نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان پسر خوب

رمان پسر خوب – پارت ۶۵

4.5
(34)

پای اهورا هم اگر میان نبود، من هرگز از الهه خوشم نمی‌آمد که نمی‌آمد که نمی‌آمد. هر چیزی بود که من تلاش می‌کردم نباشم؛ ضعیف، تو سری خور، بی دفاع.

حنا می‌گفت: «معلومه، هرکی با آرمان زندگی کنه اینجوری میشه»

شاید حقیقت داشت. همین چند ماه که آرمان را می‌شناختم از دستش کلافه بودم. حتی تصور اینکه همسرم باشد و در کشوری غریب، دور از خانواده و آشنایان، با این مرد تنها بمانم روانی‌ام می‌کرد.

اما می‌گویند انسان در مواجه با سختی‌ها، تنها بار اول است که قربانی محسوب می‌شود. از دفعات بعد نامش داوطلب است نه چیز دیگر. من با این باور بزرگ شده بودم و الهه را درک نمی‌کردم.
چرا هیچ کاری نمی‌کرد؟ بعد از چند سال حتما شناختی از همسرش داشت. باید می‌داشت. مگر میشد غیر این باشد؟ برای خودش هم اگر نه، برای آن بچه باید راه حلی می‌جست.

گویی تسلیم بود به هرچه که هست و تنها گاهی با جیغ و داد اعتراضش را نشان می‌داد. آن هم بی فایده، عبث، ناتوان…
اهورا گفته بود: «برعکس من، اون تصمیم گرفت اختیار زندگیشو بگیره دستش»
اما من فکر می‌کردم الهه کار حساب نشده‌ای کرد و نتوانست پای عواقبش بماند.

سرم گذاشته بودم بر بازوی اهورا. کنارم، روی تخت من به خواب آرامی فرو رفته بود. تازه می‌فهمیدم قبلا چرا بیشتر روزها ناهار نمی‌خورده، چون بعد از غذا خوابش می‌گرفت.

کار و بارمان آن روز ظهر تعطیل شد.
هنوز چند روزی تا عید مانده بود، یک هفته تا مراسم ما.
احمد آقا هفته قبل در شرکت اعلام کرد: «اگه کارا رو زودتر تموم کنید از بیست و هفتم می‌تونید برید تعطیلات»

همه چند روز سر صبح آمدند و تا شب ماندند که دسته جمعی به ددلاین برسیم. سر وقت تمام شد و امروز هیچکس شرکت نبود، فقط من و اهورا رفتیم برای سامان دادن برخی امور. سپس آمدیم خانه ما که ناهار بخوریم.

سر صبح به فرداد گفته بودم: «ظهر با اهورا میام اینجا. جون عزیزت کاری نداشته باش»

قول داد چیزی نمی‌گوید.

فرداد چند روزی مشکوک نگاهم می‌کرد و حرف نمی‌زد، آن روز طاقت نیاورد. داشتم عجله‌ای نان و پنیر لقمه می‌کردم که گفت: «من می‌دونم»

من: «چیو؟»

فرداد: «آرمان تهدیدت کرده بود؟»

سپیده انگار نیاز داشت به کشیده شدن گوشش. دختره خبرچین!

باز این یکی هم پرسید: «چرا به من نگفتی؟»

من: «چون دیوونه ست. می‌خواستی چیکار کنی؟»

فرداد: «شنیدم اهورا بدجور زدتش»

خبیثانه خنده‌ام گرفت: «باید ببینیش، سرش شده شبیه کیسه زباله»

آرمان سیاه و کبود بود. تا چند روز یکی از چشمانش کامل باز نمیشد و یکی از دندان‌های جلویی‌اش لق میزد. دیگر نمی‌آمد شرکت، احمد آقا او را فرستاده بود دفتر انبار مشغول باشد.

روز قبل با امیر نشسته بودیم سر جلسه و به صحبت‌های اهورا گوش می‌دادیم. گوش که نه، بیشتر یواشکی حرف می‌زدیم.

امیر: «آرمان لِکس نیست، جوکره»

من: «حیف جوکر!»

امیر: «اهی هم میشه بتمن»

نگاه کردم به اهورا که آن روز یک دست مشکی پوشیده بود. زن بتمن می‌شدم؟ نه، دشمن زیاد داشت.

چیز احمقانه‌ای به ذهنم رسید: «بتمن منم، نه اون»

امیر: «تو چرا؟»

من: «مامان و بابام مردن دیگه»

جای خنده صدای عجیبی از گلویش خارج شد. اهورا چپ چپ نگاهمان کرد و ما ساکت شدیم.

فرداد صبح پرسیده بود: «این آرمان چرا اینجوریه؟»

داشتم بوت پایم می‌کردم: «از سپیده جونت بپرس، مگه رفیقش نیست؟»

فرداد: «رفیق؟ سپیده؟»
من: «عروسی امیر خوب ور دل هم بودن»

فرداد: «مست بود گرم گرفته بودن، وگرنه هیچ تعریف یارو رو نمی‌کنه»

آرمان مگر تعریف هم داشت که کسی بکند؟ سپیده اگر می‌خواست هم نمی‌توانست.

در خانه را باز کردم که فرداد دوباره صدا زد: «آبجی؟»

من: «دیگه چیه؟»

کمی این دست و آن دست کرد: «تو درباره نامزد سابقش همه چیزو می‌دونی؟»

پس سپیده خانم همه‌ی همه چیز را گفته بود.
گفتم بله می‌دانم.

فرداد: «میدونی کی بوده؟»

من: «آره خبر دارم. مهم نیست، نگران نباش»

فرداد: «می‌دونی چی شده؟ بینشون چی پیش اومده؟»

دیرم بود و دلم نمی‌خواست باز پشت سر اهورا حرف بزند: «بعله می‌دونم! دختره بهش خیانت کرده، دعوا کردن. می‌دونم… باید برم فرداد، خداحافظ»

آن یک هفته اتفاق خاصی نیافتاده بود.
جز اینکه رفتیم برای اهورا لباس بخریم و در مغازه دو نفر دعوایشان شد. روی پیاده‌روی خیس سر خوردم و کم مانده بود پایم بشکند. دو بار دیگر نزدیک بود تصادف کنیم. ماهرخ خانم حالش بد شد و رفت بیمارستان که به خیر گذشت. یک لیوان شکستم، یک پیش دستی و دوتا کاسه.

اما خوشبختانه دیگر دعوا نکردیم.
دلیل اصلی‌اش این بود که آرمان را نمی‌دیدیم.
پس فردای دعوا، اهورا باز با او بحثش شد اما به جاهای باریک نکشید. از آن موقع چند شب خانه امیر ماند، چند شب هم بیرون شام خورد و مستقیم رفت اتاقش که کسی را نبیند.

امروز هم چون وقت خالی زیاد داشت آوردمش اینجا.
کلی منت و خواهش کرده بودم: «با داداشم بحث نکن. نگاهشم نکن، به خاطر من!»

به خاطر من جفتشان خیلی جدی سلام علیک کردند، ساکت نشستند سر میز و غذا خوردند. سپس یکی رفت آن اتاق، یکی این اتاق. تا چای بگذارم آمدم و دیدم اهورا خوابش برده است. دراز کشیدم کنارش و غرق در افکارم نگاهش می‌کردم.

هنوز تمام اعصابش سرجا نبود، حق هم داشت. نمی‌شد به کوتاه آمدن آرمان اعتماد کرد. گوشی را تازه دو روز پیش پس دادیم، هرجا به عقلمان می‌رسید را گشتیم و عکسی پیدا نشد که نشد. ته دل من اما هنوز قرص نبود.

گفتم: «شاید دختره هم عکسا رو داشته باشه»

خودمان را آرمان جا زدیم و چندتا پیام برایش فرستادیم. شاکی شد که: «مگه ازم عکس گرفتی؟»

شروع کرد زنگ زدن و بد و بیراه گفتن. جواب نمی‌دادیم، اما آنطور که هول کرد معلوم بود واقعا بی خبر است.

امیر یکسره اطمینان خاطر الکی می‌داد.
با اهورا رفته بودیم خانه‌اش، این بار لپتاپ آرمان به مصادره ما درآمده بود.

امیر: «مامان این سری خیلی ناله نفرینش کرد. حرف مامان براش مهمه، کاری نمیکنه نترس»

من: «پس چرا خودتون افتادید فایلاشو زیر و رو می‌کنید؟»

چیزهای زیادی در آن لپتاپ یافتیم، عکس‌های آن دختره را نه.

قرار شد آرمان و الهه برای عقد و ازدواج ما نباشند.
اهورا رک و راست به والدینش گفت: «نمیخوام اون روز چشمم به این آدم بیافته»

نه مخالفتی کردند، نه تلاشی برای کوتاه آوردن او. حالا بیشتر به اهورا حق می‌دادند.

امیر می‌گفت: «میخوام بعد عید مامانو بفرست پیش روانشناس»

اهورا موافقت نمی‌کرد: «به اندازه کافی دکتر نمیره؟»

امیر: «روحی روانی تحت فشاره. تازه داشت بهتر میشد، می‌ترسم باز بزنه به قلبش»

اهورا از فرصت استفاده کرد برای اصلاح بیشتر لیست مهمان‌ها. دوتا پسرعموی نامحبوبش را هم خط زد.

دلم برای نامزد مهربان و آرام چند ماه پیشم تنگ بود. دیگر به من هم سخت می‌گرفت، می‌دیدم یواشکی حواسش به کارهایم هست. خوشم نمی‌آمد اما خودم را محق نمی‌دیدم حرفی بزنم. محتاطانه پیش می‌رفتم و امید داشتم که هر روز اوضاع بهتر شود.

با هم تنها می‌شدیم و زورش را می‌رساند به تن و بدنم. انگشتانش بار دیگر پیچیده بود دور گلویم، این بار گفتم: «نه، جاش می‌مونه. چند روز دیگه مراسمه»

از آن یک مورد کوتاه آمد، اما حرصش از زندگی را سر من خالی کرد. به جهنم‌. اگر تنبیهاتم ختم می‌شد به همین، اگر اینگونه آرام می‌گرفت، حرفی نداشتم.
داشت می‌شد همسرم. آسیبی که به من نمیزد، مطمئن بودم. ته تهش دوستم داشت. می‌دیدم که مواظبم هست، که حواسش را جمع می‌کند. خودم را تمام و کمال می‌سپردم دستش.

عصر به نیمه که رسید باید بیدارش می‌کردم.
تنها کمی نوازش می‌خواست با چندتا بوسه که لای پلک‌هایش باز شود. لحظاتی نگاهم کرد، لبخند گیجی زد و مرا در آغوش گرفت.

به زمزمه گفتم: «پاشو، باید بریم»

خواب و بیدار نالید: «نه»

من: «کار داریم»

چیز نامفهومی گفت شبیه «میخوام بخوابم»

من: «شب می‌خوابی»

اهورا: «پیش تو بخوابم»

دل نداشتم بیش از آن صدایش بزنم. گمان کردم دوباره خوابش برده است اما دقیقه‌ای که گذشت صدایم زد: «ترانه؟»

من: «جانم»

اهورا: «بعد عید میریم دنبال خونه»

گمانم از ذوق زدگی زیاد بود که بی دلیل گفتم چشم. بیشتر مرا در برِ آغوشش گرفت.

باز دوباره نامم را به زبان آورد: «ترانه؟»

من: «جان؟»

داشت صورتش را فرو می‌برد لای موهایم: «من چه خری بود تو رو نمی‌خواستم»

خندیدم به این حرف و او بینی‌اش را کشید به موهایم: «جدی میگم»

من: «بیدار شو دیگه، باید بریم»

اهورا: «کجا؟»

من: «بریم سالن عقد، مگه نگفت یه هفته قبل مراسم بیاید هماهنگی؟»

به زور بلندش کردم. تا لباس عوض کنم، خواب‌آلوده نشسته بود روی تختم و نگاهم میکرد.
گفتم: «راستی فردا دعوتم خونه خاله‌ت. تا غروب اونجام. تو برنامت چیه؟»

اهورا: «میرم خونه امیر بازی کنیم»

مدتی بود که چندان فرصت بازی نداشت. بد هم نبود، شاید فکرش را آزاد می‌کرد.

اضافه کرد: «غروب میام دنبالت»

تیشرتم را درآوردم، تا کردم و گذاشتم داخل کشو که چیز دیگری بپوشم.

نپرسیده نظر داد: «دیگه خیلی لاغر شدی»

خب چون به تازگی، جای غذا حرص می‌خوردم. اما این را نگفتم: «خیلی هم خوب شدم»

اهورا: «آره… نه، قبلا بهتر بودی»

من: «تو مثل اینکه سلیقه‌ت به شوهرخاله‌ت رفته!»

با یک جعبه شیرینی، همراه حنانه، مریم و برادرزاده‌هایم ایستاده بودم دم در خانه خاله منیر. کسی از پشت آیفون پرسید: «کیه؟»

حنا داد زد: «ماییم»

دوباره می‌رفتیم مهمانی زنانه، این بار برای پیش از عقدکنان من. خاله چند روز پیش زنگ زده بود که: «ما قدیما رسم داشتیم، قبل عقد و عروسی همه خانمای فامیل دور هم جمع می‌شدیم…»

اما به نظر من، برنامه باز بهتر کردن روحیه ما و خواهرش بود. این بار من عروسی بودم که برای ورودش به خانه شادی کردند. دخترخاله‌ها جمع شدند دورم. سارا داشت رویم را می‌بوسید: «مبارک باشه، ایشالا که خوشبخت بشی»

تشکر کردم و پرسیدم: «مامانت کو؟»

جواب نداد چون سحر داشت مرا بغل می‌کرد. صدای غرغرهای خاله منیر را از دور می‌شنیدم، اما نمی‌دیدمش.

نگاه چپ چپی انداختم به دختر ایستاده در کنارم، چون گمان می‌کردم سپیده است. اما ناگهان برگشت سمت آشپزخانه و صدا زد: «سپید بیا خواهرشوهر آیندت اومده» و خودش و خواهرهایش بلند خندیدند.

سروناز زیادی شبیه سپیده بود. هنوز از هم تشخیصشان نمی‌دادم. رو کرد به من: «انقدر از داداشت تعریف می‌کنه مخ ما رو خورده»

الکی خندیدم: «آره؟ عزیزم!»

سپیده که رسید، سلام کرد و مچ دستم را محکم چسبید. به سرعت مرا از میان جمعیت کشید بیرون.

سارا: «عروسه، کجا می‌بریش؟»

سپیده: «کارش دارم»

رفتیم سمت در اتاقی. هرچه نزدیک و نزدیک‌تر شدیم، صدای خاله منیر بلندتر شد: «چند بار بهت گفتم…»

در جوابش صدای الهه آمد: «چیکار کنم؟ چرا هیچکس نمی‌فهمه؟»

خاله منیر: «خوبه دیگه! ما نفهمم شدیم»

سپیده راه عوض کرد به سوی اتاق دیگری: «اونجا نه، بیا اینور»

وارد شدیم و خواستم در را ببندم که گفت: «نه نه، قفل در خرابه. گیر می‌کنیم»

لای در را باز گذاشتم و دنبالش رفتم کنار پنجره.
بی مقدمه و پر استرس شروع کرد: «خوبی؟ وای ببخشیدا اون روز… به خدا اگه می‌دونستم زود میای می‌رفتم. خیلی بد شد؟»

چشم دوختم به ماشین‌های در رفت و آمد، در خیابان. از طبقه سوم کوچک به نظر می‌رسیدند: «مهم نیست»

سپیده: «اهورا هنوز دلگیره؟»

من: «پسرخاله خودتو که میشناسی، با فرداد بد شده»

سپیده: «درست میشه، اهورا ساده ست…»

به من برخورد: «کجاش ساده ست؟»

سپیده: «نه! منظورم این نیست. صاف و ساده ست، چیزی تو دلش نیست»

چرا نمیشد وانمود کنم برایم اهمیتی ندارد؟ هیچ تمایلی به آبروداری نداشتم. چرا دلخوری‌ام را انقدر بی تعارف بروز می‌دادم؟ یاد عمه‌هایم افتادم. داشتم شبیه آن‌ها رفتار می‌کردم.

سپیده یکهو ذوق کرد: «شنیدم زد دهن آرمانو سرویس کرد»

صدای خاله منیر هر دوی ما را از جا پراند: «خوب کرد زد! دستش درد نکنه»

هول شدیم و دوتایی چسبیدیم به هم. مثل سربازانی مطیع، خبردار ایستادیم که ببینیم فرمان چیست.

خانه منیر آمد جلو، اعصاب نداشت: «سلام علیکم. چطوری تو؟»

من: «سلام. مرسی شما خوبید؟ ببخشید زحمت دادم»

مثل همیشه کاری به تعارفات من نداشت. دستش را در هوا تکانی داد: «گفتم تو این پسره رو درست میکنی. بالاخره یه جو مردونگی از خودش نشون داد»

من: «بله درسته»

خاله منیر: «نه مثل اینکه به درد زن و زندگی می‌خوره»

تا به حال ندیده بودم به اهورا افتخار کند. رفت سر کمد که چیزی بردارد: «اون آرمان جز جیگر زده انگار نه انگار با همینا سر یه سفره بزرگ شده. نمیدونم چه مرگشه. ترانه؟»

من: «بله خاله؟»
خاله: «کاری کرد، چیزی بهت گفت، یک کلام میای به خودم میگی»

چرا به ذهن خودم نرسیده بود؟ باید از اول همه چیز را می‌گذاشتم کف دست او که حساب آرمان را برسد. این دیگر اهورا نبود که کسی بتواند جلویش را بگیرد، تا آن عوضی را به کما نمی‌فرستاد، دست برنمی‌داشت.
بلند و رسا گفتم: «چشم»

میوه خوری بزرگی از کمد درآورد و راه افتاد برود بیرون: «داداشت چطوره؟»

من: «خوبه. سلام میرسونه»

صبر کردم برود بیرون که چنگ بزنم به بازوی سپیده: «داداشمو دوست داری؟»

پررو پررو نیشش وا شد.
من نمی‌خواستم مثل عمه‌هایم باشم، اما به این سرعت هم نمی‌شد. باید کم کم تمرین می‌کردم.

من: «حواست باشه دیگه. مریم اگه بفهمه…»

سپیده: «میدونم، میدونم. فرداد بهم گفته مریم بزرگ‌تر خونواده شماست»

با تعجب نگاهش کردم. پالتو و کیفم را آویزان کردم به رخت‌آویز دیواری: «فرداد گفت؟»

سپیده: «فکر می‌کنی چرا انقدر با مریم جون خوبم؟»

نه، به این سرعت اصلا نمیشد: «عروس خودشیرین!»

سپیده: «خودت که بدتری!»

من بدتر بودم، راست می‌گفت. صاف رفتم آشپزخانه که از خاله منیر بپرسم: «کمک نمی‌خواید؟»

خاله: «نه عزیزم. تو عروسی، بگیر بشین»

گفتم چشم و رفتم پیش دخترهایش.

کاش خاله منیر بیشتر از این مهمانی‌ها می‌داد. چند ساعتی آدم حتی فرصت سر خاراندن نداشت. وادارت می‌کردند که خوشحال باشی. بزنی، برقصی و بخندی.

مادرشوهر آینده‌ام یک سری هدایا برایم گرفته بود.
باز گفتند: «رسم داریم»

حنا اعتراض می‌کرد: «واسه من چرا نداشتید؟»

سارا: «به تو قبل عروسیت دادیم دیگه عزیزم»

حنا: «به ترانه قبل عقد می‌دید؟»

ماهرخ خانم چندان رنگ به رو نداشت: «گفتم تا هستم، تا زنده‌ام، خودم براش بگیرم»

سارا: «خاله! این چه حرفیه؟»

ماهرخ خانم تمام آن روز یک گوشه دور از جمع نشسته و حواسش انگار جای دیگری بود. نفسش خوب درنمی‌آمد. خواهرش پشت هم می‌رفت که بپرسد چطور است و چیزی می‌خواهد یا نه.
نگاهم نمی‌کرد. این بار نه از ناراحتی، بیشتر از خجالت. باز دل من نمی‌سوخت، می‌گفتم تقصیر خودش است که پشت آن پسر درمی‌آمده. کاری به کارش نداشتم و سرم گرم مهمانی بود.

آینه دقم، الهه خانم هم در جمع بود اما با دلخورترین قیافه‌ای که میشد. گاهی چشم تو چشم می‌شدیم و سریع برمی‌گشت. نمی‌خواستم ریختش را ببینم. نگفته بود یک شانه به موهایش بزند، پریشان و وز خورده، بی هیچ آرایشی آمده بود. انگار که مجبورش کرده باشند.

به جهنم، به من چه؟
حواسم را دادم به خوشحالی‌های خودم.

نزدیک غروب اهورا پیام داد بیاید دنبالم یا نه. گفتم بله چون میشد گفت مهمانی پایان یافته است. مریم کمی قبل‌تر رفت، بچه‌ها زود خسته می‌شدند و در آن شلوغی سختش بود. سحر هم وضعیت مشابهی داشت و با هم رفتند که او را برساند. سارا هم داشت ظرف و ظروف را جمع می‌کرد.

رفتم همان اتاق قبلی که حاضر شوم. گمانم می‌شد اتاق خواب خاله و همسرش، چون بزرگ بود و تخت دو نفره داشت.

در را باز کردم و چشمم افتاد به الهه که نشسته بود روی تخت. آنقدر آن روز خندیده بودم که اختیارم از دستم در رفت، به او هم لبخند زدم. در جوابم قیافه‌ای گرفت و باز رو برگرداند. دختره بیشعور!

با حواس پرتی تمام، در اتاق را تا آخر کشیدم و… سپیده آن بیرون داد زد: «نه!»

در بسته شد. دستگیره را چند بار محکم دادم پایین. باز نمیشد. تلاشم بی فایده بود.

سپیده: «گیر کردین؟»

بلند بلند گفتم: «آره فکر کنم»

سپیده: «بهت گفتم خرابه»

من: «یادم رفت»

برگشتم سمت الهه. با لب‌های جمع شده و قیافه طلبکاری نگاهم می‌کرد: «حالا چیکار کنیم؟»

دلم خواست برایش زبان درازی کنم. بگویم می‌تواند خودش را از پنجره بیاندازد پایین. چه می‌دانم، هرچه. برایم مهم نبود.

گیر افتاده بودیم، دوتایی، با هم. بدون هیچ راه فراری.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا : 34

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

Show More

وانیا

خوب که بنگرند، رد عشقت را جای جای نوشته‌هایم می‌بینند.
اشتراک در
اطلاع از
guest
19 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
خواننده رمان
11 ساعت قبل

دیگه باید وایسن تا اهورا بیاد بازش کنه 😂با الهه هم چشم تو چشم بشه😝پارت امروز کوتاهتر نبود؟ممنون وانیا جان

NOVEL
NOVEL
9 ساعت قبل

سلام ممنون بخاطر پارت وانیا جان

𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
8 ساعت قبل

آن یک هفته اتفاق خاصی نیافتاده بود.
جز اینکه رفتیم برای اهورا لباس بخریم و …….

چیزی نشده فقط نمردن و نفسی هست که بیاد و بره همین😂

Setareh Sh
پاسخ به  وانیا
7 ساعت قبل

نه دختر ان شاء الله که چیزی نیست وانیا جون 😍❤️.
یه اسفند واسه خودت دود کن چشم نخوری عزیزم😍😊❤️

𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
پاسخ به  وانیا
5 ساعت قبل

قطعا نفرین کردن با این شادی هایی که دم به دیقه کوفتشون میکنی🤣🤣

NOVEL
NOVEL
پاسخ به  𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
4 ساعت قبل

دقیقا🤣🤣

Setareh Sh
7 ساعت قبل

وای خدا اهی جونم داره دوماد میشه 😍🥺.
خداروشکر سر آرمان و الهه چندش از عروسی اهی جون و ترانه کم شد😂😍😊💕.

مائده بالانی
6 ساعت قبل

حالا این وسط الهه و ترانه به درد ودل کردن نیفتند!
خسته نباشی عزیزم

Sahel Mehrad
2 ساعت قبل

یعنی من هلاک فردادم 🤦🏿‍♀️

Sahel Mehrad
پاسخ به  وانیا
1 ساعت قبل

همینطوری الکی از سپیده خوشش میاد بعد هی خِر اهورا و ترانه رو میگیره یه داداش اصل جنسیه 😐

آخرین ویرایش 1 ساعت قبل توسط Sahel Mehrad
Sahel Mehrad
پاسخ به  وانیا
1 ساعت قبل

تو فقط تمرکزتو بذار رو آرمان🥹❤️

آخرین ویرایش 1 ساعت قبل توسط Sahel Mehrad
خواننده رمان
خواننده رمان
پاسخ به  وانیا
49 دقیقه قبل

اینقدر نرو رو اعصاب ترانه بد اخلاق میشه سر اهورا خالی میکنه

Back to top button
19
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x