رمان پسر خوب – پارت ۴۷
گاهی دلم برای امیر میسوخت.
گوشهای نشسته بودم و نگاهش میکردم. داشت کف خانه را جارو میکشید. خرده شیشهها را با خاک انداز جمع میکرد و میریخت در سطل پلاستیکی در دست حنا. نگاهش یکسره میچرخید سمت الهه که آن سوی خانه با حال زار مشغول اشک ریختن بود.
من و امیر از جهاتی شبیه هم بودیم. هر دو تلاش میکردیم برادرهایمان را جمع و جور کنیم، خانواده را دور هم نگه داریم. آخری بودیم، ولی بزرگتری میکردیم.
یک سال پیش اگر به من میگفتند امیر از نظر روحی و روانی، سالم ترین فرد خانوادهاش است شاخ درمیآوردم. حالا هم البته تا شاخ راه چندانی نداشتم. معدهام بهم خورده و دچار حالت تهوع بودم. دلم میخواست فرار کنم و برگردم خانه امن خودمان.
صفحه گوشیام روشن شد، از اهورا پیام داشتم: «حالش خوبه ولی باید چند ساعت تحت نظر باشه»
فعلا برنمیگشت. دیگر کارم اینجا چه بود؟ پا میشدم میرفتم؟ انگار من دعوا راه انداخته بودم که روی ماندن نداشتم.
صدای پای آرمان از راهرو آمد، همه نگاهها رفت به آن سو. کاپشن قهوهای رنگی تنش بود و یک پاکت سیگار دستش: «امیر، بیا اینجا»
با هم رفتند کنار در و آهسته حرف میزدند. امیر با غرغر چیزهایی گفت و آرمان گذاشت و رفت.
وقتی سر چرخاندم، الهه داشت نگاهم میکرد. از من هم انگار طلبکار بود… بیخیالش شدم. الان وقت دشمنی نشان دادن نبود. به اندازه کافی بدبختی داشت. با دست خودش هم کرده بود، این را که دیگر نمیشد انداخت گردن سرنوشت.
با این حال… با چنین مرد دیوانهای چطور زندگی میکرد؟ چرا طلاق نمیگرفت؟ بچه را چه میخواست بکند؟ فکر کردم من اگر بودم، مدتها قبل میزدم بلایی سر آرمان میآوردم. فوقش میافتادم زندان، به جهنم. بهتر از این وضعیت بود.
امیر آه بلندی کشید. دیگر به آخرین تکه شیشهها در کنج پذیرایی رسیده بود. گناه داشت، خیلی. هفته دیگر داماد میشد و انصاف نبود این حال و اوضاع.
یاد اهورا افتادم و بدتر تنم لرزید. چطور کنار همچین برادری بزرگ شده بودند؟ عجیب نبود این همه آسیب روحی داشت. معلوم نبود چه با او کرده که اینقدر خودش را ضعیف میبیند.
گفت آرمان را نمیشناسی باور نکردم.
حنانه آمد کنارم نشست. حالش نه بدتر از من اما بهترم نبود. باید دستش را میگرفتم و دوتایی فرار میکردیم. میرفتیم دنبال زندگی قبلیمان. خوش و خرم در اتاق صورتیاش مینشستیم و سریال کرهای میدیدیم. آن زمان آدمهای خوشحالتری بودیم.
ترسی احمقانه، مثل پروانهای که یک بالش را کنده باشند، ته دلم پرپر میزد… طرف میشد برادرِ شوهر جفتمان! اگر ارثی بود چی؟ آن دوتا اگر همچین رفتاری میکردند چی؟ بعید بود اما خب…
امیر یک لیوان آب آورد. گذاشت دم دست الهه و کنارش نشست. از حالتی که داشت، میدانستم میخواهد حرف بزند اما انتظار آنچه گفت را نداشتم. رک و راست پرسید: «میخوای بندازیش؟»
الهه ساکت نگاهش میکرد.
امیر: «اگه میخوای برات دکتر پیدا میکنم. یه بهونه جور میکنیم…»
حنانه نگران گفت: «امیر!»
امیر دستش را به طرف ما بالا گرفت که ساکت بمانیم: «آره یا نه زن داداش؟»
صدای الهه بغض داشت: «میخواستم، نذاشت… دیگه دیره»
حنا طاقت نیاورد: «چند وقته؟»
الهه: «داره میشه چهار ماه»
بزرگ بود دیگر. بچه چهار ماهه جان داشت، شکل و قیافه داشت… من چرا داشت گریهام میگرفت؟
بین هرچه آرمان گفت، یک جمله هی یادم میآمد و میسوختم: «کجا میخوای بری؟ خونه بابات؟»
این دختره هم جایی را نداشت برود. چطور شش سال سراغ دخترشان را نگرفته بودند؟ او هم فرقی با منِ یتیم نداشت.
یاد خودم انداختم که نباید برایش دل بسوزانم… دلسوزی نبود، نه. از دست آرمان حرص داشتم. دلم میخواست پیشنهاد همدستی در قتلش را به الهه بدهم.
صدایش آمد: «برام یه راهی پیدا کن برگردم. من اینجا نمیمونم»
امیر: «یه چیزی گفت. مگه میشه به این راحتی کارشو ول کنه بمونه؟»
الهه پوزخند زد: «کدوم کار؟ دو ماهه سرکار نرفته»
امیر: «چرا؟»
یک کپه دستمال کاغذی مچاله خیس کنار الهه بود که رفته رفته داشت زیادتر میشد. گریهاش آهسته بود اما دنبالهدار: «چه میدونم به من که نمیگه. حتما بازم یه گندی زده»
امیر چند دقیقهای فکر کرد تا راه دیگری پیش گرفت: «بهتر. همینجا بمون»
الهه: «بمونم اینجا چیکار؟»
امیر: «میخوای بری اونجا چیکار؟»
امیر که نمیدانست چطور سه چهار هفته میگذرد و این دوتا گورشان را گم میکنند، حالا داشت پیشنهاد ماندن میداد. آرمان میماند اینجا؟ که همه ما را خانه خراب کند؟ حال و روز اهورا را چه میکردم؟
امیر: «از اونجا بهتره برات. تنهایی با یه بچه چیکار کنی؟»
الهه: «نمیدونم. هیچی نمیدونم امیر… چند ساله این زندگی منه. آخه یکیتون بهم نگفت این روانیه؟»
امیر پشت هم دست میگذاشت روی شقیقهاش و ماساژ میداد. به خاطر عروسی مدتی را اصلاح نکرده و مو و ریشش بلند بود. اینطوری سنش بیشتر به نظر میرسید. با آن قیافه جدی، آدم یاد باباها میافتاد: «ببخشید زن داداش، یادم نمیاد شما از ما نظر پرسیده باشی. خودت رفتی وسط زندگی آرمان و زنش…»
حنانه: «امیر چی میگی؟»
امیر: «اتفاقاً بذار بگم. آبروی ما رو پیش همه بردی، از هر کس و ناکسی حرف شنیدیم، الان افتاد تقصیر ما؟ تو از هرکی میپرسیدی میگفت آرمان چه جونوریه. از خودم میپرسیدی بهت میگفتم»
الهه: «چه میدونستم؟ مگه من چند سالم بود؟»
امیر کمکم داشت قاطی میکرد: «من که ازت کوچیکترم میفهمیدم کارت غلطه، تو تشخیص ندادی؟ گند زدی به زندگیت، الانم نوبت این بچه ست؟»
الهه: «من گند زدم؟ تقصیر من بود یا اون برادرِ…»
امیر داد زد، خیلی هم بلند: «تمومش کن دیگه»
الهه آن ور در خودش جمع شد، من و حنا این ور. امیر ما را نگاه کرد و نفس عمیقی کشید. سعی میکرد آرام باشد اما نبود: «میبینی که حال و روز مامان چطوریه. دفعه آخری باشه همچین بساطی راه میندازی. آرمان همینه، عوضم نمیشه. خودت خواستی، اینم نتیجشه»
الهه کوتاه نمیآمد: «من نخواستم»
امیر: «کی خواست؟ عمه من عکساشو براش میفرستاد؟ از یکی که زن داشت با تو لاس میزد چه انتظاری داشتی؟ دو قورت و نیمتم باقیه»
مغزم درد میکرد. نمیفهمیدم این حرفها چه کمکی به مشکلات میکند. حال الهه داشت بدتر میشد و باز نفسش گرفته بود. حنانه پاشد رفت کنارش: «خوبی عزیزم؟ چیزی میخوای؟»
کمی آب به خوردش داد. امیر را هم دعوا کرد: «بس کن دیگه. نمیبینی چه شکلی شده؟ نمیفهمی حامله ست تو هم حرصش میدی؟ میخوای بریم دکتر الهه جون؟»
الهه گفت نه. پاشد و گفت میرود بالا دراز بکشد. حنانه خواست کمکش کند اما اجازه نداد.
امیر باز صدایش زد: «گوش بده چی میگم… اگه خواست بمونه قبول کن. زور خودت که بهش نمیرسه، حداقل اینجا اگه غلطی کرد بابا هست جمعش کنه. بمون این بچه درست بزرگ بشه»
معلوم نشد الهه قبول کرد یا نه. راه افتاد رفت.
صدای بسته شدن در که از بالا آمد، رفتم کنار آن دوتا نشستم. یواشکی پرسیدم: «چرا گفت خودم نمیخواستم؟»
حنانه مثل من بی خبر بود، امیر اما یک طوری شد. یک «نمیدانم» کاملا الکی گفت.
حنا مهلت نداد بازجوییاش کنم: «یعنی چی بچه پسرتونه نه من؟»
امیر: «نمیدونم. سرم داره میترکه الان شروع نکنید»
…
تا اهورا با پدر و مادرش برگردد شب بود. الهه بالا ماند و جز اینکه حنا یک بار رفت سر بزند، خبری از او نداشتیم. آرمان هم برنگشت. از امیر پرسیدم: «کجا رفت؟»
روی راحتی جلوی تلویزیون دراز کشیده و چشمانش را بسته بود. جواب داد: «قبرستون»
از امیر آن شب حرف درنمیآمد. من هم پیگیر نشدم و گذاشتم برای وقت بهتری. با حنا رفتیم آشپزخانه نشستیم که او استراحت کند. آهسته حرف میزدیم: «چرا اینطوری کردن؟»
حنانه: «سکته کردم به خدا. این چه وضعی بود»
من: «میخواسته بچه رو بندازه؟»
حنانه: «بمیرم واسه اون بچه طفلی»
من: «با همچین شوهری حق داره… چهار ماهشه؟ یعنی اون موقع که دختر آورد خونه این حامله بوده؟»
دستش را گذاشت روی دهانش: «بیچاره! منم بودم اینطوری قاطی میکردم»
برایم مهم نبود که طرف الهه را میگیرد. میدانستم دلش سوخته، حق هم داشت. فکر باردار بودنش مرا هم کمی نسبت به او رقیق میکرد. بچه که گناهی نداشت…
همانجا نشسته بودیم که سر و صدایی از پذیرایی آمد. حنا گفت: «فکر کنم اومدن»
ماهرخ خانم رنگ به رو نداشت. چشمانش نیمه باز بود و محکم دست احمدآقا را چسبیده و با قدمهای آرامی حرکت میکرد. رفتند اتاق خوابشان، همان طبقه پایین. دویدم دم در که برسم به اهورا: «خوبی؟»
نبود اما سر تکان داد: «میتونی واسم یه قهوه درست کنی؟»
قهوه فوری داشت در آشپزخانه. قبلا جایش را نشانم داده بود. تا حاضرش کنم آمد دنبالم. فنجان قهوه را دادم دستش. گرفت و صاف گذاشت بالای کابینت و خودش را انداخت توی بغلم. خسته بود، انقدر که سخت نفس میکشید.
چرا اینطوری میشدیم ما؟ تا چند ساعت خوشحال بودیم، تا کمی کنار هم به آرامش میرسیدیم، ضربه مهیبی وارد میشد. همه چیز بهم میریخت.
پشتش را نوازش میکردم و بوسه میگذاشتم روی صورتش: «چیزی نیست، خوب میشه. نگران نباش»
چه میگفتم دیگر؟ نگران مادرش بود و وقت هیچ حرف دیگری را نداشت اما دل من داشت میترکید.
اول که هزارتا سوال داشتم. بعدش هم، آرمان میخواست بماند؟ تازه بیاید شرکت، تازه جای پدرش را هم بگیرد؟ اهورا دق میکرد. این همه زحمت کشیده بود… نه، حتما اجازه نمیدادند. همچین آدمی دو روزه گند میزد به همه چیز.
احمدآقا از بیرون صدا زد: «اهورا؟ کدوم قرص رو مامان بخوره؟ بیا ببینم»
ناچار شد رهایم کند و برود. قهوه را برداشتم و دنبالش رفتم.
در این خانه، بین این خانواده احساس سرگردانی میکردم. من هنوز آنقدرها عضوشان نشده بودم. یک نشان دستم انداخته بودند، این وقت شب وسط بدبختیهایشان چه میکردم؟ حنانه اینجا راحتتر بود.
داشت غذا گرم میکرد شام بخوریم. پرسیدم: «شما کی میرید خونه؟»
حنانه: «نمیدونم، امیر گفت بمونیم»
احمدآقا آمد و از جفت ما عذرخواهی کرد، بیشتر از من: «ببخشید جلوی شما همچین بساطی راه افتاد. من شرمندهام»
گفتیم نه و این حرفها چیست.
او رفت و امیر آمد که هشدار بدهد: «این اتفاقات از این خونه بیرون نمیره. کسی نمیفهمه، متوجه شدید؟»
گفتیم بله میدانیم.
غذا را بردیم گذاشتیم سر میز. هر کس سر پایی چند لقمه خورد و رفت. احمدآقا کمی غذا داخل سینی گذاشت و برد بالا برای الهه. به امیر هم گفت: «زنگ بزن برادرت ببین کجاست»
همین که رفت اهورا پرسید: «کجا رفته؟»
امیر به او هم جواب نداد، صرفا با ابرو اشارات مشکوکی آمد.
اهورا: «آره؟ منم حس کردم»
امیر: «صبح میگردم»
حنانه: «چیه؟ درست حرف بزنید»
آن دو اما طوری خیره بودند به یکدیگر که انگار ما وجود نداریم. من احساس مزاحم بودن میکردم و نمیخواستم چیزی بپرسم. منتظر فرصت بودم که با اهورا تنها شویم و بگویم میخواهم بروم خانه. اما چون از جا تکان نخورد خودم پاشدم.
اتاق کوچک دیگری طبقه پایین بود، من و حنا هر وقت میآمدیم کیف و لباس را آنجا میگذاشتیم. رفتم حاضر شوم که اهورا آمد. روی حال و هوایی بود که دل نمیکند.
نگاه انداخت به من که پالتو را از رخت آویز برمیداشتم. معذبانه گفتم: «من دیگه برم خونه. خستهای نمیخواد این همه راه بیای، اسنپ میگیرم…»
گفت: «بمون»
من: «کجا بمونم؟»
اهورا: «همینجا، شب بمون»
من: «که حال مامانت یه دورم از دست ما بد بشه؟ تازه داداشم صبح میاد خونه…»
دستم را گرفت: «نرو بهت میگم»
خواهش داشت صدایش. بدتر از آن چشمانش که نگران و عاجز بود. مرا یاد آن شب میانداخت لب حوض ماهیها. بار دیگر خودش را رساند به آغوشم و سر گذاشت روی شانهام.
آن شبم بغل میخواست؟ آنطوری داد و بیداد میکرد چون ترسیده بود؟ بمیرم من. کاش آن موقع هم میدانستم حالش را. میدانستم چند ماه نشده اینطور میشود جان و دلم. آنقدر وابسته هم میشویم که طاقت تا صبح جدا بودن را ندارد.
از بیرون سر و صدا میآمد. آرمان بازگشته بود: «سلام. مامان اومد؟»
اهورا دستش را به دورم محکم کرد. اما خب نمیشد… گفتم: «بد میشه صبح مامانت ببینه اینجام»
آرمان آن بیرون در جواب کسی گفت: «نه یه سر به بابک زدم…»
اهورا انگار عصبانیتش را به یاد آورد: «به خدا میزنم یه بلایی سرش میارم»
من: «نخیرم، باهاش قاطی نمیشی»
ولی کیف کرده بودم که زد در گوشش. یکی باید میزد.
باز هم خواهش کرد: «بمون همینجا»
از خودم جدایش کردم که دست بکشم به صورتش. دق میکردم وقتی اینطوری غصهدار میشد: «جواب مامانتو چی بدم؟»
اهورا: «تو که قبلا اینجا موندی. به حنانه میگم با هم همین اتاق بخوابید. من میرم اونور»
زیاد فکر نکردم دیگر. گفتم باشه. نباید میگفتم ولی خب… یادم رفته بود. احساساتم به سایر افکار غلبه داشت و چیزی را از یاد برده بودم. شب همانجا ماندم.
…
سر صبح حریف قدر آرمان رسید؛ خاله منیر!
با صدای برهم کوبیده شدن در خانه از خواب پریدم. اول چشمم افتاد به قیافه وحشت زده حنانه که میپرسید: «چی شد؟ چه خبره؟»
صدای فریادهای خاله منیر برای بار دوم ما را پراند: «احمد؟ کجاست خواهرم؟»
نمیدانم ما چرا عجله داشتیم. چیزی پوشیدیم و رفتیم بیرون. خاله منیر وسط پذیرایی ایستاده بود، سودابه پشت سرش.
اهورا داشت توضیح میداد: «مامان خوابیده، چیزی نیست خوبه»
خاله منیر: «چی شد؟ باز چیکارش کردین؟ کار کدومتون بود؟»
نگاه اهورا رفت سمت آرمان که پشت میز نان سوخاری با کره و عسل میخورد. خاله منیر درنگ نکرد. کیف بزرگ و سگک دارش را انداخت بغل اهورا و رفت آن سمتی.
آرمان با قیافه نگرانی از جا برخاست و شروع کرد عقب عقب رفتن: «خوبی خاله؟ مشتاق دیدار»
خاله: «زهرمار خاله! ای سیاه بشه اون روزی که خواهرم تو رو زایید. خراب نشد سقف اون بیمارستان؟ زنت کجاست؟»
آرمان دیگر رسیده بود به دیوار پشت سرش. چپ و راست را نگاه میکرد که بفهمد از کجا میتواند فرار کند، اما دیر بود. رسیدن خاله منیر همانا و گرفتن گوش آرمان همان.
چنان پیچاند که دادش درآمد: «آخ! خاله»
خاله: «مرض خاله! درد خاله! میگم الهه کجاست؟»
بقیه ما ایستاده بودیم کنار هم به تماشا. دلم میخواست خاله را تشویق کنم، اما کمابیش میترسیدم متوجه حضورم شود و به من هم گیر بدهد.
آرمان تلاش میکرد خودش را خلاص کند: «الی بالا خوابه… آخ ولم کن»
احمدآقا اگه به داد پسرش نمیرسید، گوشش کنده میشد. در اثر داد و بیدادها از اتاق اومد بیرون: «چه خبره؟ منیر چیکار میکنی؟»
خاله منیر آن یکی را ول کرد و تقریبا حمله کرد سمت شوهرخواهرش: «چیکار میکنم؟ کاری که تو یه عمر باید میکردی! سیزده چارده سالگی دوبار میزدی در گوشش به اینجا نمیکشید»
احمدآقا: «آروم تو رو خدا، ماهرخ تازه بیدار شده…»
خاله منیر: «خواهر بیچاره منم که اسیر دست تو و این پسراته»
احمدآقا حوصله نداشت: «میگم آروم باش منیر. میخوای سکته کنه؟ تمومش کن دیگه»
خاله منیر غرغر کنان او را کنار زد که برود پیش خواهرش.
آرمان داشت گوشش را میمالید: «لعنتی چه زوری هم داره»
خاله برگشت سمتش: «بله؟ چی گفتی؟»
آرمان: «هیچی بابا، بیخود کردم. بعد یه سال منو دیدی…»
خاله منیر: «میخواستم همینم نبینم. با اون ریخت و قیافت!»
به من برخورد، ریخت و قیافهاش شبیه اهورا بود دیگر. چه اشکالی داشت؟ نگاه کردم به اهورا که دو دستی کیف خاله را مقابل سینهاش نگه داشته بود. عینک نداشت و کمی چشمانش را تنگ کرده بود.
سودابه پرسید: «الی بالاست؟»
گفتیم آره و رفت دنبال او.
فکر میکردم قائله خوابیده، اما بدبختی من تازه داشت شروع میشد. زنگ آیفون را زدند و اهورا جواب داد.
چون امیر پیدایش نبود، فکر کردم او رفته جایی و حالا برگشته. اما اهورا رو کرد به من: «داداشته»
متعجب پرسیدم: «داداش من؟»
کدام یکی؟ چون شب ماندم آماده بودند دنبالم؟ حالا این را چه میکردم؟ هودی اهورا را که همانجا روی مبل افتاده بود تنم کردم و رفتم بیرون. اینها به اندازه کافی مشکلات خانوادگی داشتند. نمیخواستم من هم جلویشان با برادرم بحث کنم.
فرداد با اخمهای درهم داشت طول حیاط را طی میکرد. دویدم که من زودتر برسم پیشش: «سلام داداش»
فرداد: «کجایی تو؟ هیچ معلومه؟»
من: «من؟ اینجا بودم… مامان اهورا حالش بده…»
فرداد: «شما دکتری چیزی هستی من نمیدونم؟»
در خانه باز شد و آرمان آمد بیرون. سر صبحی داشت سیگار روشن میکرد. با نگاه کنجکاوی برای ما سر تکان داد.
دست داداشم را گرفتم و کشیدم گوشه حیاط. آهسته گفتم: «اینجا بحث نکن. بذار بریم خونه»
حالا من چطوری توضیح میدادم که اصلا نمیدانم اهورا دیشب کجا خوابیده؟
پرسیدم: «کی رسیدی؟»
فرداد: «نصفه شب»
من: «ببین الان خستهای…»
فرداد: «نبودم شب خونه ما مونده، آره؟»
میخواستم انکار کنم که گفت: «دروغ نگو میدونم»
من: «خیلی خب، آره. آره»
این چه گیری بود این وسط؟ باز شروع کرد؟ آدم که نکشته بودم، اصلا نامزدم بود.
فرداد یک طور عجیبی اعصاب نداشت: «میخوای بدونی از کجا فهمیدم؟»
من: «وای فرداد تو رو خدا…»
فرداد: «لباسش تو حموم بود»
خشکم زد.
خاک به سرم! نه، جدی جدی خاک توی سرم!
خودم، با دستان خودم لباس زیرش را گذاشته بودم حمام و فکر کرده بودم شب که برگشتم برمیدارم. شب هم که برنگشته بودم. نه، نه، نه… گند زده بودم. آخ قلبم گرفت. کاش میمردم اما دیگر به روی داداشم نگاه نمیکردم.
دلم میخواست آب بشوم و همانجا در خاک باغچه فرو بروم. نه حرکت میکردم نه چیزی میگفتم. من دیگر نمیرفتم خانه، هیچوقت…
صدای باز شدن در خانه آمد و اهورا که به برادرش گفت: «برو تو بابا کارت داره»
نه، نیا اینجا. تو رو خدا… اما پلهها را دوید پایین. تو رو خدا برگرد برو تو، الان نه… رسید کنارم: «سلام»
فرداد: «علیک سلام»
خیلی طلبکار گفت: «چیه؟ چی شده؟»
با نگاهم خواهش کردم اما ندید. اه، خودم گفته بودم شب بماند… خودم گفتم لباست را بده…
داداشم به من گفت: «تو یه دقه برو کارش دارم»
صدایم نگران بود: «چیکار؟»
فرداد: «برو بهت میگم»
اهورا: «بگو زودتر، هزارتا بدبختی دارم امروز»
این هم که همین حالا سر جنگ با مردم را داشت.
فرداد انگار انتظار نداشت اهورا اینطوری بتازد. کمی جابجا شد و انگشتش را گرفت بالا: «ما با هم حرف زدیم دیگه نه؟ کشیدمت کنار، گفتم بدهیه قرضه هر کوفتیه چاکرتم هستم ولی حسابش از خواهرم جداست. هر چی هست با منه. نگفتم؟»
اهورا: «گفتی، خب؟ منظور؟»
فرداد: «قبول کردی دیگه آقای محبیان؟»
اهورا: «بله. غیر این بوده؟»
فرداد: «نمیدونم. مثل اینکه با تو حساب دیگهایه. واسه خودت میری، میای، ترانه اینجا میمونه…»
التماس کردم: «داداش!»
فرداد: «تو ساکت شو»
اهورا از این حرف خوشش نیامد. یک قدم رفت جلو: «حرف داری با من!»
این هم که فقط برای دور و بریهای من بلد بود شاخ و شانه بکشد.
فرداد: «با جنابعالی حرفم اینه که خیلی محترمانه قرار شد تا عقد نکردید رعایت کنی…»
اهورا: «همینه مشکلت؟ میبرم عقدش میکنم. دیگه؟»
فرداد: «فعلا که نکردی»
اهورا: «ول کن فرداد تو هم…»
فرداد و ول کردن؟ اشاره زد به من: «برو بپوش بریم»
من: «باید برم شرکت»
فرداد: «نمیخواد بری»
چه حرفها! دیگر داشت جوگیر میشد.
اهورا نفس عمیقی کشید. جای من جواب داد: «فرداد دارم ازت خواهش میکنم. حال مامانم بده، اوضاع بهم ریخته. من تا غروب میارمش خونه. الان وقتش نیست»
فرداد: «گفتم الان»
اهورا: «چه فرقی داره برات؟ میخوای شب خونه باشه، شبم میارمش»
یک لحظه سر چرخاندم و دیدم آرمان هنوز بالای پلهها ایستاده و دارد ما را تماشا میکند. همه را شنیده بود؟ نگاه مرا که دید لبخندی زد. احمق لعنتی، بدم میآمد از این آدم.
همان لحظه در خانه باز شد. خاله منیر آمد بیرون و درجا شروع کرد گیر دادن به آرمان: «گم شو برو تو بابات کارت داره»
پشت سرش سودابه و الهه هم از خانه درآمدند. الهه لباس بیرون تنش بود و یک ساک دستش.
آرمان پرسید: «تو کجا؟»
الهه رو برگرداند و جواب نداد. خاله گفت: «میبرمش خونه خودم. فکر کردی ننه باباش نیستن هر غلطی خواستی با دختر مردم میکنی؟ مگه من مرده باشم!»
به دوتا دختر گفت راه بیافتند و پلهها را آمد پایین. چشمش افتاد این سمتی. نگران بودم حالا یک چیزی هم به ما بگوید، آن هم جلوی داداشم اما تا چشمش به او افتاد تغییر حالت داد. لبخند زد و آمد جلو: «سلام علیکم، خوب هستید؟ ترانه جون داداش هستن؟»
گفتم: «بله»
در این شرایط هم بیخیال نمیشد؟ برگشت نگاهی به دخترش انداخت. فکر کردم نکند بخواهد این یکی را به فرداد بیاندازد. باز سپیده خوب بود، از سودابه زیاد خوشم نمیآمد.
اما خاله چیزی نگفت. شروع کرد با فرداد حال و احوال کردن: «خیلی خوشحال شدم. شب چله میخواستیم ببینیمتون تشریف نداشتید»
فرداد از این اشتیاق برای ملاقات با خودش متعجب بود: «نه، متأسفانه سفر بودم»
خاله: «ایشالا یه وقت دیگه. عروسی امیر ما دعوت هستید دیگه؟ آره ترانه؟»
گفتم بله هست.
خاله: «حتما بیاید، قدم سر چشم ما میذارید»
فرداد: «مزاحم میشم ممنون»
سر در گمتر از او، اهورا بود که به خالهاش نگاه میکرد.
صبر کردیم تا آن سه تا رفتند.
فرداد کمی کوتاه آمد اما هارت و پورتش را کرد: «قبل نه خونه باش»
این هم راهش را کشید و رفت.
اهورا نفسش را داد بیرون و زیرلب چیزهایی گفت. دوتایی برگشتیم و دیدیم آرمان هنوز آنجا ایستاده است.
اهورا بلند بلند گفت: «برو تو دیگه! نمیفهمی؟»
آرمان را هیچی تکان نمیداد، هیچی. خندید و با تعلل رفت داخل.
اهورا دور خودش قدم میزد و غرغر میکرد: «چه گیری افتادم من»
عجب پارتی بود خوشم میاد از این خاله منیر .خیلی قشنگ بود ممنون و خسته نباشی وانیا خانم
قربونت 🩷
خاله منیر شخصیت محبوب خودمه
خاله منیر نه بگو دایی منیر😂😂😂😂
😂😂😂
ایده خوبیه😂
بیچاره ترانه و اهورا خیلی دلم واسه شون میسوزه انگار تو دیوونه خونه گیر افتادن 😂این خاله منیر چقد بلاهستا😂🤭معلومه این خاله منیر از همین الان داماد آیندشو انتخاب کرده ،فرداد خان😂😊💋❤️.
دقیقا خوب گفتی دیوونه خونه 😂
خالهش هفت تا دختر داره میخواد زودتر شوهرشون بده 😂😂
آها پس منیر خانم منتظر۷تا دوماده 😂چه گنگ 😎این منیرخانم😂
سه تا رو موفق شده شوهر بده چهارتا موندن 😂😂
واییی عجب دیوانه خونیههه دلم سوخت برا اهورا حق داشت مشکل اعصاب بگیره بدبخت فلک زده
این ارمان بده من مارش کنم گوه خور نکبت رو
و کراشم خاله منیر ایی خاله داشته باشی اینجور باحال البته من خاله دارم از منیر باحال تر ۳تا اونم تازه
و عالی بود دختر گل کاشتی دمت گرم ❤️❤️❤️❤️💙💙💙🩵🩵😘💜
مرسییی ♥️♥️♥️♥️
من خودم خاله ندارم نمیدونم چجوریه 😂
عزیزمم من خالت 🤣🤣🤣 من خودم ۳تا خاله دارم انگار رفیقامن با اینکه هر کدوم کلی از من بزرگترن مخصوصا خاله سومیم 🤣
خاله منیرِ وزه😂
آرمان همینو لازم داشت 😂