رمان پسر خوب – پارت ۶
پونزده تا دختر نه تا یازده ساله در کلاس نشسته بودند. آهنگ شادی پخش میشد، بچهها گوش میدادند و هرجا از آهنگ که لازم بود بعضی کلمات را با هم تکرار میکردیم. چندتای جلویی بلند و با هیجان فریاد میزدند، دو سه تای ته کلاس خجالتی یا بی حوصله بودند و فقط وقتی مشارکت می کردند که نگاهم به آن ها میافتاد.
شروع کردم به خواندن با آخر آهنگ. بچهها همراهی کردند تا آهنگ تمام شد. همه با هم دست زدیم و گفتم که کلاس تمام است. تا وسایلشان را جمع کنند، یادآوری کردم تکالیف را انجام دهند و برای جلسه بعد آماده باشند.
کلاس به سرعت خالی شد. کار من هم تمام بود. بچههای کلاس بعدی که بزرگتر بودند وارد شدند تا بنشینند و من رفتم بیرون. با منشی آموزشگاه خداحافظی کردم و راهی شدم. قرار نبود به خانه بروم. به حنانه گفته بودم بیاید همدیگر را ببینیم، دلم برایش تنگ شده بود. اوضاع آن روزهای خانه تعریفی نداشت که دلم بخواهد به همین زودی برگردم آنجا. قرار بود با حنا به یک کافه برویم و تا آنجا هم راه چندانی نبود، شروع کردم به قدم زدن.
از روزی که امیر پیام داده بود به بعد، چندان خوب نگذشته بود. فرداد چند بار دیگر با مهرداد حرف زده بود، بدون حضور من. اما خبرها به من هم رسید: «تو فکر کن میلیارد. همون حدود»
چطوری انقدر بدهی بالا آورده بود؟ مگر چه غلطی میخواست بکند؟ یعنی همه اش سود بود که آمده بود روی بدهی و به اینجا رسیده بود؟ از کجا میخواستیم بیاوریم همچین پولی را پس بدهیم؟ تازه! مریم هم نمیدانست.
خود مهرداد درآمدی نداشت. زندگی من و فرداد هم معمولی بود. هیچکدام پول زیادی درنمیآوردیم. فقط چون اجاره خانه نداشتیم، از پس مخارج ماهیانه برمیآمدیم. تا چند وقت پیش که حقوق بازنشستگی پدرم را میگرفتم، با کمی از اینور و آنور زدن و زیاد خرید نکردن، یک پس اندازی داشتم. بخشی از آن را به فرداد دادم که ماشین بخرد، بقیه اش هم شد دو سه تا تکه طلای ریز برای خودم. از زندگی ما تا میلیارد خیلی راه بود.
وسط بدبختی های خودم و خانواده ام، امیر محبیان یکی دو روز درمیان پیام میداد:
«این کیک چطوره؟»
«میشه شما بری با این گلفروشی صحبت کنی؟»
«بالاخره حلقه رو سفارش دادم. خوشش میاد دیگه نه؟»
«این چهار دست لباس رو خریدم، کدومشو بپوشم؟»
گاهی که زیاد پیام میداد بی جواب میگذاشتم. استرس داشت و یکهو شروع میکرد به نوشتن یک طومار بالا بلند از افکار و نگرانی هایش که من حوصله خواندن نداشتم. فقط در چیزهایی که مربوط به حنانه و تولدش بود نظر میدادم. امیر زیاد حرف میزد، اما خوشبختانه حرف بی ربط نمیزد. هر چقدر هم دلقک بود آدم ناجوری نبود. فقدان شعورش را میگذاشتم پای استرس، و به خاطر گل روی حنانه چیزی نمیگفتم. هنوز ده روزی تا تولدش مانده بود. ده روز دیگر باید شوهر آینده اش را تحمل میکردم.
رسیدم به کافه. با خستگی از پله ها بالا رفتم. حنانه منتظرم بود. کنارش نشستم و پرسیدم: «دیر کردم؟»
حنانه: «نه عزیزم، منم تازه رسیدم.»
سفارش دادیم و شروع به صحبت کردیم. پرسیدم: «چه خبر؟»
خبرها پیش خودم بود. برنامه هایی برایش چیده بودم که دل تو دلم نبود زودتر تولدش برسد و ببیند. دلخوشی این روزهای من همین بود، سرگرم کردن خودم با برنامه ریزی برای خواستگاری حنانه. امیر، خاله نسرین را هم در جریان گذاشته بود. خاله چون نمیتوانست به دخترش چیزی بگوید، هر روز زنگ میزد و با من از ذوق و شوقش در مورد عروس شدن حنانه میگفت. گاهی هم ایده های عجیب و مربوط به دهه شصت و هفتاد برای تولد حنانه میداد که خیلی محترمانه میپیچاندم. با این حال کمی نگران بودم چیزی را لو بدهد. تا آنجا، تقریبا همه سفارش های لازم را داده بودیم. همه چیز همانطوری که حنا دوست داشت. وقتی چشمم به او افتاد، حس کردم از هیجان زیاد ممکن است سر ریز کنم و همه چیز را بگویم. شانس آوردم که به خاطر چانه زدن با بچه های کلاسم، صدایم گرفته بود و نمیتوانستم زیاد حرف بزنم.
اما حنا آن روز حرف زیاد داشت: «دیروز با امیر رفتیم خونه دیدیم. اصلا باورم نمیشه. گفتم امیر فکرشو میکردی یه روز بخوایم با هم خونه بخریم؟ اون دیوونه هم گفت آره، اولین باری که دیدمت به خودم گفتم میخوام باهاش ازدواج کنم»
ریز ریز خندید و ادامه داد: «دو تا خونه دیدیم. یکیش خیلی خوب بود، اون یکی بد نبود. امیر گفت هر چی تو بگی. اما قراره پس فردا بریم یه جای دیگه هم ببینیم. یه خونه هست، نزدیک مامانم اینا. آگهیشو دیدم…»
با خوشحالی حرف میزد و من هم با خوشحالی گوش میدادم. پیشخدمت کافه آمد، دوتا فنجان چای با یک تکه بزرگ کیک برایمان آورد. کمی از چای نوشیدم تا گلویم باز شود و گفتم: «پس جدی جدی قراره زن امیر بشی؟»
حنانه تکه کیکی در دهان گذاشت و با خنده سر تکان داد: «ناراحتی؟»
من: «نه، ناراحت برای چی؟»
حنانه: «میدونم از امیر خوشت نمیاد.»
من: «اون واسه قدیما بود. آدم بدی که نیست، من مشکلی باهاش ندارم. حالا ببینم، هیچ حرفی درباره خواستگاری و عروسی نزدین؟ قراره چجوری باشه؟»
حنانه جرعهای از چایش نوشید و گفت: «چرا یه کم صحبت کردیم. واسه عروسی که نمیدونم، یعنی یه تصوراتی تو ذهنم دارم اما مطمئن نیستم. واسه خواستگاری هم خب میان خونمون. البته من شوخی شوخی به امیر گفتم باید جلوم زانو بزنی خواستگاری کنی. نمیدونم جدی بگیره یا نه، میدونی دیگه کشته مرده این دیوونه بازیاست»
با هیجان گفتم: «من خیلی براتون خوشحالم»
حنانه: «حالا صبر کن. پیش پیش ذوق نکن من نگران میشم»
پرسیدم: «چرا؟»
قیافه حنانه درهم رفت: «دوست ندارم واسه اتفاقای خوب از قبل خوشحالی کنم. همش فکر میکنم یه چیزی پیش میاد بهم میخوره»
من: «شما که همو دوست دارید، خانوادههاتون هم موافقن. چرا باید بهم بخوره؟»
حنانه آهی کشید: «پریشب بازم حال مادرش بد شد. امیر داره دق میکنه»
با ناراحتی گفتم: «غصه نخور، چیزی نمیشه. گفتی مشکل قلبی داره؟»
حنانه: «آره. همشم از دست این برادرای امیر»
این را گفت و فوری لبهایش را برچید، انگار که از دهانش پریده باشد. گفتم: «چرا؟ مگه چیکار کردن؟»
حنانه: «یه کم اختلاف دارن. یه کم که نه، خیلی. یه وقت به پریا نگیا، خوشم نمیاد فضولی کنه.»
من: «نمیگم، خیالت راحت. چه اختلافی دارن؟»
چندان مطمئن به نظر نمیرسید که باید بگوید یا نه اما من او را میشناختم، سختش بود حرفی را در دلش نگه دارد. من هم با او همینطور بود. درباره زمین و زمان بهم میگفتیم.
بالاخره گفت: «بین خودمون بمونهها ترانه»
من: «قول میدم»
حنانه: «برادرای امیر… میدونی دیگه، بزرگه آرمانه، دومی اهورا. امیرم که بچه آخره»
من: «آره آرمان همون که فرانسه ست؟»
حنانه: «آفرین، همون. آرمان یه بار قدیما ازدواج کرد. خانمشو که من ندیدم، اما امیر میگه خوب بود. یه کم بعدشم اهورا نامزد کرد، با یه دختره از آشناهاشون به اسم الهه»
چشمانش را ریز کرد و با انزجار گفت: «اسمش الهه ست، ولی شیطون رو درس میده»
من: «چطور مگه؟»
حنانه: «من که از نزدیک ندیدمش، اما ندیده هم ازش خوشم نمیاد. برای اهورا رفتن خواستگاری این دختره، چند ماه نامزد کردن که آشنا بشن بعد عقد کنن. ولی خب بهم خورد»
دستش را زیر چانه زد. چنگالی برداشت و شروع به بازی با کیکش کرد. ادامه داد: «امیر میگه دیگه قرار بود برن قرار مدار عقد رو بذارن، یهو اهورا میاد خونه میگه همه چیز رو بهم زده و عقد کنسله»
پرسیدم: «چرا؟»
حنانه: «به الهه شک میکنه، نمیدونم چطوری ولی میفهمه با یکی دیگه در ارتباطه. دختره عوضی داشته بهش خیانت میکرده. فکر میکنی با کی؟»
من: «کی؟»
حنانه لبخند تلخی زد: «با آرمان»
با حیرت گفتم: «با برادر نامزدش؟»
حنانه: «بعله! باورت میشه؟ بدجوری آبروشون رفت، آخه امیر اینا خیلی فامیل و آشنا دارن، همه هم میدونستن الهه نامزد اهوراست. خلاصه، آرمان و اهورا دعواشون میشه، حتی زد و خورد میکنن. اول پدر و مادر امیر میخوان قضیه رو بی سر و صدا جمع کنن، نامزدی بهم بخوره، آرمان رو هم خودشون ادب کنن برگرده سر زندگیش. اما آرمان پاشو میکنه تو یه کفش، میگه میخوام زنمو طلاق بدم با الهه ازدواج کنم»
گفتم: «شوخی میکنی! جدی باهاش ازدواج کرد؟»
حنانه: «آره. زن اول آرمان جدا شد رفت. به نظر من که نجات پیدا کرد! آرمان و الهه هم خیلی زود ازدواج کردن از ایران رفتن»
پرسیدم: «حنانه؟ چطور تا حالا این چیزا رو بهم نگفتی؟»
حنانه: «چی میگفتم؟ مسائل خانوادگی امیر ایناست. پدر و مادر خودمم نمیدونن، امیر نمیخواد بفهمن. میگه به اندازه کافی انگشت نمای مردم شدیم، لازم نیست کس دیگهای بدونه»
صاف نشست و با جدیت گفت: «یه وقت جلوش چیزی نگی. شاید ناراحت بشه»
گفتم: «نه بابا، من چی بگم؟ بعد اهورا چی شد؟»
حنانه: «اهورا هم… خب طفلی خیلی تو خودشه. امیر میگه همیشه کم حرف و درونگرا بوده، ولی به نظر من که افسرده ست. زیاد ندیدم بیاد تو جمع. البته پسر خوبیه… خلاصه از همون موقع سر این ماجرا مادر امیر مشکل قلبی پیدا کرد. بنده خدا خیلی حرص و جوش میخوره، خصوصا واسه اهورا. میگه بچم شکست خورد، خیانت دید. از این حرفا»
گفتم: «اوه امیر چقدر تو زندگیش داستان داشته! بهش نمیاد»
حنانه حالت تدافعی به خود گرفت: «بعله! امیر خیلی به فکر دیگرانه، خصوصا خانوادش. شما ظاهرشو میبینید که همش در حال شوخی و خنده ست، نمیدونید تو دلش چه خبره.»
گفتم: «خب حالا! چه از امیر جونش دفاع هم میکنه»
چشمان حنانه قلبی شد: «پسر خوبیه دیگه. میشه انقدر باهاش بد نباشی؟ واسه من مهمه تو و امیر خوب باشید. تو جای خواهر منی»
دستم را روی دستش گذاشتم و گفتم: «قربونت برم، من که گفتم باهاش بد نیستم. جدی میگم، میدونم دوستت داره. تو کنارش خوشحالی، همین واسم مهمه»
نشستیم چای و کیکمان را خوردیم و حرف زدیم.
موقع رفتن وقتی از کافه آمدیم بیرون حنانه گفت: «نمیدونم مامانم چند روزه چشه»
سر جا خشکم زد. با نگرانی پرسیدم: «چطور مگه؟»
حنانه: «همش داره خونه رو تمیز میکنه. هرچی میگم تازه عید گذشته، ما که خونه تکونی کردیم. میگه قراره امیر اینا بیان خواستگاری. گفتم اونا تا بیان آخرای تابستونه!»
آب دهانم را قورت دادم. الکی خندیدم: «حتما ذوق داره. زیاد بهش فکر نکن»
مثل اینکه باید سریع تر میرفتم خانه و تا خاله نسرین همه چیز را لو نداده، یک طوری آرامش میکردم.
ممنون از قلم زیبا و پارت گذاری منظمت
مرسی از نظر 🩷
ممنون گلم دستت طلا، پارت منظم، رمان به اندازه، زبان واضح و روشن، نویسنده انتقاد پذیر دیگه چی کم هست هیچی، خیلی هم عالی وانیا جون استوار و پاینده باشی در پناه خدا
قربونت عزیزم. والا من این داستانو واسه سرگرمی مینویسم، یه کتاب دیگه در دست دارم اون برام جدیه. اینو میذارم ببینم نظر بقیه در مورد نوشتنم چیه 😂