رمان پسر خوب – پارت ۶۳
نشسته بودم پشت میز آشپزخانه، محاسبه میکردم که از لای حفاظ پنجره رد میشوم یا نه. میخواستم فرار کنم و بروم، دیگر در این خانه نباشم.
الهه در پذیرایی جیغ میزد: «باز میگید آروم باشم! باز پسرتون هرچی خواست به من گفت…»
بابا احمد: «میگم یه لحظه بگیر بشین»
الهه: «از روزی که عروس این خانواده شدم اوضاع همینه»
از ته قلب، خواستم بگویم که من هم همینطور.
حرف کسی را گوش نمیداد و همینطور دق و دلیاش را خالی میکرد: «شما این زندگی رو برام ساختید. همش تقصیر اون پسرتونه، همش… کجا رفت؟ کدوم گوری قایم شده؟»
آرمان مگر کجا رفته بود؟
صدایش از همان پذیرایی آمد: «ببند دیگه اون دهنتو! هر بار شروع میکنی»
چشمم افتاد به اهورا که مرا نگاه میکرد. او هم نگران به نظر میرسید.
گیج پرسیدم: «چی میگه؟»
سرش را آهسته تکان داد که یعنی نمیداند. بعد هم پاشد رفت سر گاز، یک ظرف غذا ریخت و با دوتا قاشق آورد. اگر درد میخوردم بهتر بود. اینها دیگر زیادی راحت و بی تعارف بودند، داشتند شورش را درمیآوردند.
ظرف را از مقابلم هل دادم کنار: «من میخوام برم»
اهورا: «میریم. یه کم صبر کن»
شاید نگران مادرش بود. صدایش زیاد نمیآمد، یا خیلی آهسته: «ساکت شو دیگه آرمان. آدم به زنش همچین حرفی میزنه؟»
آرمان میزد.
یک بار از حنا پرسیده بودم که تحلیل روانشناسانه برای آرمان چه دارد؟ گفته بود این یکی دیگر از مطالعات او خارج است.
جدی جدی مشکل داشت. یک لحظه آرام بود و شوخی میکرد، ناگهان رگ دیوانگی اش میزد بیرون و شلوغش میکرد.
اهورا خیره بود به من، یادم افتاد او هم همانطور است. چند روز زیادی مهربان بود، چند روز زیادی بی احساس. حداقل بی دلیل بداخلاقی نمیکرد. برادرش تنها میخواست به دیگران آزار برساند.
آخرش چون حریف الهه نشدند، احمدآقا پسرش را با خود برد بیرون. سروصداها کم شد، فقط الهه پشت هم دماغش را میکشید بالا. منتظر بودم او هم برود به اتاقش که از جا برخیزم. اما تازه ماهرخ خانم داشت دلداریاش میداد: «بیخود میکنه میگه، عقل تو سرش نیست»
الهه جای اینکه آرام شود بیشتر به هق هق افتاد. کلماتش آن میان متقاطع میشد: «من اصلاً… نمیخواستم… خودش مجبورم کرد… گفت بچه… الانم میگه…»
ماهرخ خانم: «تو رو خدا مادر، گریه نکن»
الهه: «نذاشتید برم… زندگیم… مامانم اینا… بابام! بابام!»
چنان شروع کرد به زجه زدن که من هم بغضم گرفت. بابایش چه شده بود این بیچاره؟
شیون کرد: «همش تقصیر بابامه»
ماهرخ خانم در تلاش بود برای آرام کردنش اما نمیشد: «بدبختم کردین. پسرتون کرد… وگرنه میرفتم… میرفتم…»
حالم دیگر داشت بد میشد. با بی قراری گفتم: «من میخوام برم»
اهورا دستم را گرفت و نگهم داشت: «بشین، یه کم بمون»
عصبانی نبود دیگر. شاید مشوش، شاید کلافه.
آهسته دستم را نوازش میکرد. نگفتم این هم نامتعادل است؟ ناگهان مهربان میشد. من هم که ساده، نه تنها وا میدادم، دلم هم برایش میسوخت که مجبور است با این آدمها زندگی کند.
پاشدم در آشپزخانه راه رفتم که پاهایم خواب نرود. ماندم تا الهه گریه زاریهای جانسوزش بند آمد و رفت طبقه بالا.
فوری راه افتادم: «بریم»
خانه به آن بزرگی چطور حس زندان میداد؟ هوایش انگار که اکسیژن کم داشت، ناخودآگاه به دنبال دریچهای برای تنفس میگشتی. همیشه اینطور بود؟ نه. یادم است اولین بار که پا گذاشتم داخلش، فکر کردم دلباز است و پر نور. چند ماه پیش به خود گفته بودم که اینجا را دوست دارم. حالا چرا انقدر گرفته به نظر میرسید؟
سوار ماشین بودم و مسیر را تماشا میکردم. کاش مرا جایی پیاده میکرد که خودم بروم. تازه سر شب بود. بیخودی تا خانه ما میآمد و برمیگشت که چی؟ میخواستم کمی پیاده بروم، هوا بخورم.
صدایش آمد: «ترانه خانم؟»
برگشتم که نگاهش کنم، خیلی وقت بود این شکلی صدایم نمیزد.
نفسش را داد بیرون: «ببخشید هر دفعه میای یه قشقرقی راه میافته»
من: «پاقدم منه؟ یا همیشه اینجوریان؟»
اهورا: «چرا، چند روز یه بار یه دعوایی دارن»
سوال بیخودی به ذهنم رسید: «دلش برات میسوزه؟ واسه الهه»
یادم نمیآمد هرگز در تنهایی اسم الهه را آورده باشم. معمولا «اون» خطابش میکردیم. اسمش عجیب به نظر رسید.
صورت اهورا جمع شد: «نه، مهم نیست»
خیلی سریع بحث را عوض کرد: «بریم شام؟»
اشتهایم کورتر از آن نمیشد: «نه. یه جا پیادهام کنم، تاکسی بگیرم»
اهورا: «چرا؟»
من: «خودم میرم. نمیخواد این همه راه...»
اهورا: «یعنی چی؟ کی تا حالا از این حرفا داریم؟»
باز ندانسته کدام دکمهاش را زده بودم؟ همینقدر ساده اخلاقش خوب شد؟ چند روز گذشته که داشت مرا دق میداد… لجم گرفت: «از وقتی تو واسه کارای یکی دیگه منو تنبیه میکنی»
اهورا: «کی تنبیه کردم؟»
من: «پس اسم این کار چیه؟ چند روزه یه نگاه بهم نمیندازی»
جواب نداد. کمی که گذشت دوباره پرسید: «بریم شام؟»
نچ کردم.
اهورا: «میریم فلافل میخوریم. خوبه؟»
من: «انقدر گشنته؟»
اهورا: «آره اصلا گشنمه»
دلم سوخت؟ نمیدانم. میخواستم با هم خوب باشیم: «خیلی خب بریم»
…
جمعه ماندم خانه. دلم میخواست تنها باشم. فرداد از صبح رفت، نپرسیدم کجا. داشتم از سکوت لذت میبردم. اتاقم را مرتب کردم، به خودم رسیدم، یک قابلمه ماکارونی درست کردم که تنهایی بخورم.
به درک که چاق میشدم یا باید لباس میخریدم. از نظر روحی نیاز داشتم به یک وعده با خیال راحت.
میدانستم آرمان دست بردار نیست.
منتظر بودم ناهارم دم بکشد که پیام داد. وسط مشکلات زناشوییاش هم بیخیال نمیشد. پرسیده بود: «هنوز مطمئنی؟»
انتظار داشت التماسش کنم؟ خیلی خیلی اشتباه میکرد. داشت باورم میشد که تنها تهدید میکند. فقط از بازی دادن من خوشش میآید همین. وگرنه آرمان خان به کسی مهلت میداد؟
جوابش را ندادم و گذاشتم هر چقدر میخواهد پیام بدهد. طبق انتظارم خیلی زود تمامش کرد و دیگر خبری از او نشد.
عصر مهرداد صدایم زد بالا. دخترش نشسته بود روی پای باباییاش و جغجغهای به دست داشت. نازش میدادم و برایش ادا اطوار درمیآوردم که مهرداد پرسید: «سر عقدت کیو دعوت کنم؟»
لبخندم خشکید: «از فامیل؟»
مهرداد: «آره دیگه. میگی اونا کلی فامیل دارن، نمیشه ما بی کس و کار بریم، فقط خودمون چهار پنج نفر باشیم»
راست میگفت، خودم هم نمیخواستم غریب به نظر برسم.
من: «خاله نسرین و شوهرش»
مهرداد: «جز اونا؟»
با کلی اکراه و تخفیف گفتم: «به عمو بگو با خانمش بیاد»
عمویم بد نبود. میدانستم گاهی حال و احوالی از مهرداد میکند. اما خب زمانی، هیجده نوزده ساله که بودم، همسرش گیر داد مرا برای پسر سی سالهاش بگیرد و چون ما مخالفت کردیم، کم کم رفت و آمد قطع شد. رفت همکلاسی دبیرستانم را به عنوان عروس انتخاب کرد و ما را هم دعوت نکردند، مبادا حسودیمان شود! دروغ چرا، ته دلم کینه داشتم و میخواستم با شوهر آقای مهندسم چشمشان را دربیاورم.
اضافه کردم: «دختر و پسرشم دعوت کن»
مهرداد: «نمیشه به عمو بگم، به عمهها نه»
من: «خب بگو»
عمهها این مدلی بودند که دعوت میکردی نمیآمدند، دعوت نمیکردی میرفتند همه جا میگفتند برایمان ارزش قائل نشده یک کارت بدهد! اگر شرشان کمتر میشد، بهتر بود دعوت کنیم.
مهرداد: «فامیل مامان چی؟»
آنها احتمالاً میآمدند.
عروسی مهرداد که تشریف آوردند، آن هم بعد از چند سال که نه ما را دیده بودند و نه حتی یک زنگ میزدند. کم مانده بود گند بزنند به مراسم. یک دست تیره پوشیده بودند و وقتی عروس و داماد وارد سالن شدند، تا رسیدند سر میز آنها، زدند زیر گریه و مهرداد را بغل کردند و جلوی جمعیت شیون و زاری میکردند که چرا مادرش مرد و دامادیاش را ندید.
باز میآمدند برای مسخره بازی و اجرای نمایش؟
نفس عمیقی کشیدم: «نمیدونم. تو بزرگتر خانوادهای مهرداد، هرکی رو صلاح میدونی بگو»
قیافهاش طوری شد، انگار امیدوار بود چنین حرفی را نشنود. بچه شروع کرد نق زدن و داداش آهسته روی پا تکانش میداد.
مریم پسرش را برده بود خرید لباس برای مراسم.
اینکه داداشم میماند خانه بچه نگه میداشت، باعث میشد به نظرم آدم بهتری بیاید. قبلا از این کارها نمیکرد.
بچه را از بغلش گرفتم و کمی دور خانه چرخاندم تا آرام شود. عکس عروسی مادر و پدرش را نشانش میدادم که بزرگ زده بودند به دیوار هال: «اینا! ببین، این باباییه، این مامان…»
اسم مامان آمد و نق زدنش تبدیل شد به گریه.
مهرداد: «یادش ننداز دیگه»
آمد دخترش را از من گرفت و برد با عروسکها حواسش را پرت کند. نشست روی فرش کنار بچه و به من توضیح داد: «هر روز باید بذاریمش روی شکم، عضله گردن و دستش قوی بشه»
خندهام گرفت. سر اولی از این چیزها بلد نبود. عروسکی را جلوی صورت بچه بالا میبرد که تلاش کند آن را بگیرد. نشستم مقابلش که من هم با بچه بازی کنم.
مهرداد: «ماشین اهورا چی شد؟»
من: «خبر ندارم»
مهرداد: «ازش نمیپرسی؟»
فکر کردم چه بهانهای بیاورم: «سرم شلوغه، وقت ندارم»
مهرداد: «اوضاع کار و بار خوبه، آره؟»
من: «آره ولی دارم از خستگی میمیرم. اوضاع تو چطوره؟ کارای اقتصادی جدید نکردی؟»
چپ چپ نگاهم کرد: «نه»
دخترش موهای مرا داشت، سیاه و پرپشت. ابروهای کمرنگش کمانی بود و کشیده. برای لپهای سفید تپلش میمردم. با نیم وجب قد، ما دوتا آدم گنده را معطل خودش کرده بود که سرش را گرم کنیم مبادا دلتنگ مادرش شود.
مهرداد: «راستی باز به فرداد چی گفتی حوصله نداره؟»
من: «هیچی. یه بحث الکی کردیم، مهم نیست»
فرداد آن دفعه نگفته بود، من هم این بار نمیگفتم. تازه میترسیدم بگویم و مهرداد هم طرف او دربیاید، دیگر طاقت نمیآوردم. جفتشان را تحویل مریم میداد که آدمشان کند.
…
صبح شنبه امیر یک راست رفت سر میز آرمان و اعلام کرد: «علاوه بر هرچی در موردت فکر میکردم، فهمیدم لیاقتم نداری»
آرمان حوصله نداشت: «تو دیگه چی میگی؟»
امیر: «خاک بر سرت کنن. من اگه بچهم دختر میشد یه شهرو شام میدادم»
آرمان: «باشه، خدا به تو چهارتا چهارتا بده. حالا گم شو»
آن روز به طور عجیبی کاری به کار من نداشت.
نه چیزی گفت، نه نگاهم کرد، نه پیامی داد. اما یکسره سرش به گوشی بود. ظهر هم گذاشت و رفت و دیگر برنگشت. ته دلم نگران بودم، اما آنقدر کار داشتم که ذهنم مشغول بماند و زیاد به او فکر نکنم.
ساعت چهار سر و کله حنانه پیدا شد: «بریم؟»
من: «آره الان جمع میکنم»
حنانه: «پس یه سر به امیر بزنم تا تو بیای»
داشتیم میرفتیم لباس عقد را بخریم. دم عیدی، در آن شلوغی بازار باید عجله میکردیم.
چندتا پوشه که کارهایش کامل شده بود را گذاشتم روی میز مقابل اهورا. گوشی و وسایلم را انداختم داخل کیفم و خواستم بروم که صدایم زد: «ترانه خانم»
من: «بله؟»
اهورا: «کارت تموم شد بیا خونه امیر. منم باید ماشینو بگیرم، میام اونجا»
تازه یادم افتاد: «ماشین حاضره؟ پس ماشین عروس داریم؟»
خندید: «آره برو لباستو بخر بیا. نگران این چیزا نباش»
گفتم چشم.
دیگر دلم با لباسی که اولین بار پسندیدم نبود. ولی یکی شبیهش پیدا کردم. سفید بود و ساده. سرشانهاش کمی پف داشت و بلندی دامنش ده پانزده سانت بالاتر از مچ پایم تمام میشد. همین را خریدم.
دسته گلم را سفارش دادم، یک جفت کفش برداشتم و چندتا خرده ریز که نیاز بود.
حنانه تعداد زیادی سوال با خود آورده بود: «جدی آرمان برگشت همینو گفت؟»
من: «دیگه هر کاری کنه من تعجب نمیکنم»
حنانه: «تو این دوره زمونه مگه دختر و پسر میکنن؟»
من: «دیوونه ست. انگار بهونه میخواست دعوا راه بندازه»
بیخودی رفته بودیم در یک فروشگاه، لباسهای رنگارنگش را نگاه میکردیم. یک لباس سرخابی را برداشت و گرفت مقابلش: «چطوره؟»
من: «خیلی جیغه… من دارم از این خانواده میترسم حنا. چرا انقدر اختلاف دارن؟»
حنانه: «یه کم تحمل کن، بری خونه خودت درست میشه. فکر میکنی ما چرا سریع رفتیم خونمون؟»
من: «تو هم که منتظر فرصتی کارای خودتو توجیه کنی!»
هوا که درست و حسابی تاریک شد، با کلی ساک خرید برگشتیم خانه آنها. اهورا آنجا منتظرم بود. تا امیر ابراز محبتهای همیشگی را به همسرش کند، با خریدهایم رفتم نشستم کنار اهورا. دست گذاشتم پشتم و به رویم خندید: «خسته نباشی»
با خوشحالی گفتم: «کفشم خیلی خوشگله»
وسط خانه حنا ریخت و پاش راه انداختم که همه چیز را نشانش دهم. حتی لباسم را پوشیدم که ببیند.
داشتیم به حالت عادی برمیگشتیم. اگر من به برادر او فکر نمیکردم و او به برادر من، عالی میشد. حال و هوای عقد و عروسی یواش یواش برمیگشت و قلبم را گرم میکرد.
امیر برای شام کتلت عجیب غریبی درست کرده بود که پیازچه داشت، با ذرت و هویج. با چشم بسته میخوردم که ظاهرش را نبینم.
باز خواست در مورد آرمان غر بزند: «من اگه بچهم دختر میشد…»
پریدم وسط کلامش: «ول کن امیر، در مورد اونا حرف نزنیم»
نشستیم چند دست ورق بازی کردیم. دور هم میگفتیم، میخندیدیم و جز امیر کسی برنده نمیشد. حواسم به چیز دیگری در دنیا نبود. به خصوص به گوشی جا مانده در ته کیفم.
ماشین شده بود عین روز اول. کیف را انداختم روی صندلی جلو. تا اهورا ماشین را روشن کند که گرم شود، خریدها را صندلی عقب چیدم.
صدایم زد: «گوشیم کو؟ ندیدیش؟»
من: «جا نذاشتی؟ مال منو بردار زنگ بزن»
طاقت نیاوردم، در جعبه کفش را باز کردم که یک بار دیگر نگاهش کنم. مثل لباسم سفید بود، پارچهاش اکلیل داشت و در نیمه تاریک شبانگاهی برق میزد. دوباره داشتم ذوق میکردم. نگاه کردم ببینم همه چیز را با خود آوردهام یا نه، سپس رفتم جلو و سوار شدم: «چی شد؟ پیدا کردی؟»
کمربندم را بستم. جوابی نداد. تازه سر چرخاندم که نگاهش کنم. چرا سینهاش با این شدت بالا و پایین میرفت؟
گوشی من دستش بود، زل زده بود به صفحهاش و… قلبم از کار افتاد. نه، نه… نه نه نه نه نه… آرمان پیام داده بود؟ تو رو خدا نه…
اهورا: «اینا چیه؟»
من: «چی؟»
اهورا: «این پیاما… این شماره آرمانه؟»
گوشی را از دستش کشیدم بیرون. کی این همه پیام فرستاده بود؟ تند و تند رفتم تا بالای صفحه چت.
نگاه اهورا را روی خودم حس میکردم. خواندم و خواندم و تمام بدنم یخ زد.
یک مشت چرند گفته بود در مورد اینکه خودم خواستم و او بی تقصیر است. که اگر دختر خوبی بودم اینطور نمیشد. که ما با هم یک قراری داشتیم… گفته بود بیچاره اهورا که ناچار است بار دیگر همه اینها را تجربه کند، این بار خیلی بدتر. که از بخت بدش است و دخترهای فلان و بهمانی که دست رویشان میگذارد.
حرفهای ناجور زده بود، صفتهای بد به من داده بود. فرو رفتم توی صندلی… در پایان نوشته بود: «عکسات آماده ست. میخوای قبل همه خودت ببینی؟»
دستم میلرزید. نگاه کردم به چهره عصبانی اهورا، جواب میخواست: «چی داره میگه؟ کدوم عکس؟»
صدای گوشی درآمد و پیام دیگری دریافت کردم. فقط چشمم افتاد به کادر مستطیل شکل و پیش از اینکه عکس باز شود اهورا گوشی را از من گرفت.
صدایم بدتر از دستم میلرزید: «نه، خواهش میکنم…»
اما بی فایده بود.
چند ثانیه خیره ماند به صفحه گوشی. نگاه کرد به منِ وحشت زده و دیگر انگار نفس نمیکشید. تکان نمیخورد. چه دیده بود؟
چسبیده بودم به در و با دست دهانم را پوشانده بودم: «اونطوری نیست، باور کن»
چه میگفتم دیگر؟ از کجا شروع میکردم؟
صدایش از ته چاه درآمد: «این تو نیستی»
من: «نه، معلومه که نه»
دوباره نگاه کرد به صفحه گوشی: «تو نیستی»
ملتمسانه گفتم: «نه»
میخواستم گوشی را پس بگیرم اما میترسیدم دست دراز کنم. حالت صورتش ترسناک بود، آن نگاهش، آنطور که ساکن بود…
به آرامی اوج میگرفت: «پس چی میگه؟ این چیه؟ برای کی میخواد بفرسته؟ عکس کیه این؟»
خیره مانده بودم به او و زبان بند آمدهام کار نمیکرد. بار دیگر نگاهم کرد. گمانم آخرین فرصت را داد.
ناگهان، مانند گلولهای که نیمه شب در دشت ساکتی شلیک شود، صدایش چنان رفت بالا، چنان کوبید روی فرمان که چشمانم را بستم: «دارم سکته میکنم ترانه، حرف بزن»
آرمان عوضی
امیدوارم اهورا منطقی برخوردکنه
من جای ترانه استرس گرفتم
من به شخصه نمیخوام اهورا این یک مورد رو منطقی برخورد کنه 😂
باید از قبل میگفت به اهورا😭
حالا چطوری میخواد به اهورا بفهمونه که اونی که توی عکسه یکی دیگس🥺
بیچاره اهورا 😢خدا لعنتش کنه ارمانو این چه برادریه از هزار دشمن بدتره ترانه خیلی اشتباه کردکه از اول به اهورا نگفت کاش لااقل به امیر میگفت
امروز چرا سایت برا من باز نمیشد وای وانیا جان لطفا یه کاری کن اهورا دیوونه نشه همه چیو بریزه بهم برن پیش پلیس بهتره
سایت برای منم باز نمیشد فکنم برای همه اینجوری شده🤔 عکسایهامون هم حذف شدن😰
آره برای همه مشکل داشت
من فکر میکردم دلتون بخواد اهورا قاطی کنه بزنه به سیم آخر 😂
چقدر خانواده پر مشکلین اهورا اینا ….
به نظرم الان ترانه هر کاریم بکنه بازم نمیتونه منکرِ اشتباهی باشه که کرده … خو دخترِ خوب ، چرا سرِ وقتش به اهورا نمیگی …
عین هندونه سر بسته بود خانواده اینا :)))
اهورا باور نکنه ینی ازش متنفر میشم میزارمش تو انجمن کثافتا
باور کن الهه رو هم همینطوری دام انداخته مجبورش کرده اهورا رو ول کنه
راستی نظرتون راجع به الهه چیه تا اینجا؟ 😈
چرا شکننده تر از سنش رفتار میکنه؟
خوشوم نمیاد.
همش میره تو نقش قربانی.
بهش میرسیم در آینده که چرا اینجوری شده
جوری نقش مظلوما رو بازی میکنه که گاهی اوقات دلم براش میسوزه🙁
اما به نظرم خودش خیانت کرده و آرمان هم بخاطر همین انقدر بهش بدبینِ. فکر میکنه مثل اهورا میخواد گولش بزنه😏
یعنی به آرمان خیانت کرده؟
نه منظورم اهوراست😏 درسته آرمان با عکس اونموقع میتونسته الهه رو خیانتکار جلوه بده.
اما اگه واقعا الهه به اهورا خیانت نکرده بود. الان زن آرمان نبود.
فکر میکنم الهه هم قربانی همین رفتار خبیثانه آرمان شده
پشماممم چه پارتی بود😰😰
عالی بود آتیش گرفتم
پارت بعدی کی میاد؟
اومد اومد 💃🏻