رمان پسر خوب – پارت ۳۷
روز بعد، همان اول صبح ابرهای تیره در رفتند و سر و کله خورشید پیدا شد. هرچند که هوا سرد بود. حتی بعد از ظهر که اهورا آمد خانه ما، برای پایین رفتن بافتنی تنم کردم. آیفون را زده و گفته بود بروم دم در.
با چشمانی پف کرده از خواب به من سلام کرد. صندوق عقب ماشینش باز بود و داشت ساکهای خرید را بیرون میآورد، دو سه تا را داد دست من: «بفرمایید. شیرینی هم جلو روی صندلیه، برمیداری؟»
خودش چندتا ساک دیگر را از صندوق برداشت و دنبالم آمد بالا. در راه پله گفتم: «چه خبره، این همه؟ خوبه بهت میگن خسیس»
دیشب که آمد سر شام، دیگر برگشته بود به حالت عادی. جلوی جمع پر حرفیاش بند آمد و تبدیل به همان اهورای همیشگی شد. منِ خر چرا از این مدلش بیشتر خوشم میآمد؟ برمیگشت به خودخواهیام. لذت میبردم که با همه آنطور سرسنگین رفتار میکند جز من. تا میرسید به خلوت، تا تنها میشدیم انگار دیگر نمیتوانست ماسکش را روی صورت نگه دارد.
شیرینی و ساکها را گذاشتم روی میز و کنارش نشستم: «تا کی خوابیدی که این شکلی شدی؟»
دست کشید به موهای آشفتهاش: «دیشب شما رفتید خوابم برد تا همین یکی دو ساعت پیش»
چشم من دنبال بستهها بود که ببینم چه برایم آورده، به سختی مودبانه و خانم رفتار میکردم و به روی خودم نمیآوردم. دیشب بعد از شام، تازه فهمیده بودم آن همه دخترخاله آنجا چه میکنند. به دنبال سوغاتی آمده بودند.
اهورا دو سه تا پک نودل و خوراکیهای دیگر داد دستشان. دخترها اعتراض داشتند: «از اون سیاها نیاوردی؟ اینکه کمه! نفری یکی؟»
اهورا بهشان غر میزد: «اگه هر چی میخواستید میآوردم که به جرم قاچاق نودل دستگیرم میکردن. انگار تو ایران پیدا نمیشه!»
ولی یواشکی به من گفته بود: «واسه تو جدا آوردم، فردا بهت میدم»
حالا اما عجلهای نداشت. برای باز کردن سر حرف گفتم: «پس یه چایی بذارم با شیرینی بخوریم، نه؟»
رفتم آشپزخانه، کتری را گذاشتم سر گاز و برگشتم پیشش. اول یک جعبه کوچک را برداشت: «اینو واسه پسر مهرداد گرفتم»
گفتم: «چرا زحمت کشیدی. چی هست؟»
معلوم بود وسیله بازی است اما اسمش را گفت و من همان لحظه یادم رفت چی چی.
انگار خوشش میآمد مرا دق بدهد. چون بعدش یک عروسک خرسی کرم رنگ در آورد و گفت: «اینم واسه دخترش»
من: «حالا… لزومی نداشت. واسه بچه هم خرید کردی؟»
اهورا: «گفتی میخوای براش اسباب بازی بخری، منم چشمم به این افتاد… قشنگ نیست؟»
نگران شد که خوشم نیامده باشد. گفتم: «چرا، خیلی بامزه ست»
عروسک را نشاندم کنار خودم روی مبل و با لبخند منتظر شدم. گمانم در طول تاریخ، بچههای مهرداد اولین کسانی بودند که اینطور از شوهرعمه شانس میآوردند.
بالاخره رسید به هدایای من. چند دست لباس بود از برندهای کرهای. یک کیف دستی بود، با دوتا کراپ تاپ و هودی و چندتا تیشرت. رویشان تصویر چاپی داشت از موچیهای خوشحال و کاراکترهای بانمک.
از هرچه به دخترخالههایش داد، برای من هم چندتا چندتا گرفته بود. جز آن یک عالمه خوراکی و شکلات دیگر بود، بعضیهایش با طعمهای عجیب و غیرمعمول. یک سری وسایل تزئینی، یک گلدان بانمک با طرحهای شرقی، با یک سری اکسسوری و لوازم آرایش.
یکی یکی نگاه میکردم ببینم چهها برایم آورده. با خنده گفتم: «هرچی دیدی خریدی دیگه، نه؟»
اهورا: «بابا تهدید کرد اگه برات کم سوغاتی بیارم منو میکشه»
من: «پس باید از پدرت تشکر کنم»
چیز دیگری داد دستم. یک جعبه تقریبا بزرگ قرمز بود: «اینم خدمت شما، شیرینی اصلی»
برایم سوییچ خریده بود! از همانها که با آن بازی میکردند.
با کنایه گفت: «حالا تو هم میتونی قارچ خور بازی کنی»
باورم نمیشد، ته تهش همه جا گیمر بودنش میزد بیرون. شروع کردم به باز کردن جعبه. برعکس سوییچ خودش که سیاه بود با دستههای سفید، این یکی تماما قرمز بود. پرسیدم: «همینو پرسیدی قرمز یا صورتی؟»
گفت: «آره. خوبه یا صورتی بهتر بود؟»
من: «نه همین عالیه»
این را هم باورم نمیشد که خودم دارم برای همچین چیزی انقدر ذوق میکنم. قرمز پررنگ بود و چشمگیر. برایم بازی هم گرفته بود: «این انیمال کراسینگه، دخترونه ست. فکر کنم خوشت بیاد»
اسمش را تا حالا نشنیده بودم. روی جعبه عکس کاراکترهای حیوان داشت و خیلی کودکانه به نظر میرسید. با تردید از دستش گرفتم و تشکر کردم. کمی سرمان گرم بود تا کار با سوییچ را یادم بدهد، آن وسط رفتم چای هم گذاشتم و آمدم.
لباسهای تازهام را برداشتم: «من برم اینا رو امتحان کنم»
دوتا از تیشرتها را پوشیدم و نشانش دادم. باز برگشتم اتاق. اولین کراپ تاپ را که پوشیدم در لحظه پشیمان شدم. یقهاش چرا اینطوری بود؟ چرا این همه تا آن پایین راه داشت؟
دیدم رو ندارم با این وضع بروم بیرون، میخواستم عوض کنم که خودش آمد دم در اتاق. داشت مرا یک نیمچه دیدی میزد: «چطوره؟»
درست که مرا بی لباستر از آن دیده بود… اما خب دلیل نمیشد. یقه را کشیدم بالا، از پایین اوضاع بهم ریخت. با حواس پرت گفتم: «چی؟ آره قشنگه»
هودی را برداشتم که رویش بپوشم اما دیر بود، رسید به من. مچ دستم را گرفت و نگه داشت: «نه، همینجوری خوبه»
لعنتی تهش برادر همانها بود… تلاش میکردم مقاومت کنم، نمیشد همینطوری وا بدهم. وانمود کردم ناراحتم: «خیلی بیشعوری، این چیه خریدی؟»
صدایم اما جدی نمیشد. آهسته و مظلوم بود و قدرتی نداشت. با دست آزادم زیر چانهاش را گرفتم و سرش را آوردم بالا که زل نزند به یقه بازم. محکمتر گفتم: «چشمام این بالاست»
به این حرفم خندید. دوباره گفتم: «زشت نیست کارت؟»
شانه بالا انداخت: «من که نمیدونستم چجوریه، همینجوری خریدم. از شانس خوبم…»
آرام و به شوخی زدم در گوشش: «خجالت نمیکشی؟»
این یکی دستم را هم گرفت: «از تو مگه باید خجالت بکشم؟ تو قرار نیست مال من بشی؟»
این را به منظور گفت و من گل انداختن گونههایم را احساس کردم. چشم دوختم به دکمه پیراهنش، زیر لب گفتم: «من خجالت میکشم»
سرم را بوسید و ولم کرد.
تا دستانم از چنگش رها شد، دور شدم و پشت کردم تا هودی را بپوشم. داخلش کرک دار و نرم بود. چرخیدم و با دوتا دست جلوی لباس را نشان دادم: «ببین! باید در این حد پوشیده باشه»
تا غروب یا داشت بازی یادم میداد یا خاطره از سفرش تعریف میکرد. چایی با شیرینی خوردیم و برایم انیمال کراسینگ نصب کرد. دوباره تاکید کرد: «دخترونه ست»
من: «باشه، فهمیدم تو از اینا بازی نمیکنی»
در دنیای بازی میشد بروی ماهیگیری، یا شکار پروانه، یا لباس و وسیله خانه بخری و گل و گیاه بکاری. صدایم که زد، به خودم آمدم و دیدم خیلی جدی خوشم آمده و نیم ساعت است که مشغولم.
سر بلند کردم ببینم چه کار دارد: «بله؟»
اهورا: «میخوام باهات حرف بزنم»
سرم دوباره چرخید سمت صفحه بازی: «بگو»
اهورا: «اینجوری نه. باید گوش بدی، مهمه. از شنبه قراره با هم کار کنیم»
کنسول را گذاشتم روی میز. صاف نشستم و سعی کردم جدی باشم.
بسیار عجیب و غریب شروع کرد: «میدونی از دلایلی که نمیخواستم ازدواج کنم چی بود؟»
من: «نه»
گمان من این بود که خب تجربیات بد، خاطراتش، ترس… اما چیزهای دیگری گفت.
اهورا: «چون به نظرم همه چیز رو خراب میکرد. همه برنامههام، همه کارام، زحمتام… هنوزم نگرانم، نمیگم نیستم. دارم با احتیاط پیش میرم اما حاضرم ریسک کنم. میدونی چرا؟»
پرسشی سر تکان دادم.
ادامه داد: «چون از اون اول دیدم تو خلاف تصورات منی. حالا از شانسم بود، یا امیر منو میشناخت که تو رو معرفی کرد، نمیدونم… به هرحال اوضاع خوب پیش رفت. درسته؟»
من: «آره گمونم»
قلبم چرا بیخودی تند میزد؟ خیلی وقت بود اینطور جدی نمیشد و حالا برایم نگران کننده بود.
اهورا: «دارم رک و راست بهت میگم که تکلیفمون مشخص بشه، من تو زندگی یکی رو میخوام که پا به پام بیاد جلو. یک قدمم تنهام نذاره… میدونم کار تدریست رو دوست داشتی، حقتم نبود اونطوری از دستش بدی… اما گفتم حالا که شده، از این موقعیت استفاده کنیم»
من: «چه استفادهای؟»
اهورا: «من دارم یه کار بهت میدم که برات بشه نقطه شروع. تو پتانسیلش رو داری، مگه نه؟»
داشتم؟ مطمئن نبودم.
تردیدم را که دید خودش گفت: «داری. من تا دلت بخواد تو مصاحبه کاری بودم و با مردم سر و کله زدم. طرف دهن وا کنه میدونم چه مدلیه. همون اولین باری که با هم نشستیم سر میز شام، من همون شب داشتم فکر میکردم کاش بیای واسه من کار کنی»
با تعجب پرسیدم: «جدی؟»
اهورا: «جدی. دارم بهت یه موقعیت میدم ترانه. خودتو بکش بالا، کار یاد بگیر، رزومه بساز، خواستی برو دانشگاه. من تو همش ازت حمایت میکنم، فقط تو هم کنار من باش»
نه، پدرم حق داشت… ما هم سطح هم نبودیم و اهورا هم این را میدانست. او آقای مدیر بود، من چی؟ تا اینجا هیچی. اما میخواست مرا به خودش برساند.
باید ناراحت میشدم؟ بی عقل که نبودم. همین درست جایی بود که باید حرف گوش میدادم.
اول پرسیدم: «ولی چرا؟ اون شب اول چرا میخواستی برات کار کنم؟»
اهورا: «چون از اعتماد به نفست خوشم اومد. چون این چند وقت دیدم که غرور داری…»
مکثی کرد که فکر کند. انگار شک داشت اما گفت: «میدونی پسرعموهام چرا انقدر هارن؟ چون تو زندگیشون یک روزم زحمت نکشیدن. من نمیتونم اونطوری باشم، حالم بد میشه اگه مثل انگل فقط از بابام بِکنم. تو اینو میفهمی، مگه نه؟ خودتم همینی، راحت طلب نیستی»
در سکوت سر تکان دادم. اینها را هم میدید؟ ظاهرا من در هیچکدام از افکار و خیالاتم تنها نبودم، همه را متوجه میشد.
بعد از آن لحنش عوض شد، از جدیت افتاد. شاید حتی غمگین شد: «من نمیدونم سه ماهه چی شده که نمیتونم چند ساعتم ازت بی خبر بمونم. که تا وقتم خالی میشه پا میشم میام اینجا. نمیدونم سرنوشته یا چی…»
عشق بود، عشق پسره نفهم. داشتی عاشقم میشدی. داشتی از دوست داشتن زیاد عذاب میکشیدی اما حالیات نبود.
یکهو گفت: «من باید همه چیز رو بزنم»
قلبم از حال رفت، فکر کردم این رابطه را میگوید و نزدیک بود سکته کنم. ولی ادامه داد: «همه برنامههام… همه که نه، اما باید جابجا بشه. بعضی چیزا بیافته جلو»
من: «مثلا چی؟»
اهورا: «اینکه ازدواج کنیم، فکر خونه و زندگی باشیم»
من: «بعد آخه… اشکالی نداره؟ برنامههات مهم بود»
اهورا: «بود، هست… تو داری مهمتر میشی»
این بار از هیجان رو به سکته بودم.
جک پاتِ زندگی را برده بودم؟ جدی جدی پدر و مادرم از آن دنیا دعایم میکردند؟ بخت و اقبال من چطور رسیده بود به این آدم؟ باید زنگ میزدم برای قدردانی از امیر.
مثل سیندرلا، بعد از کلی بدبختی کشیدن، شاهزاده آمده بود خوشبختم کند؟ هپیلی اِوِر افتر؟ به همین سادگی؟
با دهان نیمه باز زل زده بود به اهورا و کلماتش در سرم میچرخید که صدای باز شدن قفل در مرا از جا پراند. فرداد آمد داخل و چشمش افتاد به اهورا: «بَه! سلام، رسیدن به خیر»
اهورا تا آخر شب خانه ما بود.
بعد از شامی که خودش از بیرون گرفت، سوغاتیها را بردم اتاق. در واقع بهانه بود بروم آنجا و اهورا هم دنبالم بیاید که تنها شویم. در را پشت سرش بست و روی تخت کنارم نشست.
یاد چیزی افتادم و خندهام گرفت: «یادته همینجا نشسته بودی، تهدیدم میکردی که این ازدواج مصلحتیه و فقط به خاطر مامانته؟»
اهورا: «تو هم که چقدر تهدید نکردی. هرچی گفتم جوابم رو دادی»
من: «خوب کردم»
داشتم تیشرتها را تا میکردم و او از بین آن همه جا، دقیقا ور دلم نشسته بود.
تیکه انداختم: «البته شب خواستگاری اون سر دنیا نشسته بودی، الان خدا نکنه دو دقیقه تنها بشیم…»
بی اهمیت بغلم کرد: «دیگه امروز همه حرفام رو بهت زدم، گفتم با تو خجالت ندارم»
من: «بعد همه میگن اهورا سرش بلند نمیشه یکی رو نگاه کنه! بچه مثبته، فلانه. خبر پرروبازیهای آقا رو ندارن»
به غرغرهای الکیام فقط میخندید. پاشدم لباسها را بگذارم داخل کمد که پرسید: «تو شرکت چی میپوشی؟»
من: «مانتو، کت، از این چیزا. چطور؟»
پاشد دنبالم آمد: «چه مانتویی؟ ببینم»
لباسهایم را نشانش دادم. همه را نظر داد: «این نه، این خوبه. اینم بد نیست…»
دو سه تا را تایید کرد: «خوب لباس بپوش»
من: «مگه بد میپوشم؟»
اهورا: «نه، منظورم اینه رسمی باشه. میخوای فردا بریم خرید؟»
خوشم نمیآمد بین لباسهایم بگردد و نظر بدهد. به زور کشیدمش کنار: «نمیخواد، فعلا همینا هست. بعدا خودم چند تا چیز میخرم»
حرفهای آن روز غروبش تازه داشت در مغز من مینشست و واضح میشد. تازه دچار سوال میشدم.
میخواست برود بیرون اما وسط اتاق نگهش داشتم: «اگه یه روزی نخوام کار کنم چی؟»
ساده گفت: «نکن. تصمیمش با خودته. بهت پیشنهاد کار دادم چون دنبالش بودی»
من: «اون وقت فکر نمیکنی پشتت رو خالی کردم؟»
اهورا: «نه. منظورم از حمایت این نیست… مامان من مگه کار میکرد؟ ولی همیشه پشت بابا بود. کار کنی یا نه، من سر حرفم هستم. یه زندگی راحت بهت میدم. هرچی درآوردی هم مال خودته…»
مخالفت کردم: «نه، اونطوری همه چیز زندگی میشه از تو. نمیخوام»
به رویم لبخند زد: «ببین، واسه همین میگم ازت خوشم میاد»
دیگر داشت از این جمله بدم میآمد.
با چشمانم غریدم: «هنوز از اون مرحله عبور نکردی؟»
خندید: «چرا، چند وقتی هست»
از حرص دادنم خوشش میآمد، مگر نه؟ من از مردان زندگیام شانس نداشتم. هم پدرم این اخلاق را داشت، هم برادرم، حالا هم اینکه قرار بود همسرم شود.
با آن قیافه ساده و مظلوم، کاری میکرد دست کم بگیرمش و حالا اینطوری سر به سرم میگذاشت. محکم زدم توی سینهاش و راه افتادم بروم که از پشت مرا گرفت. سرش را چسباند دم گوشم: «پس قبوله؟ روت حساب کنم؟»
سر چرخاندم که ببینمش. با این نگاه منتظر و دل نگران نمیشد لج کرد. گفتم: «آره، قبوله»
اهورا: «همینطوری با من راه بیا، همه دنیا رو بهت میدم ترانه»
گمانم دیگر قلبم باید به این تکان خوردنها عادت میکرد. به این زندگی جدید، به راهی که پیش پایم باز شده بود.
خندهدارترین جمله آن روز، همان لحظه در ذهنم پیچید: «دست امیر درد نکنه»
کاش اینا هم با امیر و حنا عروسی بگیرن ممنون وانیا جان امروز زودتر پارت دادی
عروسی بگیرن تموم میشهها 😂♥️
واقعا؟نمیخوای آرمان و الهه رو بیاری ایران با هم روبرو بشن داستان بشه؟😂😂
چراااا واسه همین نامزدیشون رو گذاشتم یه سال که وقت داشته باشم یه مدت عذابشون بدم 😂😈
گناه دارن لااقل زن و شوهر باشن قهر و آشتی داشته باشن دلهرش کمتره 😂
پارت جدید نمیدی وانیاخانوم
وانیا خانم صدبار اومدم تو سایت پارت نبوده نداری؟
فرستادم چند ساعته
خودم پشت هم دارم رفرش میکنم
ممنون