نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان پسر خوب

رمان پسر خوب – پارت ۷۴

4.6
(33)

هرگونه ارتباط من با سپیده، شبیه سوار بودن به یک ترن هوایی پر فراز و نشیب بود. تا می‌آمدم با او خوب باشم، حرف ناراحت کننده‌ای میزد و یا حتی گاهی مرا می‌ترساند.

پنجشنبه غروب، با ذوق زیادی گوشی را گرفته بودم سمتش. عکس لباس عروسی که چند روز پیش عاشقش شده بودم را نشانش می‌دادم. با دقت زیادی نگاه کرد، لبخندی به وضوح مصنوعی زد و گفت: «خوشگله‌ها ترانه جون…»
من: «ولی چی؟»

حنا یکی زد توی پهلویش و سپیده خودش را جمع کرد: «هیچی»

من: «حرفت ولی داشت. ولی چی؟»

سپیده: «ولی… آخه خیلی شبیه لباس عقدته»

نگاه کردم به عکس و ناگهان دیگر دوستش نداشتم. راست می‌گفت! چطور نفهمیده بودم؟ همان مدل، همان جنس پارچه، همان آستین. تنها تفاوتش دامن بلند و دنباله‌دار بود. پکر شدم و فرو رفتم توی مبل.

حنا سعی کرد درستش کند: «نه خیلی خوشگله»

سپیده: «من که نگفتم زشته. ولی نباید یه فرقی کنه؟»

حنانه: «ساکت شو دیگه»

سپیده: «به خاطر خودش میگم. لباس عروس مهمه، همه چیزش باید عالی باشه»

سپیده فیلتر نداشت. خب البته این را از مادرش به ارث برده بود و از این بابت نباید تعجبی می‌کردم. آن روز خانه حنا بودیم، وسط آشفته بازار جدیدی که اجناس آنلاین شاپشان باشد، تلاش می‌کردند تا به اوضاع سامان دهند. من هم آمده بودم ببینم چه خبر است.

یک خروار لوازم آرایش کف خانه ریخته بود، شامل چندین مدل پلت سایه و یک عالمه برق لب و ریمل رنگی و غیره و ذلک. سپیده یکی یکی پلت‌ها را باز میکرد که ببیند سالم رسیده‌اند یا نه: «بریم دم پارکا بساط کنیم بهتر نیست؟»

حنانه: «نه»

سپیده: «راحت‌تر میفروشیما»

اخم‌های حنا درهم رفت: «تو که گفتی پیجتو میدی»

سپیده یک پیج داشت با چند ده هزار فالوور. تیکه تیکه کلیپ از فیلم و سریال‌ها برمی‌داشت، یک آهنگ عاشقانه‌ای چیزی رویش می‌گذاشت و پست می‌کرد. ظاهراً مردم عاشقش بودند. ما چند وقت پیش این موضوع را فهمیده بودیم و حنا او را شریک خودش کرده بود که از پیجش استفاده کند.

سپیده: «اونو که نمیتونم بدم. گفتم پیج بزنیم تبلیغ میکنم»

من توجهی به بحث‌هایشان نداشتم. با غصه یک کنج نشسته بودم و دنبال لباس عروس جدید می‌گشتم. چه باید می‌خریدم؟ چه مدلی؟ صفحه پینترست زیر انگشتم بالا و پایین می‌شد اما دیگر یادم نمی‌آمد چه می‌خواهم.

نمیدانم چقدر گذشت تا اینکه سکوت خانه را در بر گرفت. یک ربع، نیم ساعت، یک ساعت… حنا یکی زد روی شانه‌ام: «خودتو دیوونه نکن. یه روز میریم از نزدیک لباس ببینی»

داشت شالش را می‌انداخت سرش و کیفش را هم به دست داشت.

پرسیدم: «کجا میری؟»

حنانه: «یه کم خرید کنم واسه شام. اهورا میاد؟»
من: «آره»

ما دوتا را تنها گذاشت و رفت. دوباره خیره شدم به صفحه گوشی که سپیده صدایم زد: «ترانه؟»

میدانستم حق با او بوده و در واقع به من لطف کرده است. با این حال دلخور بودم: «چیه؟»

سپیده: «تو از من بدت میاد؟»

از چنین سوال عجیبی جا خوردم. لازم بود ابتدا سر بلند کنم و ببینم جدی می‌پرسد یا نه. کمی غمگین به نظر می‌رسید. سریع گفتم: «این چه حرفیه؟ چرا بدم بیاد؟»

صدایم چندان قانعش نکرد، حق هم داشت: «نمیدونم، حس می‌کنم خوشت نمیاد من و داداشت با همیم»

تلاش کردم بهتر انکار کنم: «نه بابا. به من چه؟ اینطوری نگو»

دوباره سرگرم کارش شد. یک رینگ لایت پایه دار گذاشته بود کنار دستش، پارچه ساتنی انداخته بود روی میز و می‌خواست از اجناس عکس بگیرد.

با احساس عذاب وجدان پرسیدم: «کمک میخوای؟»

گفت نه اما رفتم روی فرش و کنارش نشستم. تا او عکاسی کند، کمی ریخت و پاش‌ها را جمع کردم که دورش خلوت شود. مطمئن نبودم از من ناراحت شده یا حنا چیزی گفته است.
با خنده‌ای معذبانه بحث دیگری را پیش کشیدم: «میدونی از چی خوشم نمیاد؟ تو فامیل شما همه زیادی رک و راستن»

سپیده: «خوبه دیگه»
من: «من که برام عادی نمیشه»

کمی اخم‌هایش وا شد: «شما هم زیاد تعارفی هستید»

من: «داداشمم تعارفیه؟»
سپیده: «خیلی! دیوونم می‌کنه»

چندتا خط چشم طلایی را که از استندش بیرون افتاده بود گذاشتم سر جایش. داشتم فکر می‌کردم تا یادم بیاید فرداد کی و کجا تعارف کرده که سپیده تصمیم گرفت ضربه بعدی را بزند: «به نظرت فرداد دوستم داره ترانه؟»

چرا اینجوری می‌کرد؟ آخر این سوالات چه بود از من می‌پرسید؟ حتی مطمئن نبودم چه پاسخی باید بدهم. عکس‌هایی که گرفته بود را نگاه می‌کرد اما می‌دیدم از گوشه چشم حواسش پیش من است، جواب می‌خواست.

من: «خب مگه… مگه خودش نگفته؟»

سپیده: «نه. من گفتم ولی اون نه»

من: «یعنی چی؟»
سپیده: «یجورایی پیچوند»

پشت گردنم یخ زد. ذهنم شروع کرد به هشدار دادن؛ خاله منیر، خاله منیر… خاله منیر مرا هم با فرداد تیر باران می‌کرد. می‌آمد خانه‌مان را به توپ می‌بست.

سپیده گوشی را کنار گذاشت. غم و غصه ریخت توی صدایش: «انگار براش جدی نیست. البته اولش منم جدی نبودم. فکر کنم تقصیر خودم شد»

کمی بهانه تراشیدم: «مردا یه کم سختشونه بگن. مثل ما که احساساتی نیستن، آره بابا…»

می‌دانستم دارم دروغ میگویم. می‌دانستم دارم برادرم را توجیه میکنم. اما نمی‌خواستم سپیده را بهم بریزم: «یه ذره الان شرایطشم بده، می‌دونی؟»

الکی سر تکان داد: «می‌دونم، منظورم این نیست… بهش چیزی نگیا»

برای چنین درخواستی دیر بود. من تصمیمم را گرفته بودم؛ گوش داداشم را چنان می‌کشیدم که عقل نداشته‌اش بیاید سرجا. پسره بیشعور! این چرا اینطوری از آب درآمده بود؟

تا سپیده بیشتر به فکر فرو نرفته، باز هم بحث را عوض کردم: «میدونی دیگه چی تو فامیل شما عجیبه؟ همه اسم بچه‌هاشونو ردیف از یه حرف می‌ذارن»

همچنان ناراحت بود اما خندید: «شما خوبید؟ سه تا اسم رندوم گذاشتن روتون»

من: «رندوم نیست. مهرداد و فرداد قافیه داره»

سپیده: «تو چرا نداری؟»

من: «نمیدونم. فقط می‌دونم مامانم می‌خواست بذاره ترانه، بابام غزل»

سپیده: «تنها توافقشون روی شعر و شاعریش بوده؟»

خندیدم: «آره. چند ماه با هم بحث می‌کنن، چند بارم شرط می‌بندن که همشو بابام میبره. ولی آخرش مامانم یه دستی زد برنده شد»

سپیده: «چجوری؟»
در کمال خونسردی گفتم: «مرد»

چشمان سپیده گرد شد. زدم زیر خنده.

سپیده: «خیلی بی مزه‌ای! آدم با همچین چیزی شوخی می‌کنه؟»

من گاه به گاهی می‌کردم. تا عکاسی را به پایان برساند و حنا بازگردد، داشت دعوایم می‌کرد. آن وسط چند تا غر ریز هم به داداشم زد: «میخواستم بگم امشب بیاد اینجا. ولی انگار حوصله نداشت»

من: «بیاد که چی بشه؟»
سپیده: «دور هم باشیم»

همینم مانده بود! با بدبختی آن دوتا را آشتی داده بودم، حالا برای یک دورهمی می‌خواست خرابش کند.

من: «لازم نیست. مامانت تو رو نصیحت نمی‌کنه؟ نمیگه دنبال مردا نیافت؟»

به من بیچاره که خوب از این حرف‌ها میزد. تا مرا می‌دید، تلاش می‌کرد شوهرداری یادم بدهد.

سپیده: «زیاد!»
من: «خب پس گوش بده، یه کم خودتو واسش بگیر»

لبخند احمقانه‌ای نشست روی لبش و وا رفت: «واسه فرداد؟ آخه دلم نمیاد»

از دستش آهی کشیدم. این یکی آخرش مرا دق می‌داد!

اهورا دیرتر از همه آمد. رفته بود کیارش را ببیند. بیرون شرکت با هم قرار داشتند و مرا نبرد که اول خیالش از همه چیز راحت شود.

تا برسد، من و امیر کمی زیادی خودمان را جوگیر کردیم. حنا درگیر کارهایش با سپیده بود و شام را سپرد دست ما دوتا. پای گاز ایستاده بودیم که او مرغ‌ها را سرخ کند و من سیب زمینی‌ها را. نمیدانم از کجا سر حرف باز شد.

امیر: «داریم آرمانو دور میزنیم. خیلی باحاله»

من: «چرا؟»

امیر: «همیشه اون از این کارا می‌کرد، یه بارم سر خودش بیاد»

فکر کردم راست می‌گوید. در ذوق و شوقش همراه شدم: «بالاخره اهورا انتقامشو می‌گیره»

صدایش را کلفت کرد که خیلی دراماتیک بگوید: «بتمن… برمی‌خیزد!»

من و امیر حالا با هم شوخی‌های دو نفره داشتیم. عجیب بود؟ خیلی زیاد.

دیگر دلم نمی‌خواست بزنم توی دهانش. نه اینکه روی اعصابم نباشد، نه. همچنان گاهی در لودگی زیاده‌روی می‌کرد، اما حداقل اتصال داشتن سرش به تنش مرا نمی‌آزرد. به هرحال شوهرم همین یک دانه برادر تقریباً درست و حسابی را داشت، نمیشد که او را هم من بکشم.

ناخنک میزد به سیب زمینی‌ها: «اهورا بیاد ببینیم چی شد»

اهورا تا همان روز صبح دو به شک بود: «مشکلم آرمانه. کسی که اون پیدا کرده معلوم نیست کیه، چیه»

امیر: «میترسی خلاف باشه؟»
اهورا: «نمیدونم»

در اتاقش جلسه سه نفره داشتیم. آن یک هفته، از هر جا میشد درباره طرف تحقیق کردیم. سابقه کاری نداشت. اگر چه آدرس ذکر شده در برگه‌ها درست بود. دوشنبه با اهورا رفتیم آن اطراف که سر و گوشی آب بدهیم. زمین حصار شده‌ای بود در بیرون شهر که تعدادی کارگر بر رویش مشغول ساخت و ساز بودند. میشد بدنه گلخانه‌های تازه احداث شده را از بیرون دید. چند تا بود، هر کدام به بلندی یک خانه و با وسعت زیاد.

سفارش آن همه دم و دستگاه گران قیمت را توجیه می‌کرد. نمی‌فهمیدم مشکل اهورا چیست که همچنان مردد است: «این همه پول از کجا آورده؟»

امیر: «اینم سوال خوبیه»

نه، هیچ هم سوال خوبی نبود. چطور چیزی به ذهنشان نمی‌رسید؟ برای من واضح بود: «خب حتماً خانواده‌ش پولدارن»

برعکس اهورا، حس من می‌گفت که می‌شود به کیارش اعتماد کرد. نمیدانم در اثر اینکه از نزدیک او را دیده بودم، یا به خاطر آشنایی‌اش با پریا. شاید هم چون می‌خواستم سریع‌تر برنامه‌های آرمان را بریزیم بهم.

امیر هم کمی پرس و جو کرده بود: «رفیقم گفت یه خان سالار میشناسه. ولی اسمش یه چیز دیگه بود. فرزادی، فرزامی چیزی… اونم خیلی خرپوله، شاید نسبتی دارن»

در هر صورت، اهورا رفت سر قرار و حالا داشت برمی‌گشت.

دم در خانه حنا، منتظر بودم تا از آسانسور بیاید بیرون. چشمم به قیافه‌اش که افتاد، تازه یادم آمد یک ساعت پای گاز بوده‌ام و حتما بوی روغن میدهم. اما دیر بود. داشت به من لبخند میزد: «سلام»

جواب سلامش را داده و نداده پرسیدم: «چی شد؟ چطور پیش رفت؟»

دست گذاشت روی شانه‌ام و مرا هل داد داخل: «بریم بهت میگم»

حال و هوایش با وقتی که می‌رفت صد و هشتاد درجه فرق داشت. آن موقع نگران بود، حالا آن نگاه پیروزمندانه‌اش را داشت با یک لبخند کج روی صورتش.

امیر چند قدم آن طرف‌تر انتظار می‌کشید: «چی شد؟»

اهورا: «بذارید من برسم»

من: «یه کلمه بگو خوب بود یا بد؟»

به بی طاقتی ما خندید: «خوب بود. قرار شد با بابا صحبت کنم تایید نهایی رو بگیرم»

امیر: «پس توافق کردی؟»

اهورا: «تا اینجا آره. فقط یه چیزایی مونده، چند روز دیگه میاد شرکت ببینیم چی میشه»

سفره را عجله‌ای چیدیم که دوباره بتوانیم او را سوال پیچ کنیم. من این طرفش نشستم و امیر آن طرف. اول برای من غذا کشید: «ولی آدم حسابی بود، انتظار نداشتم. کلی از برنامه‌های کاریش گفت. دو سه ساعتی حرف زدیم»

میشد گفت اعداد و ارقامی که با کیارش توافق کرده چشمگیر است. داشتیم امتیازهای آرمان را بی هیچ دردسری درو می‌کردیم.

اشتهای اهورا آن شب حسابی باز شده بود: «فردا ایمیل می‌زنم اون شرکته تو قطر، ببینم لیستو تایید می‌کنن یا نه. اوکی بدن کاراش زیاد طول نمی‌کشه»

امیر موذیانه خندید: «آرمان بفهمه بد عصبانی میشه‌ها»

اهورا: «به درک!»

رو کرد به سپیده که مقابلش نشسته بود: «نری چیزی بهش بگی»

سپیده قیافه‌ دلخوری به خود گرفت: «مگه من خبرچینم؟»

اهورا: «رفیقش که هستی»

سپیده: «نه بابا. بلاکش کردم، الان دو ماهه»

پرسیدم: «چرا؟»

سپیده: «زیاد پیام می‌داد، زر می‌زد. دیگه اون آرمان قدیما نیست»

من از همان قدیم‌های آرمان هم چیز خوبی نشنیده بودم.
امیر هم گویا همین فکر به ذهنش رسید: «نیست قدیما خوب بود!»

سپیده: «هرچی. دیگه نقشه قتلشم بکشید برام مهم نیست»

اهورا: «چی گفته که تو پیوند برادریت یادت رفته؟»

سپیده خیلی از لحن کنایه آمیز او خوشش نیامد: «شماره دوستمو می‌خواست… تو هنوز باهام بدی؟ همه ازم بدتون میاد، آره؟»

به اهورا اشاره زدم که دیگر چیزی نگوید: «معلومه که نه عزیزم. بیخود میکنن»
اهورا: «من بیخود…»

من: «عه! ساکت باش دیگه. نمی‌بینی ناراحته؟»

سپیده حساس به نظر می‌رسید و من این را از چشم برادرم می‌دیدم. عذاب وجدان روی دوشم سنگینی می‌کرد. منتظر بودم پایم برسد خانه. من می‌دانستم با فرداد. روزگارش را سیاه می‌کردم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا : 33

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

وانیا

خوب که بنگرند، رد عشقت را جای جای نوشته‌هایم می‌بینند.
اشتراک در
اطلاع از
guest
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
خواننده رمان
10 ساعت قبل

ببینیم فرداد و سپیده و آرمان داستانو به کجا میکشونن ممنون وانیا جان خسته نباشی گلم🙏😍

دکمه بازگشت به بالا
1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x