نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان پسر خوب

رمان پسر خوب – پارت1

4
(62)

هیچ از امیر خوشم نمی‌آمد.
با آن همه دلقک بازی که درمی‌آورد حوصله اش را نداشتم. از هر یک ساعت زندگی اش، پنجاه و پنج دقیقه را به حرف زدن مشغول بود. آن همه لودگی و خنده های شیهه مانندش، چنان روی اعصاب من میرفت که دلم نمیخواست هرگز ببینمش. اما حنانه جور دیگری فکر میکرد. از سه سال پیش عاشق امیر شده و هیچ چیز در جهان نمیتوانست آن دو را از هم جدا کند. هر چقدر که من می‌گفتم امیر نه قیافه دارد، نه شخصیت و نه پول، حنانه قبول نمی‌کرد. میگفت: «ولی بامزه ست!» بامزه به چه دردی میخورد؟ حنانه میگفت: «اتفاقا خوبه. وقتی با همیم خیلی خوش میگذره.»
پریا به من میگفت: «تو فقط حسودیت میشه.»
میگفتم: «حسودی؟ به چی؟ به خاطر امیر؟»
جواب میداد: «نه، به خود امیر! ناراحتی که حنا دیگه زیاد با تو وقت نمیگذرونه. همش با امیره.»
به نظر پریا موضوع خنده داری بود، اما من ته دلم میدانستم راست میگوید. من و حنانه از کلاس اول ابتدایی دوست بودم، ما با هم بزرگ شده بودیم، مثل خواهرهای نداشته یکدیگر بودیم. همیشه و همه جا برای هم وقت داشتیم. آن وقت ناگهان سر و کله امیر پیدا شده و جای مرا گرفته بود. معلوم بود که عصبانی ام!
با امیر کجا آشنا شدیم؟ بالای کوه. یک صبح جمعه، حنانه به زور مرا برداشته و با خودش برده بود تا راه برویم و از سرما یخ بزنیم، که چی؟ برسیم بالای کوه و صبحانه بخوریم! انگار در شهر یک نان و املت پیدا نمیشد. امیر را وسط راه دیدیم که تنها بود. چشمش به من و حنانه افتاد، بی درنگ سر حرف را باز کرد: «عجب هواییه، نه؟ شما همیشه میاید اینجا؟»
دلم نمیخواست جوابش را بدهیم. آنطوری که نیشش باز شده و به حنانه نگاه میکرد، احساس خوبی نداشتم. دست حنا را کشیدم که از او دور شویم، اما دستم را پس زد. با اشتیاق جواب داد: «گاهی اوقات. شما چی؟»
امیر آمد نزدیک و هم قدم ما شد: «منم گاهی میام. عاشق اینجام. راستی من امیرم.»
حنانه جواب داد: «منم حنانه ام. اینم دوستمه، ترانه.»
سریع زد به پهلوی من که یعنی سلام کن. تنها لبخندی زورکی زدم. بقیه آن روز من پشت سر آن دو نفر که گرم صحبت بودند راه میرفتم. امیر آمد با ما صبحانه خورد و بعد سه نفری برگشتیم پایین. حتی ما را با ماشینش رساند خانه. فکر میکردم همه چیز آنجا تمام میشود، اما چند روز بعد حنانه گفت: «راستی من و امیر قرار گذاشتیم جمعه بعد هم بریم کوه، تو که نمیای نه؟» امیر از همانجا شد دشمن شماره یک من.
نه اینکه حنانه دیگر به من اهمیتی ندهد، ما باز هم زیاد یکدیگر را میدیدم. اما نصف وقتی که پیش هم بودیم یا داشت در مورد امیر حرف میزد یا به او پیام میداد. گاهی که بیرون میرفتیم امیر را با خودش می آورد. هر چه هم میشد به امیر میگفت. برای همین چیزها از امیر خوشم نمی آمد. نه اینکه از او نفرت داشته باشم، اما ترجیح میدادم زیاد نبینمش.
ابتدا فکر نمیکردم امیر در زندگی حنانه بماند. نه خودش و نه حنا سنی نداشتند. گمان می‌کردم مثل همه هزار و یک باری که پریا عاشق شده، این یکی هم به پایان می‌رسد. اما اشتباه می‌کردم. حنانه با پریا فرق داشت. هنوز یک سال نگذشته، داشت از فکر ازدواج با امیر حرف می‌زد. پریا هیچ وقت تا آنجا پیش نمی‌رفت، حنانه داشت نگرانم میکرد.
خب بخواهم صادق باشم، امیر پسر بدی نبود. زیاد حرف میزد؟ بله. یک پا دلقک بود؟ صد در صد. اما حنانه را دوست داشت. طوری نگاهش میکرد انگار تنها مخلوق روی زمین است. پریا یکی دو بار از من پرسیده بود: «تو دلت نمیخواد همچین آدمی تو زندگیت باشه؟ یکی که اینطوری دوستت داشته باشه؟»
خب کی دلش نمیخواست؟ ولی هیچ خوشم نمی آمد آن شخص شبیه امیر باشد. من و حنانه با هم بزرگ شده بودیم اما معیارهایمان در این مسائل، زمین تا آسمان فرق داشت.
آن اوایل خاله نسرین (مادر حنانه) هم چندان با ارتباط دخترش با امیر موافق نبود اما وقتی مشخص شد امیر نه تنها بی پول نیست بلکه خانواده مرفهی هم دارد، خاله نسرین حاضر و آماده بود که تنها فرزندش را دو دستی تقدیم او کند. ظاهرا امیر با میل شخصی شبیه آدم های آس و پاس میگشت. حنانه میگفت: «اتفاقا من همینجوری دوست دارم. پولشو به رخ دیگران نمیکشه.»
به او گفتم: «تو هم که هرجوری امیر باشه میگی همون مدلی دوست دارم.»
حنانه در جوابم خنده بامزه ای کرد، دستش را زد زیر چانه اش و به افق خیره شد: «خب ازش خوشم میاد دیگه.»
پریا هم که آنجا حضور داشت گفت: «دیگه حنا رو از دست دادیم.»
راست میگفت. حنانه و امیر جدا نشدنی بودند. ما انتخابی نداشتیم. یا باید جفتشان را با هم نگه میداشتیم، یا هر دو را با هم از دست میدادیم. در نهایت من تصمیم گرفتم به خاطر حنانه، با امیر کنار بیایم و از یک جایی به بعد دیگر به خونش تشنه نبودم.
چشم به هم زدیم، سه سال گذشت.

بیستم فروردین، هشت صبح که خوابالود به سر میز صبحانه می‌رفتم صفحه گوشی‌ام را باز کردم. اینترنت که وصل شد، چند بار صدای نوتیف گوشی درآمد. ده دوازده تا پیام در گروهی که با حنانه و پریا داشتیم آمد. یک پیام از خود پریا. چندتا پیام بی معنی از شماره زن داداشم، که به نظر برادرزاده ام ارسال کرده بود. سپس اسم و عکس امیر بالای صفحه ظاهر شد. همانطور که به برادرم صبح بخیر می‌گفتم و پشت میز می‌نشستم، پیام امیر را باز کرد.
امیر: «سلام ترانه خانم. خوب هستید؟ چه خبر؟»
جوابش را کوتاه دادم. پنج دقیقه نشد که گوشی دوباره صدا خورد. لقمه نان و پنیری در دهانم گذاشتم و پیامش را باز کردم.
امیر: «غرض از مزاحمت»
حالا مگر حرف میزد؟ میخواست سه ساعت تعارف تیکه و پاره کند. جوابی ندادم تا خودش ادامه بدهد. خیلی سریع این اتفاق افتاد.
امیر: «ماه دیگه تولد حناست. من یه برنامه هایی دارم، میخواستم با شما هم هماهنگ کنم.»
برادرم که لباس بیرون پوشیده و آن طرف میز کوچک نشسته بود پرسید: «سر صبح کیه پیام میده؟»
گفتم: «هیچکس. اون کره رو میدی فرداد؟»
فرداد ظرف کره را روی میز هل داد. سرک کشید تا داخل گوشی موبایلم را ببیند. گوشی را کنار کشیدم و گفتم: «گفتم که هیچکس. دوست‌پسر حنانه ست.»
فرداد با دهان پر و در حالی که با عجله صبحانه می‌خورد گفت: «امیر محبیان؟ ازش خوشم میاد. بچه خوبیه.»
چشم‌غره‌ای نثارش کردم. همه هم که کشته مرده امیر بودند! از دیگر نظریات پریا این بود که من از امیر بدم می‌آید، چون همه او را دوست دارند. به نظرش دلم می‌خواست جای او باشم! این یکی واقعیت نداشت. من ترجیح می‌دادم دورم همینطور خلوت بماند.
فرداد پرسید: «با تو چیکار داره؟»
من که همزمان جواب امیر را مینوشتم گفتم: «میخواد واسه تولد حنا برنامه ریزی کنه. سورپرایز و اینجور چیزها.»
فرداد که هنوز لقمه در دهانش بود از سر میز بلند شد. چند جرعه باقی مانده از چایش را سر کشید و فنجان را در ظرفشویی گذاشت. همینطور از آشپزخانه بیرون میرفت گفت: «آبجی یخچال خالیه ها.»
من: «باشه امروز خرید میکنم.»
رفت دم در تا کفش بپوشد. بلند بلند که من بشنوم گفت: «من شب نمیام.»
من هم بلند بلند جوابش را دادم: «باشه مواظب خودت باش.»
فرداد: «تو هم همینطور. خداحافظ.»
فرداد از خانه خارج شد. چند دقیقه بعد صدای استارت خوردن ماشینش از حیاط آمد و سپس سکوت خانه را فرا گرفت. صبحانه خوردم و میز را جمع کردم. گوشی را برداشتم و رفتم در هال نشستم. پیام های طولانی امیر را سرسری خواندم: «باغ عموم… شب قبل تولدش… غافلگیر بشه… بهش میگم خودمون دوتا هستیم… شما داخل باشید چراغ خاموش و… لیست مهمون‌ها… خرید کنیم… سفارش بدیم… می‌خوام خواستگاری…»
چشمم به سرعت روی آخرین جمله‌ای که خواندم برگشت. چی؟ دوباره خواندم: «آخر شب می‌خوام خواستگاری کنم.»
صاف نشستم و دوباره و دوباره خواندم. از روی هیجان کمی روی مبل بالا و پایین پریدم. بی شک دیگر باید امیر را تا آخر عمر تحمل می‌کردیم. کاش زودتر پیامش را میخواندم که به فرداد هم بگویم. تنها و در سکوت واکنش نشان دادن به همچین خبری کیف نمی‌داد. باید به پریا زنگ می‌زدم. اما چشمم به جمله بعدی امیر افتاد که باعث خنده‌ام شد: «اگه میشه به پریا چیزی نگو. می‌ترسم به حنا بگه.»
راست می‌گفت، پریا چندان آدم راز نگه داری نبود. از ذوق زیاد همه چیز را لو می‌داد. به جایش، از من با شکنجه هم نمی‌شد حرف بیرون کشید.
پیام جدیدی از امیر آمد: «می‌خواستم به شما بگم، آخه یه کم کمک لازم دارم. فکر کردم شما بتونی کمکم کنی، چون بهتر از بقیه حنانه رو می‌شناسی. همیشه میگه ترانه مثل خواهرمه.»
من که احساساتی شده بودم و از خواندن جمله آخر اشک در چشمانم حلقه زده بود، روی مبل ولو شدم و برای امیر نوشتم که با کمال میل کمکش خواهم کرد.
امیر یک طرح کلی از برنامه های سورپرایزش برایم توضیح داد، درباره چندتا چیز هم از من خواست که بگردم و برایش ایده پیدا کنم. یه ربعی صحبت کردیم و بعد گفت کار دارد و خداحافظی کرد. به او گفتم که آن روز قرار است همراه حنانه باشم و پیامی درباره خواستگاری نفرستد که یک وقت او نبیند.

—–

سلام دوستان. این اولین رمانیه که جایی منتشر می‌کنم، اگه کم و کاستی داشت ببخشید. منتظر نظراتتون هستم 🙂

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا : 62

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

وانیا

خوب که بنگرند، رد عشقت را جای جای نوشته‌هایم می‌بینند.
اشتراک در
اطلاع از
guest
6 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Sara Abbasi
Sara
24 روز قبل

خفنه دوسش دارم

راحیل
راحیل
23 روز قبل

وانیا جون ممنونم خیلی هم عالی دستت طلا رو به راه رد بهرشد و ترقی باشی گلم فقط دو تا اصل رو رعایت کن لطفا یکی مرتبت پارت ذاری کن، دوم نه زیاد نه کم، سوم مهیج باشه داستان یه چی که عاقبتش سریع تو ذهن خواننده نباشه بالعکس تصور خواننده باشه به اصطلاح سورپرایز باشه و آخر اینکه با کلمات بازی کن و نگارش قلمت رو به رخ بکش بازم ممنون دستمریزاد جونم

آخرین ویرایش 23 روز قبل توسط راحیل
راحیل
راحیل
پاسخ به  وانیا
22 روز قبل

خیلی خوبه ممنون ازت عالی ایشالله موفق و منصور باشی

راحیل
راحیل
پاسخ به  وانیا
22 روز قبل

خیلی عالی گلم ممنون دستت طلا

دکمه بازگشت به بالا
6
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x