رمان پسر خوب – پارت ۳۵
این قصه از کجا شروع شد؟ از آنجا که من هیچ از امیر خوشم نمیآمد. از روزی که دیدمش و نمیدانستم قرار است زندگیام را زیر و رو کند. آدمی چه از بازی سرنوشت میداند؟ یک پسر جوان پررو با شلوار شش جیب و تیشرت رضا پیشرو به دوستت سلام میکند، سه چهار سال بعد برادرش از کره جنوبی زنگ زده و میپرسد: «قرمز یا صورتی؟»
هنوز سر میز ناهار بودیم. پرسیدم: «خب چی؟»
اهورا: «تو فقط رنگش رو انتخاب کن»
سپیده داشت پیتزایش را زیر سس دفن میکرد. حنانه اما لب به غذا نمیزد و احتمالا در سرش نقشه قتلم را میکشید.
گفتم: «میخوای برام لباس بخری؟ صورتی به من نمیاد»
سپیده پرسید: «داره سوغاتی میخره؟»
گفتم: «نمیدونم. نمیگه چیه»
تماس تصویری بود. سپیده صندلیاش را با سر و صدای دلخراشی روی کف رستوران کشید و آمد چسبید به من. سرش را آورد در قاب گوشی: «سلام اَهی»
چپ چپ نگاهش کردم: «اَهی چیه؟»
اهورا: «این چرا اونجاست؟ کجایید شما؟»
سپیده: «برام از اون نودل آتیشیا میاری؟»
اهورا: «نه. میگم یه رنگ بگید، قرمز یا صورتی؟»
گفتم: «قرمز. حالا هرچی که هست»
تا ناهار بخورم، داشتیم حرف میزدیم. پرسیدم: «قرارداد چی شد؟ رفتید اون شرکته؟»
خوشحال گفت: «آره به توافق رسیدیم. فردا میریم برای امضای نهایی، پس فردا عصرم پرواز داریم»
دلم نمیآمد، اما کم کم باید میرفت. قطع که کرد پرسیدم: «حنانه کو؟»
سپیده: «نمیدونم، رفت بیرون. جعبه بگیرم غذاش رو ببریم؟»
قرار بود برویم جای دیگری از شهر، یک پاساژ لباس عروس. تا سپیده ماشین را از پارکینگ بیرون بیاورد، حنانه فرصت را غنیمت شمرد: «مثلا که چی؟ میخوای بندازیم سر لج؟»
من: «خودت گفتی که راست میگفتم امیر به درد نمیخوره»
یکهو دست انداخت و نیشگون تیز و دردناکی از پهلویم گرفت. نفسم بند آمد. زن رهگذری ایستاد که ببیند چه شده است.
حنانه به من هشدار داد: «مثلا داری روانشناسی معکوس میکنی؟ تو از این کارا بلد نیستی، زور نزن»
من: «فعلا که داره جواب میده»
مردم نگاهمان میکردند اما ما بی توجه، وسط پیاده رو درگیر بودیم و ریز ریز بهم دست و پا میانداختیم.
من: «وقتی دعوا دارید بهتره یا وقتی آشتی بودید؟»
حنانه: «حرفای خودمو تحویلم ندهها»
من: «من نمیذارم عروسی کوفتت بشه. پنج سال دیگه سر منو میخوری که چرا کاری نکردم»
کمی آرام گرفت: «چیکار کنم؟ بهت گفتم دارم حال خودمم بد میکنم ولی منو که میشناسی، کینهایام»
من دیگر شوخی نداشتم، خودم برایش لباس میخریدم. دست گذاشتم روی دوتا شانهاش و تکانش دادم: «نگام کن، چندتا نفس عمیق بکش… آفرین، همینه. وانمود کن این یک ماه آخر اصلا اتفاق نیافتاده»
حنانه: «چجوری؟»
من: «بهش فکر نکن. فقط همین امروز، همین چند ساعت. برگشتی خونه اجازه داری کینهای باشی، الان حق نداری… باز نفس بکش»
حنانه: «داری ادای خودم رو درمیاری؟»
من: «حنا چیزی به عروسی نمونده… تو یه ماه پیش دقیقا میدونستی چه لباسی میخوای، عکساشم هست. شبیه همون بگیریم؟ پشیمون که نمیشی؟»
سر تکان داد: «نه نمیشم»
میدانست راست میگویم و داشت اختیار میداد به من. صدای بوق ممتد ماشینی ما را به خودمان آورد، سپیده منتظرمان بود.
تا رسیدن به ماشین برای تلافی یک نیشگون از حنا گرفتم. جیغش درآمد: «چیکار میکنی؟»
من: «بخند. انقدر قیافه نگیر»
لبخند عجیب و غریبی زد و سوار شدیم. جعبه پیتزای دست نخوردهاش را باز کردم و به زور یک تکه دادم که بخورد.
سپیده کنجکاو پرسید: «استرس داری حناجون؟»
رک و راست گفتم: «با امیر بحثش شده، نمیخواد لباس بخره»
حنانه: «ترانه!»
سپیده: «نه اشکالی نداره… قبل عروسی همه دعوا میکنن عزیزم، نگران نباش. خواهرای من تا مرز طلاق میرفتن و برمیگشتن»
مکثی کرد و خندید: «البته سحر جدی جدی طلاق گرفت»
حنانه: «وا!»
سپیده: «آره دیگه، ما سه تا خواهرم رو چهار بار شوهر دادیم. نمیدونستی؟»
سپیده سرخود با من همکاری میکرد. تمام راه مشغول حرف زدن و شوخی بود. من هم میخندیدم و حواسم پیش حنانه بود، جدی داشت تلاش میکرد بیخیال باشد و حالش بهتر شود. البته جرأت هم نداشت غیر از این کند.
وارد پاساژ که شدیم دوباره یادآوری کردم: «بخند، خوشحال باش»
جای نیشگونش میسوخت، در دل فحشش میدادم اما تلاش میکردم سر ذوق بیاورمش و کم کم داشت جواب میداد.
یک لباس پیدا کردیم شبیه عکسهایی که قبلا برایم فرستاده بود، راضی شد امتحانش کند. تا از پرو برگردد، به سپیده گفتم: «میشه به کسی نگی با امیر دعواش شده؟»
سپیده: «نه بابا، خیالت راحت»
حنانه باز چندتا لباس مختلف پوشید، این بار حداقل ایراد نمیگرفت. نگاهش به من بود که ببیند تایید میکنم یا نه. سپیده همراه من نظر میداد: «خیلی قشنگه. قدتم بلندتر نشون میده… سنگین نیست؟»
بالاخره سر لباس سوم به اتفاق نظر رسیدیم که بهترین گزینه است. هم پف دامنش اندازه بود و هم سنگ دوزی قشنگی داشت. همان را سفارشش دادیم. حنانه که قرارداد را امضا میگرد، دستش میلرزید.
بیرون آمدنی پرسید: «خوب بود دیگه، نه؟»
من: «آره، خیلی بهت میومد»
حنانه: «مطمئن؟»
من: «مطمئن. هم لباست خوبه، هم شوهرت»
سپیده شنید: «امیر؟ حالا خوب که نه… امیره دیگه»
زدم توی پهلویش: «چی میگی تو؟ دو ساعت جون کندم حالش بهتر شده»
هول کرد: «نه! خب امیر پسر خوبی که هست… دوستتم داره. چند سال داشت مخ ما رو میخورد که یه دختره ست اِله بِله… ببخشیدا من دیگه داشت ازت بدم میومد»
چرا هی میان درست کردن، خرابش میکرد؟ میخواستم دوباره بزنمش که حنانه خندید: «چرا؟»
سپیده: «دیگه من جای خواهرشوهرتم، عادی بود حرصم بگیره»
گفتم: «ولی تخفیف خوبی گرفتی، ازت خوشم اومد»
تا باز برود دنبال ماشین، با حنانه تنها شدیم.
گفتم: «این سپیده خوبه، یه ذره خل و دیوونه ست»
با تاکید گفت: «از ما بدتره، حالا صبر کن میبینی»
…
میخواستم آن شب بروم خانه. حنانه اصرار کرد: «بیا همونجا بمون دیگه»
من: «نه بابا، زشته»
واقعیتش میخواستم تا زمانِ اهورا به شب نرسیده، در خلوت حرف بزنیم. باید تا خواب نرفته برمیگشتم.
گفتم خودم میروم اما سپیده اصرار کرد مرا برسانند. در راه حرف میزد: «تو چجوری اهورا رو راضی کردی بیاد خواستگاریت؟ میگفت تا سی و پنج سالگی اسم ازدواج رو نیارید»
به شوخی گفتم: «دیگه بالاخره منو که دید نظرش عوض شد»
آدرس دادم و رفتیم سمت خانه ما. هوا داشت میرفت سمت گرگ و میش شدن. حواسم پرت جمع و جور کردن کیفم بود که حنانه گفت: «این کیه دم درتون؟»
نگاه کردم ببینم که را میگوید. خانم جوان ناشناسی بودند. گفتم: «نمیدونم. شاید فامیل زن داداشم باشه»
سپیده که دم در ترمز کرد، خانمه خم شد و از شیشه باز طرف حنانه نگاهی به من انداخت. جدی بود و بی شوخی، با یک اخم دلخورانه گفت: «سلام ترانه جان»
صدایش را شناختم و قلبم افتاد پایین. برای اطمینان پرسیدم: «شما؟»
«کاظمی هستم، خواهر سپهر»
هول نگاه کردم به دور و اطراف که ببینم خودش هم آمده یا نه. ناخودآگاه از در فاصله گرفتم و چسبیدم به صندلی سپیده.
حنانه جواب داد: «چی میخوای اینجا؟ داداشت به اندازه کافی اذیتش نکرده؟»
خواهر سپهر طلبکارانه گفت: «من با شما حرفی ندارم عزیزم، ترانه جان اگه لطف کنه یه لحظه بیاد…»
حنانه: «ترانه هیچ جا نمیاد. بفرمایید خانم، برید مزاحم نشید»
اینجا چه غلطی میکرد؟ انگار که روز قبل مویش را آتش زدم و به همین سرعت سر و کلهاش پیدا شد.
حنا جای من بحث میکرد: «چی میخوای، رضایت؟ به همین خیال باش. داداشت راهی بیمارستانش کرد…»
خواهر سپهر: «چرا الکی شلوغش میکنی؟ اصلا تو چیکارشی؟ من با خودش کار دارم»
آمد و در عقب را باز کرد. رفتم عقبتر و چسبیدم به در پشتم. دستور داد: «بیا بیرون ببینم»
حنا پیاده شد که او را کنار بزند: «مثل اینکه شما خونوادگی مشکل دارید. گم شو کنار»
دید حریف نمیشود، رفت زنگ خانه ما را زد. صدای داداشم از آنور آمد: «بله؟»
حنانه: «آقا فرداد بیا ببین خانواده کاظمی چی میخوان»
خواهر سپهر یک مقدار کولی بود: «چی میخوایم؟ معلومه دیگه! میخواید داداش بیچاره منو بندازید زندان…»
حنانه پوزخند زد: «بیچاره؟ به داداش لات عربدهکشت میگی بیچاره؟»
سر و صدایی از سمت سپیده آمد. با وحشت دیدم دیدم که دستش رفته سمت در و دارد قفل فرمان برمیدارد. سریع بازویش را گرفتم: «نه، تو دخالت نکن»
همینم مانده بود! حنانه هرچه میکرد میشد توجیهش کنم، دوست خودم بود. ولی این یکی را به اهورا میگفتم چی؟ با دخترخالهات رفتیم دعوا؟ برایم مردم را زد لت و پار کرد؟
فرداد با سر و وضع آشفتهای رسید دم در: «چی شده؟»
داشت میگشت دنبال من، حنانه توضیح داد: «خواهر سپهر اومده ببینه چرا دنبال داداش عزیزش هستید»
قیافه فرداد رفت درهم: «سپهرخان قایم شده آره؟ فقط زورش به یه دختر میرسید؟ ترسید در رفت؟»
داداشم را که دیدم کمی جرأت پیدا کردم، از همان در سمت راننده پیاده شدم و رفتم طرفش. مرا پشتش پناه داد: «بیا ببینم آبجی، تو نمیخواد قاطی بشی… برو بالا تا من ببینم این خانم چی میخواد»
به زور مرا فرستاد داخل. همانجا پشت در حیاط ماندم و به بحثشان گوش دادم. ناراحت بود که چرا میخواهیم برادر مظلوم و بی گناهش را دستگیر کنیم، معتقد بود ما نمک نشناسیم و بعد همه کمکهای سپهر به مهرداد داریم اینطور جواب پس میدهیم.
کاش خودم تنها برمیگشتم. تازه داشتم با سپیده دوست میشدم، حالا چه میگفتم؟ از اتفاقات یکی دو ماه پیش خبر داشت؟ گمان نکنم ماهرخ خانم حاضر میشد به کسی چیزی بگوید.
خواهر سپهر از خودش هم هوچیتر بود. شروع کرد به داد و بیداد و قلب من تند میزد. فرداد که دید ساکت نمیشود، تصمیم به عقب نشینی گرفت. حنانه را صدا زد: «بیاید ما بریم تو. باهاش بحث نکن»
حنا را با سپیده آورد داخل حیاط و در را بست. اعصابش بهم ریخته بود، چشمش افتاد به من: «تو چرا اینجا موندی؟ مگه نگفتم برو بالا؟»
هیچوقت سر من داد نمیزد. ترسیدم و در خودم جمع شدم. مرا که اینطور دید نفسش را با حرص داد بیرون که خودش را آرام کند. زیر لب اما بد و بیراه میگفت. هنوز صدای ناله نفرینهای خواهر سپهر نیر از آن سوی در میآمد.
حنانه داشت پشتم را میمالید: «ولش کن، الکی اعصاب خودت رو خرد نکن»
همان خوشحالی سخت به دست آمده از خرید عروسی پر کشیده بود. چرا بیخیال من یکی نمیشدند؟ من چرا راضی شدم به شکایت؟ پولش را میگرفت و میرفت دیگر.
تازه چشمم افتاد به سپیده که قفل فرمان قرمز را با خودش آورده و همینطور رو به بالا نگه داشته بود. دستش را کشیدم پایین: «اینو چرا آوردی؟»
او هنوز متعجب از اوضاع بود: «نمیدونم والا… گفتم شاید لازم بشه»
حنانه زیر لب گفت: «میگم از ما بدتره»
کم کم داشتم میفهمیدم چرا بین هفت تا، از این یکی خوشش میآید.
کمی ایستادیم تا صداهای بیرون تمام شود، انگار که رفت. حنا و سپیده هم راهی شدند. تا خداحافظی میکردیم فرداد از طرف راه پلهها صدا زد: «زود بیا آبجی، اینجا نمون دیگه»
با قدمهای کوبان رفت داخل.
میخواستم از سپیده برای وقایع پیش آمده عذرخواهی کنم که یواشکی پرسید: «داداشت این بود؟»
نگاه چپی به او انداختم: «آره. واسه چی؟»
سپیده: «نه همینطوری. چه خونه قشنگی دارید»
خودش را زد به آن راه و شروع کرد در و دیوار را نگاه کردن. حنانه زد توی پهلویش: «وسط دعوا تو چشمت دنبال داداش اینه؟»
سپیده: «نه به خدا! همینطوری پرسیدم»
در خانه فرداد حال و حوصله نداشت، با این حال به من میگفت خودم را ناراحت نکنم. گفت: «بذار اهورا بفهمه…»
سریع گفتم: «نه خواهش میکنم. اونجاست، الکی نگرانش نکن»
یادم افتاد میخواستم با او تماس بگیرم. دیگر دست و دلم نمیرفت. حالا حتما از قیافهام میفهمید خبری بوده است. اما گوشی را که برداشتم خودش پیام داده بود.
نه، الکی چه میگفتم؟ صبح باید به کار مهمش میرسید و حق نداشتم خیالش را آشفته کنم.
اول پیام دادم به حنا، گفتم به سپیده بگوید که بین خودمان بماند. بعد نشستم با اهورا حرف زدن.
چرا دست از سرم برنمیداشتند؟ چرا تمام نمیشد؟ تا چند روز احساس خوشحالی میکردم یکی از راه میرسید و همه را برهم میزد.
نه، به اینها نباید احساس قدرت میدادم. اهورا فرق داشت، همان یک نفر اجازه پیدا میکرد نگرانم کند.
گفتم به جهنم، سپهر حق نداشت بیشتر از این به من آسیب بزند.
رفتم آبی به دست و رویم زدم، چندتا نفس عمیق کشیدم و زنگ زدم که ببینمش. اهورا انگار که منتظر بوده باشد، سریع جواب داد: «سلام»
پیشش ضعیف میشدم؟ اشکالی نداشت. شاید برعکس دیگران، آنقدر به من حس امنیت داده بود که پیشش سپر میانداختم.
نشستم نیم ساعت تمام صحبت کردم. روحیه دادم برای روز بعدش. میخواستم من هم دلیل شادیاش باشم، شریک خوشیهایش، یارش، یاورش، همراهش. باید من هم حس اطمینان میدادم به عزیزدلم.
…
داشتیم به روز بازگشتش نزدیک میشدیم و آرام و قرار نداشتم. دو روز آخر، هزارتا کار کردم که سرم گرم بماند و زمان بگذرد. صبح رفتم کمک مریم که قبل آمدن بچه خانه را مرتب کنیم. با هم وسایل بچه را چیدیم و ساکش را بستیم. پرسیدم: «اسم انتخاب کردی؟»
گفت که فعلا نمیگوید، من هم مثل یک خواهرشوهر خوب دهانم را بستم و اصرار نکردم.
لباسهای کوچک سفید و صورتی و خرگوش دار را تا میکردم که بچینم داخل کشوی کمد و در دلم قربان صدقه دختر برادرم میرفتم. هزارتا چیز دیده بودم که میخواستم برایش بخرم. فقط منتظر بودم برسد.
گفتم: «میشه روز تولد من به دنیا نیاد؟»
مریم: «مگه دست منه؟»
من: «تلاشت رو بکن دیگه»
تولدم ماه بعد بود. چندان روز مبارکی حساب نمیشد که بخواهم با کسی قسمتش کنم. بیست و نه روز دیگر در آن ماه لعنتی بود، میتوانست هر کدام را میخواهد انتخاب کند جز آن روز.
هیجان بچه به هیجان بازگشت اهورا اضافه کرده بود و دیگر یک جا بند نمیشدم.
سر ناهار مریم گفت: «امسال نشد ترشی بذاریم»
من هم بعد از ظهر رفتم کلم و هویج و سبزیجات دیگر خریدم و هرچه شیشه خالی داشتیم پر کردم. خودش نشست بالا سرم و اُرد داد که چه کنم. مهرسام هم میآمد به خیارهای خرد شده ناخنک میزد و میپرسید که این چیست و آن چیست.
وقتی سرکه میریختم، همینطوری گفتم: «اهورا ترشی دوست داره»
مریم خندید: «پس من بهونه بودم؟ داری واسه اون میذاری؟»
من: «نه… ولی واسه اونم میبرم»
یک شیشه ترشی صورتی برایش کنار گذاشتم، یکی سفید و یکی زرد. دیگر داشت برمیگشت. خیلی زود میدیدمش. خنده از لبهایم جمع نمیشد.
قبل غروب که رفتم خانه زنگ زد: «امضا کردیم، تموم شد»
در اتاقم را بستم و دراز کشیدم روی تخت، گوشی را افقی گذاشتم جلوی صورتم: «چیکار میکنی؟»
اهورا: «هیچی. بابا رفت بیرون قدم بزنه، منم تنهام»
او هم آن طرفی دراز کشید. چهرهاش خسته بود، ولی خوشحال. پشت سرش یک پنجره بزرگ داشت و آن سویش چراغ ساختمانهای متعددی دیده میشد.
به شوخی گفتم: «گذاشتی تنها بره؟ بدزدنش جواب مامانت رو چی بدیم؟»
خندید: «خودم فرستادمش بره، میخواستم به تو زنگ بزنم»
من: «آره؟ ببین به همین میگن پیچوندن»
دلم آنقدر برایش تنگ بود که داشت از سینه جدا میشد. برایم از سفرش میگفت و من بیشتر به صدایش گوش میدادم تا حرفهایش. دور شده بودیم، در عین حال حس میکردم که نزدیکتر از هر زمانی رفتار میکند. پیش رفتن کارهایش باعث میشد اینطور شود؟ پس من هر کار میخواست میکردم که اینطور بماند.
طاقت نیاوردم که نگویم: «دلم خیلی برات تنگ شده»
لبخند زد به رویم: «من بیشتر عزیزم»
گفتم که، قدرت داشت. همینقدر ساده حالم را میآشفت. سه تا کلمه روزمره و رایج میگفت، خوشی سر تا پایم را میگرفت.
پیش از خداحافظی گفت: «فردا میام، دیگه چیزی نمونده»
من: «واسه من میشه پس فردا»
با اختلافات ساعت، پروازش میافتاد صبح روز بعدتر.
اهورا: «بازم، دارم برمیگردم. میام میبینمت»
این را طور غریبی گفت. شاید با حسرت، با غم دوری. دل نمیکند از همین من دیوانهای که این روزها دلواپس بودم نکند به اندازه کافی برایش خوب و زیبا نباشم.
نمیگفت که راحتم کند، آن جمله لعنتی را به زبان نمیآورد. داشت بیچارهام میکرد. مرا میکشت اما این یکی دیگر هیچ جوره راه نداشت، محبت طلب نمیکردم. امیدوار بودم خودش بفهمد، بزند به سرش، او هم بیچاره من شود.
خداحافظی کرد، اما نگفت. هزار تا نشانه از دوست داشتنش میداد اما حرف نمیزد. جدی جدی مغزش مشکل داشت؟ باید این یکی را هم هول میدادم جلو؟ راهی داشت که دیگر آن تردید لعنتی دیگر پس نگاهش نباشم؟ چه میخواست از من؟ عشق؟ وفاداری؟ راه آمدن؟
باید یک کاری میکردم. وقتی بازگشت، وقتی دوباره دیدمش… باید من هم بازیاش میدادم. حالش را بدتر میکردم. جانش را به لب میرساندم. باید اعتراف میگرفتم.
وای از ویرایش این پارت انقدر غلط غلوط داشت 😁
سپیده با فرداد آری یا نه؟
رمانت عالیه وانیا جون 😍❤️
موفق باشی عزیزم🙏🌹❤️😍
ممنون ستاره جان همچنین ♥️
هم خوب میشه هم یجورایی تکراری
اگه کیس های دیگه ای هم اضافه کنی بنظرم بهتره ولی در کل هر دو جالبه
چه کیسی مثلا؟
خوبه یه نفر دیگه از خانواده اهورا با ترانه فامیل بشه.اعتمادبنفس ترانه بیشتر میشه😂
منتظرم ببینم چطور میخواد اهورا رو مجبور به اعتراف به دوست داشتنش بکنه ممنون وانیا جان عالی بود امیدوارم اهورا پارت بعدی بیاد😂😉
تو راهه قول میدم فردا برسه 😂