نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان چشم‌های لال

رمان چشم‌های لال پارت ۴

4.6
(25)

«زمان حال»
«طنین»
با وحشت جلو رفتم. مکث کردم و چشمانم را به جنازه‌ی رو‌به‌رویم دوختم. نمی‌دانستم چه بگویم! چه کار کنم حتی…اصلا درست می‌دیدم؟ آب دهانم را قورت داده و چندین بار پلک زدم. هنوز هم مست بودم؛ هنوز هم اثراتش مانده بود اما…محال بود آن چهره را در اوج مستی هم فراموش کنم. لب تر کردم و کنار تخت رفتم. دخترک بوری که با تعجب من و جنازه را نگاه می‌کرد، کنار رفت و کنار پسر بور دیگری در آن طرف تخت ایستاد. نفسم را عمیق بیرون دادم و درحال که سعی می‌کردم چیزی را به یاد بیاورم زمزمه کردم:

ـ خوابیده…مگه نه؟!

ـ طنین…منم حتی نمی‌دونم چی بگم…نمی‌دونم چی شد دنبال شماها می‌گشتم که اینجا دیدمش.

سرم را به سمت کیان برگرداندم و زمزمه کردم:

ـ گفتم خوابه…مگه نه؟

سرش را برگرداند و دستی به ریش قهوه‌ایش کشید. به خوبی لرزش خفیف دستان و بی‌قراری‌اش را می‌دیدم. چندین بار پلک زدم. خدایا! چه کار باید می‌کردم؟ گیج گیج شده بودم. سریع جلو رفته و درحالی که دنیا دور سرم می‌چرخید و هوشیاری درستی نداشتم، سرم را روی قلبش گذاشتم. نه تکانی می‌‌خورد و نه بدنش داغ بود؛ بلکه سرد سرد بود. حتی…حتی قلبش نمیزد! نه…شاید هم من اشتباه می‌کردم! دستانم را به سرم گرفتم و گفتم:

ـ دوش آب سرد می‌خوام!

دختر و پسر بور، همراه با کیان به من زل زده بودند. قیافه‌شان مثل افرادی بود که چیزی را قایم می‌کردند. خنثی به چشمانشان زل زدم و گفتم:

ـ چیه؟

دخترک و پسرک سرشان را برگردانده و به هم خیره شدند. هیچ نمی‌گفتند! دور و اطراف اتاق را نگاه کردم و دری در ضلع غربی اتاق به چشمم خورد. فکر کنم حمام بود. به آرامی در حالی که دستم را به دیوار می‌گرفتم، به سمت حمام رفتم. باید آب سرد به تنم می‌خورد تا حالم خوب شود؛ تا اثر مستی بپرد. درب را گشوده و در آخرین لحظه زمزمه‌ی دخترک را شنیدم:

ـ طفلک…نفهمید دختره تموم کرده.

چه می‌گفتند؟ او فقط خوابیده بود. ابله‌های نادان! پوزخندی زده و وارد شدم. بدون اینکه لباسم را از تن بکنم، با همان پوتین مشکی ساق بلند، درون فضای بزرگ حمام زیر دوش آب سرد ایستادم. آرام سر خوردم و و روی سرامیک‌های خیس سفید رنگ نشستم. چشمانم را بستم و دانه‌دانه‌ی آب سردی که به تنم می‌خورد را با تمام وجود حس کردم. هر قطره که به صورت و شانه‌های برهنه‌ام می‌خورد، یک دیالوگ، یک خاطره به سرم تلنگر میزد. داشت یادم می‌آمد! چیزی را که با مستی به ته مغزم فرستاده بودم، داشت برای هجوم به قلبم لشکر می‎کشید. خاطرات لعنتی!

« خفه شو طناز…خفه شو! تو برای بار دوم به من دروغ گفتی. اون حروم لقمه هیچ غلطی نمی‌تونه بکنه بعد بخواد یه کاری کنه من و تو باهم زندگی کنیم؟!»

بغض کردم. لعنت به تو طناز! لعنت به بی‌وجود بودنت. خواهر بودن به درک؛ لعنت به این بیست سال رفاقت! سیما دوست صمیمی‌ام بود اما تو چه؟ تو تکه‌ای از وجودم بودی. توی لعنتی خواهر دوقلویم بودی! تو روح من بودی نه حتی جسم کپی شده‌ی من!

« حرف بزن لعنتی! بگو من چه‌قدر گریه می‌کردم و می‌گفتم از امیرعلی بدم میاد…می‌گفتم به خاطر طنین می‌خوام دل به این ازدواج بدم. لعنت بهت! حرف بزن!»

مشترم را محکم روی سرامیک کوبیدم و با بی‌چارگی زمزمه کردم:

ـ دروغ می‌گفتی لعنتی…تو عاشق امیرعلی بودی من از چشمات خوندم. تو همونطوری بهش نگاه می‌کردی که من خودم بهش نگاه می‌کردم. من حس هم‌جنس خودمو می‌فهمم طناز. من تو رو می‌شناخم!

پاهایم را درون شکمم جمع کرده و سرم را روی زانوانم قرار دادم. مهم نبود برایم که جنگ اشک‌هایم با صورتم چه‌قدر ادامه داشته باشد. حتی اگر چشم‌هایم سه چهار روز پف کنند نیز برایم مهم نبود. من زندگی‌ام همان‌جا تمام شد. همان دو ساعت پیش…یا شاید هم بیشتر! نمی‌دانم. زندگی‌ام همان‌جا که آن عکس را دیدم تمام شد. وقتی کارت عروسی باکلاس و زیبایی که از دور عشق بین آن دو را داد میزد دیدم، مرگ به من سلام کرد.

ـ کیان به من دروغ نگو! من بچه‌ی دو ساله‌ام به نظرت؟! کور که نیستم دارم می‌بینم یکی کشتتش! محاله اتفاقی مرده باشه! کار یکی از شماهاعه…مطمئنم! بیا…آها! دیدی؟ این دختره رو می‌بینی؟ دکتره! همین الآن گفت کفی که از دهنش اومده به خاطر سمیه که خورده! اون دختری نبود که خودکشی کنه کیان! یکی کشتتش من اونو پیدا می‌کنم و با دستای خودم خفه‌ش می‌کنم! طنین کدوم گوریه؟! طنیــن!

ـ عزیزم آروم باش…حلش می‌کنیم. اینقدر داد نکش الآن کل ویلا می‌فهمن که… .

ـ که چی؟ ها؟ می‌فهمن چی؟ که این طفلک یه گوشه افتاده مرده؟ که کشتنش؟ که یه قاتل توی این ویلا داره چپ و راست برای خودش راه میره؟ چرندیات تحویل من نده کیان! میگم طنین کجا خودشو گم و گور کرده؟!

با ترس سرم را بالا آوردم و به درب اتاق خیره شدم. صدای داد و هوارش به وضوح از پشت درب شنیده میشد. چه می‌گفت؟ نه بابا! دروغ بود…او نمرده! شاید قلبش نزند اما خواب بود. مطمئنم خوابیده بود! او نمی‌تواند بمیرد. الکی بود! الکی می‌گفتند. می‌خواستند دلم به رحم بیاید و فراموش کنم. با ضربات محکمی که به درب حمام خورد، از جا پریدم. جریان اشک‌هایم متوقف شد و با وحشت به جیغ‌های فرد پشت در گوش دادم. فردی که صدایش به شدت آشنا بود و من می‌شناختمش.

ـ گورتو گم کن بیا بیرون طنین! راضی شدی؟ مرد! حالا خوبه؟! الآن خوبه؟ الآن با آرامش زندگی می‌کنی؟! این در کوفتیو باز کن خودتو به نشنیدن نزن!

به سرعت به سمت در رفته و با ترس گفتم:

ـ نه…نمرده! به خدا نمرده اون خوابیده…خودم دیدم. خودم سرمو گذاشتم روی قلب کوچولوش… .

ناله کرد:

ـ دیوونه نشو طنین…مرده…از پیشمون رفته. بیا بیرون از اون خراب شده.

دست لرزانم را بلند کرده و آب بینی‌ام را بالا کشیدم. در را به آرامی گشودم و چشمانم را به چشم شب رنگ فرد رو‌به‌رویم دوختم. چانه‌ام لرزید و لب زدم:

ـ طناز نمرده سیما…طناز زنده‌ست.

چیزی حالی‌ام نبود. حالم بدتر از آن بود که بتوانم مرگ عزیزترین کسم را هضم کنم. سیما سرش را به این طرف و آن طرف تکان داد و با گریه گفت:

ـ اون رفته طنین…مرده! طناز من مرده. بهترین رفیقت…آبجیت مرده!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا : 25

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر
اشتراک در
اطلاع از
guest
4 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
افرا
افرا
13 روز قبل

به نظر من کار سیماست🧐 چون آخرین نفری که با طناز بود اون بوده از همین اولم شروع کرد طنین بیچاره رو مقصر کردن🥲👿

وانیا
13 روز قبل

سیما میتونه باشه چون داره شلوغ بازی درمیاره
یا شایدم یجوری پای امیرعلی وسطه

دکمه بازگشت به بالا
4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x