رمان پسر خوب – پارت ۷۰
چند روزی میشد که در سفر بودیم. صبح به صبح میزدیم بیرون تا خود شب. میانه نوروز، همه جا شلوغ بود و پر از مسافر. به هر شهری میرسیدیم، ماشین را جایی پارک میکردیم و پیاده برای گشت و گذار میرفتیم.
خریدهایم آنقدر زیاد شد که شک داشتم هنگام برگشت تمامش در ماشین جا شود. اشتباه کرده و این نگرانی را پیش اهورا به زبان آوردم. او هم که اینگونه فرصتها را از دست نمیداد. مرا کشاند پای ماشین، صندوق عقب را باز کرد و شروع کرد به صحبت درباره جادار بودنش.
مثل همیشه که حرف ماشین پیش میآمد، الکی سر تکان دادم و وانمود کردم برایم جالب است. اما هنگام بستن صندوق، جدی جدی جالب شد. خیلی غیر منتظره به اطلاعم رساند که: «چهارتا جنازه توش جا میشه»
من: «بله… چی… جنازه؟»
در کمال بیخیالی ادامه داد: «البته باید رو هم بچینیم»
آن چند روز نتیجه گرفتم که راست میگویند افراد را باید در سفر شناخت. شوهر دیوانهام، گاهی از این حرفها میزد و شاخهای مرا میرویاند.
تمام آن هفته هوا عالی بود. خورشید از پشت ابرها درآمده و نورش زمین را گرم میکرد. یکی از روزها صبحانه را در حیاط، کنار استخر خوردیم و بعدش همانجا نشستیم تا ظهر. پرندهها پنهان لا به لای شاخ و برگ درختان، آواز میخواندند. اهورا لم داده بود روی صندلی و من برایش حرف میزدم: «حسابم کلا خالی شد. دیگه پول ندارم تا سر ماه»
اهورا: «عیدی؟ حقوق اسفند؟»
من: «دیروز تا قرون آخر خرج کردم»
روز قبل کمی جوگیر شدم. حین بازارگردی، یک سری ظروف سفالی را پسندیدم. طی تصمیمی که به نظر خندهدار میآمد، سرویس کاملش را خریدم برای خانه زندگی آیندهمان. آبی بود و براق، از آنها که در فیلمهای قدیمی دارند. و این شد اولین خرید رسمی برای جهیزیه.
اهورا: «گفتم بذار من حساب کنم»
بعد از عقد دوباره داشتیم سر این مسائل بحث میکردیم. او معتقد بود: «چه فرقی داره؟ دیگه ازدواج کردیم»
من اما میگفتم: «اونطوری حس میکنم ندید بدیدم، دارم ازت سواستفاده میکنم»
اهورا: «زنم سواستفاده نکنه کی بکنه؟»
گمانم مدتها میشد که آنطور شوخ و سرحال ندیده بودمش. اشتیاق داشت، امید، چشمانش از زندگی پر بود. در همه دنیا چیزی نمیخواستم جز اینکه او همیشه اینطور بماند.
بین حرف زدنهایم از جا برخاست: «تو جدی انقدر ازدواجی بودی ناز میکردی… چیکار میکنی؟»
تیشرتش را درآورد و پرت کرد روی صندلی: «میخوام برم تو آب، میای؟»
نگاه کردم به استخر آبی و سفید. نور خورشید بر سطحش انعکاس میافت و میدرخشید. تصور خنکای آب بر پوستم لذتبخش بود، اما خب: «من شنا بلد نیستم»
اهورا: «دارمت بیا. پس چرا مایو آوردی؟»
منتظر نماند. شلوارش را هم درآورد و با یک لباس زیر پرید توی آب. استخر به نسبت عریض و طویل بود. اهورا شروع کرد به شنا کردن از این سر به آن سر. بعد نفسی گرفت و رفت زیر آب. وقتی درآمد سرش را تکانی داد و آب از موهایش به همه طرف پاشید. رو به من خندید.
داشت وسوسهام میکرد. میخواستم من هم امتحانش کنم. تا اینجا که آمده بودیم، حیف بود اگر فقط مینشستم یک گوشه. پس رفتم داخل تا لباس عوض کنم.
چرا مایو آوردم؟ محض اطمینان. تا به حال نیامده بودم خانهای که استخر داشته باشد و میخواستم برای موقعیتهای احتمالی آماده باشم.
تنها چیزی که وسط عید، عجلهای در یک مغازه نزدیک خانه پیدا کردم یک مایوی سیاه با گلهای قرمز بود. دو تکه داشت و با بند بسته میشد.
برگشتم بیرون و نشستم لبه استخر. پاهایم را فرو بردم در آب. دلم میخواست من هم تا کله بپرم داخلش.
صدای اهورا از آن سو آمد: «بیا، زود باش»
با نگرانی نگاهی به عمق استخر که در زیر پایم مواج به نظر میرسید انداختم.
اهورا آمد سمتم: «اینور عمقش کمه. میتونی تو آب واستی»
دستم را گرفت و من با احتیاط روی لبه سُریدم و وارد استخر شدم. راست میگفت، آب که به قفسه سینهام رسید، پاهایم به کف برخورد کرد. آب در برابر پوستم چنان نرم و لطیف بود، گویی که لباسی از جنس ساتن مرغوب باشد.
اهورا چند باری به من آب پاشید: «خوبه؟ خنکه نه؟»
خنک بود و لذتبخش.
مثل بچهها با هم آب بازی میکردیم. سپس تا او کمی شنا کند، نفسم را حبس کردم و همانجا سر در آب فرو بردم. احساس سبکی داشتم، دلم میخواست ساعتها همانجا بمانم. در برابر دیدگان تارم، موهایم همچون عروس دریایی سیاهی در آب شناور شده بود. چشمم افتاد به هیبت ناواضح اهورا که میآمد سمتم. بازویم را گرفت و مرا با خود برد به آن سو و برگشتیم بالا.
پنجه پاهایم در جستجو بود برای یافتن تکیه گاه، اما به جایی نمیرسید. آمده بودیم طرف عمیقتر استخر.
اهورا محکم نگهم داشته بود، با این حال من هم دست انداختم به دور گردنش: «اهورا…»
با شیطنت خندید: «نمیتونی ولم کنی»
نگران چسبیدم به او مبادا از هم جدا شدیم: «خیلی بدجنسی»
پاهایم بی نتیجه در تقلا بود. تا آنجا که از پشت گرفت و نگه داشت: «دست و پا نزن، میریم پایین»
من: «میترسم… برگردیم اونور»
خوشبختانه به حرفم گوش داد. آهسته هُلم داد و دوتایی رفتیم عقب. دوباره پایم رسید به کاشیهای کف.
دستانش همچنان قفل بود به دورم که جایی نروم. گرمای پوستش باعث میشد سرمای آب بیشتر به نظر بیاید. حرکت انگشتان نوازشگرش را بر پهلویم حس میکردم.
پرتوی آفتاب صاف میافتاد بر آن نقطه از استخر، قطرات طلایی آب بر پوست اهورا میدرخشید. دستهای از موهای خیس را از صورتم را زد کنار. حالا که جایم امن بود، میتوانستم حواسم را بدهم به او.
دوباره دست انداختم به دور گردنش، اینطوری راحتتر قد بلند میکردم تا برسم به آن لبها. دیگر سندشان را هم به نام خودم زده بودم، هیچکس در دنیا نمیتوانست از من بگیردشان. بی حرفی همراهیام میکرد و لحظه به لحظه وصلتر میشدیم به هم.
سفرمان اینطور میگذشت؛ فارغ از عالم و آدم، تنها دل مشغولی یکدیگر بودیم و بس. با صدای خندههایی که میپیچید در باد و میرفت که همراه شود با نوای پرندگان.
…
آن چند روز هم کوه رفتیم، هم جنگل. هم شهرها را گشتیم، هم روستاها. روز آخر هم را در ساحل گذراندیم و پس از تماشای غروب خورشید راهی ویلا شدیم.
ویلای دوست امیر بیرون شهر بود. تا از ترافیک اتوبان خارج شویم و ورود کنیم به جاده روستایی، هوا دیگر کاملا تاریک شد. مسیر خلوت بود، با خانههای فاصله دار و پر از شالیزار. تک و توک تیرهای چراغ برق داشت با لامپهای زرد بی فروغ. در آن تاریکی، آسمان فرصت مییافت برای نمایاندن زیباییهایش. دشتی بود پر از ستارههای چشمک زن و هلال ماهی نقره فام در میانش. سر گذاشتم روی لبه پنجرهی باز و تا رسیدن به مقصد چشم دوختم به این منظره.
وقتی پیاده شدم، همچنان نمیشد چشم از آسمان بگیرم. برای من که همه عمر ساکن شهر بودم، این منظره زیادی رویایی به نظر میرسید.
صدای قدمهای اهورا روی سنگریزههای حیاط، در کنارم متوقف شد. دست گذاشت دور شانهام و دوتایی تکیه دادیم به کاپوت ماشین که تماشاچی شب باشیم. ستارهای در نزدیکی ماه را با دست نشانم داد: «اون ناهیده»
من: «واقعاً؟»
اهورا: «آره، میبینی چقدر پر نوره؟ از بقیه به ما نزدیکتره»
این را میدانستم. دستش رفت به سمت چپ و تعدادی ستاره پر نور دیگر را نشان داد: «اون جباره. میگن اوریون، پسر پوسایدونه»
این را هم میدانستم که جبار چیست اما سوالم این بود که: «از کجا میفهمی؟ من نمیبینم»
با سرانگشت در آسمان نقاشی میکشید و مشتاقانه برایم توضیح میداد: «سه تا ستاره ردیف اونجاست، سه تا هم این سمت… باید به هم وصلشون کنی. این پنج تا میشه سپرش، این خط میاد تا اینجا… اون دو شاخه هم گرزشه. دیدی؟»
مطمئن نبودم آنچه تصور میکنم صحیح است یا نه. او اصرار میکرد و من داشت خندهام میگرفت. آنگاه چرا بیخودی ناراحت شد: «میخوای بگی خرخونم؟»
من: «نه بامزه ست که اینا رو میدونی»
با دلخوری برایم قیافه گرفت. در تلاش بودم که بدترش نکنم اما نمیشد نخندم: «من که چیزی نگفتم. خب تعریف کن… اون چیه؟ اون چندتا که پر نورن»
بازویش را چسبیدم که یک وقت نرود. این بار من آسمان را نشانش دادم: «اونم یه چیزی هست نه؟»
اهورا: «خوشه پروینه»
من: «خب؟ اون پسر کیه؟»
اهورا: «پسر هیچکس. هفت تا ستاره پرنور داره که دخترای اطلسن»
این یکی از ناکجا، ارتباطش در ذهنم پیدا شد: «اطلس برادر پرومته؟»
اهورا: «آره… اوریون عاشق یکیشون میشه، شروع میکنه به تعقیبش. برای همین این دوتا همیشه با هم تو آسمونن»
من سر گذاشتم روی شانهاش و او هم سر گذاشت روی سرم. هنوز در تلاش بودم شکارچی را تصور کنم. اما خالی خالی نمیشد، باید بعداً از اینترنت کمک میگرفتم.
اهورا در پی دلخوریهای بی موردش تذکر داد: «خوشم نمیاد بهم بگی خرخون. دیگران میگن، تو نباید بگی»
خندیدم: «خب شاید من از خرخون بودنت خوشم بیاد»
پوزخندی زد که یعنی باورش نمیشود.
من: «جدی میگم! فکر کردی چرا زنت شدم؟»
قیافهاش را نمیدیدم، اما گمانم داشت فکر میکرد ببیند راست میگویم یا نه. آخر کوتاه آمد. دوباره بغلم کرد.
دقایقی سپری شد تا دوباره سکوت را شکست: «ترانه؟»
من: «جانم»
در گوشم زمزمه کرد: «نمیخوام برگردیم خونه»
من هم همینطور. حس میکردم مشکلات منتظرند برای شروع حملات جدید. فکر احمقانهای به ذهنم رسید: «میخوای با هم فرار کنیم؟»
سر بلند کرد تا نگاهم کند: «فرار واسه قبل از ازدواجه عزیزدلم»
من: «میدونم. منظورم اینه واقعاً برنگردیم. بمونیم همینجا… یه خونه تو روستا میخریم. دور از شهر، دور از فامیل و آشنا»
لبخند عجیب غریبی نشست روی لبش و من میدانستم دارم حرف مسخرهای میزنم. اما ادامه دادم: «میتونیم مرغ و خروس نگه داریم، سگ، گربه، اسب… مثل قدیما! یه زمینم میخریم روش کار میکنیم»
اهورا: «با پنج شیش تا بچه»
نچی کردم: «باز شروع کردی؟»
اهورا: «خودت میگی مثل قدیم. چیکار کنم؟ قدیم اینطوری بوده»
خندید و من یکی زدم به بازویش. راه افتادم بروم داخل: «جدی به این امید باهام ازدواج کردی که راضی بشم؟»
دنبالم میآمد: «نه. شاید، یه کم»
من: «من چند بار باهات اتمام حجت کردم»
سر این موضوع به نظر حرفم را جدی نمیگرفت. حرصی میشدم.
اهورا: «ببین دوتا پلن دارم. یا راضی میشی که حله…»
من: «خب؟ کلید دست توعه؟»
کلید را از جیبش درآورد که در را باز کند: «یا نمیشی، که بعد از بازنشستگی با هم میریم دور دنیا رو میگردیم»
من: «پشیمون نمیشی؟ حسرت نمیخوری؟»
اهورا: «شاید ولی درباره اونم فکر کردم…»
در را وا کرد و با دست تعارف زد من اول بروم داخل. ادامه داد: «دیدم تو رو هم نداشته باشم حسرت میخورم»
قلبم قلقلکش میآمد که برای این حرفهایش برود، اما لجاجتم نمیگذشت اخم وا کنم: «چند سالگی بازنشسته میشی؟»
اهورا: «بیست و چند سالی وقت دارم، نگران نباش»
من: «اول میریم هند»
با خنده سر تکان داد: «فعلا برو ببین همه چیزو جمع کردی یا نه، صبح زود راه میافتیم»
عالی بود وانیا جون انشالله که مامانت هم بهتر شده باشن🌺🌺🌺
خیلی ممنون از شما
وانیا جان سلام عزیزم خوش اومدی اوضاع خوبه حال مادر بهتره خیلی دلتنگت بودم 😍
سلام عزیزم دل منم تنگ شده بود ❤️❤️
چی بگم دیگه دارم امیدمو از دست میدم 😔
انشالله که بلا دوره خدا خودش رحم کنه 🙏