رمان پسر خوب – پارت ۳۶
داشت بازمیگشت. تا چند ساعت دیگر میرسید خانه.
در حیاط به رویم باز شد. چتر نداشتم و زیر نم نم باران پاییزی، تا خود خانه خانواده محبیان را دویدم.
وارد که شدم، صدای بلند دستورات خاله منیر در خانه طنین میانداخت: «تو نارنجا رو آب بگیر… سارا بیا ببینم… امیر کو؟ فرستادیش خرید؟»
دوتا بچه پنج شش ساله در پذیرایی میدویدند و سر و صدا میکردند. سپیده با آن یکی قلش سروناز و یک خواهر دیگر، پشت میز ناهارخوری داشتند دلمه میپیچیدند. اول به آنها سلام کردم. چرا انقدر شلوغ بود؟ ماهرخ خانم همه را دعوت کرده بود بیایند استقبال؟
سپیده گفت: «شوهرخاله دیشب زنگ زد، سفارش چند جور غذا داد. دلمه بلدی بپیچی؟»
صدای خاله منیر از پشت سرم مرا از جا پراند: «بلدی؟ یا مثل جاریت فقط از زیر کار درمیری؟»
همیشه برایم سوال بود که خالهی اهورا شبیه کیست؟ حالا با آن لباس آبی روشن و چشمان بُراق شده از عصبانیت، تازه فهمیدم که مرا یاد خانم عزیز السلطنه میاندازد در دایی جان ناپلئون.
با ترس و لرز گفتم: «سلام»
کاری به این حرفها نداشت. با تحکم پرسید: «دلمه بلدی یا نه؟»
من: «من؟ نه…»
آن دخترخاله که اسمش را نمیدانستم گفت: «مامان اذیتش نکن، فکر میکنه افتاده دست قوم الظالمین»
مادرش به او تشر زد: «برو بابا… تو دنبال من بیا ترانه»
کیف و پالتویم را همانجا گذاشتم روی یکی از صندلیها و رفتم آشپزخانه. یک سینی بزرگ داد دستم که هفت هشت تا بادمجان کباب شده داخلش بود: «بشین اینا رو پوست بگیر. نامزدت کشک بادمجون میخواست»
اهورا دیگر چرا دستور صادر میکرد؟ خاله بی اعصاب خودش را نمیشناخت؟
گویی خاله منیر با دخترانش، خانه را به تصرف خود درآورده بودند. چون نه خبری از ماهرخ خانم بود، نه امیر و نه حنانه. تنها و غریب، نشستم پیش دخترخاله بزرگه، سارا، پشت میز آشپزخانه و بادمجان پوست گرفتم. سارا به من گفت: «سیاهیها رو بگیر. اهورا بدش میاد توش پوست باشه»
جای من خاله منیر جواب داد: «اهورا بیخود میکنه»
داشت پیاز سرخ میکرد و کفگیر فلزی بلندی به دست داشت. رو به من، همانطور که کفگیر را در هوا تکان میداد گفت: «از اول این پسره رو میگیری دستت، نمیذاری هوا بَرِش داره. فهمیدی؟»
گفتم: «چشم»
چون چه چیز دیگری میشد گفت؟ یا چشم و یا احتمالا کتک میخوردم. چرا اینطور عصبانی بود؟ داشتم معذب میشدم، به گمانم ماهرخ خانم کارها را انداخته بود روی دوش خواهرش و حالا او دلخور بود. اما اشتباه میکردم.
خاله گفت: «تو زرنگی، معلومه. مثل اون جاری بزرگت نیستی»
سارا: «مامان…»
خاله منیر: «یامان! گوش بده ترانه چی میگم»
تا اسمم آمد صاف نشستم: «جان؟»
کفگیر را گذاشت توی ماهیتابه و رو کرد به من. با دست ادایی شبیه نیشگون گرفتن درآورد و تهدیدآمیز گفت: «نفس شوهرت دستت باشه. بدون اجازه تو قدم از قدم برنداره. نگاش افتاد به یه زن دیگه چشماشو درمیاری»
سارا داشت خجالت میکشید: «مامان خواهش میکنم، چرا دختر بیچاره رو میترسونی؟ اهورا اونطوری نیست»
خاله منیر غرولند کنان به این یکی هم گفت که برود بابا و بعد رفت سرکشی به کار دلمه پیچی.
سارا از همه بزرگتر بود و به نظر پخته تر. به من گفت: «ناراحت نشیا، الکی نگرانم نشو. خاله تازه قضیه آرمان رو بهش گفته، دو سه روزه اعصاب نداره»
با تعارف گفتم: «نه، ناراحت چی بشم؟»
تازه یادم افتاد بپرسم بقیه کجا هستند.
سارا: «امیر رفته خرید. خاله هم رفت اتاق یه کم استراحت کنه. حنانه رو نمیدونم، همین دور و بر بود»
حس کردم باید این را بگویم که: «ببخشید به زحمت افتادید. اهورا به خودم میگفت…»
خاله منیر برگشت: «چه زحمتی؟ زحمت نیست. گفتم بیایم یه غذای درست حسابی بذاریم. احمد بنده خدا معلوم نیست یه هفته تو مملکت غریب چی خورده. چی میخورن اینا تو کره؟ ماهی و جک و جونور خام»
سارا: «دیگه اونطوری هم نیست»
خاله منیر: «چرا نیست؟ ندیدی تو اینیستاگرام؟»
پوست گرفتن بادمجانها که تمام شد، وقتی تا جای ممکن سیاهیها را جدا کردم، پاشدم بروم دنبال حنا که این بار خاله منیر ظرف گردو را داد دستم: «اینا رو خرد کن. کشک بادمجون با خودت، بلدی؟»
گفتم بله و دوباره نشستم. حنانه خودش آمد، کمی رنگ و رو نداشت.
پرسید: «چایی داریم؟»
من پای گاز بودم و تمام تلاشم را میکردم که در دست و پای خاله منیر نیافتم. ماهیچه گذاشته بود بپزد و حالا داشت برنج میشست. بادمجانهای ساطوری شده را ریختم داخل پیاز داغ و هم زدم. با احتیاط سراغ نعناع خشک را گرفتم.
سارا داشت از حنا میپرسید حالش چطور است. او هم گفت دارد بالا میاورد و متاسفانه توجه خاله منیر جلب شده: «چی شده؟ حامله نباشی»
حنانه: «نه خاله، این چه حرفیه»
خاله منیر دوباره قاطی کرد: «ببینم امیرم میتونه رو سرمون گل بکاره یا نه! به خداوندی خدا من پا تو عروسی که عروسش حامله ست نمیذارم…»
سارا از جا برخاست که او را بگیرد: «مامان یه کم آروم بگیر. به این دوتا چیکار داری؟»
مادرش را فرستاد بیرون هوا بخورد. سپس رو کرد به ما: «ببخشیدا. صبح زنگ زد به الهه گیر بده، اونم گوشی رو قطع کرد. حالا داره با شما تندی میکنه»
رفت سراغ کار نصفه مانده مادرش. آهسته از حنا پرسیدم: «حامله که نیستی؟»
او هم عصبانی شد: «نه! معلومه که نه! حالم یه کم خوش نیست»
چشمم یکسره به ساعت بود. داشت میآمد. همین حالا در راه بود و به زودی یکدیگر را میدیدم.
کشک بادمجانش را درست کردم و گذاشتم کنار. خالم منیر گفت خوب است و خوشبختانه ایراد خاصی نگرفت. با دخترها ظروف را دستمال میکشیدم و مادر اهورا کنارمان نشسته بود و حرف میزد. امیر بالاخره با خروارها کیسه خرید برگشت. تا سلام علیک کرد پرسیدم: «تو میری فرودگاه؟ منم بیام؟»
آن روز یاد گرفتم که جلوی خاله منیر باید دهانم را ببندم و چندان حرف نزنم. تا شنید گفت: «نخیر، کلی کار داریم. کجا بری؟»
حالم گرفته شد: «خب… برم دنبالش…»
از فرودگاه تا اینجا چقدر راه بود؟ حیفم میآمد همان زمان هم به دوری بگذرد.
خالهاش اما نمیگذاشت: «هیچوقت نمیافتی دنبال یه مرد، بذار اون بیافته دنبالت»
ماهرخ خانم آمد پادرمیانی: «ولش کن منیر، نامزدشه ذوق داره. امروز چرا همچین میکنی؟»
هر طوری که بود، با تلاش جمعی و به صورت قاچاقی، مرا دور از چشم خاله از در عبور دادند. امیر مسخره بازی درمیاورد: «بدوید، زود باشید تا خاله سر نرسیده»
با خودش و حنا، سوار ماشین پدرش شدیم و راه افتادیم.
اهورا یک ساعتی آنلاین نشده بود و جواب نمیداد. گوشی دستم بود و صدای زنگش تا آخر زیاد، که نکند یک وقت خبری بدهد و نفهمم. باران ریز و مداوم میبارید و برف پاک کن غژ غژ روی شیشه میکشید. امیر کمی غر میزد که چرا پدرش این را درست نمیکند، کمی از حال و احوال حنانه میپرسید، به من هم گفت: «شاید خوابه، دیگه باید برسن»
برای اولین بار پا به یک فرودگاه گذاشتم. بزرگ بود و کمی سردرگم کننده. با حنانه نشستیم یک گوشه تا امیر برود بورد پرواز را ببیند. چشم انتظار، پایم را تکان میدادم. آینه جیبی را درآوردم که خودم را نگاه کنم. موهایم رو مثل اَبی بافته بودم پشت سرم و چتریها را گذاشته بودم بریزند روی پیشانی. قبل آمدن رژ قرمزم را زده بودم، چون هر وقت این یکی را میزدم بیشتر نگاهم میکرد. انگشت کشیدم پای چشمم که آن یک ذره ریمل ریخته را پاک کنم. آینه را که بستم، حنانه داشت به من لبخند میزد.
من: «چیه؟»
حنانه: «هیچی. تازگیا خیلی خوشگل شدی»
دوباره آینه را باز کردم: «جدی؟ چون چتری زدم؟»
حنانه: «نه، چون عاشق شدی»
خواستم اخم کنم اما خندهام گرفتم: «عه! خیلی خری»
حنانه: «دروغ میگم؟»
از ذوق نمیدانستم چه کنم، پس بغلش کردم: «نه، راست میگی»
امیر آمد و اعلام کرد: «پروازشون نشست»
هولتر از من در عالم وجود نداشت. نفهمیدم چطوری برخاستم، چطوری دنبال امیر رفتم هرجا که گفت، چطوری گشتم میان جمعیت که پیدایش کنم.
آمد، رسید، بعد از روزها دیدمش… دیدم و از یک چیز مطمئن شدم؛ ما یکدیگر را دوست داشتیم.
گفته میشد یا نه، حقیقت داشت.
آنگونه که چشمان او هم بین جمعیت سیر میکرد تا پیدایم کند… آن دم که آغوشش را برایم باز کرد و دیگر اهمیت نداشت کجا هستیم و بین کی… همان وقتی که بوی تنش به مشامم رسید و بغض چند روزهام شکست… این عشق بود. بدون تردید، بدون پرسش.
شوق صدایش از عشق بود، همان لحظه که به هم وصل شدیم و در گوشم گفت: «سلام»
زدم زیر گریه و او پرسید: «جانم؟ خوبی؟»
همین کلمات بیخود که روزانه هزاران نفر بی منظور تکرار میکنند، ناگهان زیباتر از هر شعر عاشقانهای بود. چون او میگفت، آنطور پر از شادی وصال، از عمق قلب مهربانش.
فقط میدانستم که هرگز نمیخواهم این آغوش گرم به هیچکس در جهان برسد، جز من. مال خودم بود، تمامش.
جلوی عالم و آدم بوسه گذاشت روی پیشانیام… قلب بیچارهام آب شد.
آخر بوسه روی پیشانی فرق دارد؛ پاک و معصوم است. نمیتوانی هرگز رویش برچسب هوس بزنی. نمیتوانی بگویی محبوبت پی چیز دیگری بوده، هیچ میلی در خود ندارد جز اینکه نشان دهد دوستت دارد. آب شدم از زیادیِ این عشق.
رهایم نکرد حتی وقتی از آغوشش درآمدم. برادرش را هم که بغل میکرد، با یک دستش مرا سفت چسبیده بود و دنبال خودش میبرد. تمام راه تا ماشین همینطوری بودیم.
آخر شنیدم حنانه از پشت سرمان میگوید: «این نبود زن نمیخواست؟»
داشتیم سوار ماشین میشدیم. امیر گفت: «ناز میکرد. فرار نمیکنه اهورا، مال خودته»
من مال او بودم. میدانست یا نه، میخواست یا نه، قلب من دیگر در سینهام نبود. نشستم کنارش و همچنان دستم میان دستش بود. یک ربع دیگری طول کشید تا از هیجان دیدارمان دربیاید و چیزی بگوید: «امیر سر راه واستا شیرینی بگیریم»
امیر: «چشم، قراردادت رو بستی؟»
اهورا: «یجوری بستم که دیگه وقت سر خاروندن نداشته باشی»
رو کرد به من: «اول برسم خونه یه کم بخوابم»
باز امیر جواب داد: «خواب؟ خاله اینا دسته جمعی خونه ما مستقر شدن، اونا هم که تا آخر شب میمونن»
اهورا خسته بود، احمد آقا خستهتر. همانطوری تا خانه یک چرت خوابید. اهورا داشت عکسهایی که آنجا گرفته بود را نشانم میداد. داشتم فکر میکردم که خوب شد به دنبالش آمدم و این لحظات را از دست ندادم.
با هم پیاده شدیم و شیرینی خریدیم. تا فروشنده حساب کند، اهورا به من گفت: «شیرینی تو جداست، بعدا بهت میدم»
یادم رفته بود که برایم سوغاتی هم گرفته. حالا علاوه بر خوشحال، کنجکاو هم بودم: «چی هست؟»
اهورا: «زیاده، یکی دوتا نیست»
وقتی رسیدیم، خانه از قبل هم شلوغتر شده بود. همه همانجا دم ایوان برای خوشامدگویی جمع بودند. اهورا با همه که سلام و احوالپرسی کرد، خواست برود چمدانش را بگذارد اتاق. آن میان در شلوغی خاله منیر صدایم زد: «ترانه، تو بیا کمک واسه شام»
وانمود کردم نشنیدم و با سرعت دنبال اهورا گریختم. دم در انباری گفتم: «زود باش بازش کن. الان خالهت میاد»
اهورا: «بیاد چیکار؟»
من: «امروز اعصاب نداره، به همه گیر میده»
اتاق سرد بود در عین حال خفه، آدم را یاد سردخانه میانداخت. چمدانش را رها کرد پای تخت و مثل خون آشامهای از آفتاب گریخته، نفس عمیقی کشید: «آخیش»
غرغر سبک زندگیاش میماند برای بعد، در اتاق را بستم و روی نوک پا دویدم سمتش که درست و حسابی و محکم بغلش کنم. گفتم: «دیگه حق نداری جایی بری»
خندید: «نمیشه که»
من: «انقدر دور نه، نمیذارم»
بوسه گذاشت روی سر و صورتم و از من جدا شد: «اگه تو رو هم ببرم چی؟»
نگاهش کردم: «جدی؟»
اهورا: «جدی»
خودش را به پشت انداخت روی تخت و من کنارش نشستم. اول چه میپرسیدم؟ از چه میگفتم؟ یادم بود که کلی حرف دارم اما حالا که میدیدمش، هیچ به خاطرم نمیرسید. چشمم افتاد به چمدانش: «چی میخواستی برام بگیری که رنگ میپرسیدی؟»
اهورا: «اون؟ فکر کنم ته چمدونه، امشب وقت نمیشه»
من: «خب چی بود؟»
داشت سر به سرم میگذاشت و نمیخواست بگوید: «نه، باید ببینی»
من هم اصرار نکردم که لذتش را به او ندهم: «باشه»
چشم از من نمیگرفت.
این مرد کی این همه وابسته شد؟ چطور این کار را کردم؟ شاید خودم را دست بالا میگرفتم اما خب… من ناشیتر از خودش، نابلدتر… این احساسات همه برایم تازه بود.
با بافته موهایم بازی میکرد و حرف میزد: «دو سه روز استراحت کنم… دیگه از شنبه بریم سرکار»
من: «منم بیام؟»
اهورا: «بله دیگه. من روت حساب کردم»
از جا برخاست و رفت سر کمد: «اول یه دوش بگیرم، بعد بریم شام»
کنارش به در سمت دیگر کمد تکیه زدم، چون نمیخواستم دور شوم. میخواستم هم او نمیگذاشت. دکمههای پیراهنش یکی یکی تا آخر باز شد و بدنش را نمایان کرد.
متوجه نگاهم شد، خواستم بدزدمش اما نه… قرار نبود از این کارها کنم. دست دراز کردم و رساندم به تن عزیزش. گذاشتم همانجا که قلبش هست. همینقدر ساده کشیده شد سمتم. با سر انگشتان لمسم را ادامه دادم و رفتم بالا، دستم پیچید دور گردنش.
همیشه به این آسانی بود عوض کردن طرز نگاهش؟ یا حالا دوری تشنهاش میکرد؟
پس از روزها که این لب طعم بوسه نچشیده بود، خم شد و دوباره جان داد به من. همینقدر راحت، چسباندم به در کمد… داشت انتقام یک هفته بی آغوشی را از تنم میگرفت، محکم و مردانه دست میرساند به هرجا که میتوانست. مالکانه نوازش میکرد بدنی را که یک هفته در عذاب بودم نکند خوب نباشد.
قد بلند کردم و سر بردم دم گوشش، همانطور که خودش همیشه میکرد: «انقدر دلت برام تنگ شده بود؟»
صورتش را فرو برد بین موهایم و مثل دیوانهها مرا میبویید: «داشتم میمردم از دوریت»
چه گفت؟ برای من میمرد؟ همین من؟ چیزی شبیه الکتریسیته در تمام بدنم جریان پیدا کرد… نمیدانم شل شدن مرا دید و چه فکر کرد که گستاخی را سر گرفت. دستش را رساند زیر پیرهنم، اما پیش از اینکه به جایی برسد هولش دادم عقب: «نه دیگه کافیه»
با دلخوری بانمکی گفت: «چرا؟»
خواست دوباره برگردد سروقتم اما در رفتم: «میگم نه، بگو چشم»
سر تکان داد و خودش را جمع کرد.
گفتم: «زودتر برو دوش بگیر»
به حرفم گوش داد. تا لباس بردارد، رفته بود توی فکر. آخر گفت: «قبلا مخالفت نمیکردی»
شیطنت نگذاشت جلوی خندهام را بگیرم. بهانه تراشیدم: «منتظر ما دوتان، کلی تدارک دیدن. تقصیر من نیست»
لبخند کجی نشست روی صورتش. صدایش تهدیدآمیز شد: «آره؟ پس بعدا به خدمتت میرسم»
دیگر نمیشد آنجا بماندم، میترسیدم وا بدهم. دستور دادم: «زود باش، برو دیگه»
گفت: «چشم»
راه افتادم سمت در اما چیزی یادم افتاد و دوباره صدایش زدم: «راستی کشک بادمجون رو من درست کردما، یه وقت ایراد نگیری»
خوبه اهورا تو این چن روز مسافرت فهمیده عاشق ترانه شده فقط خدا کنه به زبون بیاره زودتر .ممنون وانیا جان عالی بود
من فعلا با اینا کار دارم واستید 😂
خیلی زمان دیر میگذره تا پارت بعدی بیاد😑
جدی انقدر داستانش جذابه براتون؟ 😁♥️
خیلی😍
♥️♥️😍
بله چجورهم عالیه
وای مرسی باورم نمیشه 😍