رمان پسر خوب – پارت ۴۳
شیر حمام زیر دستم غژ غژ صدا داد و وا شد. تا آب گرم شود، تکیه دادم به دیوار پشت سرم و ریزشش از روزنههای متعدد دوش را تماشا کردم… الهه داشت میآمد.
خب؟ به درک. مثلا میخواست چه کار کند؟ خیال من که از اهورا راحت بود.
رفتم زیر آب. کفِ سرم که خیس شد، انگشتانم را که کشیدم لای موها، بوی شامپوی نارگیلی که پیچید، کم کم احساس سبکی کردم… که چی؟
با هرکس دیگری هم ازدواج میکردم، گذشتهای با خود داشت. دوست دختری، چیزی. درست که مال این یکی شده بود زن برادرش… اما دوستم داشت. پس چه مرگم بود؟
شامپو بدن ریختم روی لیف نارنجی و کف درست کردم. کشیدم روی پوستم. به پهلویم، به پاها، گردنم. خاطرات چند ساعت قبل آمد سراغم… تولد آن سال، زیادی متفاوت با آنچه انتظار داشتم گذشت. از یادآوریاش با خودم خندیدم.
جایی از این تن نمانده بود که بازیچه دستش نشده باشد و من از تمامش لذت بردم. لحظه لحظهاش را خواسته بودم… ترانه عاقلی در سرم بود و میپرسید که چه کردی؟ به همین سادگی؟ هنوز حتی عقد نکرده بودیم.
اما داشت زیادی حرف میزد. نامزد بودیم، قرار بود ازدواج کنیم، چه فرقی داشت حالا یا دیرتر؟ به کسی چه؟ نه گناه بود، نه هیچی. دوتا آدم بزرگسال بودیم و تصمیمش با خودمان.
حمام کردم و آمدم بیرون. تا جلوی آینه لباس بپوشم، به خودم قول دادم: «تا چیزی ندیدی، تا اتفاقی نیافتاده حرص و جوش الکی نمیخوری. نمیشی نامزد حسودِ روانی»
موهایم را خشک کردم و رفتم روی تخت که بخوابم. از فکر اینکه چند ساعت بعد میروم شرکت و دوباره میبینمش قلبم خوشحالتر تپید.
خودم را زیر پتو جمع کردم و گفتم گور بابای آن دختره. حق نداشت نیامده لحظات خوب رابطه ما را خراب کند. چند روزی اینجا بود و میرفت تا شاید چند سال بعد. چشم اهورا نمیرفت دنبال او، مطمئن بودم.
اهورا آن شب کمی بهم ریخت اما خودش را جمع کرد. پیش خودم توجیهش میکردم که حتما شوکه شده، که طبیعی است چون از آنها خوشش نمیآید. او هم مثل خودم بعد از روز خوبی که داشتیم، نمیخواست همچین خبری بشنود و حالش گرفته شد. همین.
صبح هم که آمد شرکت عادی بود، بهتر از عادی.
من معمولاً پیش از او میرسیدم. محض اطمینان یک سری جملات روحیه بخش آماده کردم، که نکند هنوز از خبر شب قبل ناراحت باشد.
داشتم میزش را مرتب میکردم که صدای منشی از بیرون اتاق آمد: «سلام آقای مهندس»
قدمهایم را تند کردم که برسم دم در. داشت با محمدرضا حرف میزد، تا چشمش به من افتاد لبخند زد: «سلام»
نه، انگار بی هیچ حرفی، به تفاهم رسیده بودیم که آن دوتا اهمیتی ندارند. خیالم راحت شد.
منتظر شدم حرف زدنش تمام شود و بیاید اتاق. تا در را بست، بوسهای روی صورتم گذاشت: «چطوری؟»
من: «خوبم… پس روابط کاری چی میشه؟»
نیمچه خندهای کرد و رفت که پشت میزش بنشیند: «رئیس خودمم، روابط کاری رو من تعیین میکنم»
دیگر زیادی حالش خوب بود. داشتم نتیجه اتفاقات دیروز را میدیدم؟ از این به بعد اینطوری خوش اخلاق میشد؟ انقدر تأثیر داشت؟
به خودم گفتم: «اینکه بدتر از منه»
سعی کردم جدی باشم و خندهام را جمع کنم. فعلا سرکار بودیم: «ده با آقای نهاوندی جلسه داری»
کنار صندلیاش ایستادم، تبلت را برداشتم که نتهایش را بدهم دستش: «بابات گفت اگه خواست چونه بزنه زیر ده درصد نیا، هزینه شیپینگ افزایش داشته برامون نمیصرفه…»
گوشه کتم چندبار آرام کشیده شد. نگاهش کردم: «بله؟»
بیخیال هرچه گفتم، پرسید: «ناهار بریم بیرون؟»
من: «کار داریم»
اهورا: «کار بمونه. بریم ناهار، بعدش میخوام ببرمت انبار»
چند وقتی قرار بود برویم انبار را نشانم بدهد اما فرصت نمیشد. قبول کردم: «باشه. به شرط اینکه الان حواستو جمع کنی. باید قرارداد نهاوندی رو تمدید کنی»
با روحیه خیلی خوبی صاف نشست و صندلیاش را کشید جلو: «چشم»
من: «ده درصد هم کمه، روی پونزده ببند»
اهورا: «پونزده درصد؟ چطوری راضیش کنم؟»
من: «اون با خودت. تو میتونی»
نهاوندی که آمد ساعت از ده گذشته بود. با اهورا رفتم دم در استقبالش و بعد از اتاق خارج شدم که به مذاکرهشان برسند. یک ساعت و نیمی حسابداری بودم برای چک کردن یک سری گزارشات و درآوردن اشتباهاتش. کارم که تمام شد احمدآقا صدایم زدم: «ترانه یه دقیقه بیا اتاق من»
جواب سیتی و آزمایشات همسرش را داد دستم: «اینا رو میخونی باباجان؟ ببین چی نوشته، انگلیسیه»
من: «چرا نبردید دکتر؟»
احمدآقا: «عصر نوبت داریم. میخوام خیالم راحت بشه»
نشستم کلمات تخصصیاش را درآوردم ببینم یعنی چه. به نظر وضعیت بدی نبود، یعنی بیشترش را نوشته بود تغییری نکرده اما چندتا را هم گفته بود بهتر شده است.
احمد آقا گفت: «پس خوبه، مرسی بابا»
حس میکردم کمی خسته است.
از همان دیشب بعد از تماس آرمان، هرچه ماهرخ خانم خوشحال بود، احمدآقا مشوش به نظر میرسید. حالا هم همانطور، هی میرفت در فکر.
پرسیدم: «شما خوبید؟ میخواید بگم براتون چایی بیارن؟»
احمد آقا: «نه نمیخواد. چه خبر؟ با اهورا خوبید؟»
گاه به گاه اینگونه سوالات میپرسید. هر بار هم به شوخی میگفت اگر شکایتی از پسرش دارم، لب تر کنم تا برود گوشش را بکشد.
لبخند زدم: «آره، نگران ما نباشید. همه چیز خوبه»
یک خدا را شکری گفت و همین. آن روز شبیه خود همیشگیاش نبود. میدانستم که نگران است آرمان بیاید و گند دیگری بزند… با آنچه من شنیده بودم حق هم داشت.
هنوز آنجا بودم که سر و کله اهورا پیدا شد. چند ضربه به در باز اتاق زد و پیروزمندانه آمد داخل: «پونزده درصد آوردم روی قرارداد»
رو کرد به من که ببیند واکنشم چیست.
با خوشحالی گفتم: «دیدی تونستی!»
کمی با پدرش صحبت کرد و گزارش جلسه را داد. باز برگشت سمت من: «تو رفتی حسابداری؟ حل شد؟»
پوشهای را از روی میز برداشتم: «آره، تمومش کردم»
اهورا: «پس بریم منم یه دور چک کنم، بعدش میریم ناهار. بابا شما کاری نداری؟»
پدرش ما را مرخص کرد. کارها را انجام دادیم و راهی شدیم تا در رستورانی همان دور و اطراف ناهار بخوریم. وسط غذا خوردن یادم آمد از صبح الهه را فراموش کردهام. نه، شاید میشد اهمیت نداشته باشد. اما خب در مورد آرمان…
من در خانواده اهورا، پدرش را بیشتر از همه دوست داشتم. آنطور دیدنش باعث میشد دلم کمی شور بزند. نمیفهمیدم آرمان چطوری پسر همین مرد است، چطور برادر این دوتاست. چرا اینطوری از آب درآمده بود؟
طاقت نیاوردم زبان به دهان بگیرم. به اهورا گفتم: «بابات انگار یه ذره دلواپس بود»
بین غذا خوردن متوقف شد: «چرا؟ قرار بود جواب آزمایشای مامانو بگیره. نکنه…»
سریع گفتم: «نه، نه. جوابا رو دیدم، همه چیز خوب بود. واسه اون نه»
کمی من و من کردم: «فکر کنم به خاطر آرمان… دیشب که شنید…»
از گفتن پشیمان شدم. اخم هایش رفت در هم و دست از غذا کشید: «خب؟»
من: «همین دیگه، انگار ناراحته»
نباید اسم آن لعنتی را میآوردم. رویش حساس بود.
اهورا: «میدونی که آرمان چجوریه. واسه همون چیزاست»
من: «درسته… تو که ناراحت نیستی، هستی؟»
رفت توی فکر: «خوشحالم نیستم. ترجیح میدم نبینمش»
خب، بار دیگر با موفقیت روحیهاش را خراب کرده بودم. پیتزای بزرگی روی میز بینمان بود. آرام هلش دادم سمت اهورا: «غذاتو بخور، بهش فکر نکن»
خودم شروع کردم به خوردن، شاید که او هم به من بپیوندد اما نه. خیلی جدی نگاهش خیره به من بود.
به شوخی غرغر کردم: «چیه همش نگاهم میکنی؟»
او اما جدی گفت: «نگرانتم»
من: «نگران چی؟»
اهورا: «نمیدونم چی تو سرت میگذره… قراره اونا رو ببینی، چه فکرایی کنی…»
من: «هیچی، فکری نمیکنم»
حقیقت نداشت اما خب، قرار بود حداقل فکرهای بیخود را فاکتور بگیرم. غذا را گذاشتم کنار. دست اهورا که روی میز بود را گرفتم و فشردم: «من بهت اعتماد دارم. باشه؟»
سر تکان داد: «فقط نمیخوام بین من و تو چیزی خراب بشه. میخوام همینطوری خوب پیش بره»
تلاش کردم تا جای ممکن صدایم اطمینان بخش باشد: «خوب پیش میره، نگران نباش. نمیذاریم خراب بشه»
…
انبار از آنچه تصور میکردم بزرگتر بود. سقفی بلند داشت و مساحتی بسیار زیاد. بخش زیادی از فضایش را قفسه بندی کرده و اجناس مختلف چیده بودند.
تا اهورا همه جا را نشانم دهد، امیر هم رسید. روز بعد بارگیری داشتند و میخواست لیست بردارد. اهورا در دفتر انبار کار داشت، پس من با امیر رفتم که ببینم او چه میکند. آن یک ماهه فهمیده بودم که بخش فروش برایم جالبتر است. اینکه امیر خیلی مشتاق در مورد کارش حرف میزد بی تاثیر نبود.
چندتا برگه کاغذ را زده بود روی یک تخته شاسی صورتی جیغ و خرچنگ قورباغه چیزهایی مینوشت.
پرسیدم: «این مال حنا نیست؟»
نگاهی به تخته انداخت: «چرا. دو سه تا داشت، اینو برداشتم»
من: «رنگ بهتر پیدا نکردی؟»
امیر: «یکیش عکس تیلور سوئیفت داشت، یکیش بیتیاس. دیگه این سادهترینش بود… چطوری شما؟ چه خبر؟»
یک طور منظورداری این را پرسید و میدانستم خبر از چه میخواهد.
گفتم: «من خوبم. ولی بابات یه ذره هول کرده، نه؟»
امیر: «بابت آرمان؟»
من: «آره»
پوفی کشید: «میاد فوقش دو هفته اینجاست، یه کم تحمل کنیم تمومه»
من هم همینطور فکر میکردم.
سرکارگر انبار آمد و چند دقیقهای با امیر صحبت کرد. وقتی رفت بحث قبلی را ادامه دادیم: «بهترین رویکرد با آرمان بیخیالی و توجه نکردنه. بفهمه کسی نگران دیوونه بازیاشه بدتر میکنه»
من: «مثلا میخواد چیکار کنه؟»
امیر: «هر کار احمقانهای که فکرشو کنی. پارسال یک ماه موند، من سه بار رفتم بیمارستان. دفعه آخر معدم رو شستشو دادن»
من: «برای چی؟»
امیر: «مسمومیت با الکل… چیز خاصی نبود»
چیز خاصی نبود؟ همینقدر عادی؟ اگر نگران نبودم هم حالا شدم. هشدار دادم: «امیر برادرت رو نبینی خراب کنی. دم عروسی نزنی زیر قولت»
امیر: «نه بابا، حواسم هست»
اهورا داشت میآمد سمت ما، پس ساکت شدیم. پیش از اینکه به ما برسد امیر آهسته گفت: «مواظبش باش»
من: «چی؟»
اما جواب نداد و رفت دنبال کارش. مواظب کی باشم؟ اهورا؟ برای چی؟ اینکه الان گفت چیزی نیست… با لبخند برگشتم سمت اهورا و خودم را زدم به آن راه.
پرسید: «امیر چی میگفت؟»
من: «هیچی، درباره کارش توضیح میداد»
اهورا: «پس فروش دوست داری؟»
من: «آره. بیشتر با آدما در ارتباطن، خوشم میاد»
شروع کردیم در انبار قدم زدن. فکر کردم شاید ناراحت شود که کار دیگری را بیشتر از کار با خودش دوست دارم، اما گفت: «اگه بخوای هر وقت پوزیشنی بود میتونم تو رو پیشنهاد بدم بری اون بخش»
من: «واقعا؟ همچین کاری میکنی؟»
اهورا: «چرا که نه. اما اونطوری باید مصاحبه بدی… بهت گفتم انبار مال خودمونه دیگه؟»
گفته بود. یک دفعه در مورد دفتر شرکت پرسیده بودم، گفت آنجا اجارهای ست، اما انبار متعلق به خودشان است. این بار این نکته را هم افزود: «یک سومش مال منه»
من: «مال خودِ خودت؟»
سر تکان داد: «پارسال میخواستیم ظرفیت رو اضافه کنیم، اون قسمت سمت چپی رو من خریدم اومد روش»
با شناختی که این مدت از او و حساب کتابهای دقیقش پیدا کرده بودم، پرسیدم: «حتما اجارهش رو هم میگیری؟»
اهورا: «صد در صد. شرکت مال یکی دیگه ست، من ملکم رو مجانی بدم؟»
اینجور جاها امیر به او میگفت خسیس، من باز هم میگذاشتم پای اقتصادی بودنش.
اهورا: «ولی میخوام بفروشمش به بابا»
من: «چرا؟»
نگاهش بامزه شد. تعللی هم کرد انگار که داشت فکر میکرد چطوری بگوید: «دارم جمع و جور میکنم… اگه بشه یه خونه بخریم»
خانه بخریم؟ جدی جدی؟ برای خودمان؟
امیر با تخته شاسی صورتیاش برگشت و نشد که چیزی بپرسم. یک ربع هم ماند و حرف زد. بی قرار ایستاده بودم ببینم کی تمامش میکند. آخر اهورا گفت: «ما بریم دیگه امیر. باید برگردیم شرکت، برو زودتر تمومش کن»
به من هم اشاره زد که برویم بیرون. جلوتر از خودش با قدمهای تندی راه افتادم.
تا سوار ماشین شدیم پرسیدم: «واقعا میخوای خونه بخری؟»
اهورا: «آره. با بابا حرف زدم، گفت سهم انبارم رو میخره. البته گفت یه کمکی هم میکنه»
من: «چرا زودتر نگفتی؟ کی با بابات حرف زدی؟»
اهورا: «دیگه فکرش زد به سرم… ناراحت شدی؟»
من از خوشحالی روی صندلی بند نبودم: «نه… فقط یهو گفتی، استرس گرفتم»
ذهنم به سرعت داشت کار میکرد. نقشه خانه میکشید، وسایل زندگی انتخاب میکرد… اول هرچه گفتم: «میشه نزدیک خونه حنانه اینا باشه؟»
دوباره حالش خوب شده بود: «هر جا بخوای میشه… ببرمت خونه یا میای شرکت؟»
از روی حواس پرتی سوالش را نشنیدم: «چی؟»
به هیجان زدگیام خندید: «میای شرکت؟»
من: «میام، آره. کی قراره بفروشیش؟»
اهورا: «همین یکی دو ماهه. بابا باید یه پولی جابجا کنه، به این سرعت نمیشه»
یکی دو ماه هم از نظر من سریع بود. گوشی را درآوردم که به حنانه خبر بدهم. پیامم را هم نوشتم اما قبل فرستادن متوقف شدم: «به حنا بگم؟ نه… نگم؟»
اهورا گفت: «فعلا نگو. بذار قطعیتر بشه»
من: «آخه ذوق دارم… با کی حرف بزنم؟»
اهورا: «با من. چه خونهای میخوای؟ بگو هرچی دلت میخواد»
گوشی را گذاشتم در کیفم و شروع کردم برایش رویابافی کردن: «ببین اول اینکه نورگیر باشه، دل آدم توش نگیره… آشپزخونه اگه پنجره داشته باشه عالیه… بالکنم خوب میشه… کلا خونه دلبازی باشه، میدونی چی میگم؟»
به حرفهایم میخندید: «مثل انباری من نباشه»
من: «آفرین! دقیقا»
…
آرمان خیلی زود خبر داد یکی از همان اولین روزهای دی ماه پرواز خواهند داشت و هیچکدام ما انتظارش را نداشتیم به این زودی بیایند.
پیش از آمدنش شب یلدا بود و من و حنانه تازه عروس. از قبل قرار و مدار شب چله را گذاشته بودیم که مهمانی باشد در خانه خاله نسرین.
لباس خریدیم، مهمان دعوت کردیم، نوبت آرایشگاه گرفتیم. همه چیز حاضر و آماده بود که ماهرخ خانم گیر داد: «صبر کنیم یه هفته دیرتر، آرمان اینا باشن»
تمام فکر و ذکر این زن دیگر آرمان و الهه بودند. از هر ده جملهای که میگفت، نه تا و نیم به آن دوتا ربط داشت. میفهمیدیم که ذوق دارد اما خب… حنانه حرص میخورد: «یه یلدایی چیه که حتما باید باشن؟ فامیلای ما دعوتن، یکی یکی زنگ بزنم چی بگم؟»
خوشبختانه شب یلدا تاریخش ثابت بود و جابجا نمیشد. امیر رفت با مادرش حرف زد که کوتاه بیاید. موفق شد اما ماهرخ خانم تمام و کمال طاقت نیاورد.
در مهمانی یک زنجیر و پلاک به حنانه کادو داد، یکی هم به من. سپس به همه اعلام کرد یکی لنگه همینها برای الهه عزیزش خریده و منتظر است بیاید که هدیهاش را بدهد.
من همچنان سعی میکردم نسبت به هرچه حول محور الهه بی توجه و بیخیال باشم، اما حنانه نه. میرفت روی اعصابش.
میشد گفت تنها عضو خانواده که از بازگشت آرمان خوشحال است، مادرشان بود. از همان فردای تولد من، تمیزکاری خانه و تدارک دیدن را آغاز کرده بود. دو پسر دیگرش، چندان از این شوق و ذوق مادر، راضی نبودند.
اول دی به درخواست امیر جلسه چهار نفره تشکیل داده بودیم، در همان کافه حیاط دار دفعه پیش. باز اهورا نشسته بود مقابلم و نگاهم میکرد. این بار نه با کینه، هر چند که حوصلهاش هم سرجا نبود.
امیر بدتر از او: «چه اصراریه به همه بگه آرمان قراره بیاد؟ دیروز مهراب بهم زنگ زده، مرتیکه بیشعور نفهم…»
اهورا: «چی میگه؟»
امیر: «میگه آرمان داره میاد ببریم زنمون رو قایم کنیم؟ گفتم اگه ازش مطمئن نیستی ببر قایم کن! خجالت نمیکشه»
حنانه: «زنش بفهمه همچین حرفی زده تیکه پارهش میکنه»
امیر: «همین! خانمش خوبه، خودش گاوه»
اهورا سر تمیزکاریها غر میزد: «اومده میگه اتاقت رو مرتب کن. مگه آرمان قراره بیاد اتاق من بمونه؟ کل خونه رو ریخته بهم. گرد و خاک میره تو ریهش. پریشب نفسش درنمیومد، بردمش اورژانس»
امیر: «انگار سفیر فرانسه داره میاد»
ضمن نسبت دادن چند صفت ناجور به آرمان، ادامه داد: «خوبه امسال تو اون خونه نیستم، کمتر ریختشو میبینم… حنا خانم، شما هم اگه پرسید خونتون کجاست آدرس ندی. یه چیز پرتی بگو که پیدا نکنه»
حنانه: «آره! مثلا من نگم، مامانت آدرس دقیق نمیده!»
امیر کاری به تیکه و کنایههای حنانه به مادرش نداشت، اهورا اما چپ چپ نگاه میکرد.
پرسیدم: «حالا چند وقت هستن؟»
امیر: «نمیدونم، چهارم میان… گفت عروسی ما هستن. حتما تا چند روز بعدش میمونن… شِت، میشه نزدیک یک ماه؟!»
دست دراز کرد سمت اهورا که داشت پاکت سیگارش را بیرون میآورد: «یکی بده من»
پیشخدمتی برای آوردن سفارشها آمد. غروب بود، تازه از شرکت آمده بودیم و من گرسنه بودم. یک ظرف پاستای سفارشیام را گذاشت مقابلم. میخواستم شامم را همانجا بخورم و بروم خانه.
به اهورا اشاره زدم: «تو هم میخوری؟»
سرش را به نشانه نه تکان داد و رو به امیر کرد: «یه اتاق بهم اجاره میدید چند هفته بمونم؟»
حنا که کنارم نشسته بود، آمد جلو تا به غذایم ناخنک بزند: «هر وقت خواستی بیا خونه ما، تعارف نکن»
حواسم یکسره به اهورا بود. بابت الهه خیالم از او راحت بود… بابت آرمان نه. میدانستم سختش است با هم در یک خانه باشند. خصوصاً اینکه یک بار اشاره کرد مادرش اصرار دارد با هم آشتی کنند. با شناختی که از ماهرخ خانم داشتم، بعید نبود او را تحت فشار بگذارد.
امیدوارانه گفتم: «بالاخره چند روزم میرن خونه پدرزنش بمونن، نه؟»
پیش چشمانم، نگاه عجیبی بین امیر و اهورا رد و بدل شد.
حنا جواب داد: «نه با اونا قطع رابطهان. بعد اون قضایا بابای الهه میگه دیگه برو برنگرد و…»
داشت تعریف میکرد اما حواس من پرت شده بود. سر اهورا تکان نامحسوسی خورد، انگار که به برادرش اشاره زد و امیر هم برگشت که قهوهاش را بخورد. چرا؟ منظورشان چه بود؟
حنانه: «بعد دیگه، فکر کنم شیش سال هست اصلا مامان و باباشو ندیده»
نگاه من هنوز به اهورا بود: «واقعا؟»
حنانه: «آره. نگفته بودم؟»
من: «نه»
اهورا سرش پایین بود. چرا رفت توی فکر؟ سوال خاصی که نپرسیدم. حتما خیال کردم سر تکان داده، یا شاید هم مسئله چیز دیگری بود.
امیر گلویش را صاف کرد که توجه اهورا بیاید سر جایش: «تو حواست به مامان باشه، بابا با من»
شاید درباره همینها بود. خل شدی ترانه؟ درباره خانواده الهه چرا باید بهم اشاره بزنند؟ نگران مادرش بود، همین.
چنگال زدم توی پاستای آلفردوی زیادی خامهایام. عطر سیر و آویشن میداد و دلم ضعف میرفت.
امیر آن سر میز آه جگرسوزی کشید و خیلی جدی اعلام کرد: «وینتر ایز کامینگ!»
زمستان داشت از راه میرسید.
خب خب… تا اینجا از بین تمام شخصیتا از کی خوشتون نمیاد؟ کی رو اعصابه؟ کیو دوست دارید؟ بهم بگید مرسی ♥️✨
از همین حالا هم از ماهرخ خانم و الهه و ارمان بدم میاد
ماهرخ خانم مادرشوهره دیگه 😄
ندیده از آرمان و الهه بدم میاد و
شخصیت خوبه داستانم که آقا اهوراست دیگه😜
اهورا رو هر کاری میکنم یه کم بد نمیشه 😂
ذاتش خوبه دیگه چکار داری بچه رو بدش کنی ولی حنانه گاهی رو اعصابه با قهر کردناش،ماهرخ خانم رو نمیشه بهش ایراد گرفت مادره دیگه و عاشق بچه هاش بخصوص پسر بزرگش هرچند خطاکار
از حرف نزدن اهورا حرصم میگیره.رک وراست بگو چته
گفتم سعی میکنم واقع گرایانه باشم. مردا هم معمولا همینن 😄♥️
موافقم
شخصیت ترانه رو تاحدودی دوست دارم مستقل نبودن و وابسته بودن اهورا رو مخه
خب خوبه چون هدفم همین بوده 😅
سلام وانیا خانم استراحت کردی عزیزم خیلی نبودنت سخت بودا خوشحالم امروز هستی گلم 🌹😍
منم به اندازه ترانه و اهورا استرس دارم برا اومدن الهه و آرمان خدا بخیر کنه انگار آرمان کارش فقط قاپیدن زن دیگران نیست خرابکاریای دیگه ای هم داره😂😂
سلام عزیزکم 🌹😍🎀
من بین شخصیتها ترانه رو بیشتر دوست دارم چون خیلی شبیه خودمه حتی فوبیای زایمانش.از الهه بدم میاد چون یه خورده رومخ به نظر میاد حس خوبی بهش ندارم به نظرم شاید زندگی ترانه رو بهم ریخت 😐😬 .
دستت طلا وانیا جانم با این پارت باحالن😍❤️خیلی دلم برات تنگ شده بودا 😍🥺
دل خودمم تنگ بود عزیزم ♥️😍
الهه و آرمان رو من چیزی نمیگم بذارید فردا برسن 😈
مرسی عشق ❤️
پس تا فردا صبر میکنم عشقم😅
عالی عالی.ممنون
♥️♥️♥️
عالی و همه چی تموم فدات وانیا جون رمانت خیلی روان و دلپذیره دستت طلا من خیلی از زن داداش ترانه مریم خوشم میاد و اهورا که با اینکه در حقش ظلم شده ثبات داره و مسئولیت پذیره
مریم رو خودمم دوست دارم 🤭♥️