نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان پسر خوب

رمان پسر خوب – پارت ۴۵

4.4
(62)

پیش از آن شب در ذهن من آرمان پسر همین احمدآقا بود. هر چه هم دیگران بد می‌گفتند، من عادت نداشتم آدم‌ها را سیاه و سفید ببینم. او هم ته تهش داداش امیر و اهورا بود. فقط شاید کمی شیطان، کمی دچار مشکل… اما دیگر مطمئن نبودم.
ناگهان گویی در یک جهان انیمه‌ای بودیم، با یک شرور خل و دیوانه‌ی اغراق شده. نمی‌دانستی حتی جوابش را چه بدهی.
به قول امیر شاید تنها راه این بود که خودت را به بی خیالی بزنی و نشان ندهی نگرانش هستی. که اهورا در این یک مورد موفقیتی نداشت.

بعد از شام تا کمک کنم میز را جمع کنیم، اهورا ناپدید شد. رفتم بیرون، چون به خیالم آنجا در حال سیگار کشیدن پیدایش می‌کردم اما نبود. رفتم انباری سر زدم، در را به رویم باز کرد.
تا پایم رسید داخل، تا در را بستم، شروع کرد: «بهت گفته باشم، جلوی این عوضی درست لباس می‌پوشی»
چرا یک دفعه زده بود در خط اینجور صحبت‌ها؟
من: «مگه غلط پوشیدم؟»
اهورا: «ببینم لباس باز تنته…»
چه می‌خواست بکند؟ پریدم وسط حرفش: «من کی اونطوری پوشیدم؟ چی میگی؟»
انگار نمی‌شنید، صدایش رفت بالا: «نمی‌بینی چه چشمای هرزی داره؟ مرتیکه لاشیِ…»
خواست فحش ناجوری بدهد اما خودش را با غرولندی ساکت کرد. به برادرش چه بد و بیراهی میگفت؟ به کدام کس و کارش توهین میکرد؟
دیدم بحث فایده ندارد، نمی‌فهمید طرف خودش هستم. سعی کردم کمی مظلومیت بریزد در صدایم: «چشم، باشه… من که حرفی نزدم»
نفسش را با حرص داد بیرون. با دست چشمانش را پوشاند و ناله عجیب غریبی کرد: «لعنت به من، لعنت»
یهو زد زیر خنده و دیگر واقعا داشتم می‌ترسیدم. قلبم ناجور میزد. با ترس و لرز نزدیکش شدم. دستانش را گرفتم و آوردم پایین. باز درمانده بود آن چشمانش.
خواهش کردم: «تو رو خدا، جون ترانه… یه کم آروم بگیر. حرف بزن، چیه؟ چرا اینطوری میکنی؟»
اهورا: «چرا؟ من همش میگفتم… من فکر می‌کردم خوب شدم»
دوباره خندید، خیلی تلخ و غمبار: «فکر می‌کردم بعد شیش سال برام مهم نیست»
دستش را کشیدم: «بیا یه کم بشین، میگم جون ترانه… بیا»
او را با خودم نشاندم لبه تخت. چشم دوخته بود به من اما انگار ذهنش جای دیگری سیر میکرد. دستم را گذاشتم کنج صورتش و نوازشش کردم: «اهورا؟»
بی صدا خم شد و سر گذاشت روی سینه‌ام. دست بردم لای موهایش و رویش را بوسیدم. در ذهنم التماس میکردم به گذشته فکر نکند. به هرچه بین او با یک زن دیگر گذشته. حتی اگر بد تمام شده. دوتا لحظه خوبم آن میان بوده، نه؟ نباید میرفت آنجا. حق نداشت.
باز صدایش زدم: «اهورا؟»
گفت: «جان؟»
محکم‌تر چسباندمش به خودم: «حرف بزن برام. چی تو سرته؟»
اهورا: «فکر میکردم یادم رفته»
آخ. دست خودم نبود، بغضم گرفت: «تو گفتی به الهه فکر نمیکنی»
درجا صاف نشست: «به اون نه، هیچوقت. باور کن نه…»
من: «به چی دیگه؟»
اهورا: «به اینکه… به اون شکست. حس کثافتی که داشت. به کارای آرمان. دارم روانی میشم ترانه… گند میزنه تو همه چیز، میدونم. پیشت خرابم میکنه. تو رو ازم میگیره»
نه، فکرش من بودم. به من فکر میکرد فقط، نه هیچکس دیگر.
جدی‌تر ادامه داد: «نمی‌خوام چشمش بهت بیافته، اسمتو بیاره. نمیخوام حتی هوایی که نفس کشیدی بهش بخوره… میخوای بدونی از وقتی رسیده به چی فکر میکنم؟ که بدزدم ببرمت یه جا، تا وقتی اینجاست زندونیت کنم»
برای خودش خندید. زده بود به سرش. باید تا کسی او را اینطوری ندیده جمع و جورش می‌کردم: «نگام کن اهورا»
سر بلند نمیکرد. ناچار شدم صورتش را بگیرم و بچرخانم سمت خودم: «میگم نگام کن… بخواد گند بزنه تو بهش اجازه میدی؟»
سعی کرد رو برگرداند اما نگذاشتم: «نه، میخوام بدونم. میذاری هر کس و ناکسی بیاد بین ما دوتا؟ انقدر برات بی ارزشم؟»
اهورا: «نه، معلومه که نه… چیکار کنم؟ تو که نمی‌شناسیش»
اعصابم خرد میشد از این اخلاقش: «من اونو نمیشناسم، ولی خودمو چرا. من به این سادگی ولت نمی‌کنم برم. اگه فکر می‌کنی مثل اون دختره‌ام…»
اهورا: «منظور من این نیست»
من: «منظورت چیه؟ هزار جور قول ازم گرفتی، کنارم باش، حمایتم کن، چه میدونم… همشو قبول کردم. الان خودت جا میزنی؟»
غر میزدم و ساکت نشسته بود گوش میداد.
آخرش هم بهتر بود زبان باز نکند: «بهت گفتم تهش همون آدم ضعیفم. تو هم گفتی همینو میخوای. اینم من»
چند ثانیه نگاهش کردم و از حرص مشت محکمی زدم توی بازویش. آخر مرا هم با خودش روانی میکرد.
پاشدم رفتم بیرون، چون داشتم در آن دخمه خفه میشدم. یکی از آن یکی دیوانه‌تر! هر کدام یک جور مشکل داشتند. باید کل این خانواده را قتل عام میکردم و خودم را خلاص.
کمی هوا تازه کردم و برگشتم بالای سرش. با همان قیافه کلافه و خسته نگاهم کرد.
گفتم: «میدونی ببینه اعصاب نداری، بدتر اذیتت میکنه؟»
سر تکان داد.
من: «پس جلوش عادی باش»
باز صورتش را گرفتم بین دوتا دستم که مجبور باشد نگاهم کند: «یه راهی پیدا کن. انقدرم به خودت نگو ضعیف، محکم باش»
دهان باز کرد و میدانستم قرار است بهانه بیاورد پس سریع‌تر از او گفتم: «تو رو خدا نگو اشتباه کردم»
چی می‌گفتم من که درست شود؟ چرا هر چه می‌گذشت بلدش نمی‌شدم؟
خم شدم که بغلش کنم و سر گذاشتم روی شانه‌اش: «جز خودت هیچکی نمیتونه خرابش کنه، باور کن»
دوبار بغض راه گلویم را بست: «من بهت اعتماد دارم‌. روت حساب می‌کنم چون هزارتای اون مردی، آدم حسابی‌ای. چون لیاقتشو داری… خواهش می‌کنم ازت، نگو اشتباه فکر کردم»
دستانش محکم پیچید دورم: «من بلد نیستم مثل تو باشم»
من مجبور بودم، همین. زندگی من چیزی نبود جز اجبار و او این یک قلم را تجربه نکرده بود. درکش نمی‌کرد. پس چی روی همچین آدمی جواب می‌داد؟
سر چرخاندم و با خدای جنگ چشم در چشم شدم… یک چیز بیخودی در ذهنم جرقه زد. امید میخواست این لعنتی، باید مثل کریتوس جعبه پاندورا را پیدا میکرد.
همانطور در آغوشش، نشستم روی پاهایش و سر چسباندم به گوشش: «ببین چی میگم… سال دیگه که آرمان بیاد، سالهای بعدتر، ما خونه خودمونیم. دیگه اینجا نیستی، مگه نه؟»
چنگ زدم به پشت لباسش. نمی‌دانستم گوش میدهد یا نه. اگر نمی‌داد میزدم گریه. یک بهانه دیگر اگر می‌آورد من هم رد می‌دادم.
از صدایم پیدا بود حال بدم: «به خونمون فکر کن، به آینده، به هرچی قراره با هم بسازیم. به اینکه میریم دنبال زندگیمون راحت میشی. امسال رو دووم بیار… به خاطر من اهورا. یه راهی پیدا کن، قوی شو»
صدای نفس کشیدنش می‌آمد. در سرم خواهش میکردم دیگر حرف اشتباهی نزند.
آخر زمزمه کرد: «میدونم حالم بده. میدونم فکر می‌کنی مشکل دارم…»
من: «نه»
اهورا: «فقط ولم نکن»
من؟ فکر می‌کرد من ولش می‌کنم؟ خودکشی حساب میشد این کار برایم. دستانم محکم‌تر شد به دورش. جانم وصل بود به این جانی که سر هیچ و پوچ می‌آزرد.
تنها یک جمله مانده بود برایم. گذاشته بودم برای وقت بهتری، زمانی که حالمان خیلی خوب است. اما دیگر اهمیتی نداشت. انگاری روز مبادا بود الان.
سر بلند کردم که وقت گفتنش او را ببینم. هیچی نشده چشمانم پر اشک شد: «خیلی دوستت دارم، خیلی»
اخم‌هایش کمی وا شد. نگاهش گرم گرفت.
موهایم را زد کنار و اشک‌هایم را پاک کرد: «من بیشتر، خیلی زیاد»
غصه داشت باز هم اما آرام گرفته بود. مدتی را همانجا ماندیم، در سکوت صورتش را نوازش می‌کردم. حداقل دیوانه بازی درنمی‌آورد. مطمئن نبودم اگر برگردیم و دوباره آرمان را ببیند چه می‌کند.
فکر من دنبال حسادت‌های زنانه بود، حواسم نبود به ضربه‌هایی که دیده. به اینکه از تکرار تجربیاتش می‌ترسد. فکرش دنبال کسی نمی‌رفت، نه. نگرانی خود مرا داشت، می‌ترسید از دستم بدهد.
باز نفسم درنمی‌آمد در آن فضای بسته و باید می‌رفتم بیرون.
قبل اینکه برخیزم یادم افتاد بگویم: «در ضمن هرجا بخوای خودت همراهت میام، لازم نیست منو بدزدی!»

در راه برگشت پیش بقیه، داداشم زنگ زد. سپهر را دستگیر کرده بودند: «بردنش بازداشتگاه. شب اینجاییم، صبح راه می‌افتیم»
خوشحالی من بیشتر از بابت این بود که امیر بازمی‌گشت.
قبل اینکه برویم داخل به اهورا گفتم: «میخوای خودمو بزنم به مریضی، بپیچونیم بریم؟»
اما لازم نشد. بخت با ما یار بود، البته با پریا نه.
تا در را باز کردم حنانه آمد سمتم: «بابای پریا فوت شده»
من: «کِی؟»
حنانه: «امروز صبح، الان پیام داد»
حاضر شدیم همراه اهورا رفتیم خانه پریا این‌ها.
یک هفته‌ای درگیر مراسمات و رفت و آمد بودیم و اهورا هم همین بهانه را داشت که زیاد خانه نرود. هرجا میرفتم همراهم می‌آمد. بد بود؟ نه. میخواستم همینطوری بچسبد به خودم که خیالم راحت باشد.
سر صبح از خانه می‌آمد بیرون و آخر شب برمی‌گشت.

واقعه بعدی این بود که آرمان آمد شرکت.
خوشبختانه آن روز اهورا انبار بود. تا آرمان اینور و آنور سرک بکشد، در اتاق را قفل کردم که اگر خواست برود آنجا بگویم کلیدم جا مانده و باید تا بازگشت اهورا صبر کنیم. نمی‌خواستم فضولی کند و وسایلش را بهم بزند.
کیف و وسایل خودم را بردم پیش امیر گذاشتم و همانجا نشستم سر کارم. کار که البته… آرمان نگذاشت کار کنیم. حواس همه پرت او بود.

راستش تا آن روز برایم سوال بود که چرا؟
الهه مگر مغز خر خورده بوده که یکی به آرامی و سر به زیری اهورا را ول کرده و رفته سراغ برادر آسمان جُلش؟ اما آن روز آمد شرکت و جواب سوالم را گرفتم.
آن عدم ثبات شخصیتی که اهورا داشت، ظاهرا موروثی به آرمان هم رسیده بود. شخصیتش در شرکت با آنچه من در خانه دیده بودم خیلی فرق میکرد.
معلوم شد آرمان میتواند جذاب باشد، خیلی هم زیاد.
بعد از ظهر در یک کت و شلوار خیلی مرتب و شیک، با صورت اصلاح شده و لبخندی ملایم رسید. اول که چشمم به او افتاد فکر کردم اهورا برگشته و خوشحال شدم، اما او نبود. از چنین اشتباهی بدم آمد.
ناگهان شده بود یک جنتلمن واقعی.
حرف زدنش مودبانه و باوقار بود، خیلی هم معاشرتی و خوش برخورد با همه رفتار میکرد: «خوب هستید قربان؟ مشتاق دیدار. تعریف شما رو از پدر زیاد شنیدم»
باورم نمیشد این همان آدم است. شده بود شکل مردهایی که پریا اگر میدید، فوری عاشقش میشد.
در اتاق را برای سخائی باز کرد و تقریبا تا کمر خم شد: «بفرمایید خانم، خواهش میکنم»
رفتارش جذاب بود و خودش از این جذابیت با خبر. کنترل زیادی روی زبان بدنش داشت و هر حرکتش حساب شده به نظر می‌رسید. الهه را همینطوری خام کرده بود؟ شاید.
همچنان هر خانمی که میشد را دید میزد، اما دیگر نه با آن پررویی.
چشمانش حالتی تحسین آمیز داشت و می‌دیدم که زن‌ها در برابرش دست و پا گم می‌کنند. چند نفرشان وسط شرکت جمع شده بودند دورش و آرمان از خاطرات فرانسه برایشان میگفت: «اونجا در شرکتی که مشغول به کارم، بیزینس آنالیستم…»
صدایش بلند بود و تا اتاق می‌آمد. امیر یواشکی گفت: «چرت میگه»
با تعجب پرسیدم: «یعنی نیست؟»
به آن همه اعتماد به نفس نمی‌آمد دروغ باشد.
امیر: «فروش کار میکنه مثل من. آنالیست کجا بود؟»
من: «آها، خب بازم…»
داشتم خودم را سرزنش میکردم. این همه پرپر میزدم که نکند اهورا مرا با آن دختره مقایسه کند، حالا نمیشد جلوی ذهنم را بگیرم. ناخودآگاه با آرمان مقایسه‌اش می‌کردم.
این دوتا چرا تعادل نداشتند؟ گفتم که در دنیای من هیچ چیز سیاه و سفید نبود. آدمی بالاخره از هر ویژگی یک سری را کمتر دارد و یک سری را بیشتر. اما گویی خداوند بین این دوتا جور دیگری تقسیم کرده بود. یکی اعتماد به نفسش صد بود، یکی صفر. یکی آخر حجب و حیا بود، یکی هیچ بویی نبرده بود.
آن روز وقت شد کمی از امیر راهنمایی بگیرم: «چیکار کنم با اهورا؟»
امیر: «تا میشه از خونه دورش کن»
من: «نمیشه بابا. مامانت هر روز زنگ میزنه میگه شام و ناهار بیاید دور هم باشیم. این چند روز به بهونه پریا پیچوندیم»
امیر: «مامان طفلی ذوق داره، میخواد همه خانواده‌ش رو دور هم ببینه»
من: «میفهمم ولی بگو اهورا رو چه کنم قاطی نکنه؟»
امیر: «تنهاش نذار، دعوت میکنن پاشو بیا. حس میکنم پیش تو بهتر خودشو کنترل میکنه. میترسم دعواشون بشه جلوی مامان…»
ده روز مانده بود تا عروسی امیر و حنا و باید تا جای ممکن از هرگونه دعوا و اختلاف پرهیز می‌کردیم.

مشکل دیگر با لباسم بود برای عروسی.
حنانه تاکید کرده بود: «حالا که این دختره میاد، یه چیزی میگیری جاری کش! میخوام همه انگشت به دهن بمونن»
من هم اطاعت کردم.
لباسی خریده بودم، چشم دربیار. مشکی بود با یقه هالتر. دستانم تمام و کمال از ترقوه به آنور میافتاد بیرون. دامنش دراپه بود با کمی دنباله و یک چاک قشنگ تا بالا.
من حاضر نبودم این لباس را عوض کنم. اهورا خوشش می‌آمد یا نه، غیرتی بازی درمیاورد یا هرچه، این قشنگ ترین لباس عمرم بود و می‌خواستم عروسی بهترین دوستم همین را بپوشم. ولی برای ایجاد آمادگی، یکی از همان روزها بردمش خانه که لباس را نشان بدهم.
در که وا شد بیرون اتاق منتظرم بود. لبه دامن را با پا زدم کنار که چاکش پیدا شود: «چطوره؟»
ابروهایش رفت بالا و سر تا پایم را از نظر گذراند: «عالی»
پرسیدم: «مطمئن؟ نمیگی این چیه پوشیدم؟»
اهورا: «الان دارم به یه چیز دیگه فکر میکنم»
من: «به چی؟»
آمد یک قدمی‌ام ایستاد. از بالا نگاهم میکرد: «یه ذره باورم نمیشه همچین دختری مال منه»
آن یکی برای عالم و آدم زبان میریخت، این یکی فقط برای من. خاک توی سر الهه! دختره بی لیاقت.
روی پنجه پا بلند شدم و یک بوسه سریع به اهورا دادم. سپس چرخیدم که پشت باز لباس را ببیند.
یک «اوه» از دهانش خارج شد.
من: «آره. بازم مطمئنی؟»
داشت فکر میکرد.
در دفاع از خودم گفتم: «من که نمی‌دونستم تو جلوی این یارو حساسی! قبل اومدنش خریدم»
اهورا: «نه خوبه… نه میدونم»
با خودش در کلنجار بود. آن چند روز صحبت کرده بودیم که چنین رفتارهایی درست نیست و خودش هم قبول داشت. ولی گفت: «آخه ببین…»
من: «نه تو ببین! مگه اون شب تو اونجا نیستی؟ پیشم باشی کسی نباید جرأت کنه نگاه چپ بهم بندازه»
کمی خودش را جمع کرد.
من: «جلوی سپهر که خوب درمیومدی، جلوی برادر خودت نمیتونی؟»
اهورا: «من؟ چرا… از پس آرمان برمیام»
من: «آها! همینه. میخوام همچین روحیه‌ای ازت ببینم»
ول کردم رفتم اتاق که لباس را دربیاورم. برای الهه می‌توانست با آرمان درگیر شود، برای من نه؟
من دوباره نمیرفتم دنبال لباس. چون دلم به چیز دیگری نمیرفت، و همینطوری هزار تا گرفتاری برای این عروسی داشتیم و وقت نبود.

مهم ترین گرفتاری اینکه با فوت بابای پریا، مادرش زنگ زد عذرخواهی کرد و گفت در شرایطش نیست و نه عروسی می‌آیند، نه حوصله آرایشگاه آمدن را دارد. علاوه بر حنا، من و مادرش هم همانجا نوبت داشتیم.
کلی آب قند به خورد حنانه دادم تا به زندگی برگشت: «چیکار کنم؟ دو هفته مونده به عروسی از کجا نوبت آرایشگاه بگیرم؟»
شروع کردیم زنگ زدن به این و آن و پیام دادن به پیج هر آرایشگری که میشد، تا آخر سپیده مشکل را حل کرد. گفت خواهرشوهر دوستش سالن دارد. همراهش رفتیم و آنقدر چانه زد که یک نوبت برای حنا جور کرد، یکی برای من. تازه تخفیف هم گرفت.
گفتم: «من حتما تو رو سر خریدای عروسیم میبرم سپید»
برای خاله نسرین هم جای دیگری نوبت گرفتیم. با این حال استرس حنانه برای هر مشکل کوچکی سر به فلک می‌گذاشت.
ما نمی‌دانستیم الهه قرار است چه بپوشد و این کمی نگرانمان می‌کرد. با خودش از فرانسه لباس آورده بود؟
به رفتارش نمی‌آمد در فکر چشم و هم چشمی باشد، سفید که نمی‌پوشید. هر چند که کلا از من و حنانه خوشش نمی‌آمد. تا آن روز سر جمع ده جمله با ما حرف نزده بود. سلام علیک را هم به زور می‌کرد.
سپیده را مأمور کردیم از زیر زبانش حرف بکشد. آمد و گفت: «کدوم لباس؟ فکر کنم تازه من یادش انداختم!»
حنانه: «وای وای، یعنی چی؟ هیچی نخریده؟»
باز سپیده زنگ زد به خواهرش سودابه، که بردارد الهه را ببرد خرید. گفت سودابه با الهه از قدیم دوست است.
از دهان بی صاحابم پرید: «پس اون موقع سودابه با اهورا آشناش کرد؟»
سپیده رنگ و رویش پرید: «یا قمر بنی هاشم! مگه تو میدونی؟»
افتاد پیش حنانه روی مبل و من رفتم که یک آب قند دیگر بیاورم.
حنانه می‌گفت: «ولش کن تو رو خدا سپید. الان وقت این حرفا نیست»
سپیده: «چی چیو نیست؟ یعنی این می‌دونسته الهه قبلا نامزد اهورا بوده باز میخواد زنش بشه؟ تو دیگه نوبری به خدا ترانه»
ما این بودیم دیگر. گفتم: «به کسی نگیا، خالت بفهمه بد میشه»
سپیده: «چجوری انقدر ریلکسی؟»
من: «حرصامو قبلا خوردم. دیگه سِر شدم»
به هرحال گفت نه، سودابه کاره‌ای نبوده است. خاله خانمش آن موقع‌ها الهه را پسندیده. همین بود که حالا هم این همه دوستش داشت؟ سپیده دهانش قرص بود اما نه انقدر که بنشیند با ما پشت سر خاله‌اش غیبت کند.
بحث را برگرداندم به عروسی: «ولی لباس عروست خیلی قشنگه حنا!»

آن روزها کم خوابی داشتم طوری که پای چشمانم گود افتاده بود. از سر صبح شرکت بودم، غروب یا با حنا می‌رفتم بیرون دنبال کاری یا می‌آمدم خانه‌اش برای کار دیگری. چند شب که همانجا خوابیدم چون تا آخر شب تمرین رقص دو نفره داشتند و من ناظر بودم.
اینطور شد که یک هفته قبل از عروسی، عصر پنجشنبه اهورا مداخله کرد: «برو خونه، باز نری خونه امیر»
من: «کار داریم…»
اهورا: «برو استراحت کن عزیز من. بیا خودم می‌رسونمت»
میدانستم بهانه است. برای اهورا، دو ساعت دوری از آرمان هم خوب بود. من هم که بدم نمی‌آمد کمتر دور و بر آن‌ها باشد.
در راه گفتم: «من که تنهام، میخوای بیای با هم شام بخوریم؟»
اهورا: «فرداد که اومد میفهمه یه چیزی میگه…»
من: «فرداد بیخود میکنه! با من میای بالا، همین»

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا : 62

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

وانیا

خوب که بنگرند، رد عشقت را جای جای نوشته‌هایم می‌بینند.
اشتراک در
اطلاع از
guest
9 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Novel
Novel
پاسخ به  وانیا
1 ماه قبل

سلام ممنون بخاطر اطلاع رسانیت عزیزم و همچنین بخاطر نوشتن این رمان که شخصیت ها خیلی شبیه به دنیای واقعی هستن ممنونم

خواننده رمان
خواننده رمان
1 ماه قبل

مثل همیشه عالی بود دستت طلا وانیا خانم😍

مریم
مریم
1 ماه قبل

عالی عالی

خواننده رمان
خواننده رمان
1 ماه قبل

وانیا جان هنوز پارتو نفرستادی گلم؟

دکمه بازگشت به بالا
9
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x