رمان پـــریـــا پارت 3
🌟Part 3🌟
بزور مهسا رو سوار ماشینم کردم، باهم به سمت یکی از مرکزای خرید رفتیم ک برای خودمون لباس مجلسی به مناسبت
عروسی بهترین دوستمون بگیریم…
همه ی پاساژا رو گشتیم ک هیچ کدوم از لباسها مورد پسند منو مهــسای کپک نبود
من خسته و کوفته روی یکی از صندلیای پاساژ نشـــــستم ،مهسا هم خسته تر از من، کنارم نشست
داشتم زیر لب غرغر میکردم که چرا چیزی نیست تا بگیرمش که یهو چشمم به ویترین مغازه ای خورد که ی لباس بی نظیر که کوتاه بود و یه طرف سرشونش لخت بود و آستین داشت افتـــاد
بد جور داشت خودنمایی میکرد
از جام بلند شدم و دست مهسـا رو کشیدم و دنبال خودم بسمت اون مغازه بردم مهسا باغرغر میگفت باوا این دسته ن کش تنبون ….
منو مهسا جلوی اون لباس ایستادیم وقتی نگاه مهسا به اون لباس افتاد قشنگ میتونستم برق لذت رو از چشماش ببینم بعد ازسفارش اون طرح و دادن سایز خودم ،پوشیدمش خودم از زیبایشش و ایستاییش روی بدنم هنگ کردم
مهسا رو صدا زدم ک بیاد ببینه وقتی درو باز کرد و منو دید دهنش ب زمین چسبیده بود
باخنده چرخی زدم و گفتم چطوره؟؟؟ ک مهسا گفت: جووون باوا
توله این هیکل سکـ.سیتو کجا قایم کرده بودی؟؟؟؟
گفتم چشای بیشعورتو درویش کن ،
در اتاق پرو رو بستم …
بعد از در اوردن لباس و حساب کردن رو به مهسا گفتم تو هنو خرید نکردی که مهسا در جوابم گفت: همونموقع ک تو،تو اتاق پروو بودی انتخاب کردمو پوشیدمو خریدم
پوکر فیس طورانه بهش نگاه میکردم
که پاکت خریدشو بالا اورد و بهم نشون داد…
مهسام فقط ب حرکاتم میخندید…
درکل آدم خوش خنده ای بود بیشرف
بعد خریدن کفش و شال ستش ب سمت ماشین رفتیم و وسایلو گذاشتیم و ب سمت کافی شاپ رفتیم تا بعنوان صبحانه ناهار یچیزی بخوریم….