رمان پسر خوب – پارت ۶۲
سه روز بود که با همه بحث میکردم، سه روز بود که سردرد داشتم.
اول از همه با فرداد.
از همان شب، بارها و بارها بحث کردیم.
هر چه گفتم حرفی با هم نداریم به سرش فرو نرفت. سرخود آمد توی اتاق و من هم تنها چیز دم دستم بالش بود. پرت کردم سمتش: «باورم نمیشه همچین آدمی هستی»
فرداد: «چیکار کردم مگه؟»
من: «چیکار کردی؟ جدی میپرسی؟»
با حرص برخاستم و رفتم سمتم. مشتم را دید و عقب عقب رفت توی هال.
من: «سپیده اینجا چیکار میکرد؟ مگه نمیگی فعلا نمیخوای باهاش ازدواج کنی؟»
فرداد: «چه ربطی داره؟»
من: «تو از این پسرا بودی خبر نداشتم؟ به دختر مردم قول بیخود دادی آوردیش خونه؟»
فرداد: «یجوری میگی انگار گولش زدم. خودشم میخواسـ…»
من: «خودش بیخود کرد با تو! خجالت نمیکشی؟»
او هم نرم بودنش را گذاشت کنار، شروع کرد جواب دادن: «نامزد جنابعالی چرا دم به دقیقه اینجاست، من نمیفهمم»
اهورا حق داشت؛ داداشم پررو بود، خیلی هم زیاد!
وسط بحثها چند باری با مشت فرداد را زدم. اثر که نداشت، زورم نمیرسید اما از حرصم کم میکرد.
رسید به اینجا که: «باشه، اهورا حق داشت ولی تو داری شلوغش میکنی. نه من بچهام نه سپیده. اختیارمون دست خودمونه»
من: «این حرفا رو اون یادت داده؟ اینجوری توجیهت کرده؟»
فرداد: «چی؟»
من: «دو ماه نشده قشنگ خودشو انداخت بهت. کارتو رسونده به اینجا!»
وسط عصبانیت خندهاش گرفت: «فکر میکنی اون گولم زده؟»
من: «از این دختره هر چیزی برمیاد»
دخترخاله آرمان بود دیگر. رفیق همان عوضی. خجالت را گذاشته بودم کنار، هزار جور فکر در موردش میکردم. حالا فرداد هر چقدر میخواست از او دفاع کند. در این حد که صاف زل بزند توی چشمانم و بگوید: «من اولین بارم نیست»
یک لحظه مغزم کار نکرد، نفهمیدم چه میگوید. نخواستم بفهمم: «چی؟»
فرداد: «قبل سپیده دخترای دیگه هم بودن»
من: «تو… قبلا… دختر آوردی تو این خونه؟»
فرداد: «گاهی اوقات»
تا اینجای دعوا را سر پا بودیم، ولی حس کردم دیگر باید بنشینم: «پس… پس داری میگی… این همه به من و اهورا گیر میدی، ولی خودت…»
فرداد: «اون فرق داره»
گوشهایم داشت سوت میکشید: «پس فقط واسه خواهر خودت بده، واسه دختر مردم نه؟ انقدر لاشی و پستی؟»
فرداد: «چی میگی… نه! تو فرق داری. تو اهل این چیزا نیستی. خواستم حواسم بهت باشه»
من دیگر هیچ نمیفهمیدم.
ما مگر با هم بزرگ نشده بودیم؟ با هم زندگی نمیکردیم؟ این حرفها یعنی چه؟ من اینطوری نبودم، مهرداد نبود، بابا نبود… مثل مادرهای نگران که نمیخواهند باور کنند فرزندشان خطاکار است، در انکار بودم و ناباوری. میخواستم مقصر دیگری پیدا کنم.
اما فرداد برایم روشن کرد: «دیگه هم پشت سر سپیده حرف نمیزنی»
سپیده خانم هر روز پیام میداد.
ویسهای طولانی برایم میفرستاد که توضیح دهد: «وای ببخشیدا! فرداد گفت تا غروب نمیای وگرنه زودتر میرفتم… خیلی بد شد نه؟ اهورا هم که بیخودی حساسه… یه وقت به مامانم چیزی نگه»
«یه وقت راجع به من فکرای بد نکنی ترانه جون… به خدا من از اون دخترا نیستم. دیگه میدونی، گفتم من و فرداد که همو دوست داریم…»
«اهورا اگه حرفی بهت زد من معذرت میخوام. به خاطر من باهاش دعوات نشه… اونم خودش آروم میگیره، همیشه اولش شلوغ میکنه. بدم میاد از این اخلاقش… تو خوشت میاد؟»
در جوابش یک ایموجی از اینها که شستش را گرفته بالا فرستادم. حوصله حرف زدن نداشتم.
امیر طرف این دو را میگرفت و بیشتر میرفت روی اعصابم: «چیکارشون داری؟ دوستن دیگه»
دو نفری نشسته بودیم روی قالی و باز گیفت چسب میزدیم. این بار برای عقد من. حنا داشت شام درست میکرد و بوی پیاز داغ سوخته میآمد.
امیر توجیه میکرد: «میفهمم درست نبود اهورا بیاد اون وضعیتو ببینه، ولی تو هم داری بیخودی حرص میخوری»
من: «انتظار نداشتم داداشم همچین آدمی باشه»
امیر: «چندتا دوست دختر داشته دیگه، همه داشتن»
من: «اهورا نداشته»
ادا اطوار مسخرهای درآورد: «یه دونه برادر ما پیغمبرزاده بود اونم تقدیم شما کردیم. لیمیتِد ادیشِن، سوپر رِیر»
حنانه با کفگیری در دست آمد بالای سرمان: «اونوقت جنابعالی چندتا دوست دختر داشتی؟»
امیر: «باز به من بدبخت گیر دادین؟ من که از بیست سالگی در خدمت شمام خانم. فرداد دیگه سی سالشه»
این حرفها به سرم نمیرفت. بدتر از خودم، اهورا.
بیشتر از فرداد و دخترخالهاش، انگاری از من بیچاره شاکی بود: «خوب جلوم درمیای، طرف داداشتو میگیری»
من: «من ترسیدم یه کاری کنی بعد پشیمون بشی»
قرار نگذاشته بودیم در شرکت بحث نکنیم؟
خب به کل از یاد بردیم. سه روز بود که دعوا داشتیم و فرقی نداشت که کوتاه بیایم یا نه، آرام نمیشد. به دلایل من گوش نمیداد. ناراحت بود که چرا اجازه ندادهام بزند در گوش داداشم.
سپیده در یکی از ویسها به اطلاعم رساند: «من چند بار به اهورا زنگ زدم ولی جوابمو نداد. خواستم بگم اصلا به اون چه؟ زندگی خودمه… ولی تو رو خدا ترانه، به گوش مامانم نرسه»
چون پای داداشم وسط بود، و چون وصل بودن سر سپیده به تنش برایم اهمیت داشت، دلم را شیر کردم و از اهورا پرسیدم: «به خاله منیر که چیزی نمیگی؟»
اهورا: «چی بگم؟ مایع افتخاره برم بگم؟ اول منو میکشه»
حداقل هنوز آنقدر منطقی بود که از خالهاش بترسد.
آرمان هم که کمین کرده بود تا مرا تنها گیر بیاورد و مزخرف بگوید: «سپی با فرداد جون آره؟»
من: «خواهش میکنم تو دیگه ولم کن، جون مادرت!»
آرمان: «به قیافه داداشت میخورد از این پدرسوختهها باشه»
من: «بله؟»
خندید و گوشیاش را برداشت: «بذار از سپی بپرسم اونم مثل تو فیریکه یا نه»
قاطی کردم: «بفهم چی داری میگی»
آرمان: «من بفهمم؟ تو حواستو جمع کن»
او پشت میز خودش بود، من پشت میز اهورا. از حرص نفسهایم تند شده بود و میخندید به من.
آرمان: «این یک دفعه رو میبخشم، ولی دفعه دیگه ازت بی احترامی ببینم…»
زد به سرم: «هر غلطی میخوای بکن، برام مهم نیست»
آرمان: «نیست؟»
من: «نه نیست!»
دنیایش را جهنم میکردم اگر کاری میکرد. از همین پنجره پرتش میکردم پایین اگر با زندگیام بازی میکرد. میخواستم از دست این خانواده و کارهایشان زار بزنم. چه غلطی کردم آمدم بینشان.
در همچین شرایطی، قرار بود برویم حلقه بخریم.
تازه ماهرخ خانم هم میآمد. چرا؟ چون خودم گفته بودم! هفته پیش زنگ زدم و قرار گذاشتم برای آن روز. خواستم کمی وجهه خرابم را درست کرده باشم که اگر آرمان کار دستم داد، مادرش پشتم دربیاید.
پنجشنبه عصر آمد شرکت و از همانجا سه تایی رفتیم. اهورا ماشین را گذاشته بود صافکاری، ماشین پدرش را داشت. تمام راه دستش را زده بود کنار سرش و نگاهم نمیکرد.
قبل آمدن گفته بودم: «جلوی مامانت چیزی نگی»
همیشه او از این حرفها به من میزد. من دیوانه بازی درمیآوردم و او آرامم میکرد. من میافتادم سر لج و او منطقی میماند. از کی تا حالا وارونه شده بودیم؟
سوال مهم تر اینکه چطور دلش میآمد با من اینطور رفتار کند؟
مادرش از صندلی عقب گاهی چیزی میگفت. من یک جوابی میدادم که زشت نباشد، اهورا اما حتی نمیشنید. تا آنجا که ماهرخ خانم پرسید: «چیزی شده؟»
میفهمید دیگر، معلوم بود که میفهمد.
اهورا باز هم جواب نداد و من به جایش بهانه تراشیدم: «چیزی نیست. سرش شلوغه، خسته ست. تصادفم که کرده…»
داشتیم میرفتیم همان پاساژ دفعه قبل. این بار راه را میدانستم. تا اهورا ببرد ماشین را پارک کند و بیاید، با ماهرخ خانم پیاده شدیم.
زیر نگاه موشکافانهاش آشفته میشدم. در سرم با او درگیر بودم، گمان میکردم حتما خوشحال است. لابد فکر میکند اهورا از ازدواج پشیمان شده و با خودش میگوید که حق با او بوده است. معلوم بود میخواهد حرفی بزند. حتما چیزی بارم میکرد… آخر پرسید: «دعواتون شده؟»
من: «نه»
به نظر باور نکرد. نفس عمیقی کشید: «این پسر گاهی اخلاقش نا به جا میشه. تو به دل نگیر»
الکی گفتم: «نه نمیگیرم»
ماهرخ خانم: «هرچی ناراحت باشی بدتر میشه. بیخیال باش، خودش میافته دنبالت. مردا همشون همینن»
شاید آن روز خاله منیر تسخیرش کرده بود. حداقل مثل او داد و بیداد نمیکرد. آرام میگفت، خیلی هم جدی.
چشمم افتاد به اهورا که از دور میآمد.
مادرش اگر میدانست چهها شده، به این راحتی نمیگفت بیخیال باش. مثل این پسرش قاطی میکرد؟ یا مثل آن دوتا برایش عادی بود؟ در فک و فامیل اینها که هرکس یک سازی میزد.
فکری آمد به سرم، دلم را بهم ریخت. شاید چون راضی نبود اینطوری میشد. آن از لباس دیدنم، این هم حلقه خریدنم. مامانش بود دیگر. چه میدانم، شاید آه و نالهاش اثر داشت.
تا اهورا نرسیده پرسیدم: «هنوز نمیخواید ما ازدواج کنیم؟»
باز پشت چشمش را نازک کرد اما گفت: «به قول احمد آخرش که عروس خودمون میشدی، حالا چند ماه زودتر یا دیرتر»
من: «من نمیخوام شما ناراضی باشید»
ماهرخ خانم: «ناراضی نیستم مادر. واسه این ناراحتی؟ نگران نباش»
اهورا که آمد چند باری به او غر زد: «وا کن اون اخمتو، انگار ننهش مرده»
دوباره به من گفت: «ولش کن، بیا دوتایی بریم ببینیم چی دارن»
ایستادیم و ویترین یکی یکی مغازهها را تماشا کردیم.
آن بین برایم حرف میزد: «من با عروسای دیگهم خرید نرفتم، باورت میشه؟ یه تعارفم نزدن که پاشو بیا»
ده امتیاز مثبت دیگر برای ترانه؟ این یکی ذوق نداشت.
دو سه جا رفتیم، چندین مدل حلقه امتحان کردیم، تا بالاخره یک جفتش را خریدیم. ساده بود، با دوتا خط موازی رویش. مال من باریک بود، مال اهورا پهنتر.
خوب بود، قشنگ بود، اما خریدم که خریده باشم، تمام شود و برود پی کارش. برگشته بودیم سر پله اول، حس میکردم همه چیز زوری است.
چند ساعت بعد، ایستاده بودم بالای ایوان خانه ماهرخ خانم و از داخل صدای موسیقی به گوش میرسید. بعد از خرید به زور مرا برداشت آورد اینجا. نمیدانم دلش به حال افسردهام سوخت یا میخواست از تبدیل شدنم به الهه دوم جلوگیری کند، اما آن روز با من خوب بود. زیادی خوب.
دلم نمیخواست بروم خانه و فرداد را ببینم.
اینجا هم البته دو سه تا آینه دق داشتم، اما خب… نگاه کردم به اهورا که از پلهها میآمد بالا. این لعنتی اینجا بود. قلب خونآلودم را گرفته بود در دستش، بازیاش میداد. به دنبال قلبم آمده بودم.
پیش پایم که متوقف شد طاقت نیاوردم: «خیلی بیشعوری»
اخم کرد: «من؟»
من: «بله تو. با فرداد افتادی سر لج، چشماتو بستی، نمیبینی من طرف خودتم»
میدانستم یا جواب نمیدهد یا باز بحث میکنیم. دست کرد در جیبش که پاکت سیگار را بیرون بکشد و من هم رفتم داخل.
پیانوی سیاه آرمان را برایش آورده و گذاشته بودند گوشه پذیرایی. آهنگی میزد که به گوشم آشنا میآمد، اما تشخیص نمیدادم کدام است.
ماهرخ خانم داشت با او حرف میزد: «الهه کی میاد؟ خبر داری؟»
آرمان تنها سری به نشانه نه تکان داد. مادرش امیدوارانه و خوشحال رو کرد به من: «بالاخره رفت دکتر»
حالا که میدانست خبر دارم، حتی برایم مهم نبود که الکی لبخند بزنم. همانجا ایستاده و خیره بودم به انگشتان آرمان. دلم میخواست خردشان کنم ولی نه… خوب میزد.
چه بود اسم این آهنگ لعنتی؟ حتی میدانستم کی ترانهاش را میخواند اما نمییافتم که چیست.
آرمان صبر کرد تا مادرش برود و نگاه لج درآورش را از سر بگیرد: «ببین چی میگم»
مهم نبود. داشتم مغزم را زیر و رو میکردم.
طرحی از من بر صلیب… نه اولش، اولش چه بود؟
آرمان: «تا سه میشمرم، اگه عذرخواهی کردی که کردی، اگه نه که…»
نمیخواستم بشنوم. خوشم نمیآمد بترسم، جانور ضعیف و بیچاره باشم که میشود به او زور گفت.
آرمان: «یک»
میزد و لحظه به لحظه بیشتر از او متنفر میشدم.
اگه… اگه چی؟
آرمان: «دو»
هیتلر زندگی من بود. هنر داشت، جنایت میکرد.
اگه مرگ من چی؟
آرمان: «سه»
یادم افتاد؛ بی اختیار آمد روی لبهایم: «اگه حتی بین ما، فاصله یک نفسه…»
آرمان بلند و رسا ادامه داد: «نفس منو بگیر… اگه مرگ من بسه…»
باید ناخنهایم را فرو میکردم در آن گلوی لعنتیاش، حنجرهاش را از هم میدریدم. باید خون میدیدم که از حلقش به بیرون میپاشد. فقط اینطوری آرام میگرفتم.
انگشتانش کلیدهای سیاه و سفید را نوازش میکرد، میخواند و منزجر میشدم از این خانه و زندگی.
نفهمیدم حتی اهورا کی آمد: «چرا اینجا واستادی؟«
نگاهم چرخید روی او. این یکی را دوست داشتم، هر چقدر هم بد تا میکرد… از کی تا حالا دیگر خوشحال نبود؟ از وقتی این عوضی آمد.
همین عوضی که مزه میریخت: «ماشین بابا رو که نزدی جایی؟»
اهورا جواب نداد، نگاهش هم نکرد. مرا هل داد که بروم سمت اتاق.
دوست داشتنش به کنار، حوصله نداشتم. برای هیچکس، برای هیچ چیز. حتی او. سرم درد میکرد. میخواستم چندتا قرص خواب قوی بیاندازم بالا و مدتی طولانی بخوابم.
مرا برد در اتاق نیمه تاریک برای سوال و جواب کردن: «این تازگیا چی بهت میگه؟»
از بیرون صدای باران میآمد. تازه شروع کرده بود به بارش. دلم خواست تنها یک چیز بگویم: «اذیتم نکن»
اهورا: «چرا هر بار میام داره یه زری میزنه؟ چرا انقدر حواسش بهته ترانه؟»
من: «نمیدونم… ولم کن»
دلدار خوبی نبود بعضی روزها. خیالش زیادی راحت شده بود، میدانست هر کاری کند مانند بیچارهها میآیم دنبالش. میدانست چقدر دوستش دارم.
مغز از کار افتادهام تنها یک دستور داد. رفتم جلوتر و وصل تنش شدم، سر گذاشتم روی سینهاش. به جهنم که عصبانی بود، به درک که دعوا داشت. رنج میکشیدم هر بار که دور میشدیم.
تقصیر خودش بود. زیادی مهربانی میکرد، شب و روز عشق میریخت به پایم، سپس ناگهان اینطور رهایم میکرد و من بی سرپناه میماندم.
دستش نشست روی پشتم. آهسته نوازشم کرد، الکی، از روی اجبار.
باز سوال پرسید: «چیزی گفته؟ کاری کرده؟»
حوصله توضیح دادن نداشتم. باز دعوا میکردیم، با آن یکی بحثش میشد… بزرگترین اشتباه آن روزهایم را کردم.
گفتم: «نه»
…
داشتم به بابا احمد کمک میکردم میز شام را بچیند که الهه آمد.
موهای طلاییاش از قطرات باران خیس بود و فر خورده. این یکی دو ماهه شکمش برآمده شده بود و حالا نشان میداد باردار است.
ماهرخ خانم دوید به سویش: «چی شد؟ همه چی خوبه؟»
الهه در همان بی حالتی همیشگی به سر میبرد: «آره»
ماهرخ خانم لبخندی به پهنای صورت زد: «خب الهی شکر. دکتر چی گفت؟»
الهه نگاه کرد به شوهرش که کناری نشسته بود: «دختره»
لحظه کوتاهی خانه در سکوت فرو رفت. چهره آرمان چندتا حالت مختلف به خود گرفت تا آخر پرسید: «یعنی چی دختره؟ مطمئنی؟»
الهه: «آره. دختره»
تا پدر و مادرش خوشحالی کنند و الهه را در آغوش بگیرند، آرمان زل زده بود به همسرش. نتیجهگیری اش را هیچکس توقع نداشت: «پس داری میگی بچه من نیست»
این بار سکوت احساس دیگری داشت.
بابا احمد جای پسرش خجالت کشید: «چی میگی بابا»
آرمان: «نه آخه چطور… بعد از همه وقت… چقدر؟ شیش نسله ما یه دونه دختر تو خانواده محبیان نداشتیم. الان، این دختره؟»
ماهرخ خانم: «خب حالا شده، این چه حرفیه میزنی؟»
الهه انگار به تمام عالم سِر بود، جز این روانی. تا چیزی میگفت قاطی میکرد. صورتش داشت سرخ میشد. البته که حق هم داشت.
بابا احمد تلاش میکرد برای تلطیف جو: «چه بهتر! من همیشه آرزوم بود یه دختر داشته باشم. نه خانم؟»
ماهرخ خانم اشکهای خوشحالیاش را پاک میکرد: «باورت میشه چند ماه پیش خواب دیدم یه دختر بچه بغلمه؟ همین بود حتما، نوهم بود دیگه»
برای آرمان این چیزها مهم نبود، پاشد ایستاد مقابل الهه و داشت با خودش حساب کتاب میکرد: «مال کیه؟ اون یارو آلمانیه؟»
الهه: «چی؟»
آرمان: «همیشه دور و برت میگشت، واسه همین بود؟»
الهه: «برو گم شو»
راه افتاد برود اما آرمان محکم مچ دستش را گرفت و نگهش داشت.
الهه: «آخ، چیکار میکنی؟»
آرمان: «جواب منو بده، با کی خوابیدی؟»
جوری مزخرف میگفت که برایم قابل باور نبود. دلم نخواست بمانم، رفتم پیش اهورا که تا آن زمان در آشپزخانه بود. با قیافهای متعجبتر از من داشت به دعوا گوش میداد.
آن دوتا بحث میکردند، آن دوتای دیگر تلاش برای ایجاد صلح.
ماهرخ خانم: «آروم بگیرید، این حرفا چیه؟»
الهه: «خودت هر غلطی میکنی بعد به من تهمت میزنی؟»
آرمان: «معلوم میشه. بالاخره که به دنیا میاد، مشخص میشه حق با کیه»
Limited edition, super rare
یعنی چیز خاص با تولید محدود، خیلی هم کمیاب
تو بازیا این اصطلاحات استفاده میشه
باورم نمیشه یعنی بچه از یکی دیگه است؟
یا زاییده توهمات آرمانه؟
چه جای حساسی تموم شد
ما الهه رو نمیشناسیم نمیدونیم چیکارا میکنه
ولی آرمانم تعادل نداره 🤷🏻♀️🤭
نه بابا فکر نکنم بیچاره .آرمان روانی فکر میکنه تا ابدالدهر نسل اینا پسر زا هستن
ترانه چرا به یکی نمیگه که آرمان تهدیدش میکنه
آرمان اونقدر پست و عوضیه که به زن و بچه خودش تهمت میزنه ممنون وانیا جان خدا رو شکر امروز زود تایید شده
نمیگه که حرص شما دربیاد 😂😭
خنگ شده بچم
این قسمت:
انجمن پسران کثافت به جز امیر و اهی و مهرداد
و احمد آقای عزیزم 🩷🥹
به به میبینم توی این پارت جمع همه پسرای کثافط خاندان جمعه به جز اهی جون و امیرگلی و مهرداد جون 😍❤️😂🤦.
فرداد رو خودم دوست دارم اینجوری نگید 😂
ولی این پارت خداییش رفتارش با اهورا و ترانه درست نبود و با اینکه اشتباه کرده بود ولی خیلی مثل طلبکارابا خواهرش و شوهر خواهرش رفتار کرد🙁🥺🤦.
چرا قبول دارم بیشعوره 🤣😂
فرداد تو ذهن من خیلی گوگولیه نمیتونم ازش ناراحت باشم
آرمان واقعا روانیه باید ببرنش تیمارستان🤦🏻♀️
معلوم نیست با خودش چند چنده. الهه رونگه میداره بعد بهش تهمت هرزگی میزنه، حتی به زن خودش😖
ممنون وانیا جان💮❤️
روانی 💯❤️
آرمان شاخکاش تیزه بیخودی انگ نمی زنه این الهه ریگ تو کفشش داره 😐
این هم میتونه باشه 🤷🏻♀️