.
فرداد: «عالیه، بوش تا پایین میومد»
اهورا: «جدی خودت درست کردی؟ خیلی خوب شده»
فرداد: «تازه نمیدونی چه ماکارونیهایی درست میکنه. ته دیگ داریم؟»
با لواش کف قابلمه بزرگمان ته دیگ گذاشته بودم. چهارتا تکه کردم و گذاشتم توی دیس، همه را خوردند. آدم کیف میکرد وقتی چیزی از دستپخش باقی نمیماند.
بعد از ناهار تا ظرفها را بشورم و چای بگذارم، آمدم دیدم اهورا پیدایش نیست.
فرداد گفت: «خسته بود، رفت اتاق تو»
با وحشت چشم دوختم به در اتاق؛ لباسهایم همه جا آویزان بود. دویدم آن سمتی، در را پشت سرم بستم و شروع کردم به جمع کردن. اهورا روی تخت دراز کشیده بود: «نمیخواد، اشکال نداره»
اما من همه رو جمع کردم و گذاشته یک گوشه تا بعد.
صدایم زد: «بیا اینجا»
کنار رفت و برایم جا باز کرد تا من هم دراز بکشم. دو نفری جایمان تنگ بود و چارهای نبود جز اینکه اسیر آغوشش شوم.
سست و خوابالود، چشمانش را بست: «تو بیداری؟»
من: «آره»
اهورا: «نذار زیاد بخوابم. چهار باید شرکت باشم»
هنوز دو نبود، وقت داشت. کنار سینهاش آرام گرفتم و خواب رفتنش را تماشا کردم. لبهایش نیمه باز مانده و شمرده نفس میکشید.
ناگهان گویی تمام هرج و مرج جهان به پایان رسید. من میان آغوشش بودم؛ چه چیز دیگری اهمیت داشت؟ همه عالم پشت در اتاقم جا مانده بود، هیچکس و هیچ چیز وجود نداشت جز همین خلوت دو نفره. همین اندک فضای روی تختم. زن زار درون قلبم حتی ساکت شد. سراپا شدم احتیاط، که معشوق خستهام را بیدار نکنم.
نزدیک به یک ساعتی را خوابید.
کنارم که بود، افکار و نگرانیهایم کمتر خطرناک به نظر میرسید. زندگی هر چقدر هم ترسناک، جای من اینجا امن بود. گمانم خودش این را میدانست که آن روزها رهایم نمیکرد. چند بار دیگر به بهانههای مختلف در خانه ما پیدایش شده بود. حس میکردم میخواهد خودش را ثابت کند، بی صدا بگوید حرفهای حنانه صحت ندارد. باید قانع میشدم؟
به هیچکس نگفتم که فعلا بی خانمان است. مهرداد یک بار الکی غر زد که چه شده همش میآید و میرود، مریم باز ساکتش کرد: «دوماد رو تو نامزدی از در بیرون کنی، باید از پنجره برگرده بیاد وگرنه به درد نمیخوره»
ظاهرا اهورا به درد میخورد. ولم نمیکرد. حالا که کارش هم کمتر بود، یک ساعت هم بی خبر نمیماند و پشت هم در تماس بودیم. شاید من هم نباید زیاد فکر میکردم، مثل خودش اجازه میدادم اتفاق بیافتد و این همه درگیر خیالات و دلواپسیهایم نمیشدم.
در خانه ما همه از اهورا خوششان میآمد. اتفاق نظر داشتند که: «پسر خوبیه»
با خودم میگفتم اگر بدانند در خانوادهاش چه خبر است نمیگذارند دیگر هرگز ببینمش.
آرمان چرا اینطور بود؟ هر چه از او میشنیدم فقط تصورم را بدتر میکرد. نمیشد هم در موردش توضیح بخواهم مبادا اهورا ناراحت شود. فقط در مورد عکسها پرسیدم. بی رغبت مختصر توضیحی داد: «آرمان چندتا عکس فرستاد گفت فلانیه، گفتم که مشخص هم نبود. من نمیدونم»
طرف امیر را میگرفت. معتقد بود حنا بیخود شلوغش میکند و آنطور که میگوید نیست.
جای ما، با حنانه اینها عوض شده بود. حالا ما زوج خوشبخت بودیم و آنها زوج دعوایی. دلم نمیخواست اینطور شود. حنانه مهربانیاش بیش از حد بود، عصبانیتش هم بیش از حد. میدانستم طول میکشد تا آرام بگیرد.
از اهورا حال امیر را میپرسیدم. میگفت: «بهتره. بذار یه کم سرحال بیاد، هنوز تو شوکه»
دلم برای حنانه تنگ بود، میدانستم حالش خراب است. او هم حتما چیزی به والدینش نمیگفت. فقط من خبر داشتم، که تنهایش گذاشته بودم. اما باز یاد رفتارهای آن شبش میافتادم و دلم میخواست خفهاش کنم.
اهورا فقط میگفت که چیزی نیست و درست میشود. میگفت حتی لازم نیست با امیر حرف بزنیم و این دعواها عادیست. در دلم میگفتم که خب معلوم است، با کارهای آرمان باید هم برایش عادی باشد.
اهورا در خواب چیز نامفهومی گفت و دستش را جابجا کرد. بی حرکت ماندم نکند که بیدارش نکنم. اما نه، هنوز خواب بود.
دریغ از یک خاطره خوب، که کسی از آرمان داشته باشد.
حتی ماهرخ خانم به ندرت از پسر بزرگش خوب میگفت. از الهه چرا پیش میآمد تعریف کند. از آرمان؟ فقط میگفت حالش چطور است، فرانسه مشغول کار است، ممکن است تابستان بعد بیاید ایران.
میگفت الهه نمیآید. نمیپرسیدم چرا، نیامدنش برایم کافی بود. بقیهاش به من چه؟
اما حداقل پدر و مادرش که خوب بودند.
مادرش آدم بدی نبود، نه. گاهی زنگ میزد. قبل جواب دادن به خودم یادآوری میکردم که نباید بگویم دست از سر اهورا بردارد، اما آنقدر مهربان رفتار میکرد که نیاز هم نمیشد. خود به خود یادم میرفت. پدرش از آن هم بهتر بود. پس این بچهها چه مرگشان میشد؟ اهورا واقعا از آن دوتا بهتر بود؟ میخواستم این حرف را باور کنم.
چشم دوختم به آن قیافه معصوم در خواب، دلم برایش میرفت.
دوباره چیزهایی زمزمه کرد و این بار بیدار شد. لحظاتی گیج نگاهم کرد، بعد در و دیوار اتاق را تا یادش افتاد کجاست: «ساعت چنده؟»
من: «نزدیک سه»
دیگر باید بیدار میشد. کش و قوسی به خودش داد: «چایی گذاشتی؟»
گفتم بله.
دلم نمیخواست از این حال و اوضاع درآییم، برای رفتنش زود بود. همه دنیا به جهنم، هر کس هر کاری کرده به درک، من میخواستمش. گویی هم نظر بودیم که برگشت سر جای قبلی و باز بغلم کرد.
خواب نمیدانم با او چه کرده بود اما نگاهش طرز دیگری داشت.
من هنوز با او در بند شرم بودم. هر چقدر که محبت بینمان روییده و آغوش و بوسه عادی شده بود، هنوز راه زیادی باقی داشتیم.
گاهی مثل حالا تمایل را در چشمانش میدیدم و دیگر نمیشد نگاهشان کنم. گوشهایم داغ میشد، خون میدوید به صورتم و با اینکه تمام وجودم او را میخواست، حس میکردم باید دور شوم.
بچه که نبودیم اما خب… نامزدم بود اما باز هم خب… آن روز راه فرار نداشتم. مرا فرو برد میان آغوشش، آن دستش که پشتم را مینواخت، راه پیدا کرد به زیر کراپ کوتاه لعنتی. سر انگشتانش بی هیچ مانعی، پوست تنم را نوازش میکرد و من سرم را چسبانده بودم به سینهاش که نگاهش را نبینم.
خوابالوده برایم نجوا کرد: «این اولین باره کنار هم میخوابیم»
راست میگفت. اینگونه با هم آرامیدن تازگی داشت.
اگر خجالت موفق به کشتنم نمیشد، آن میل دیوانه کننده حتما مرا میکشت.
اشکالی داشت؟ کار بدی میکردم؟ اینها که اسمش هوس نبود. نه خطایی رخ میداد، نه آنقدرها پیش میرفتیم.
گمانم میل به شرم پیروز شد که از پناهگاهم بیرون آمدم. دنبال لبهایش میگشتم، میدانستم منتظرند.
خواب چه کرده بود؟ حتی به طرز تازهای میبوسید. گرمتر بود، مشتاقتر از همیشه، حتی شاید کمی گستاخ.
دستش روی تنم چرخید و آمد جلو. دنبال نارضایتی در صورتم گشت اما وقتی چیزی نیافت، لباس را کنار زد. داشت چه میشد؟ دیگر چطور به صورت این مرد نگاه میکردم؟ تا چند روز پیش مرا بی آستین ندیده بود، حالا تن نیمه عریانم در دستانش بود.
چرا متوقفش نمیکردم؟ چون همین را میخواستم. چون فکر این نوازشها بارها به سرم زده بود و حالا چرا باید جلودارش میشدم؟
این مرد قرار بود مال من شود. قرار گذاشته بودیم هم سر باشیم. پس چرا نباید؟ تازه داشتم میفهمیدم خودداری چقدر سخت است.
آخر هم او بود که متوقف شد. دست برداشت. لباسم را هم برگرداند سر جایش. تا جایی که توانست خودش را دور کرد: «بسه دیگه، نه؟»
نه. تو مال منی، مال خودم. تو سهم من از این دنیایی. آدمی که به من میرسد تا اتاق خوابمان را یکی کنیم. حق نداشتی اینطور بی تابم کنی و حالا بگویی کافیست. من بیشتر از اینها تو را میخواستم، خیلی بیشتر.
دفعه دوم دستوری گفت: «دیگه بسه»
پاشد نشست. شعلههای آتش که فروکش کرد، شرم دوباره رخ نمایاند. او چرا برعکس من بود؟ چرا اینگونه وقتها چشم از من نمیگرفت؟ چرخیدم و سرم را در بالش فرو بردم که نبینمش.
مرا خواسته بود.
هیجان این فکر در تمام بدنم پخش میشد.
وزنش تخت را تکانی داد و رفت پایین. حرارت دستش دوباره نزدیک آمد و موهای پریشانم را از کنار زد. آهسته گفت: «چرا قایم شدی؟»
من: «نمیخوام ببینمت»
خندید. بوسه گذاشت لای موهایم: «بیا یه چایی بهم بده، باید برم»
نه، نباید میرفت. دلم نمیخواست. اما چاره چه بود؟
سه نفری با فرداد نشستیم چای خوردیم. چطور اینقدر عادی رفتار میکرد؟ انگار نه انگار که چیزی شده. برای من چرا این همه فرق داشت؟ قلبم هنوز بد میزد.
مرا از افکارم کشید بیرون: «فردا شب بازی بود دیگه؟»
من: «چی؟ آره. میای اینجا؟»
فرداد خیلی عجیب، در حالی که نگاهش آن طرفی بود گفت: «عه، من که فردا شب نیستم! صبح باید برم»
که یعنی چون نیست اهورا نباید بیاید. دلم میخواست بزنمش.
اهورا ناراحت نشد، سریع هم پذیرفت: «پس میخوای بریم کافهای جایی ببینیم؟»
این یکی هم کتک میخواست. گفتم: «نه، اصلا مهم نیست»
اهورا: «چرا؟ میام دنبالت دیگه»
راهیاش کردم رفت. قبل رفتن، تا در اتاقم حاضر شود یواشکی از او پرسیدم: «چرا اینطوری گفتی؟»
گفت: «چی میگفتم؟ برادرته. تازه خونه خودشه، زشته»
حالا حجب و حیا یادش افتاده بود!
در را که پشت سرش بستم، برگشتم فرداد را چپ چپ نگاه کنم، اما یکهو گفت: «تو واقعا عقل تو سرت نیست، خجالت نمیکشی؟»
هول کردم نکند چیزی فهمیده: «چطور مگه؟»
ادامه داد: «برید بیرون، یه قرار رمانتیک بذار. دعوتش میکنی با هم بوندسلیگا ببینید؟»
نفس راحتی کشیدم. فنجانها را جمع کرد ببرد آشپزخانه. پرسید: «سپهر چی شد؟»
من: «شنبه دادگاه دومه»
فرداد: «بازم نمیره، میره؟»
سپهر اولین احضاریه را بی پاسخ گذاشته بود.
گفتم: «نه، فکر نکنم»
فرداد: «اون وقت چی میشه؟»
به اپن تکیه دادم که حرف بزنیم: «وکیلم گفت بازم نره قاضی حکم جلب میده»
به من خندید: «وکیل داری؟ نه بابا»
یادم افتاد باید لباسهای خیسم را آویزان کنم. خواستم بروم که صدایم زد: «ترانه؟»
من: «بله داداش؟»
داشت فنجانها را میشست و رویش آن طرفی بود: «من نیستم نیاد صبح تا شب اینجا بمونهها»
دلم خواست آب شوم بروم توی زمین. شایدم یک دمپایی پرت کنم بخورد توی سر فرداد.
گفتم: «خیلی خب! خودم میدونم»
مثل همیشه عالی بود ممنون
لطف داری مرسی عزیزم ♥️
خیلی خیلی رمانتیک و عشقولانس وانیا جونم فقط چرا دیگه از مهرداد خبری نیس رفت تو افق محو شد انگار خیلی گلی مرسی ازت
مهرداد که هست
هستش عزیزم آقا پررو پررو گفته اهورا چی میخواد میاد اینجا به همین زودی یادش رفته بدهیشو اهورا پرداخت کرده 😕
مهرداد انقدر رو اعصاب خودمه حوصله ندارم بنویسمش 😂
موفق باشی وانیا جون😍🎀💋🌹❤️
امیدوارم روزبه روز بیشتر توی سایت بدرخشی عزیزم😍🎀💋🌹❤️
مرسی عزیزم، همچنین ♥️
منتظر پارت جدید رمانت هستیم